سرفصل های مهم
تصادفات
توضیح مختصر
داستانهای کوتاه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ۲ تصادفات
افتادن روی تخت
پاییز یک انگلیسی به مدت یک ماه به ایالات متحده رفت و از همه مکانهای مهم کتاب راهنمای خود دیدن کرد. در هفته چهارم به مدت سه روز به نیویورک رفت و در آخرین روز تعطیلات برای آخرین بار به کتاب راهنما نگاه کرد. “اوه، باید از ساختمان امپایر استیت دیدن کنم. معروف هست.”
به طبقه آخر میرم - میتونی تمام شهر رو از اونجا ببینی.
خوب میشه!’
هوا سرد بود و باد میوزید اما او بالا رفت. و بالاتر. و بالاتر. به بالا رسید و پایین به خیابان نگاه کرد - ماشینها و مردم بسیار کوچک بودند.
یکمرتبه باد شدیدی وزید و او از ساختمان افتاد.
مردم در خیابان ایستادند و تماشا کردند. او به سرعت سقوط میکرد. اما وقتی فقط صد متر با خیابان فاصله داشت، ماشین بزرگی که یک تخت بالای آن قرار داشت، از گوشه پیچید. مرد به تخت برخورد کرد، نه به جاده.
مرد خوششانس!
گاو پرنده
یک بعد از ظهر یک گویندهی مشهور اخبار تلویزیون در اتومبیل رو باز خود با سرعت بالا در امتداد یک جاده بزرگ رانندگی میکرد. یکمرتبه صدایی آمد. ترق! “چی بود؟” فکر کرد. توقف کرد، چرخید و نگاه کرد - پشت یک گاو بود! مرده بود.
فکر کرد: “باید اون رو از اینجا خارج کنم. یک گاو مرده برای ماشین تمیز و قشنگ من خوب نیست.’ اما گاو بسیار سنگین بود و نمیتونست جابجاش کنه.
بنابراین به نزدیکترین شهر رانندگی کرد و به دنبال گاراژ گشت. میخواست افراد گاراژ برای جابجایی گاو کمکش کنند.
اما قبل از رسیدن به گاراژ، برای نوشیدنی در یک بار توقف کرد. وقتی وارد بار شد، مردم گفتند: “آه، ببینید، گویندهی معروف اخبار تلویزیون. چرا اینجاست؟’ بعد گویندهی اخبار به اونها درباره گاو که از آسمان آمده بود گفت.
‘هرگز! ممکن نیست! گزارشی برای تلویزیون هست؟” مرد پشت بار پرسید.
گویندهی اخبار گفت: “نه، همین بیست دقیقه پیش اتفاق افتاد.”
مردی در گوشه بار شروع به خندیدن کرد. گفت: “بیست دقیقه قبل من از روی پل روی جاده بزرگ گذشتم.”
‘چند گاو در گِل بودند که من به یک گاو بسیار بزرگ اصابت کردم. گاو از روی پل افتاد پایین به جاده. ایستادم و دنبالش گشتم اما پیداش نکردم. حالا میفهمم: گاو در ماشین شما افتاده و شما با اون از اونجا دور شدید!’
قبل از پرش نگاه کن
چند سال پیش پیتر، مرد جوانی از یک شهر کوچک، یک موتور میخواست. کریسمس یک موتور خواست اما شانس نیاورد.
در ماه ژوئیه مدرسه رو به پایان رساند و امیدوار بود اون موقع موتور داشته باشه، اما باز هم نشد. برای تولدش در سپتامبر دوباره خواست - و بالاخره خوش شانس بود! پدر پیتر یک موتور بزرگ قرمز بهش هدیه داد و پیتر بسیار بسیار خوشحال بود.
پدرش در روز تولدش گفت: “حتماً باید درس بگیری، پیتر. باید موتورسواری رو خوب یاد بگیری.’
پیتر معلم بسیار خوبی داشت، آقای فلچر، و سریع یاد گرفت. آقای فلچر از شاگردش راضی بود و روزی در خیابان مرکز شهر ایستادند. ‘امروز باید یاد بگیری که سریع توقف کنی. لطفاً از شهر خارج شو و بعد در امتداد این خیابان برگرد: من ناگهان میپرم جلوت و میگم “ایست!” با سرعت هر چه تمام ایست کن. فهمیدی؟’
“امم.” پیتر جواب داد: “بله، فهمیدم.” بعد به طرف پایین خیابان رانندگی کرد. ده دقیقه بعد پیچید و دوباره وارد همان خیابان شد. به دنبال آقای فلچر بود اما نمیتونست اون رو ببینه.
فکر کرد: “عجیبه. کی میپره بیرون و میگه: “ایست!”
همچنان رانندگی کرد و با احتیاط مراقب بود اما آقای فلچر نبود. بعد پیتر مردی رو در خیابان زیر یک موتور بزرگ قرمز دید - مرد جوانی کنارش ایستاده بود. پیتر توقف کرد، موتورش رو پارک کرد و دوید. “وای نه!” گفت. “این آقای فلچر هست!” رو کرد به طرف دو مرد و پرسید: “چه اتفاقی افتاده؟”
آقای فلچر به آرامی نشست و جواب داد: ‘جلوی موتور اشتباه پریدم!”
دندانهای خود را از دست ندهید
چند پیرمرد، همه بالای ۷۵ سال، یک صبح آفتابی با قایق خود به ماهیگیری رفتند. اوایل دریا آرام بود و اونها به راحتی ماهی میگرفتند - هر کدام چهار یا پنج ماهی کوچک داشتند.
صحبت کردند و خندیدند و ایام قدیم رو یاد کردند.
یکمرتبه بیل به آسمان نگاه کرد و گفت: “اونجا کاملاً تاریکه.’ همگی به آسمان نگاه کردند. ‘و حالا باد شدیدی میوزه. باید مراقب باشیم.’ دریا هم تیره بود و قایق در باد بالا و پایین میرفت. ماهیگیری رو متوقف کردند و رادیو رو روشن کردند تا بتونن از هوا مطلع بشن - خبر بدی بود.
باد شدیدتر و شدیدتر میوزید و قایق بیشتر و بیشتر حرکت میکرد. مردها صحبت رو قطع کردند و به آسمان نگاه کردند. بعد حال بیل بد شد و صبحانهاش رو در آب بالا آورد- و دندانهای مصنوعیش هم افتادند در آب! “وای، نه!” گفت. “دندانهام افتادن در آب! چیکار میتونم بکنم؟’
‘بد شانسی!” دوستش، فرد ، جواب داد: “اما کار زیادی در این مورد میتونی انجام بدی.” شاید یک ماهی قورتش بده.” و خندید.
بعدتر، وقتی دریا آرامتر شد، مردان دوباره ماهیگیری رو شروع کردند.
بعد از ده دقیقه فرد ماهی بسیار بزرگی صید کرد. “این رو ببینید!” به دوستانش گفت. ‘کاملاً سنگینه - شش کیلو یا بیشتر.’ ماهی رو برید و باز کرد، دندانهای مصنوعیش رو بیرون آورد و گذاشت داخل، بعد فرد ماهی رو به بیل داد و گفت: “هی، ببین! دندانهات اینجا هستند، بیل - این ماهی اونها رو قورت داده.’
بیل دندانها رو از درون ماهی بیرون آورد و در دهانش گذاشت. بعد دوباره دندانهاش رو بیرون آورد، به فرد لبخند زد و گفت: “نه، اینها دندانهای من نیستند - خیلی بزرگ هستند.” و دندانها رو به دریا انداخت.
هرگز نام خود رو نگذارید
یک بعدازظهر شنبه یک پیرزن، خانم رابرتز، در پارکی در مرکز شهر نشسته و با دوستش، خانم جونز صحبت میکرد.
اونها مردم رو تماشا میکردند و در مورد زندگی در شهر صحبت میکردند.
ماشینهای زیادی در خیابان بودند و یک مرد جوان اتومبیل قرمز جدیدش رو نزدیک دو زن پارک کرد و به مغازه رفت. بعد از پنج دقیقه یک تاکسی بزرگ مشکی به سرعت از نبش خیابان پیچید و - تصادف! - به ماشین قرمز برخورد کرد.
‘وای نه! ماشین مرد جوان رو ببین!” خانم رابرتز به دوستش گفت.
خانم جونز جواب داد: “بله، خوب نیست.”
راننده تاکسی ایستاد و پیاده شد. با دقت به ماشین قرمز نگاه کرد و فکر کرد: “یک نامه روی پنجره جلو میگذارم. حالا، بذار فکر کنم” بعد اطرافش رو نگاه کرد و دو زن رو در پارک دید.
به طرف اونها رفت و قلم و کاغذ خواست.
گفت: “من میخواهم نامهای در مورد تصادف بنویسم و نام و شماره تلفنم رو بگذارم.” بعد چیزی روی کاغذ نوشت و روی شیشه جلوی ماشین قرمز گذاشت. بعد از اون سوار تاکسی شد و دور شد.
ده دقیقه بعد راننده ماشین قرمز از مغازه برگشت. به ماشینش نگاه کرد و خیلی عصبانی شد. بعد نامه رو برداشت، خواند و عصبانیتر شد.
خانم رابرتز به سمتش رفت. “مشکل چیه؟” پرسید. “من راننده تاکسی رو دیدم - نام و شماره تلفنش رو روی کاغذ نوشت.”
جوان عصبانی نامهی تاکسی رو نشانش داد. نوشته شده بود: “همه فکر میکنند نام من روی این کاغذ نوشه شده اما اینطور نیست!”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER 2 Accidents
Falling into Bed
autumn an Englishman went to the United States for a month and visited all the important places in his guidebook. In the Fourth week he went to New York for three days and On the last day of his holiday he looked in the guidebook for the last time. ‘Oh, I must Visit the Empire State Building…It’s famous.’
I’Il go up to the top floor— you can see all the city from there.
that’ll be good!’
The weather was cold and it was very windy but he walked up. . and up… and up. He arrived at the top and looked down at the street below — the cars and people were very small.
Suddenly there was a strong wind and he fell off the building.
The people in the street stopped and watched… he fell fast. But When he was only a hundred metres from the street, a big car came round the corner with a bed On top of it. He hit the bed, not the road. Lucky man!
The Flying cow
One afternoon a famous television news-reader drove very fast in his open-topped car along a big road. Suddenly there was a noise… THUD! ‘What’s that?’ he thought. He stopped, turned round and looked — there was a cow in the back! It was dead.
‘l must get it out of here,’ he thought. ‘A dead cow isn’t good for my nice clean car.’ But the cow was very heavy and he couldn’t move it.
So he drove to the nearest town and looked for a garage. He wanted the people in the garage to help with moving the cow.
But before he arrived at the garage he stopped at a bar for a drink. When he went into the bar the people said, ‘Oh 100k, itk the famous news-reader on TV. Why is he here?’ Then he told them about the cow from the sky.
‘Never! It can’t be! Is it a Story for TV?’ the man behind the bar asked.
‘NO, it happened only twenty minutes agq’ the news—reader said.
A man in the corner of the bar started to laugh. ‘Twenty minutes ago I drove across a bridge over the big road,’ he said.
‘There were some cows in the mad I hit a very big cow. It fell off the bridge on to the road below. I stopped and looked for it but I couldn’t find it. Now I know: it fell into your car and you drove away with it!’
Look Before You Jump
Some years ago Peter, a young man from a small town, wanted a motorbike. At Christmas he asked for a motorbike but no luck.
He finished school in July and hoped for a motorbike then, but no luck. For his birthday in September he asked again — and at last he was lucky! Peter’s father gave him a big red motorbike and he was very, very happy.
On his birthday, his father said, ‘You must have some lessons, Peter. You must learn to ride the motorbike well.’
Peter had a very good teacher, Mr Fletcher, and he Was a fast learner. Mr Fletcher was happy With his student and one day they stood on the street in the centre of town. ‘Today you must learn to Stop quickly. Please ride out of town and then come back along this street: I’ll suddenly jump out in front of you and say ‘Stop!’ Stop as quickly as you can. Do you understand?’
‘Er… yes, I do,’ Peter answered. Then he rode away down the street. Ten minutes later he came back round the corner into the same street. He looked for Mr Fletcher but couldn’t see him.
‘That’s strange,’ he thought. ‘When is he going to jump out and say “Stop!”?’
He rode along and watched carefully but Mr Fletcher wasn’t there. Then Peter saw a man on the street under a big red motorbike — a young man stood by him. Peter stopped, parked his bike and ran over. ‘Oh, no!’ he said. ‘That’s Mr Fletcher!’ He turned to the two men and asked, ‘What happened?’
Mr Fletcher slowly sat up and answered, ‘I jumped out in front of the wrong motorbike! ‘
Don ‘t Lose Your Teeth
Some old men, all of them more than 75 years old, went fishing in their boat one sunny morning. At first the sea was quiet and they caught fish easily — each of them got four or five small fish.
They talked and laughed a 10t and remembered the old days.
Suddenly Bill looked at the sky and said, quite dark over there.’ They all looked up at the sky. ‘And there’s a strong wind now… we must be careful.’ The sea was dark, too, and the boat moved up and down in the wind. They stopped fishing and turned on the radio so they could hear about the weather — it was bad news.
The wind was stronger and stronger and the boat moved more and more. The men stopped talking and watched the sky. Then Bill was ill and lost his breakfast into the water — and his false teeth went in, too! ‘Oh, no!’ he said. ‘My teeth Went into the water too! What can I do?’
‘Bad luck! But you cam do much about it,’ his friend, Fred, answered. ‘Perhaps a fish will swallow them.’ And he laughed.
Later, when the sea was quieter, the men started fishing again.
After ten minutes Fred caught a very big fish. ‘Look at this!’ he said to his friends. ‘It’s quite heavy — six kilos or more.’ He cut the fish open, took out his false teeth and put them inside the Then Fred gave the fish to Bill and said, ‘Hey, 100k! Here are your teeth, Bill — this fish swallowed them.’
Bill took the teeth out of the fish and put them into his mouth. Then he took them out again, smiled at Fred and said, ‘NO, they aren’t my teeth — they’re too big.’ And he threw the teeth into the sea.
Never Leave Your Name
One Saturday afternoon an old woman, Mrs Roberts, sat in the park in the centre of town and talked to her friend, Mrs Jones.
They watched the people and talked about life in the town.
There were a lot of cars on the road and One young man parked his new red car near the two women and went off to the shops. After five minutes a big black taxi came fast round the corner of the street and — CRASH! — it hit the red car.
‘Oh, no! Look at that young man’s car!’ Mrs Roberts said to her friend.
‘Yes, not too good,’ Mrs Jones answered.
The taxi driver stopped and got out. He looked carefully at the red car and thought: ‘I’ll leave a letter on the front Window… now, let me think ‘Then he looked round and saw the two women in the park.
He walked across to them and asked for some paper and a pen.
I want to write a letter about the accident and leave my name and phone number,’ he said. He then wrote something on the paper and left it on the front window of the red car. After that he got into his taxi and drove away.
Ten minutes later the driver of the red car came back from the shops. He looked at his car and was very angry. Then he took the letter, read it and got angrier.
Mrs Roberts walked over to him. ‘What’s the problem?’ she asked. ‘I saw the taxi driver — he Wrote his name and phone on the paper.’
So the angry young man showed her the taxi letter. It said: ‘Everybody thinks my name is on this paper but it isn’t!’
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.