سرفصل های مهم
اشتباه زدن
توضیح مختصر
داستانهای کوتاه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ۳: اشتباه کردن
به زمین خوردن!
جنی و رابرت اسلاتر در آمریکا در تعطیلات بودند. جوان بودند و اولین بار بود که به دور از خانهشون در انگلیس بودند.
ماشین داشتند و از مکانهای معروف و جالب بسیاری بازدید کردند.
جنی یک روز صبح گفت: “من میخوام نیویورک رو ببینم. بریم اونجا.”
‘ممم، نمیدونم، عشقم.” شوهرش جواب داد: “همه میگن نیویورک مکان خطرناکی هست و آدمهای عجیب و غریب زیادی اونجا هست.”
جنی گفت: “احتیاط میکنیم. بعد ما هر مشکلی داریم.”
بنابراین اوایل شب به نیویورک رسیدند و هتلی پیدا کردند. بعدتر رفتند بیرون و در خیابانها دور زدند. اونها هر مشکلی دارند. جنی گفت: “میبینی. چیزی برای ترسیدن نیست.”
در یک رستوران خوب شام خوردند و بعد رفتند سینما. نیمه شب برگشتند به هتلشون. پایین هتل یک گاراژ بود بنابراین ماشین رو بردند و گذاشتند اونجا. اونجا کاملاً تاریک بود و نمیتونستن خیلی خوب ببینن.
‘آسانسور کجاست؟’ جنی پرسید.
رابرت جواب داد: “فکر میکنم اون طرف، نزدیک در هست. بیا، بیا بریم. این مکان تاریک رو دوست ندارم.”
یکمرتبه یک جوان بسیار قد بلند با یک سگ سیاه بزرگ دیدن.
مضطرب شدن و با سرعت هر چه تمام از کنار مرد گذشتند و به طرف آسانسور رفتند. در آسانسور باز شد و جنی و رابرت سوار شدند.
قبل از بسته شدن درها، مرد و سگ پریدن داخل - سه نفر و یک سگ سیاه بزرگ در آسانسور.
«بخواب روی زمین، دختر!” مرد قدبلند گفت. جنی و رابرت حالا ترسیده بودند، بنابراین خیلی سریع روی زمین نشستند. وقتی آسانسور در طبقه بعدی متوقف شد، ایستادند، تمام پولشون رو به مرد دادن و سریع بیرون اومدند.
“اون مرد دزد بود! شاید اسلحه داشت، اینجا خطرناکه!” رابرت گفت. همین حالا نیویورک رو ترک میکنیم!
“بله، درسته.” جنی جواب داد. “در نیویورک افراد خطرناکی وجود داره.”
صبح روز بعد اونها اولین کار کلید اتاقشون رو به میز پذیرش بردند و تحویل زن دادند. زن گفت: “آقای اسلاتر، چیزی پرداخت نمیکنید. یک مرد جوان قد بلند با یک سگ خوب اواخر شب گذشته به میز پذیرش اومد و هزینهی اتاق شما رو پرداخت کرد. اوه. یک دقیقه صبر کنید - اون این رو هم برای شما گذاشت.” زن یک پاکت به رابرت داد.
رابرت با دقت بازش کرد و نامهای بیرون آورد. با هم نامه رو خواندند: این پول شماست و من بسیار متأسفم که شب گذشته در آسانسور ترسیدید. “دختر” اسم سگ من هست.
موتورسوار در بانک
جو یک مرد بسیار خوششانس هست - اون عاشق موتوره و کارش رو دوست داره. خوششانسه زیرا در شغلش در لندن موتورسواری میکنه. نامهها و اوراق مهم رو از یک نفر به دیگری میبره. ماشینها و اتوبوسهای زیادی در لندن وجود داره اما جو میتونه با موتورش با سرعت از مکانی به مکان دیگه بره.
یک روز صبح مردی با جو تماس گرفت و گفت: ‘لطفاً حالا به دفتر من بیا!’ جو با سرعت هر چه تمام رفت - رسیدن به اونجا فقط حدود ده دقیقه طول کشید. به طرف دفتر در طبقه چهارم دوید.
مرد یک پاکت کوچک و یک کیف بزرگ به او داد. “این پاکت و کیف رو به بانک ملی در خیابان آکسفورد ببر و به صندوقدار تحویل بده. بعد هر چه سریعتر کیف رو به دفتر من برگردون. “برو - سریع!” گفت.
جو دفتر رو ترک کرد و به سمت بانک ملی حرکت کرد. موتورش رو بیرون بانک پارک کرد و وارد شد. کیف و پاکت مرد رو به یکی از صندوقداران داد. زن پاکت رو باز کرد و نامه رو خواند - با دقت به جو نگاه کرد و دوباره نامه رو خوند.
گفت: “لطفاً یک لحظه صبر کنید. من باید با رئیسم صحبت کنم.” صندوقدار رفت و جو منتظر موند.
پنج دقیقه بعد تعداد زیادی پلیس دویدند داخل بانک. “خودشه!” یکی از پلیسها گفت. از بازوی جو گرفتند و اون رو سوار ماشین پلیس کردند.
“چیکار کردم؟” جو پرسید. “چه خبره؟” پلیس پاسخی نداد.
بعداً در کلانتری یکی از مردها نامه رو داد به جو. گفت: “بیا - این رو ببین!” جو نامه رو گرفت و به آرامی خواندش: تمام پولت رو در کیسه بگذار. من اسلحه دارم و ازش استفاده میکنم.
موهای روی دستهاش
یک شب دیر وقت هری گرین با ماشینش در شرق لندن بود. میخواست سریع برسه خانه. حرفهای اون روز صبحش رو به خاطر آورد: ‘هری در شرق لندن مراقب باش. یک گزارش در روزنامه در مورد یک مرد خطرناک در اون منطقه نوشته شده بود - پلیس میخواد اون رو بگیره. ماه گذشته چند نفر رو با چاقو کشته. در شرق لندن”.
اون شب باران شدیدی میبارید بنابراین هری با سرعت رانندگی نمیكرد.
یکمرتبه پیرزنی در ایستگاه اتوبوس دید. فکر کرد: “در این باران خیس میشه.” بنابراین ماشین رو نگه داشت، پنجره رو باز کرد و با زن صحبت کرد: ‘میخوای تا جایی برسونمت؟ در ایستگاه اتوبوس خیس میشی.”
پیرزن جواب داد: “ممم،” و سوار ماشین شد. هری با پیرزن صحبت کرد و سؤالات زیادی ازش پرسید اما اون فقط گفت: “ممم.” بعد هری با دقت بیشتری نگاهش کرد. کیف بزرگی در دستانش داشت - کیف کهنه و کثیف بود.
‘دستهای قوی و بزرگی داره. و پشت دستهاش موهای سیاه زیادی داره.” فکر کرد: “خیلی عجیبه.”
هری شروع به فکر کرد: اون دستهای بزرگ، اون همه مو روی دستهایش. و بعد حرفهای اون روز صبحش رو به یاد آورد.
“چیکار میتونم بکنم؟” فکر کرد. “باید از ماشین پیادهاش کنم. و اون کیف بزرگ.”
هری رو کرد به زن کرد و گفت: “فکر میکنم چراغهای پشت ماشین مشکل دارن.’ ماشین رو نگه داشت و پرسید: “میتونی پیاده بشی و به اونها نگاه کنی؟ فکر میکنم کار نمیکنن.”
پیرزن پیاده شد و به عقب ماشین رفت. کیفش رو در ماشین کنار هری گذاشت. هری سریع در رو بست و به نزدیکترین کلانتری رفت. کیف رو با خودش برد - خیلی سنگین بود، برای یک پیرزن زیادی سنگین بود. یک پلیس اون رو به یک اتاق کوچک برد و هری داستان پیرزن که روی دستهاش مو داشت رو براش تعریف کرد.
پلیس کیف رو گرفت، با احتیاط بازش کرد و به داخلش نگاه کرد. گفت: “فکر میکنم خیلی شانس آوردی، آقا. این رو ببین!’
و یک چاقوی سنگین و دراز نشان هری داد.
کلاهها بالا!
وقتی همهی آدمهای خوب شب خواب هستند، پلیس در خیابانها میگرده و بانکها و مغازهها و سایر خانهها رو زیر نظر میگیره - یک شب بعد از نیمه شب، ترور تیلور، یک پلیس جوان
در خیابانی در مرکز شهر بود که دید در یک مغازهی کوچک باز هست. از لای در نگاه كرد و كتابها، روزنامهها و سيگارهای زيادی ديد.
فکر کرد: “شاید داخل مغازه،” بنابراین به آرامی در رو هل داد و وارد شد. اطرافش رو نگاه کرد اما کسی رو در مغازه ندید، بنابراین با بیسیمش با پاسگاه پلیس تماس گرفت.
ترور سیگاری قهاری بود و تعداد زیادی سیگار در مغازه وجود داشت. اون به سرعت یک جعبه سیگار برداشت و گذاشت زیر کلاه بزرگ پلیسش. بعد رفت پشت مغازه اما کسی رو اونجا پیدا نکرد.
حدود پنج دقیقه بعد مردی بدو از خیابان اومد و به در رسید. گفت: “اینجا مغازهی منه، حالا میخوام از شما تشکر کنم که در باز رو دیدید.” به ترور نگاه کرد و پرسید: “شما سیگار میکشید؟”
‘امم. _ بله، میکشم،” پلیس جوان جواب داد.
‘خب! بفرمایید! سه جعبه از این سیگارها بردارید - یک تشکر کوچک،” گفت.
‘نه، نه، نمیتونم. از کمک به شما خیلی خوشحالم.” ترور گفت: “این شغل من هست و جایی ندارم بذارمشون.”
مغازهدار گفت: “این که مشکلی نیست. بذارید زیر کلاهتون!’
اشتباه سارقان بانک
رئیس بانک بزرگ مرکز شهر حدود ساعت سه بعد از ظهر با پلیس تماس گرفت. ‘سریع بیاید! یک دزد اینجا داشتیم - همین دو دقیقه پیش رفت!’
گرفتن این سارق بانک خیلی راحت بود. وقتی پلیس به بانک رسید، صندوقدار از سرقت به اونها گفت.
“این مرد خیلی ناگهانی وارد بانک شد و به سمت پنجره من اومد. از روی میز یک پاکت به سمت من هل داد و روش کلماتی نوشته شده بود: همهی پول رو به من بده، من اسلحه دارم.” “شما چیکار کردید؟” پلیس پرسید.
‘لحظهای به پاکت نگاه کردم. کاملاً مضطرب بودم. بعد تمام پول موجود در میزم رو به دزد دادم - همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. با پول در یک کیسهی سبز دوید بیرون.
کارمند جواب داد. ‘اوه، پاکتش اینجاست.” و پاکت دزد رو به پلیس داد.
وقتی سارق از بانک خارج شد، رفت خانه. ساعت سه و نیم بود. رادیو رو روشن کرد و به اخبار گوش داد اما چیزی در مورد سرقت گفته نشد. اما نیم ساعت بعد، وقتی ماشین پلیس اومد جلوی خانهاش، فهمید مشکلی پیش اومده.
‘چطور پیدام کردید؟’ پرسید.
یکی از پلیسها جواب داد: “آسان بود. صندوقدار پاکتت رو به ما داد - اسم و آدرست روش بود. بنابراین ما اینجا هستیم!’
متن انگلیسی فصل
CHAPTER 3 Doing Wrong
Hit the Floor!
Jenny and Robert Slater were On holiday in America. They were young and it was their first time away from home in England.
They had a car and visited many famous and interesting places.
‘l want to see New York,’ Jenny said one morning. let’s go there.’
‘Mmm, I don’t know, love. Everybody says New York’s a dangerous place and there are a lot of very strange people there,’ her husband answered.
‘We’ll be careful,’ said Jenny. “Then we have any problems.”
So they arrived in New York early in the evening and found a hotel. Later they went out and drove round the streets. They have any problems. ‘See,’ Jenny said. “Nothing to be afraid of.’
They had dinner in a good restaurant and then went to a cinema. They arrived back at their hotel at midnight. Under the hotel was a garage so they drove into it and left the Car. It was quite dark there and they couldn’t see very well.
‘Where’s the lift?’ Jenny asked.
‘Over there, I think, near the door,’ Robert answered. ‘Come on, let% go. I don’t like this dark place’
Suddenly they saw a very tall young man With a big black dog.
They were nervous and walked past him as fast as they could to the lift. The door of the lift opened and Jenny and Robert got in.
Before the doors closed the man and the dog jumped in — three people and one big black dog in the lift.
‘On the floor, Girl!’ the tall man said. Jenny and Robert were afraid now, so they quickly got down on the floor. When the lift stopped at the next floor, they stood up, gave the man all their money and got out fast.
That man was a robber! Perhaps he had a gun, dangerous here!’ Robert said. ‘We’re going to leave New York now!.
‘Yes, right.’ Jenny answered. There are some dangerous people in New York.’
First thing next morning they took their room key to the desk and gave it to the woman. nothing to pay, Mr Slater,’ she said. ‘A tall young man with a nice dog came to the desk late last night and paid for your room. Oh. wait a minute — he left this for you, too.’ She gave Robert an envelope.
He opened it carefully and took out a letter. They read it together: Here’s your money and I’m very sorry you were afraid in the lift last night. “Girl” is the name of my dog’
Biker at the Bank
Joe is a very lucky man — he loves motorbikes and he loves his job. lucky because he rides a motorbike in his job in London. He takes letters and important papers from one to another. There are a lot of cars and buses in London but Joe can ride quickly from one place to the next on his motorbike.
One morning a man telephoned Joe and said, ‘Please come to my office now!’ Joe rode as fast as he could — it took only about ten minutes to get there. He ran up to the office on the fourth floor.
The man gave him a small envelope and a big bag. ‘Take this envelope and the bag to the National Bank on Oxford Street and give them to the cashier. Then bring the bag back to my office as soon as possible. GO on — quickly!’ he said.
Joe left the office and rode to the National Bank. He parked his motorbike outside the bank and went in. He gave the man’s bag and the envelope to one of the cashiers. The woman opened the envelope and read the letter — she looked carefully at Joe and read it again.
‘Please wait a minute,’ she said. ‘I must talk to my boss.’ The Cashier went away and Joe waited.
Five minutes later a lot of policemen ran into the bank. ‘That’s him!’ one of the policemen said. They took Joe by his arms and pushed him into the police car.
‘What did I do?’ he asked. ‘What’s happening?’ The policemen didn’t answer.
Later at the police station one of the men gave the letter to Joe. ‘Here — 100k at this!’ he said. Joe took the letter and read it slowly: ‘Put all your money in the bag. I have a gun and I’ll use it.
The Hair on her Hands
Late one night Harry Green was in his car in east London. He wanted to get home quickly. He remembered his words that morning: ‘Be careful in east London, Harry. There was a story in the newspaper about a dangerous man out there — the police want to catch him. He killed some people With a knife last month … in east London.’
There was heavy rain that night so Harry didn’t drive fast.
Suddenly he saw an Old woman at the bus Stop. ‘She’ll get wet in all this rain,’ he thought. So he stopped the car, opened the window and spoke to the woman: ‘Do you want me to take you somewhere? You’ll get very wet there at the bus—stop.’
‘Mmm,’ she answered and got into the car. Harry talked to the old woman and asked her a lot of questions but she only said ‘ Mmm’. Then he looked at her more carefully. She had a big bag in her hands — it was old and dirty.
‘She’s got big strong hands… and a lot of black hair on the back of her hands. very strange,’ he thought.
Harry started to think: those big hands, all that hair on them… and then he remembered his words that morning.
‘What can I do?’ he thought. ‘l must get her out of the car…and that big bag.’
Harry turned to the woman and said, “I think I’ve got a problem with the lights at the back of the car.’ He stopped the car and asked, ‘Can you get out and look at them for me? I don’t think they’re working.’
The old woman got out and walked round to the back of the car. She left her bag in the car next to Harry. He quickly shut the door and drove to the nearest police station. He took the bag in with him — it was quite heavy, too heavy for an old woman. A policeman took him into a small room and Harry told him the story of the old woman with the hair on her hands.
The policeman took the bag, opened it carefully and looked inside. ‘I think you were very lucky, sir,’ he said. ‘Look at this!’
And he showed Harry a long heavy knife.
Hats on!
When all the good people are in bed at night the police go round the streets and watch the banks and shops and Other One night after midnight Trevor Taylor, a young
policeman, was in the street in the centre of town when he saw that one small shop had its door open. He looked through the door and he could see a lot of books, newspapers and cigarettes.
‘Perhaps inside the shop,’ he thought, so he slowly pushed the door and walked in. He looked round but found nobody in the shop, so he called the police station on his radio.
Trevor was a heavy smoker and there were a lot of cigarettes in the shop. He quickly took a box of cigarettes and put them under his big policeman k hat. Then he went through to the back of the shop but he didn’t find anybody there.
About five minutes later a man came running along the street and arrived at the door. ‘This is my shop,’ he said,now I want to thank you for seeing the open door.’ He looked at Trevor and asked, ‘Do you smoke?’
‘Er. _ . yes, I do,’ the young policeman answered.
‘Good! Here! Take three of these boxes of cigarettes — a small “thank you”,’ he said.
‘No, no, I can’t… I’m very happy to help you. It’s my job,’ said Trevor, ‘and I haven’t a place to put them.’
‘That’s no problem,’ said the man from the shop. ‘Put them under your hat!’
The Bank Robber’s Mistake
The head of the big bank in the centre of town telephoned the police at about three o’clock one afternoon. ‘Come quickly! We had a robber in here — he left only two minutes ago!’
It was very easy to catch this bank robber. When the police arrived at the bank, the cashier told them about the robbery.
‘It was all very sudden this man came into the bank and walked Over to my window. He pushed an envelope across the desk to me With some words on it: ‘ ‘Give me all the money, I’ve got a gun”. ‘ ‘What did you do?’ asked the policeman.
‘I looked at the envelope for a moment… I was quite nervous. Then I gave the robber all the money in my desk it happened very fast. He ran out With the money in a green bag,’
she answered. ‘Oh, here’s his envelope… and she gave the policeman the robber k envelope.
When the robber left the bank, he went home. It was half—past three. He turned on the radio and listened to the news but there was nothing about the robbery. But half an hour later, when a police car arrived at his house, he knew something was wrong.
‘How did you find me?’ he asked.
‘It was easy’ answered one of the policemen. ‘The cashier gave us your envelope — with your name and address on it. So here we are!’
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.