سرفصل های مهم
مرد شرکت
توضیح مختصر
اسلون و مدیریت جنرال موتورز.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
مرد شرکت
آلفرد پی اسلون
اگر برای آمریکا خوب باشد، برای جنرال موتورز خوب است و اگر برای جنرال موتورز خوب باشد، برای آمریکا مفید است.
چارلز ای. ویلسون
آیا یک شرکت به اندازهی یک کشور مهم است؟ آیا منافع یک تجارت همان منافع یک ملت است؟ اکثر مردم به هر دو سوال جواب “نه” میدهند. اما وقتی در مورد جنرال موتورز صحبت میکنید، نمیتوانید خیلی مطمئن باشید.
مطمئناً، وقتی چارلز ای ویلسون، مدیر جنرال موتورز، این سخنان را در اوایل دههی ۱۹۵۰ در جلسهای با دولت ایالات متحده گفت، هیچ کس تعجب نکرد. در آن زمان، جنرال موتورز بزرگترین شرکت جهان بود - بیش از ۷۵۰,۰۰۰ نفر در آن مشغول به کار بودند. برخی از مشهورترین محصولات جهان - اتومبیلهایی با نامهایی مانند شورولت، کادیلاک و بیوک - را ساخته است. این شرکت همچنین ثروتمندترین شرکت جهان بود و گاهی بیش از 2 بیلیون دلار سود داشت. اما شاید مهمتر از همه، رئیس جنرال موتورز، آلفرد پی اسلوان، تحسین برانگیزترین تاجر قرن گذشته بود.
اسلون مورد تحسین قرار گرفت زیرا ایدههای وی در سالهای میانی قرن بیستم توسط هر تجارت بزرگ دیگری کپی شد. او مورد تحسین قرار گرفت زیرا شرکتی بزرگتر و قدرتمندتر از بسیاری از کشورهای کوچک و ثروتمند ساخته بود. اما همکاران وی دلیل واقعی موفقیت اسلون را میدانستند؛ او مردی بود که همیشه تجارت را در اولویت قرار میداد.
اسلون فرزندی نداشت و هیچ علاقهای بیرون از کار نداشت. او به ندرت همسرش را میدید، زیرا اغلب روی یک تخت کوچک در دفاتر جنرال موتورز میخوابید. در واقع، او کار خود را آنقدر جدی گرفته بود که حتی به خودش اجازه نمیداد دوستی داشته باشد.
او یک بار گفت: “برخی از مردم دوست دارند تنها باشند. من نمیخواهم. اما من وظیفهای دارم در محل کار دوست نداشته باشم.”
اسلون در اوایل دهه ۱۹۲۰ رئیس شرکت جنرال موتورز شد، زمانی که این شرکت با مشکلات جدی روبرو بود. جنرال موتورز توسط بیلی دورانت، تاجر آمریکایی آغاز به کار کرد. دورانت مانند برخی از افراد که تمبر جمع میکنند، شرکت جمع میکرد. او صاحب شرکتهایی بود که از ماشین گرفته تا یخچال همه چیز تولید میکردند. فکر میکرد اگر صاحب شرکتهای کافی باشد، یقیناً یکی دو شرکت موفق خواهند بود. متأسفانه، اشتباه میکرد. زیرا اگرچه در خرید شرکتها تبحر داشت، اما در مدیریت آنها به درد نمیخورد. در حقیقت، دورانت چنان مرد دشواری بود که همه بهترین کارمندان خود از جمله مشهورترین نامهای کسب و کار اتومبیل را از دست داد. والتر کرایسلر مدتی برای دورانت کار میکرد، اما خیلی زود آنجا را ترک کرد و شرکت کرایسلر موفق را راهاندازی کرد. کارمند دیگری اخراج شد زیرا در دفتر دورانت سیگار میکشید. نام او لوئیس شورولت بود.
تا سال ۱۹۲۰، جنرال موتورز بهم ریخته بود. تعداد زیادی افراد به کار گرفته بود، مدیران زیادی داشت، انواع مختلفی از خودروها را تولید میکرد و پول زیادی از دست میداد. حتی بیلی دورانت فهمید که نمیتواند ادامه پیدا کند. بنابراین جنرال موتورز را به یکی از نامهای بزرگ اوایل تجارت ایالات متحده، پیر دو پونت فروخت. دو پونت میدید که جنرال موتورز نوید دهنده است، اما به یک مدیر خوب نیاز دارد. بنابراین دو پونت به آلفرد اسلون روی آورد.
در آن زمان، اسلون چهل و سه ساله بود و بسیار موفق. او بیست سال قبل این کار را شروع کرده بود، زمانی که ۵۰۰۰ دلار از پدرش قرض گرفت و شرکتی به نام هایت خرید. به نظر نمیرسید هایت تجارت خیلی خوبی باشد. توپهای کوچک فلزی میساخت که در قطارها و وسایل نقلیهی دیگر مورد استفاده قرار میگرفت و ماهیانه بیش از ۲۰۰۰ دلار درآمد نداشت. اما اسلون اطمینان داشت که میتواند هایت را موفق کند. او معتقد بود که تجارت جدید اتومبیل فرصتی عالی برای محصولات شرکتش فراهم میکند. بنابراین با همه افراد مهم در تجارت اتومبیل ایالات متحده صحبت كرد و تا جای ممكن در مورد ساخت اتومبیل آموخت. طولی نکشید که هایت سالانه بیش از ۴ میلیون دلار سود کرد.
وقتی اسلون به جنرال موتورز رسید، بلافاصله متوجه شد که نیاز به سازماندهی شرکت به روشی جدید دارد. در آن زمان، جنرال موتورز هشت اتومبیل مختلف تولید میکرد، اما تنها ۱۲ درصد از بازار خودرو را در اختیار داشت. برای مقایسه، فورد یک ماشین - مدل T - را تولید میکرد و بیش از ۶۰ درصد بازار را در اختیار داشت. اسلون چه کار میتوانست انجام دهد؟
شاید جنرال موتورز به سادگی باید ایدهی فورد را کپی میکرد و تعداد اتومبیلهای خود را از هشت به یک کاهش میداد. اما اسلون ایدههای متفاوتی داشت. فکر کرد مشتریان از مدل تی فورد خسته شدهاند. البته، این اتومبیل را دوست داشتند زیرا ارزان بود و به خوب کار میکرد. اما مشتریان خواستار گرینههای بیشتری برای انتخاب بودند. فورد مدل تی خود را با گفتن این جمله تبلیغ میکرد: “شما میتوانید هر رنگی میخواهید انتخاب کنید، اما باید سیاه باشد.”
این شوخی خوبی بود، اما واقعیت هم داشت. اسلون فهمید که اگر چیزی متفاوت ارائه دهد میتواند مشتریها را به دست آورد. بنابراین او به دقت به موقعیت جنرال موتورز در بازار فکر کرد و ایدههای خود را آماده کرد.
اسلون اگرچه پیرمرد نبود، اما از قبل دچار مشکلات شنوایی بود. به همین دلیل، او همیشه در جلسات از سمعک استفاده میکرد. وقتی میخواست گوش دهد، آن را روشن میکرد. قبل از صحبت، همیشه آن را خاموش میکرد. زمانی به عنوان بزرگترین ابزار مدیریتی تاریخ توصیف شد. در جلسه تصمیمگیری دربارهی آیندهی جنرال موتورز، وی با دقت به ایدههای همکارانش گوش فرا داد.
یکی از مدیران گفت: “باید درسهای آقای فورد را یاد بگیریم. باید یاد بگیریم که ماشینهای خود را در سریعترین زمان و کمترین قیمت ممکن تولید کنیم. این تنها راه موفقیت در این تجارت است.”
مدیر دیگری گفت: “من موافق نیستم. ما یک انتخاب داریم. در این کشور دو بازار اصلی اتومبیل وجود دارد. ما میتوانیم اتومبیلهای گران قیمت خود را به افرادی که خوش ذوق و پول زیادی دارند بفروشیم یا اتومبیلهای ارزان قیمت را به افرادی که هیچ کدام را ندارند بفروشیم.”
همه در اتاق خندیدند.
وقتی اسلون ایدههای تمام مدیران را شنید، سمعک خود را با صدای بلند خاموش کرد. مدیران همه به او رو کردند و منتظر صحبت او شدند.
اسلون گفت: “آقایان، از ایدههای شما متشکرم. اما من باید با شما مخالفت کنم. شرکت ما بیش از آنچه توصیف کردهاید انتخاب دارد. من معتقدم که جنرال موتورز باید برای هر جیب و هر هدفی ماشین بفروشد.”
مدیران به هم نگاه کردند.
اسلون ادامه داد: “بگذارید منظورم را توضیح دهم. ما در حال حاضر تعدادی شرکت داریم. مشکل این است که همه آنها در یک بازار میجنگند. ابتدا پیشنهاد میکنم تعداد شرکتهای خود را به اخبار ۵ شرکت کاهش دهیم. دوم، پیشنهاد میکنم هر یک از این شرکتها اتومبیلهای خود را به قسمت دیگری از بازار بفروشند. به عنوان مثال، کادیلاک میتواند اتومبیلهای خود را به افراد ثروتمند خوش ذوقی که قبلاً درباره آنها صحبت کردید بفروشد. میتوانیم بوئیک را به افراد جوان با پول کمتر بفروشیم. اولدسموبیل را میتوان به خانوادههای ثروتمندتری فروخت؛ پونتیاک به فقیرترها. شاید شورولت بتواند اتومبیلهای خود را به کارگرها بفروشد. فکر من را دنبال میکنید؟”
یکی از مدیران انگشتش را بالا گرفت تا نشان دهد میخواهد سؤالی بپرسد. اسلون دوباره سمعک خود را روشن کرد.
“این چگونه بر سازماندهی شرکت تأثیر میگذارد؟” مدیر سؤال کرد.
صدای دیگری از سمعک به گوش رسید.
اسلون گفت: ‘این سؤال بسیار خوبی است. میدانید، آقایان، من سازمانی با پنج شرکت مختلف میخواهم که به ۵ بازار مختلف ماشین بفروشد. مطمئنم که گاهی اوقات بین این پنج شرکت رقابت وجود خواهد داشت. اگر این اتفاق بیفتد، برای من خوب است. اما جنرال موتورز فقط به رقابت نیاز ندارد. شرکت همچنین باید بداند کجا میرود. باید مقداری کنترل مرکزی وجود داشته باشد. به همین دلیل من اینجا هستم. ما باید جهت مشخصی داشته باشیم و همچنین باید کنترل مالی مرکزی داشته باشیم. اگر ما بتوانیم این کار را انجام دهیم، مطمئن هستم جنرال موتورز آینده خوبی خواهد داشت.”
حق با اسلون بود. آمیزهی دقیق بین کنترل مرکزی و رقابت، شرکتی تولید کرد که میتوانست با فورد رقابت کند و حتی آن را شکست دهد. در حالی که فورد به ساخت همان مدل قدیمی سیاه T ادامه داد، جنرال موتورز همیشه اتومبیلها و ایدههای جدید تولید میکرد. مشتریان نه تنها حق انتخاب پنج ماشین مختلف داشتند، بلکه حق انتخاب رنگ نیز داشتند. جنرال موتورز هر ساله، اتومبیلهایی با چند تفاوت کوچک تولید میکرد، به طوری که مردم سالها و سالها ماشین مشابهی را نگه نمیداشتند؛ در عوض، همیشه میخواستند آخرین مدل را بخرند. تنها سه سال پس از انتصاب آلفرد اسلون، جنرال موتورز فورد را پشت سر گذاشت و به بزرگترین شرکت اتومبیلسازی ایالات متحده تبدیل شد.
دهه ۱۹۲۰ زمان خوبی برای تجارت اتومبیل ایالات متحده بود. دولت جادههایی در سرتاسر کشور احداث کرد و تجار کوچک انواع چیزها را در کنار آنها ساختند. طولی نکشید که جادههای ایالات متحده مملو از جایگاههای سوخت، سینما، هتل و رستوران بود. هر آمریکایی میخواست در جاده باشد و جنرال موتورز از یک موفقیت به موفقیت دیگری میرسید. به نظر میرسید هیچ چیز نمیتواند ماشین را متوقف کند.
اما، البته، یک چیز همیشه میتواند ماشین را متوقف کند: تصادف. اما تصادفی که در سال ۱۹۲۹ جنرال موتورز را متوقف کرد، تصادف اتومبیل نبود؛ یک سقوط مالی بود.
در ۲۴ اکتبر ۱۹۲۹، قیمت سهام بورس وال استریت در نیویورک شروع به کاهش کرد. و سقوط کرد. و سقوط کرد. و سقوط کرد. افرادی که روز قبل ثروتمند بودند، از خواب بیدار شدند و دیدند که فقیرند. افرادی که روز قبل فقیر بودند، دیدند که دیگر چیزی برای خوردن و جایی برای زندگی ندارند. مشاغل شکست خوردند. بانکداران خودکشی کردند.
میلیونها کارگر شغل خود را از دست دادند. در چنین شرایطی، چه کسی میخواهد پول زیادی برای یک ماشین جدید خرج کند؟
سالهای بعد برای هر شغل در هر جای دنیا سخت بود. فروش خودروهای جنرال موتورز ۷۰ درصد کاهش یافت. اسلون میدانست که باید تصمیمات سختی بگیرد. اما قبل از اینکه اسلون تصمیمی بگیرد، معتقد بود که این وظیفهی اوست که به همهی احتمالات فکر کند. برای او مدیر فقط یک شخص تجاری نبود که فقط به سود علاقهمند باشد. از نظر اسلون، یک مدیر مانند پزشک یا دندانپزشک یک فرد حرفهای بود و افراد حرفهای همیشه ذهن باز داشتند و همیشه به حقایق گوش میدادند. بنابراین، حتی در اواسط سختترین زمانها، اسلون همیشه نظر مدیران خود را میخواست.
در سال ۱۹۳۲، شرکت کادیلاک جنرال موتورز مشکلات واقعی داشت، کادیلاکها اتومبیلهای بسیار گران قیمتی بودند و سقوط اقتصاد آمریکا به ویژه فروش آنها را تحت تأثیر قرار داد. کادیلاک مقادیر زیادی پول از دست میداد. در جلسهی تصمیمگیری درباره آیندهی کادیلاک، اسلون و همه مدیرانش به توافق رسیدند.
اسلون گفت: “واقعیتها در این مورد کاملاً واضح است. کادیلاک باید بسته شود. بنابراین، اکنون تنها تصمیم ما این است - آیا نام کادیلاک را حفظ کرده و روی اتومبیل دیگری میگذاریم یا فراموشش میکنیم؟”
در آن لحظه، در زده شد و یکی از مدیران جوان میانی کادیلاک، نیک دریستات، وارد اتاق شد. دريستات مرد نامرتبی بود كه با لهجهی غلیظ آلمانی صحبت میكرد. با اضطراب، به اطراف، به اسلون و سایر مدیران ارشد جنرال موتورز نگاه کرد.
دریستات گفت: “متأسفم که صحبت را قطع کردم، اما من میدانم که به فکر تعطیل کردن کادیلاک هستید. قبل از اینکه تصمیمی بگیرید، دوست دارم برنامه من را بشنوید. با این طرح، من مطمئنم که کادیلاک ظرف هجده ماه به سود خود بازمیگردد.”
چند مدیر ارشد از درایستات بسیار عصبانی بودند. چگونه این مدیر میانی جرأت کرد با ایدههای خود جلسه آنها را قطع کند؟ اما آلفرد اسلون آرام و مؤدب ماند.
وی گفت: “لطفاً ادامه دهید، آقای درایستات.”
درایستات گفت: “خوب، من متوجه شدهام که کادیلاک محبوبترین اتومبیل در میان سیاهپوستان ثروتمند هست.”
“منظورت چیه؟” یکی از مدیران ارشد گفت. ‘غیرممکنه. ما کادیلاکها را به سیاهپوستان نمیفروشیم. این خلاف قوانین ماست.”
درایستات گفت: “میدانم، اما ثروتمندان سیاهپوست به سفیدپوستان پول میدهند تا کادیلاک را برای آنها بخرند.”
مدیر گفت: “نمیفهمم، چرا این کار را میکنند؟”
درایستات ادامه داد: “خوب، همانطور که همه ما میدانیم انجام بسیاری از کارها در ایالات متحده برای سیاهپوستان دشوار است. سیاهپوستان ثروتمند مجاز به خرید خانههای گران قیمت در مناطقی نیستند که سفیدپوستان ثروتمند زندگی میکنند. اما مطمئناً، اگر شما یک پزشک سیاهپوست موفق هستید، یا یک تاجر سیاهپوست هستید، یا یک ورزشکار سیاهپوست، باز هم میخواهید به مردم نشان دهید که ثروتمند و موفق هستید. کادیلاک یکی از معدود راههایی است که این افراد میتوانند این کار را انجام دهند.”
آلفرد اسلون گفت: “بسیار جالب است، آقای درایستات. خوب پیشنهاد شما دقیقاً چیست؟”
“من میخواهم ایدههای خود را در مورد کادیلاک تغییر دهیم. نباید مانع خرید سیاهپوستان شویم. در عوض، آنها باید بازار اصلی ما باشند.”
آلفرد اسلون و دیگر مدیران ارشد برای چند دقیقه در مورد ایده درایستات بحث کردند و سپس آلفرد اسلون سمعک خود را خاموش کرد و به درایستات نگاه کرد.
اسلون گفت: “خوب، آقای درایستات. ما میخواهیم با ایدهی شما ادامه دهیم. ما کادیلاک را نمیبندیم. حداقل هنوز نه.”
دريستات از اسلون تشكر كرد. داشت از اتاق خارج میشد که یکی از مدیران ارشد جنرال موتورز با او صحبت کرد: “میدانی که اگر شکست بخوری، در GM کار دیگری برای شما وجود نخواهد داشت؟”
درایستات پاسخ داد: “البته، میدانم.”
آلفرد اسلون به سرعت حرفش را قطع کرد و گفت: “اما من نمیدانم. آقای درایستات اگر شکست بخورید، در کادیلاک شغلی برای شما وجود نخواهد داشت. کادیلاک وجود نخواهد داشت. اما تا زمانی که جنرال موتورز وجود داشته باشد و تا زمانی که من آن را اداره کنم، همیشه شغلی برای مردی که مسئولیت میپذیرد، وجود دارد. همیشه شغلی برای مردی که دارای نگرش و تخیل مناسب باشد وجود خواهد داشت.”
آلفرد اسلون با آرامش به دريستات نگاه كرد.
“آقای دریستات، شما نگران آینده کادیلاک هستید. من نگران آینده شما در جنرال موتورز هستم.”
نیازی به نگرانی درایستات و اسلون نبود. به لطف برنامهی درایستات، کادیلاک در عرض یک سال از دست دادن پول متوقف شد و به زودی سود خوبی کسب کرد.
آمیختن کنترل مرکزی و رقابت برای اسلون اغلب دشوار بود. جنرال موتورز انتظار داشت که مدیران آن مردان شرکتی باشند (در آن زمان مدیر زن نداشت). از مدیران انتظار میرفت کت و شلوارهای تیره و پیراهنهای روشن بپوشند. دفاتر آنها در طبقه چهاردهم ساختمان اصلی جنرال موتورز همه به یک شکل تزئین شده بودند. انتظار میرفت همه دارای ارزشها و نگرشهای مشابه باشند. این گاهی اوقات بحث کردن برای مدیران GM را دشوار میکرد. قبل از اینکه اسلون تصمیمی بگیرد، همیشه میخواست نظرات همه اعضای شرکت عظیم خود را بشنود. اما یکبار یک مدیر در جلسهای چنان برنامهی عالی ارائه داد که بلافاصله همه با آن موافقت کردند. این اصلاً خوشایند اسلون نبود. سمعک خود را خاموش کرد و به دور اتاق نگاه کرد.
گفت: “خب، آقایان، همه کاملاً موافقیم، نه؟”
مدیران جلسه همه لبخند زدند.
اسلون ادامه داد: “در این صورت، پیشنهاد میکنم تصمیم خود در مورد این طرح را به تأخیر بیندازیم. بیایید وقتی فرصتی برای فکر در مورد آن پیدا کردیم، دوباره ملاقات کنیم. قبل از تصمیم بزرگ، من انتظار حداقل چند نظر مخالف دارم.
مدیران جنرال موتورز زندگی خوبی داشتند. البته آنها بسیار سخت کار میکردند و همیشه تحت فشار زیادی بودند. اما همیشه دستمزد خوبی داشتند. در واقع، برخی از آنها حتی بیشتر از خود اسلون درآمد داشتند. وی معتقد بود که توانایی باید پاداش داده شود.
اما نگرش او نسبت به کارگران GM بسیار متفاوت بود. کارگران جنرال موتورز وقتی شرکت اتومبیلهای زیادی تولید میکرد درآمد خوبی داشتند. اما در دوران بد، هیچ شغلی برای آنها وجود نداشت و آنها به هیچ وجه درآمد نداشتند. سازمان آنها، اتحادیهی کارگران خودرو، اغلب سعی میکردند درباره شرایط کارگران با مدیران جنرال موتورز بحث کنند، اما اسلون حاضر به گفتگو با آنها نمیشد.
سالهای اولیه دهه ۱۹۳۰ برای شرکت بد بود، اما برای کارگران و خانوادههای آنها بدتر بود. در زمستان سال ۱۹۳۶، خسته شدند. وقتی شرکت در حال آمادهسازی اتومبیلهای جدید خود برای سال ۱۹۳۷ بود، کارگران کارخانهی اصلی این شرکت در شهر فلینت کار خود را متوقف کردند و نشستند. همکاران بیکارشان از خارج از کارخانه به آنها پیوستند و آنان نیز در کارخانه نشستند. اسلون و مدیران جنرال موتورز بسیار عصبانی شدند و از پلیس محلی کمک خواستند. اما پلیس توجهی نشان نداد و “اعتصاب تحصن” تا کریسمس و تا سال بعد ادامه یافت. در ماه فوریه، تولید اتومبیل این شرکت تقریباً به صفر رسید، در حالی که رقبای جنرال موتورز، فورد و کرایسلر برای استفاده بیشتر از فرصت، اتومبیلهای بیشتری تولید کردند. در پایان، اسلون و مدیرانش مجبور شدند شرایط را بپذیرند و توافق کردند با اتحادیهی کارگران خودرو در مورد شرایط کارخانههای خود گفتگو کنند. این یکی از معدود مواردی بود که اسلون در یک مبارزه شکست خورد.
زندگی کارگران جنرال موتورز پس از آن به آرامی بهبود یافت، اما اوضاع در جنرال موتورز تا دسامبر سال ۱۹۴۱ زیاد تغییر نکرد. این زمانی بود که هواپیماهای ژاپنی کشتیهای جنگی آمریکا را در بندر پرل هاوایی بمباران کردند و ایالات متحده وارد جنگ جهانی دوم شد. برای چند سال آینده، جنرال موتورز مجبور شد تجارت عادی خود را فراموش کند. بسیاری از کارگران و مدیران آن سرباز شدند، در حالی که کارخانههای آن تجهیزات ماشین جنگی ایالات متحده را تولید میکردند.
وقتی جنگ در سال ۱۹۴۶ به پایان رسید، اسلون مجبور شد خود را برای دورهی کاملاً جدیدی از تجارت آمریکا آماده کند. هر رئیسی در ایالات متحده به سختی در مورد تجارت خود و برنامههای خود برای آن فکر میکرد. اما اسلون نگرانیهای دیگری نیز داشت. او شروع به جستجوی راهی طولانی برای آینده کرده بود. و وقتی به آینده نگاه میکرد، نگران GM نبود؛ نگران رقیب بزرگ خود، فورد، بود.
ایدههای هنری فورد در روزهای ابتدایی شرکت بسیار اثربخش بود، اما او از حرکت با زمان خودداری کرده بود. اتومبیل مدل T او چنان موفق شده بود که نمیخواست به هیچ وجه آن را تغییر دهد. در حقیقت، هنگامی که یکی از مهندسان او یک مدل پیشرفتهتر را به او نشان داد، هنری فورد آن را لگد زد تا اینکه تکه تکه شد! بنابراین در سالهای قبل از جنگ، در حالی که جنرال موتورز هر ساله اتومبیلهای خود را تغییر میداد، فورد بیشتر و بیشتر عقب میافتاد.
ایدههای مدیریتی هنری فورد نیز مشکلاتی ایجاد کرده بود، در حالی که اسلون در حال ایجاد سازمانی بود که رقابت را میپذیرفت، هنری فورد در تلاش بود کنترل مرکزی خود را افزایش دهد. فورد در همه جای شرکت جاسوسی داشت که هر ایده یا برنامهی جدیدی را به او میگفتند. نتیجه این شد که مدیران او از تصمیمگیری هراس داشتند.
وقتی پسر هنری فورد، ادسل، به عنوان رئیس شرکت جایگزین پدرش شد، چیزی تغییر نکرد، و وقتی ادسل در سال ۱۹۴۴ درگذشت، شرکت فورد موتور در مشکل جدی بود. رئیس بعدی آن نوهی هنری فورد، هنری فورد دوم بود. او فقط بیست و شش سال داشت و هیچ تجربهای از تجارت اتومبیل نداشت. او حتی تحصیلات دانشگاهی خود را تمام نکرده بود.
برای جنرال موتورز یک فرصت عالی به نظر می رسید. این فرصتی بود که آنها بزرگترین رقیب خود را به پایان برسانند. اما آلفرد اسلون چنین دیدی نداشت.
گفت: “یک تجارت موفق نیاز به رقابت قوی دارد.” او همچنین نگران دولت آمریکا هم بود. اگر GM خیلی بزرگ و خیلی قدرتمند شود، چه میشود؟ اسلون در خفا تصمیم گرفت هر زمان بتواند به هنری فورد دوم کمک کند. حتی شرایطی فراهم کرد که از بهترین مدیران GM استخدام کند.
فورد به زودی دوباره یک شرکت قدرتمند شد و همانطور که آلفرد اسلون فکر کرده بود، جنرال موتورز به دلیل رقابت قدرتمندتر شد. سالهای پس از جنگ اوقات خوبی برای تجارت اتومبیل ایالات متحده بود.
در دهه ۱۹۲۰ اسلون گفته بود كه جنرال موتورز باید هر ساله در اتومبیلهای خود تغییراتی ایجاد كند. او میخواست مردم ماشین جدید بخرند نه به این دلیل که دیگر کار نمیکند، بلکه به دلیل اینکه از مد افتاده است. نتیجه این شد که جنرال موتورز جزئیات بیشتر جدیدی به اتومبیلهای خود اضافه میکرد و ظاهر آنها عجیبتر میشد.
در دهههای ۱۹۴۰ و ۱۹۵۰، مسئول ظاهر اتومبیلهای جنرال موتورز شخصی به نام هارلی ارل بود. او زندگی کاری خود را در لسآنجلس آغاز کرده بود، جایی که برای فیلمهای هالیوود اتومبیل میساخت، هنگامی که او به جنرال موتورز نقل مکان کرد، روش خود در زمینهی تجارت نمایشی را نیز با خود آورد. در حالی که بیشتر مدیران جنرال موتورز پیراهن سفید و کت و شلوار آبی به تن داشتند، ارل همیشه با یک کت و شلوار سفید و پیراهن آبی به دفتر میآمد. ایدههای او برای اتومبیلهای GM هم همانقدر دیوانهوار بود.
ارل نگران ایمنی و سرعت نبود، بلکه فقط به سبک و مد اهمیت میداد. اتومبیلهای GM درازتر و کوتاهتر شدند. همچنین با افزوده شدن چیزهای بیشتر، مانند چراغهای مخصوص و دستههای فلزی براق، سنگینتر هم شدند. او حتی قطعات هواپیماها و سفینههای فضایی را کپی کرده و در اتومبیلهای جدید GM قرار داد. در پایان دههی ۱۹۵۰، یک کادیلاک GM دو دم بزرگ در پشت داشت و مانند خودرویی از دنیای دیگر در خیابانهای شهرهای ایالات متحده از این سو به آن سو حرکت میکرد.
البته خیلیها از آنها انتقاد کردند. نیکیتا کروشچف، رهبر اتحاد جماهیر شوروی، به هیچ عنوان نمیتوانست آنها را درک کند.
“این چیزها چه کار میکنند؟” وقتی برای اولین بار ماشین GM را دید، پرسید.
رهبران مذهبی ایالات متحده از آنها متنفر بودند.
“دیوانههایی که این ماشینها را میسازند چه کسانی هستند؟” یکی از آنها پرسید.
یکی از مدیران فورد ماشین GM آن زمان را “یک قطعه صابون چرخدار” توصیف کرد. اما مردم آمریکا آنها را دوست داشتند. آنها ماشینهای رویای آمریکایی بودند. درباره آنها فیلمهایی ساخته شد. ستارگان پاپ مانند ادی کوکران در مورد آنها ترانه خواندند. جنرال موتورز نه تنها بزرگترین، نه تنها ثروتمندترین، بلکه مشهورترین شرکت جهان بود.
در سالهای آینده، جنرال موتورز با مشکلاتی روبرو شد، روش سازماندهی آلفرد اسلون به این معنی بود که مدیران مدت زمان طولانی در جلسات میگذراندند و شرکت اغلب در تصمیمگیری کُند بود. تا پایان دهه ۱۹۶۰ این مسئلهی خاصی نبود. اما با افزایش سرعت زندگی تجاری، جنرال موتورز گاهی اوقات دریافت که برای حل مشکلات و استفاده از فرصتهای دنیای مدرن بسیار کند است. ماشینهای بسیار زیبای آن نیز گران بودند و بنزین زیادی مصرف میکردند. هنگامی که قیمت بنزین در اوایل دهه ۱۹۷۰ به طور ناگهانی افزایش یافت، افراد بیشتری شروع به رانندگی با اتومبیلهای کوچک و ارزانتر ژاپن کردند.
اما وقتی آلفرد اسلون در سال ۱۹۶۶ درگذشت، همه در آینده بود. هنگامی که مردم به زندگی او در آن زمان نگاه میکردند، تعداد کمی میتوانستند از رهبری او در جنرال موتورز ایراد بگیرند. او مسیر شرکت و امور مالی آن را کنترل کرده بود و همچنین به شرکتهای خودروسازی آن اجازه داده بود که به عنوان سازمانهای جداگانه کار کنند. او ایدهی مدیر بودن را به عنوان یک حرفهای مانند پزشک یا دندانپزشک معرفی کرده بود که هنگام تصمیمگیری حقایق را مقدم بر احساسات میداند. او همچنین به شکل جدیدی به بازار فکر کرده بود. قبل از اسلون، مردم فکر میکردند که به سادگی باید کالای مناسب را به افراد مناسب بفروشند؛ پس از اسلون، مردم دریافتند که یک محصول جدید بازار جدیدی ایجاد میکند.
همه موافق بودند که اسلون مرد شرکت بینقص بود.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TWO
The Company Man
Alfred P. Sloan
If it’s good for America it’s good for General Motors and if it’s good for General Motors it’s good for America.
Charles E. Wilson
Is a company as important as a country? Are the interests of a business the same as the interests of a nation? Most people would answer ‘no’ to both questions. But when you’re talking about General Motors you can’t be so sure.
Certainly, when the General Motors manager, Charles E. Wilson, said those words at a meeting with the US government in the early 1950s, nobody was surprised. At the time, General Motors was the biggest company in the world - it employed more than 750,000 people. It made some of the most famous products in the world - cars with names like Chevrolet, Cadillac and Buick. It was also the richest company in the world and it sometimes made profits of over $2 billion. But perhaps most important of all, General Motors’ boss, Alfred P. Sloan, was the most admired businessman of the last century.
Sloan was admired because his ideas were copied by every other big business in the middle years of the twentieth century. He was admired because he had created a company that was bigger and more powerful than many small, rich countries. But his colleagues knew the real reason for Sloan’s success; he was a man who always put business first.
Sloan had no children and no interests outside work. He rarely saw his wife because he often slept in a small bed at the General Motors offices. In fact, he took his job so seriously that he didn’t even allow himself to have any friends.
‘Some people like to be alone,’ he once said. ‘I don’t. But I have a duty not to have friends in the workplace.’
Sloan became the boss of General Motors in the early 1920s, at a time when the company was having serious problems. GM had been started by the US businessman, Billy Durant. Durant collected companies like some people collect stamps. He owned companies that made everything from cars to fridges. He thought that if he owned enough companies, one or two of them were certain to be successful. Unfortunately, he was wrong. Because although he was good at buying companies, he was useless at managing them. In fact, Durant was such a difficult man that he lost all his best employees, including some of the most famous names in the car business. Walter Chrysler worked for Durant for a time, but he soon left and started the successful Chrysler Corporation. Another employee was sacked because he smoked a cigarette in Durant’s office. His name was Louis Chevrolet.
By 1920, General Motors was in a mess. It employed too many people, it had too many managers, it made too many kinds of cars and it was losing lots of money. Even Billy Durant realized that it couldn’t continue. So he sold GM to one of the great names of early US business, Pierre du Pont. Du Pont could see that GM showed promise, but it needed a good manager. So du Pont turned to Alfred Sloan.
At the time, Sloan was forty-three years old and he was already a great success. He had started twenty years before, when he borrowed $5,000 from his father and bought a company called Hyatt. Hyatt did not look like a very good business. It made small metal balls that were used in trains and other vehicles and it was making no more than $2,000 a month. But Sloan was confident that he could turn Hyatt into a success. He believed that the new car business presented a great opportunity for his company’s products. So he talked to all the important people in the USA’s car business and learnt as much as possible about making cars. Before long Hyatt was making profits of over $4 million a year.
When Sloan arrived at General Motors, he saw immediately that he needed to organize the company in a new way. At that time, General Motors was producing eight different cars but had only 12 per cent of the car market. By comparison, Ford produced one car - the Model T - and had over 60 per cent of the market. What could Sloan do?
Perhaps GM should simply copy Ford’s idea and cut its number of cars from eight to one. But Sloan had different ideas. He thought that customers were getting tired of Ford’s Model T. Of course, they liked it because it was cheap and because it worked well. But customers wanted more choice. Ford advertised its Model T by saying, ‘You can have any colour you want, but it has to be black.’
It was a good joke, but it was also true. Sloan realized that he could win customers if he offered something different. So he thought carefully about GM’s position in the market and prepared his ideas.
Although he was not an old man, Sloan was already suffering from hearing problems. For that reason, he always used a hearing aid in meetings. When he wanted to listen, he switched it on; before he spoke, he always switched it off. It was once described as the greatest management tool in history. At the meeting to decide GM’s future direction, he listened carefully to the ideas of his colleagues.
‘We need to learn the lessons of Mr Ford,’ said one manager. ‘We must learn to produce our cars as quickly and as cheaply as possible. That’s the only way to succeed in this business.’
‘I don’t agree,’ said another manager. ‘We have a choice. There are two main markets for cars in this country. We can sell expensive upmarket cars to people who have good taste and plenty of money, or we can sell cheap downmarket cars to people who have neither.’
Everyone in the room laughed.
When Sloan had heard all the managers’ ideas, he switched off his hearing aid with a loud noise. The managers all turned towards him and waited for him to speak.
‘Thank you for your ideas, gentlemen,’ said Sloan. ‘But I must disagree with you. Our company has more choices than you have described. I believe that General Motors should sell a car for every pocket and every purpose.’
The managers looked at each other.
‘Let me explain what I mean,’ continued Sloan. ‘We own a number of companies at the moment. The problem is that they are all fighting in the same market. First, I suggest that we reduce our number of companies to five. Second, I suggest that each of these companies sells its cars to a different part of the market. For example, Cadillac could sell its cars to the rich people with good taste that you talked about earlier. We could sell Buicks to younger people with a little less money. Oldsmobile could be sold to richer families; Pontiac to poorer ones. Chevrolet, perhaps, could sell its cars to the working man. Do you follow my thinking?’
One of the managers held up a finger to show that he wanted to ask a question. Sloan switched on his hearing aid again.
‘How does this affect the organization of the company?’ the manager asked.
There was another noise from the hearing aid.
‘That,’ said Sloan, ‘is a very good question. You see, gentlemen, ‘I want an organization with five different companies selling cars to five different markets. I’m sure there will sometimes be competition between these five companies. If that happens that’s fine with me. But General Motors doesn’t just need competition. The company must also understand where it’s going. There must be some central control. That’s why I am here. We must have a clear direction and we must also have central financial control. If we can do this, then I am sure that General Motors will have a great future.’
Sloan was right. The careful mix between central control and competition produced a company that could compete with Ford and even beat it. While Ford continued to build the same old black Model T, GM produced new cars and new ideas all the time. Customers were offered not just a choice of five different cars, but a choice of colours, too. Every year, GM produced cars with a few small differences, so that people didn’t keep the same car for years and years; instead, they always wanted to buy the latest model. Just three years after Alfred Sloan’s appointment, General Motors left Ford behind and became the USA’s biggest car company.
The 1920s was a good time for the US car business. The government built roads across the country and small businessmen built all kinds of things beside them. Before long, US roads were lined with petrol stations, cinemas, hotels and restaurants. Every American wanted to be on the road and General Motors went from one success to another. It seemed that nothing could stop the car.
But, of course, one thing can always stop a car: a crash. But the crash that stopped General Motors in 1929 wasn’t a car crash; it was a financial crash.
On 24 October 1929, the prices of shares on the Wall Street Stock Exchange in New York started falling… and they fell… and fell… and fell. People who had been rich the day before, woke up and found that they were poor. People who had been poor the day before, found that they had nothing to eat and nowhere to live. Businesses failed. Bankers killed themselves.
Millions of workers lost their jobs. In that kind of situation, who’s going to spend a lot of money on a new car?
The years that followed were tough for every business, everywhere in the world. Sales of General Motors’ cars fell by 70 per cent. Sloan knew he had to make some tough decisions. But before Sloan took a decision, he believed that it was his duty to think about all possibilities. For him a manager was not just a business person who was interested only in profit. In Sloan’s eyes, a manager was a professional, like a doctor or a dentist, and professionals always kept an open mind and always listened to the facts. So, even in the middle of the most difficult times, Sloan always wanted the opinions of his managers.
In 1932, GM’s Cadillac company was having real problems. Cadillacs were very expensive cars and the crash of the American economy had hit their sales especially hard. Cadillac was losing large amounts of money. At the meeting to decide Cadillac’s future, Sloan and all his managers had reached agreement.
‘The facts in this case are quite clear,’ said Sloan. ‘Cadillac must be closed. So, now our only decision is - do we keep the Cadillac name and put it on another car or do we just forget about it?’
At that moment, there was a knock on the door and one of Cadillac’s young middle managers, Nick Dreystadt, walked into the room. Dreystadt was an untidy man who spoke with a strong German accent. Nervously, he looked around at Sloan and the other top GM managers.
‘I’m sorry to interrupt,’ said Dreystadt, ‘but I know that you are thinking of closing Cadillac. Before you take any decision, I’d like you to listen to my plan. With this plan, I am sure that Cadillac will be back in profit within eighteen months.’
Several of the top managers were very angry with Dreystadt. How did this middle manager dare to interrupt their meeting with his ideas? But Alfred Sloan stayed calm and polite.
‘Please continue, Mr Dreystadt,’ he said.
‘Well,’ said Dreystadt, ‘I have noticed that Cadillacs are the most popular car with rich black people.’
‘What do you mean?’ said one of the top managers. ‘That’s impossible. We don’t sell Cadillacs to black people. It’s against our rules.’
‘I know,’ said Dreystadt, ‘but rich black people are paying white people to buy Cadillacs for them.’
‘I don’t understand,’ said the manager, ‘why are they doing this?’
‘Well,’ continued Dreystadt, ‘as we all know it’s difficult for black people to do many things in the USA. Rich black people are not allowed to buy expensive houses in the areas where rich white people live. But, of course, if you’re a successful black doctor, or a black businessman, or a black sportsman, you still want to show people that you’re rich and successful. A Cadillac is one of the few ways that these people can do this.’
‘Very interesting, Mr Dreystadt,’ said Alfred Sloan. ‘So what exactly are you suggesting?’
‘I want us to change our ideas about Cadillac. We shouldn’t stop black people from buying them. Instead, they should be our main market.’
Alfred Sloan and the other top managers discussed Dreystadt’s idea for a few minutes and then Alfred Sloan switched off his hearing aid and looked at Dreystadt.
‘OK, Mr Dreystadt,’ said Sloan. ‘We’d like to go ahead with your idea. We won’t close Cadillac. Not yet, at least.’
Dreystadt thanked Sloan. He was just leaving the room, when one of GM’s top managers spoke to him: ‘You realize that if you fail, there won’t be a job for you at GM, don’t you?’
‘Of course, I do,’ replied Dreystadt.
‘But I don’t,’ interrupted Alfred Sloan quickly. ‘If you fail, Mr Dreystadt, there won’t be a job for you at Cadillac. There won’t be a Cadillac. But as long as there is a General Motors and as long as I run it, there will always be a job for a man who takes responsibility. There will always be a job for a man who has the right attitude and imagination.’
Alfred Sloan looked calmly at Dreystadt.
‘Mr Dreystadt, you worry about the future of Cadillac. I’ll worry about your future at General Motors.’
Dreystadt and Sloan didn’t need to worry. Thanks to Dreystadt’s plan Cadillac stopped losing money within a year and it was soon making a healthy profit.
It was often difficult for Sloan to mix central control and competition. GM expected its managers to be company men (at that time it didn’t have women managers). Managers were all expected to wear dark suits and light shirts. Their offices on the fourteenth floor of the main General Motors building were all decorated in the same way. They were expected to have similar values and similar attitudes. This sometimes made it difficult for GM’s managers to have a discussion. Before Sloan took a decision, he always wanted to hear opinions from all parts of his huge company. But on one occasion a manager presented such an excellent plan at a meeting that everyone immediately agreed with it. This didn’t please Sloan at all. He switched off his hearing aid and looked round the room.
‘So, gentlemen,’ he said, ‘we’re all in complete agreement, are we?’
The managers at the meeting all smiled.
‘In that case,’ Sloan continued, ‘I suggest that we delay our decision on this plan. Let’s meet again when we’ve had a chance to think about it. Before we take any big decision, I expect at least some disagreement.’
Managers at General Motors had a good life. Of course, they worked very hard and they were always under lots of pressure. But they were always well paid. In fact, some of them even earned more than Sloan himself. He believed that ability should be rewarded.
But his attitude to GM’s workers was very different. GM workers earned good money when the company was producing lots of cars. But in the bad times, there was no job for them and they earned nothing at all. Their organization, the United Automobile Workers, often tried to discuss the workers’ conditions with the GM management, but Sloan refused to speak to them.
The early years of the 1930s were bad for the company, but they were even worse for the workers and their families. By the winter of 1936, they had had enough. As the company was preparing its new cars for 1937, the workers at the company’s main factory in the town of Flint stopped working and sat down. Their unemployed colleagues from outside joined them and sat down in the factory as well. Sloan and the GM managers were very angry and asked the local police for help. But the police were not interested and the ‘sit-down strike’ continued through Christmas and into the next year. By February, the company’s car production had fallen to almost zero, while GM’s competitors Ford and Chrysler were producing more and more cars to make the most of the opportunity. In the end, Sloan and his managers had to accept the situation and they agreed to start talks with the United Automobile Workers about conditions in their factories. It was one of the few times that Sloan lost a fight.
The lives of GM’s workers improved slightly after that, but things didn’t really change at General Motors until December 1941. That was when Japanese planes bombed US warships at Pearl Harbour in Hawaii and the USA entered the Second World War. For the next few years, GM had to forget about its normal business. Many of its workers and managers became soldiers, while its factories produced equipment for the US war machine.
When the war finished in 1946, Sloan had to prepare for a completely new age of US business. Every boss in the USA was thinking hard about his own business and his plans for it. But Sloan had other worries too. He was already looking a long way into the future. And when he looked into the future, he wasn’t worried about GM; he was worried about its great competitor, Ford.
Henry Ford’s ideas had worked very well in the early days of his company, but he had refused to move with the times. His Model T car had been such a success that he didn’t want to change it in any way. In fact, when one of his engineers showed him an improved model, Henry Ford kicked it until it fell to pieces! So in the years before the war, while GM was changing its cars every year, Ford was falling further and further behind.
Henry Ford’s ideas about management had also created problems. While Sloan was building an organization which accepted competition, Henry Ford was trying to increase his central control. Ford had spies everywhere in the company who told him about any new ideas or plans. The result was that his managers were afraid of taking any decisions.
Nothing really changed when Henry Ford’s son, Edsel, replaced him as boss of the company and when Edsel died in 1944, the Ford Motor Company was in serious trouble. Its next boss was Henry Ford’s grandson, Henry Ford II. He was just twenty-six years old and had no experience of the car business. He hadn’t even finished his university education.
For General Motors it seemed like a great opportunity. It was a chance for them to finish their biggest competitor. But Alfred Sloan didn’t see it that way.
A successful business needs strong competition,’ he said. He was also worried about the US government. What would it do if GM became too big and too powerful? Sloan decided, secretly, to help Henry Ford II whenever he could. He even arranged for him to employ some of GM’s best managers.
Ford was soon a strong company again and, as Alfred Sloan had thought, GM grew stronger because of the competition. The years after the war were great times for the US car business.
In the 1920s Sloan had said that GM should make changes to its cars every year. He wanted people to buy a new car not because it didn’t work any more, but because it had gone out of fashion. The result was that GM added more and more new details to its cars and they started to look stranger and stranger.
In the 1940s and 1950s, the person responsible for the look of GM’s cars was a man called Harley Earl. He had started his working life in Los Angeles, where he created cars for Hollywood films. When he moved to General Motors, he brought his showbusiness attitude with him. While most managers at General Motors wore a white shirt and a blue suit, Earl always arrived at the office in a white suit and a blue shirt. His ideas for GM’s cars were just as crazy.
Earl wasn’t worried about safety or speed, he only cared about style. GM’s cars got longer and lower. They also got heavier as he added more and more things, like special lights and shiny metal handles. He even copied parts of planes and spaceships and put them on to GM’s new cars. By the end of the 1950s, a GM Cadillac had two large tails on the back and swept through the streets of US cities like a machine from another world.
Of course, many people criticized them. The leader of the Soviet Union, Nikita Kruschev, couldn’t understand them at all.
‘What do these things do?’ he asked, when he saw a GM car for the first time.
US religious leaders hated them.
‘Who are the madmen who build these cars?’ asked one of them.
A Ford manager described a GM car of the time as ‘a piece of soap with wheels on’.
But the American people loved them. They were the cars of the American dream. Films were made about them. Pop stars like Eddie Cochran sang songs about them. General Motors was not just the biggest, it was not just the richest, it was also the most famous company in the world.
In the years to come, General Motors started to face problems. Alfred Sloan’s method of organization meant that managers spent a long time in meetings and that the company often took decisions slowly. Until the end of the 1960s this hadn’t been a special problem. But as the speed of business life got faster, GM sometimes found that it was too slow to solve the problems and take the opportunities of the modern world. Its huge beautiful cars were also expensive and used too much petrol. When the price of petrol rose suddenly in the early 1970s, more and more people started driving smaller cheaper cars from Japan.
But when Alfred Sloan died in 1966 that was all in the future. When people looked back on his life at that time, few could find fault with his leadership of General Motors. He had controlled the direction of the company and its finances, and he had also allowed its car companies to work as separate organizations. He had introduced the idea of the manager as a professional, like a doctor or a dentist, who puts facts before emotions when taking a decision. He had also thought about the market in a new way. Before Sloan, people thought that they simply had to sell the right product to the right people; after Sloan, people realized that a new product creates a new market.
Everyone agreed that Sloan had been the perfect company man.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.