سرفصل های مهم
مرگی در سانتا کروز
توضیح مختصر
دبورا ناگهانی میمیره.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
مرگی در سانتا کروز
لاتو ایستاد و بالا به خونهی چوبی سفید رنگ در خیابان وستکلیف نگاه کرد. خونههای زیادی مثل این در امتداد ساحل کالیفرنیا وجود داره، خونههای زیادی مثل این در سانتا کروز وجود داره: ولی این یکی متفاوت بود. ماشین پلیسی در خیابانِ بیرون پارک کرده بود.
یک ماشین پلیس بیرون خونه همیشه به این معنی نیست که داخلش مشکلی وجود داره ولی لاتو احساس کرد موهای پشت گردنش سیخ شدن. یک چیزی درست نبود. به طرف در ورودی رفت. وقتی این کار رو میکرد، در توسط یک مرد درشت هیکل باز شد؛ حداقل دو متر قدش بود و عرضش به اندازهی در بود و لباس پلیس سرمهای سانتا کروز رو پوشیده بود.
افسر پلیس با صدای آروم آمریکایی پرسید: “بله؟”
لاتو شروع کرد: “اومدم دبورا اسپنسر رو ببینم. منتظرم هست.”
“و شما کی هستید؟”
“اسم من مارک لاتو هست. پزشک هستم. از بریتانیا به دیدنش اومدم.”
افسر پلیس که از جلوی در کشید عقب تا لاتو بره تو، گفت: “خوب، بهتره بیاید داخل، دکتر لاتو! متأسفانه خبرهای بدی براتون دارم. خانم اسپنسر امروز صبح زود مُرده پیدا شده.”
“وای نه!” لاتو دستش رو گذاشت روی دهنش. “چقدر وحشتناک!”
افسر پلیس ادامه داد: “بله، بنابراین متأسفانه نمیتونید اون رو ببینید. هرچند یک کارآگاه بعد از چند دقیقه میاد و ممکنه بخواد با شما حرف بزنه.”
لاتو پرسید: “کارآگاه؟ دارید میگید … “
افسر پلیس که صاف تو چشمهای لاتو نگاه میکرد، گفت: “چیزی نمیگم، دکتر لاتو. فقط از شما میخوام تو اون اتاق بشینید.” با سرش به در بازی در سمت راست اشاره کرد. “یک نفر بعد از مدت کوتاهی میاد پیشتون.”
لاتو در یک نشیمن روشن و فراخ نشست با پنجرهی بزرگی که رو به دریا بود. عینک آفتابیش رو گذاشت رویِ میز جلو مبلی کوچیک و به بیرون از پنجره نگاه کرد. روز مارس آفتابی زیبایی بود. خیابان وستکلیف با دوندهها و مردمی که با سگهاشون قدم میزدن، شلوغ بود. جلوتر میتونست اسکلهی سانتاکروز رو ببینه که برای اون روز باز میشه.
ونی غذا و نوشیدنی به یکی از رستورانهای انتهای اسکله میبرد. چند مرد و زن از کنارهها ماهیگیری میکردن. و هرچند اول سال بود، ولی یکی دو تا توریست در امتداد اسکله قدم میزدن و به ویترین مغازهها نگاه میکردن.
لاتو مرد قد بلندی بود با موهای قهوهای تیره و چشمهای آبی. کت و شلوار رنگ روشن پوشیده بود و پیراهن آبی روشن. برگشت و در آینهی روی دیوار به خودش نگاه کرد. هر چند در اوایل دههی ۳۰ سالگیش بود، ولی پیرتر به نظر میرسید. فکر کرد احتمالاً به خاطر خستگیه. اینجا در کالیفرنیا ساعت ۱۰ صبح بود، ولی بدنش هنوز رو زمان انگلیس بود. در صندلی راحتی زرد رنگ نزدیک پنجره نشست و چشمهاش رو بست. زمان سپری شد.
صدایی گفت: “دکتر لاتو؟”
لاتو یکمرتبه بیدار شد و مرد مو خاکستری کوتاهی دید که در اواخر دههی ۵۰ سالگیش بود و جلوش ایستاده بود.
مرد گفت: “من تونی مارتینز هستم، کارآگاهی همراه پلیس سانتاکروز” و چند ورق از جیب داخل کت کهنهی قهوهایش در آورد. خودکاری در جیب کناریش پیدا کرد.
لاتو که خودش رو از روی صندلی بلند میکرد، گفت: “سلام، کارآگاه مارتینز.”
مارتینز با دراز کردن دستش جلوش رو گرفت. گفت: “بلند نشید. فقط چند سؤال ازتون دارم.”
لاتو با معذبی جلوی صندلی نشست. مارتینز روی کاناپهی روبرو نشست. شلوار خاکستریش کهنه به نظر میرسید. همچنین کفشهاش.
مارتینز گفت: “افسر سیمور میگه شما بریتانیایی هستید.”
لاتو جواب داد: “درسته.”
“پس خانم اسپنسر رو از کجا میشناسید؟”
لاتو لحظهای قبل از جواب فکر کرد.
“من پزشک طب غرب هستم و اون پزشک طب چینی یا آسیایی هست- بود. ایدههایی داشت که من خیلی بهشون علاقهمند بودم. ما دربارهی این ایدهها به هم ایمیل زدیم و بعد من اومدم اینجا تا چیزهای بیشتری بفهمم. و به این ترتیب میتونست به من یاد بده چطور از این ایدهها روی بیمارانم استفاده کنم.”
مارتینز پرسید: “پس چقدر خوب میشناختینش؟”
لاتو جواب داد: “خب، یک بار چند سال قبل باهاش آشنا شدم. برای تعطیلات در لندن بود. یک شب شام خوردیم. در واقع تنها باری بود که همدیگه رو دیدیم. بقیه اوقات فقط به هم ایمیل میزدیم.”
“و میتونید بهم بگید خانم اسپنسر چیکار میکرد که توجه شما رو جلب کرده بود؟”
لاتو به بیرون از پنجره نگاه کرد و تصمیم میگرفت چطور این چیزها رو برای مارتینز توضیح بده.
لاتو پرسید: “شما میدونید بیماری پارکینسون چی هست؟”
“مطمئناً. بیماری هست که پیرها میگیرن. زیاد میلرزن.”
لاتو لبخند زد.
“در واقع فقط پیرها این بیماری رو نمیگیرن. بعضی جوانها هم میگیرن.”
مارتینز گفت: “آه! باشه.”
لاتو ادامه داد: “ولی دربارهی لرزش حق دارید. گاهی دستها و بازوها میلرزن، گاهی پاها، گاهی هر دو. میتونه کارهای دیگهای هم با بدن بکنه. حرکت بخشهایی از بدن برای بعضی از آدمهایی که پارکینسون دارن دشوار هست. گاهی فقط میتونن خیلی آروم حرکت کنن. گاهی حرکت دادن قسمتهایی از صورتشون براشون سخته. نمیتونن لبخند بزنن. چیزهای خیلی متفاوتی میتونه برای بدن اتفاق بیفته.”
مارتینز لاتو رو تماشا میکرد و با دقت گوش میداد. پرسید: “و شما دکترها در این باره چیکار میتونید بکنید؟”
لاتو جواب داد: “خب، پزشکان غربی نمیتونن کار زیادی بکنن. ولی دبورا روش جدیدی از کمک به مردمی که این بیماری رو داشتن رو امتحان میکرد.”
“متوجهم.” مارتینز چیزی روی ورق نوشت و بعد دوباره به لاتو نگاه کرد.
مارتینز پرسید: “کی به ایالات رسیدید؟”
لاتو جواب داد: “دیروز بعد از ظهر. حدود ساعت دو به سن فرانسیسکو رسیدم و صاف با ماشین اومدم اینجا. حدود ۴.۵، ۵ رسیدم.”
مارتینز پرسید: “چه مدت میمونید؟”
“خب، برنامه داشتم دو هفته بمونم. حالا نمیدونم.”
مارتینز بلند شد ایستاد.
گفت: “خوب، شما نمیتونید فعلاً از شهر خارج بشید. به هر حال، ممنونم، دکتر. همین بود. آزادید برید. سر راهتون به افسر سیمور بگید کجا میمونید. آه - و اگه میخواید از شهر خارج بشید از من سؤال کنید.” یک کارت از جیب بالای کتش در آورد و داد به لاتو. لاتو هم ایستاد.
پرسید: “میتونم سؤالی از شما بپرسم؟”
مارتینز با سرش تأیید کرد.
“چطور مرد؟”
مارتینز گفت: “فعلاً نمیدونیم. باید منتظر بمونیم دانشمندان پلیس نگاهی به جسدش بندازن.”
لاتو پرسید: “ولی چرا شما اینجایید؟ منظورم اینه که شما یک کارآگاه هستید، مگه نه؟”
مارتینز گفت: “فقط کنترل میکنم همه چیز درست باشه. منظورم اینه که هیچ کس به زور وارد خونه نشده باشه. هیچ کس تو خونه دعوا نکرده باشه. به نظر نمیرسه خودش جون خودش رو گرفته باشه.” مارتینز ورقی گذاشت توی جیبش. “انگار تازه مُرده. متأسفم ولی گاهی از این اتفاقها میفته. خوب، باید این رو بدونید. شما دکترید.”
لاتو فکر کرد چیزی بگه، ولی تصمیم گرفت نگه. به عنوان یک دکتر میدونست گاهی مردم همینطور میمیرن. یک حملهی قلبی ناگهانی یا چیزی شبیه این. این اتفاق میفتاد، ولی غیرعادی بود. و خیلی غیر عادی بود اگه اون شخص یک زن ۴۲ ساله شاد و خیلی سالم در حرفهی مراقبت بود با همه چیز برای زندگی. برای بار دوم اون روز احساس کرد موهای پشت گردنش سیخ شده.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER ONE
A death in Santa Cruz
Mark Latto stopped and looked up at the white-painted wooden house on West Cliff Drive. There are many houses like this along the coast of California, many houses like this in Santa Cruz. But this one was different: there was a police car parked on the road outside.
A police car outside a house doesn’t always mean there’s trouble inside, but Latto felt the hairs on the back of his neck stand up. Something wasn’t right. He walked towards the front door. As he did so, it was opened by a mountain of a man, at least two metres tall, almost as wide as the door, and wearing the dark blue of the Santa Cruz Police.
‘Yes’ asked the police officer in a slow American voice.
‘I’m here to see Deborah Spencer,’ began Latto. ‘She’s expecting me.’
‘And who are you?’
‘My name’s Mark Latto. I’m a doctor. I’ve come over from Britain to see her.’
‘Well, you’d better come in, Dr Latto,’ said the police officer, stepping back from the door to let Latto in. ‘I’m afraid I’ve got some bad news for you. Ms Spencer was found dead early this morning.’
‘Oh no!’ Latto put a hand up to his mouth. ‘How terrible!’
‘Yes,’ continued the police officer, ‘so I’m afraid you won’t get to see her. However, a detective will be along here in a few minutes and he may want to have a talk with you.’
‘Detective’ asked Latto. ‘Are you saying.?’
‘I’m not saying anything, Dr Latto,’ said the police officer, looking Latto straight in the eye. ‘I’m just asking you to take a seat in that room.’ He nodded at an open door on the right. ‘Someone will be with you shortly.’
Latto found himself in a light airy sitting room, with a large window looking out over the sea. He put his sunglasses down on a small coffee table and looked out of the window. It was a lovely sunny March day. West Cliff Drive was busy with joggers and people walking their dogs. Further out he could see Santa Cruz Wharf beginning to open up for the day.
A van was taking food and drink to one of the restaurants at the end of the wharf. A few men and women were fishing from the side. And although it was early in the year, there were one or two tourists walking along the wharf, looking into the shop windows.
Latto was tall with dark brown hair and blue eyes. He was wearing a light-coloured jacket and trousers and a light blue shirt. He turned and looked at himself in the mirror on the wall. Although he was in his early thirties, he looked older. It was probably tiredness, he thought. It was ten in the morning here in California, but his body was still on British time. He sat in a yellow armchair near the window and closed his eyes. Time passed.
‘Dr Latto’ said a voice.
Latto woke suddenly to see a short grey-haired man in his late fifties standing in front of him.
‘I’m Tony Martinez, a detective with the Santa Cruz Police,’ said the man, taking some paper from the inside pocket of his old brown jacket. He found a pen in a side pocket.
‘Hello, Detective Martinez,’ said Latto, starting to push himself up out of the chair.
Martinez stopped him by holding out a hand. ‘Don’t get up,’ he said. ‘I’ve just got a few questions for you.’
Latto sat uncomfortably on the front of the chair. Martinez took a seat on the sofa opposite. His grey trousers looked old. So did his shoes.
‘Officer Seymour tells me you’re British,’ said Martinez.
‘That’s right,’ replied Latto.
‘So how is it that you know Ms Spencer?’
Latto thought for a moment before answering.
‘I’m a doctor of western medicine and she’s, she was, a doctor of Chinese, or Asian, medicine. She had some ideas that I was very interested in. We emailed each other about them. And then I came out here to learn more and so that she could teach me how to use these ideas on my patients.’
‘So how well did you know her’ asked Martinez.
‘Well, I met her once, a couple of years ago,’ replied Latto. ‘She was in London on holiday. We had dinner one evening. That’s the only time we actually met. The rest of the time we just emailed each other.’
‘And can you tell me what Ms Spencer was doing that interested you?’
Latto looked out of the window, deciding how to explain things to Martinez.
‘You know what Parkinson’s Disease is’ asked Latto.
‘Sure. It’s an illness that old people get. They shake a lot.’
Latto smiled.
‘Actually it’s not just old people who get it. Some young people get it too.’
‘Oh! OK,’ said Martinez.
‘But you’re right about the shaking,’ continued Latto. ‘Sometimes the hands and arms shake, sometimes the legs, sometimes both. It can do other things to the body too. Some people who have Parkinson’s find it difficult to move parts of their body. Sometimes they can only move very slowly. Sometimes they find it difficult to move parts of their face. They can’t smile. A lot of different things can happen to the body.’
Martinez was watching Latto and listening carefully. ‘And what can you doctors do about it’ he asked.
‘Well, western doctors can’t do much really,’ replied Latto. ‘But Deborah was trying a new way of helping people who have this disease.’
‘I see.’ Martinez wrote something on the paper and then looked across at Latto again.
‘When did you arrive in the States’ Martinez asked.
‘Yesterday afternoon,’ replied Latto. ‘I got into San Francisco at about two o’clock and drove straight down here. Arrived about four thirty, five o’clock.’
‘How long are you staying’ asked Martinez.
‘Well, I was planning to stay for a couple of weeks. Now - I don’t know.’
Martinez stood up.
‘Well, you can’t leave town just yet,’ he said. ‘Anyway, thanks, doc. That’s it. You’re free to go. On your way out tell Officer Seymour where you’re staying. Oh - and ask me if you do want to leave town.’ He took a card from the top pocket of his jacket and gave it to Latto. Latto stood up too.
‘Can I ask you a question’ he asked.
Martinez nodded.
‘How did she die?’
‘We don’t know yet,’ said Martinez. ‘We’ll have to wait for the police scientists to have a look at her body.’
‘But why are you here? I mean, you’re a detective, aren’t you’ asked Latto.
‘I’m just checking to make sure everything’s OK,’ said Martinez. ‘I mean, nobody’s broken into the house. Nobody’s been fighting in the house. She doesn’t seem to have taken her own life.’ Martinez put the paper away in his pocket. ‘It looks as if she just died. I’m sorry, but sometimes it happens. Well, you must know that. You’re a doctor.’
Latto thought about saying something, but decided not to. As a doctor, he knew that sometimes people did just die. A sudden heart problem or something like that. It happened, but it was unusual. And it was very unusual if the person was a healthy, happy forty-two-year-old woman, in a caring profession, and with everything to live for. For the second time that day he felt the hairs on the back of his neck stand up.