شام با سیلویا کونینگ

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: داروی قدرتمند / فصل 5

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

شام با سیلویا کونینگ

توضیح مختصر

لپ‌تاپ لاتو دزدیده میشه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل پنجم

شام با سیلویا کونینگ

اون شب سیلویا کونینگ سر میز شام روبروی لاتو نشست. لباس‌هاش رو عوض کرده بود، شلوار جین و یک پیراهن پوشیده بود و موهاش روی شونه‌هاش ریخته بود. لاتو فکر کرد زیباتر از قبل به نظر میرسه. کونینگ رستوران رو انتخاب کرده بود. رستوران گیوانی در اسکله. پنجره‌ها رو به اقیانوس بودن. یکی دو تا موج‌سوار هنوز هم دیرهنگام روی تخته‌های موج‌سواری‌شون در اقیانوس بودن.

لاتو و کونینگ غذای فوق‌العاده‌ای خوردن و از آخرین شراب سفید غنی کوهستان‌های سانتاکروز لذت می‌بردن. کمی درباره‌ی دیدار لاتو با کارآگاه مارتینز حرف زدن، و‌لی لاتو چیزی درباره نقشه‌های مارتینز برای بدست آوردن اطلاعات بیشتری درباره ری و سیلویا نگفت. امیدوار بود مارتینز چیزی پیدا نکنه و نیازی نباشه سیلویا چیزی بدونه. سیلویا درباره‌ی کاری که کونینگ با بیماران پارکینسون انجام می‌داد سؤال کرد. وقتی نوبت قهوه شد، چیزهای بیشتری درباره‌ی زندگی‌های همدیگه فهمیده بودن.

کونینگ به لاتو گفت چطور پزشک شده و درباره زندگی در شهری که با پدر و مادر و سه برادرش - استاو، ورمانت - در شرق ایالات متحده بزرگ شده بود، گفت. همه در زمستان زیاد اسکی می‌کردن و تابستان‌ها به تیراندازی و ماهیگیری می‌رفتن. لاتو درباره زندگیش به عنوان پزشک در شهر کوچکی در اسکاتلند، ملروز، بهش گفت.

مکالمه متوقف شد و هر دو لحظه‌ای ساکت بودن. بعد کونینگ گفت: “تو خیلی غیر عادی هستی، مارک. مگه نه؟”

لاتو با لبخند پرسید: “همه‌ی آمریکایی‌ها انقدر صریح هستن؟”

کونینگ با خنده گفت: “مادربزرگم همیشه بهم یاد می‌داد چیزی که می‌خوام بگم رو بگم.” ادامه داد: “ولی نه، تو غیر عادی هستی. خیلی از پزشکان طب غرب علاقه‌ای به اونچه طب آسیایی ارائه میده، ندارن. منظورم اینه که من تقریباً ۱۰ ساله در حال مطالعه و تمرین طب آسیایی هستم و تو اولین پزشک طب غرب هستی که علاقه نشون میدی.”

“واقعاً؟” لاتو برای توضیح خودش دنبال کلمات مناسب گشت. “هرچند احتمالاً تو خون من هست.”

کونینگ لبخند زد و منتظر موند ادامه بده.

لاتو ادامه داد: “میدونی، پدرم، برادرهاش و خواهرش همه به نحوی به مردم کمک کردن. پدرم و برادر کوچکترش دکتر بودن. عموی دیگه‌ام تای‌چی آموزش می‌داد و عمه‌ام یوگا.”

لاتو توجه پیشخدمت رو جلب کرد و صورتحساب خواست.

کونینگ گفت: “خانواده‌ی جالبیه!”

لاتو موافقت کرد: “خوب، بله.” دستش رو برد به طرف کیفش. “بنابراین همیشه ایده‌ها و بحث سلامت زیادی در اطراف در پرواز بود. ولی احتمالاً به این دلیل هست که من به همه انواع مختلف ایده‌ی پزشکی باز هستم. ایده‌های جدید همیشه بخشی از زندگی و رشد بوده.”

لاتو پول رو پرداخت کرد و از رستوران خارج شدن تا در امتداد اسکله قدم بزنن. هوا داشت تاریک میشد. کل چراغ‌های دریاکنار روشن بودن. با این حال، بوردواک، قدیمی‌ترین پارک تفریحی ساحلی در ساحل غربی بسته و ساکت بود. در طول ماه‌های زمستانی فقط آخر هفته‌ها برای بچه‌ها و پدر و مادرشون باز میشد تا از سواری لذت ببرن.

لاتو و کنینگ به آرومی کنار هم قدم میزدن. بعد کونینگ به لاتو نگاه کرد. پرسید: “خانم لاتویی وجود داره؟”

لاتو با لبخند و در حالی که با خودش فکر میکرد اون شب ممکنه جالب‌تر از حد انتظارش باشه، گفت: “دوباره خیلی صریح هستی. نه، وجود نداره. حتی خانم لاتوی محتمل هم در حال حاضر وجود نداره.” برگشت و به کونینگ نگاه کرد و دیگه قدم نزدن.

پرسید: “آقای کونینگ چی؟”

کونینگ گفت: “نه. هیچکس.” کونینگ بهش لبخند زد. بعد برگشت و دوباره شروع به قدم زدن کرد. لاتو کنارش قدم میزد. بعد از چند قدم دستش رو برد تو بازوی لاتو.

در انتهای اسکله، لاتو به طرف متل منظره‌ی اقیانوس نگاه کرد. میتونست همه‌ی اتاق‌های کنار دریا رو ببینه. یکی یا دو تا از چراغ‌ها روشن بود. دوباره نگاه کرد تا اینکه اتاق خودش رو پیدا کرد. چراغ خاموش بود. یک‌مرتبه دید چیزی تکون میخوره. پنجره‌ی اتاقش بود. از قدم زدن باز ایستاد. کونیگ متوجه شد مشکلی وجود داره.

درحالیکه به لاتو نگاه می‌کرد، پرسید: “چی شده؟”

“اونجا. اتاق من.” هر دو به متل نگاه کردن و دیدن یک نفر از پنجره‌ی اتاق لاتو بیرون میاد.

لاتو در حرکت بود و در امتداد اسکله می‌دوید و فریاد می‌کشید: “هی! هی، تو! برگرد!” گرچه خیلی دور بود و شخص نمی‌شنید.

چیزی زیر بغل دزد بود، ولی لاتو نمی‌تونست ببینه چیه.

کونینگ هم داشت می‌دوید و زیاد از لاتو فاصله نداشت. لاتو به انتهای اسکله رسید، از جلوی ورودی بار و گریل کیسی رد شد، رفت اون طرف جاده و از ورودی وارد متل منظره‌ی اقیانوس شد. خیلی دیر کرده بود. دزد ناپدید شده بود. پنجره اتاقش هنوز باز بود. کونینگ بدو اومد پیشش.

لاتو گفت: “فایده نداره. رفته.”

لاتو قفل در اتاقش رو باز کرد و چراغ رو روشن کرد. چمدونش روی تخت باز بود. کامپیوترش نبود.

یک ساعت بعد پلیس و مدیر هتل رسیدن و کمی بعد کارآگاه مارتینز پشت سرشون اومد. وقتی دیر وقت از دیداری برمیگشته خونه، خبر رو از بیسیم پلیس شنیده بود. مارتینز دانشمندان پلیس رو صدا زد. پلیس با مدیر هتل بعد با لاتو و کونینگ صحبت کرد. کارآگاه مارتینز با کونینگ و بعد با لاتو حرف زد. هیچکس نمی‌دونست دزد کی هست، ولی اون مرد یا احتمالاً زن کامپیوتر لاتو رو برداشته و در رفته بود.

کونینگ رفت خونه، ولی قبل از اینکه بره با لاتو خداحافظی کرد و بازوش رو لمس کرد و قول داد صبح بهش زنگ بزنه. مدیر هتل رفت، پلیس و دانشمندان رفتن، مارتینز چند حرف نهایی برای لاتو داشت.

پرسید: “وقتی به جایی سفر می‌کنی معمولاً این همه دردسر درست می‌کنی؟ تازه دو روز قبل رسیدی اینجا. به خونه‌ای رسیدی که یک جسد توش بود، یک نفر با گلدون زد از سرت، و حالا یک نفر با کامپیوترت رفته. همیشه انقدر شانس داری؟”

بیرون اتاق لاتو ایستاده بودن و در نیمه روشنایی لاتو مطمئن نبود مارتینز شوخی میکنه یا نه. تصمیم گرفت شانسش رو امتحان کنه.

“یک بار در رستورانی در پاریس یک خدمتکار پول اضافی زیادی بهم برگردوند.”

مارتینز خندید.

“باشه. شانس خوبی بوده، دکتر. ولی جداً،” صداش تغییر کرد. “فکر می‌کنی ممکنه یک نفر کامپیوتر تو رو بیشتر از هر کامپیوتر دیگه‌ای می‌خواسته؟”

لاتو گفت: “من هم به این فکر می‌کردم. ولی اگه اینطور باشه، دلیلش رو نمیدونم.”

مارتینز ادامه داد: “البته، اگه لپ‌تاپ خیلی جدیدی هست، میتونی حدوداً ۵۰۰ دلار براش تو خیابون بگیری. باهاش میشه کمی مواد خرید.”

لاتو چیزی نگفت.

مارتینز انگار که میخواد افکارش رو مرتب کنه، سرش رو تکون داد. گفت: “بیا روش فکر کنیم. روزی طولانی داشتم. احتمالاً فردا صبح بهتر فکر کنم.”

مارتینز رفت. لاتو یک آبجو خورد و بعد رفت بخوابه.

وقتی دراز کشیده بود و منتظر بود خوابش بیاد، از خودش پرسید چرا یک نفر ممکنه کامپیوتر اون رو بخواد. چی ممکنه داشته باشه که جالب باشه؟

بعد در چند لحظه‌ی آخر قبل از خواب، متوجه شد چی میخوان و از کجا فهمیدن کامپیوتر اونجا بوده. و فهمید فردا صبح چیکار باید بکنه.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FIVE

Dinner with Sylvia Koning

That evening Sylvia Koning sat opposite Latto over the dinner table. She had changed into jeans and a shirt and had let her hair down around her shoulders. Latto thought she looked even prettier than before. Koning had chosen the restaurant, Giovanni’s, on the wharf. The windows looked out towards the ocean. There were one or two late surfers still out on their surfboards.

Latto and Koning had had an excellent meal and were enjoying the last of a rich white wine from the Santa Cruz mountains. They had talked a bit about Latto’s visit from Detective Martinez. But Latto said nothing about Martinez’ plans to find out more about Ray and Sylvia. He hoped Martinez would find out nothing and Sylvia would never need to know. Latto asked about the work that Koning did with Parkinson’s patients. By the time they moved on to coffee, they had started to find out more about each other’s lives.

Koning told Latto how she had become a doctor, and about life in the town where she grew up with her parents and three brothers - Stowe, Vermont, in the east of the United States. They all skied a lot in the winter and went shooting and fishing in the summer. Latto told her about his life as a doctor in the small Scottish town of Melrose.

The conversation stopped and they were both quiet for a moment. Then Koning said, ‘You’re quite unusual, Mark, aren’t you?’

‘Are all Americans so direct?’ asked Latto, smiling.

‘My grandmother always taught me to say what I mean,’ said Koning, laughing. ‘But, no, you are unusual,’ she went on. ‘Not many doctors of western medicine are interested in anything that Asian medicine has to offer. I mean, I’ve been studying and practising Asian medicine for nearly ten years and you’re the first doctor of western medicine to show any interest at all.’

‘Really?’ Latto searched for the right words to explain himself. ‘It’s probably in my blood though.’

Koning smiled and waited for him to continue.

‘You see my father, his brothers and his sister, they all helped people in some way,’ Latto continued. ‘My father and his younger brother were doctors; my other uncle taught T’ai Chi and my aunt taught yoga.’

Latto caught the waiter’s eye and asked for the bill.

‘Interesting family!’ said Koning.

‘Well, yes,’ agreed Latto, reaching for his wallet, ‘so there were always a lot of ideas flying around, and a lot of healthy arguing. But that’s probably why I’m so open to ideas from many different types of medicine. New ideas have always been a part of my life and my growing up.’

Latto paid and they left the restaurant to walk back along the wharf. It was beginning to get dark. Lights were on all along the seafront. However, the Boardwalk, the oldest seaside amusement park on the West Coast, was closed and quiet. During the winter months it was only open at weekends for children and their parents to enjoy the rides.

Latto and Koning walked slowly along. Then she looked at him. ‘Is there a Mrs Latto?’ she asked.

‘So direct again,’ said Latto, smiling and thinking to himself that the evening might be more interesting than he had expected. ‘No, there isn’t. There isn’t even a possible Mrs Latto at the moment.’ He turned and looked down at Koning and they stopped walking.

‘How about a Mr Koning?’ he asked.

‘No. No one,’ said Koning. She smiled at him, then she turned and started walking again. Latto walked beside her. After a few steps she put her arm through his.

Towards the end of the wharf, Latto looked up towards the Ocean View Motel. He could see all the seafront rooms, one or two with lights on inside. He looked along until he found his room, the light off. Suddenly he saw something move. It was the window to his room. He stopped walking. Koning realised something was wrong.

‘What’s the matter?’ she asked, looking up at him.

‘There. My room.’ They both looked up at the motel to see someone climbing out of Latto’s window.

Latto was already moving, running along the wharf, shouting, ‘Hey! Hey, you! Come back!’ even though he was so far away the person wouldn’t hear.

There was something under the robber’s arm, but Latto couldn’t see what it was.

Koning was running too, not far behind him. Latto reached the end of the wharf, ran round the entrance to Casey’s Bar and Grill, across the road, and in through the entrance to the Ocean View Motel. He was too late - the robber had disappeared. The window of his room was still open. Koning came running up.

‘It’s no use, he’s gone,’ said Latto.

Latto unlocked the door and turned on the light. His suitcase was open on the bed. His computer was missing.

Over the next hour the police and the hotel manager arrived, followed shortly by Detective Martinez. He had heard the news on the police radio as he was driving home from a late meeting. Martinez called in the police scientists. The police spoke to the hotel manager, then to Latto and Koning. Detective Martinez spoke to Koning and then Latto. Nobody had any idea who the robber was but he, or possibly she, had taken Latto’s computer and got away.

Koning went home, but before she did, she said goodbye to Latto, touching his arm and promising to call him in the morning. The hotel manager left. The police and the scientists left. Martinez had a few final words for Latto.

‘Do you usually make this much trouble when you travel places?’ he asked. ‘You’ve only been here a couple of days. You arrive at a house with a dead body in it. Then someone hits you over the head with a plant pot. And now someone goes off with your computer. Are you always this lucky?’

They were standing outside Latto’s room and in the halflight Latto wasn’t sure if Martinez was joking or not. He decided to take a chance.

‘A waiter once gave me too much change in a restaurant in Paris,’ he said.

Martinez laughed.

‘OK. Good one, doc. But seriously,’ his voice changed, ‘do you think someone might have wanted your computer rather than just any computer?’

‘I’ve been thinking about that,’ said Latto. ‘But if so, I can’t think why.’

‘Of course,’ continued Martinez, ‘if it’s a very new laptop, you could get about $500 for it on the street. That would buy a few drugs.’

Latto said nothing.

Martinez shook his head as if to clear his thoughts. ‘Let’s sleep on it,’ he said. ‘I’ve had a long day. I might be thinking better in the morning.’

Martinez left. Latto drank a beer and then went to bed.

As he lay waiting for sleep to come, he asked himself why someone might have wanted his computer. What could he have that might be of interest?

Then in the last few moments before he fell asleep, he realised what they wanted and how they had found out it was there. And he knew what he had to do in the morning.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.