سرفصل های مهم
دیدار با دکترهای دیگه
توضیح مختصر
دبورا کتابی مینوشته.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
دیدار با دکترهای دیگه
صبح روز بعد لاتو با سردرد وحشتناکی از خواب بیدار شد. دو تا آسپرین خورد و برای خودش قهوه درست کرد. یک پیراهن آبی روشن و شلوار جین پوشید و بیرون اتاقش نشست. وقتی پایین به ساحل نگاه میکرد، میتونست چند نفری رو ببینه که والیبال بازی میکنن.
در سمت راست، جلوی هتل ساحل سانتا کروز حدوداً ۲۰ تا موجسوار روی تختههای موجسواریشون بودن. زندگی اینجا خیلی متفاوت بود. زادگاهش، ملرز، در جنوب اسکاتلند، در مقایسه با سانتاکروز کوچیک بود. کنار دریا نبود و آب و هوا اغلب سرد و مرطوب بود، مخصوصاً در این وقت از سال.
با خودش لبخند زد و به دلیل اونجا بودنش فکر کرد. آدمهایی در شهرش بودن که بهش نیاز داشتن، بیماران بیماری پارکینسون که به کمکش نیاز داشتن. در اون لحظه این مهمتر از آفتاب، ماسه و موجسواری بود.
لاتو متوجه شد از وقتی رسیده ایمیلش رو کنترل نکرده. برگشت اتاقش، کامپیوترش رو از چمدون درآورد و روشنش کرد، وارد اینترنت شد. ایمیلها تازه ظاهر میشدن که درش زده شد. رفت و در رو باز کرد.
یک زن جوون و یک مرد مسنتر و نسبتاً غمگینتر بیرون ایستاده بودن. زن اول صحبت کرد.
پرسید: “مارک لاتو؟”
“بله.”
“سلام! من سیلویا کونینگ هستم و ایشون ری مولینارو.” دستش رو دراز کرد. لاتو اول با خانم دست داد و بعد با مالینارو. کونینگ ادامه داد: “ما با دبورا اسپنسر کار میکنیم- خوب، کار میکردیم. همه چیز رو دربارهی شما به ما گفته بود. ما همین حالا پیش کارآگاه مارتینز بودیم. اون گفت شما اینجا میمونید بنابراین فکر کردیم باید بیایم و خودمون رو معرفی کنیم.”
سیلویا کونینگ در اواخر دهه بیست سالگیش بود. موهای قهوهای بلند داشت که از پشت بسته بود، چشمهای خاکستری شفاف و لبخند خوب داشت. شلوار آبی تیره پوشیده بود و یک پیراهن صورتی. ری مولینارو احتمالاً در اواخر دههی ۳۰ سالگیش بود. یک پیراهن سفید پوشیده بود، شلوار جین و چکمههای قهوهای روشن. موهای پرپشت مشکی داشت، و زیر چشمهاش حلقههای تیره بود.
لاتو گفت: “خوب، از ملاقاتتون خوشبختم. در واقع سعی میکردم تصمیم بگیرم شما رو چطور میتونم پیدا کنم. دبورا دربارهی کار با دو دکتر دیگه صحبت کرده بود. میدونستم اسمهای شما ری و سیلویا هست، ولی چیز دیگهای دربارهی شما به من نگفته بود. ولی هیچ وقت فکر نمیکردم … “ لاتو حرف زدن رو قطع کرد. هیچکس لحظهای حرف نزد. بعد لاتو گفت: “مسئلهی وحشتناکیه، مرگش، ولی – به هر حال، متأسفم، لطفاً بشینید.”
سر میز بیرون اتاق لاتو زیر آفتاب گرم کالیفرنیا نشستن.
لاتو شروع کرد: “مسئلهی دبورا خیلی غمانگیز هست. پلیس چیز بیشتری درباره اتفاقی که افتاده نگفت؟”
مولینارو برای اولین بار حرف زد. صدای بلند و نسبتاً نازکی داشت.
گفت: “بله، دانشمندان پلیس باور دارن دبورا مشکل قلبی داشته و یکمرتبه افتاده و مرده. این چیزی هست که مارتینز امروز صبح به ما گفت.”
لاتو که سرش رو تکون میداد، گفت: “عجیبه. من فقط یک بار چند سال قبل دیدمش ولی به نظر خیلی سالم میرسید، خیلی پر از زندگی بود.”
کونینگ گفت: “بود. و عجیب هست ولی گاهی این اتفاقات میفته.”
لاتو گفت: “بله. درسته.”
لحظهای سکوت شد. بعد مولینارو صحبت کرد. “کارآگاه مارتینز گفت شما شب قبل مشکلی داشتید.”
لاتو جواب داد: “درسته” و شروع به توضیح دیدار عصرش از خونهی دبورا اسپنسر کرد. وقتی داشت اتفاقی که با مرد گوشوارهدار افتاده بود رو توضیح میداد، دست کونینگ رفت روی دهنش.
گفت: “وای نه! لپتاپ! کتاب! میگید مرد کامپیوتر دبورا رو دزدید؟”
“چی؟ بله.” لاتو که متوجه نشده بود، از کونینگ به مولینارو و بالعکس نگاه کرد.
مولینارو توضیح داد: “دبورا یک کتاب مینوشت. کتابی درباره کاری که انجام میدیم: کار ما با بیمارانمون، چی به اونها کمک میکنه، چی به اونها کمک نمیکنه، و از این قبیل.”
لاتو گفت: “آه! متوجهم. این رو به من نگفته بود. ولی شما میگید کتاب در کامپیوترش بود؟”
کونینگ گفت: “بله و تقریباً قطعی هست که تنها نسخه بود.”
لاتو گفت: “ولی باید نسخههای دیگهای هم باشه، روی سیدی یا کاغذ.”
مالینورا سرش رو تکون داد. “وجود نداره. میخواست اول این نسخه رو تموم کنه، بعد برای خوندن من و سیلویا نسخههایی تهیه کنه. این حرفی بود که میزد. بهش گفتم هر از گاهی روی سیدی کپیش کنه، محض احتیاط برای موقعی که کامپیوترش خراب بشه یا یک نفر اون رو بدزده. ولی مطمئنم هیچ وقت این کار رو نکرد. نگران چنین چیزهایی نبود.”
کونینگ سرش رو گذاشت توی دستهاش. گفت: “باورم نمیشه. اون همه کار- همینطور رفته باشه.”
مالینورا به ساعتش نگاه کرد، بعد به لاتو نگاه کرد. گفت: “ببخشید. باید برم. بیمارانی دارم که منتظرم هستن. میتونم قبل از رفتن از دستشوییتون استفاده کنم؟”
لاتو گفت: “حتماً” و دستش رو به طرف در باز اتاقش تکون داد. مالینورا بلند شد و وارد اتاق لاتو شد. لاتو آروم نشست و به آدمهای زیادی مثل دبورا اسپنسر که نسخههایی از چیزهای مهمی که در کامپیوترشون داشتن، نگه نمیداشتن، فکر کرد. کونینگ به اقیانوس نگاه میکرد و به آرامی سرش رو تکون میداد.
لاتو بهش نگاه کرد و گفت: “ولی شما و ری میتونید دوباره کتاب رو بنویسید، نمیتونید؟”
کونینگ سرش رو تکون داد. “سالها زمان میبره. دبورا چیزهای زیادی نسبت به ما دربارهی نحوه کمک به بیماران میدونست. ما هنوز در حال یادگیری بودیم. تمام مدت.”
مالینورا از اتاق لاتو برگشت. اون که آخرین کلمات کونینگ رو شنیده بود، گفت: “دبورا واقعاً رهبر ما بود- اون این شیوهی جدید بررسی بیماری رو شروع کرد. هر چیزی که من و سیلویا میدونیم اون بهمون یاد داده. واقعاً تنها شخصی بود که میتونست در این باره بنویسه.” بعد در حالی که دوباره به ساعتش نگاه میکرد، گفت: “متأسفم. واقعاً باید برم.”
لاتو پایین رفتن مولانیرو از پلهها به خیابون رو تماشا کرد، بعد رو کرد به کونینگ و پرسید: “پس مارتینز به شما نگفت یک نفر کامپیوتر رو دزدیده؟”
کونینگ جواب داد: “نه، نگفت.”
لاتو پرسید: “پس چیزی دربارهی کتاب نمیدونه؟”
کونینگ گفت: “احتمالاً نمیدونه. چرا؟ فکر میکنی اهمیتی داشته باشه؟”
لاتو گفت: “نمیدونم.” تو فکر بود و چشمهاش رو نیمه بست. “فقط همهی اینها به نظرم خیلی عجیب میرسه. به هر حال پلیس امروز بعد از ظهر میاد تا عکسهایی بهم نشون بده. کتاب رو بهشون میگم و بعد ببینیم مارتینز اون موقع دربارهی مرگ دبورا چه فکری میکنه.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER THREE
Meeting the other doctors
The following morning Latto woke up with a terrible headache. He took a couple of aspirin and made himself some coffee. He put on a light blue shirt and some jeans, and sat outside his room. As he looked down on the beach, he could see a few people already playing volleyball.
Over to the right, in front of the Coast Santa Cruz Hotel, there were about twenty surfers out on their surfboards. Life here was very different. His hometown of Melrose in the south of Scotland was small compared to Santa Cruz. It wasn’t by the sea and the weather was often cold and wet, especially at this time of year.
He smiled to himself and thought about why he was here. There were people at home who needed him, patients with Parkinson’s Disease who needed his help. At the moment that was far more important than sun, sand and surf.
Latto realised that he hadn’t checked his email since he arrived. He went back into his room, got his computer out of his suitcase, started it up and got onto the internet. Emails were just starting to appear when there was a knock at the door. He went and opened it.
A young woman and an older, rather unhappy-looking man were standing outside. The woman spoke first.
‘Mark Latto’ she asked.
‘Yes.’
‘Hi! I’m Sylvia Koning and this is Ray Molinaro.’ She put out her hand. Latto shook hands first with her and then with Molinaro. Koning continued, ‘We work, well, we worked with Deborah Spencer. She told us all about you. We’ve just been with Detective Martinez. He said you were staying here so we thought we should come along and introduce ourselves.’
Sylvia Koning was in her late twenties. She had long brown hair tied back, clear grey eyes and a nice smile. She was wearing dark blue trousers and a pink shirt. Ray Molinaro was probably in his late thirties. He was wearing a white T-shirt, jeans and light brown boots. He had thick black hair and there were dark circles under his eyes.
‘Well, it’s nice to meet you,’ said Latto. ‘Actually I was just trying to decide how to find you. Deborah talked about working with two other doctors. I knew you were called Ray and Sylvia, but she didn’t tell me anything else about you. But then, I never thought–’ Latto stopped talking. Nobody spoke for a moment. Then Latto said, ‘It’s a terrible business, her death, but– anyway, sorry, please sit down.’
They sat at the table outside Latto’s room in the warm Californian sunshine.
‘It’s so sad about Deborah,’ began Latto. ‘Are the police saying any more about what happened?’
Molinaro spoke for the first time. He had a high, rather thin voice.
‘Yes,’ he said, ‘the police scientists believe that Deborah had a heart problem and she just suddenly dropped dead. That’s what Martinez told us this morning.’
‘Strange,’ said Latto, shaking his head. ‘I only met her once a couple of years ago, but she seemed so healthy, so full of life.’
‘She was,’ said Koning. ‘And it is strange - but sometimes these things happen.’
‘Yes,’ said Latto. ‘True.’
It was quiet for a moment. Then Molinaro spoke. ‘Detective Martinez said you’d had some trouble yourself last night.’
‘That’s right,’ replied Latto, and started to explain about his visit to Deborah Spencer’s house in the evening. As he described what had happened with the man with the earring, Koning’s hand went up to her mouth.
‘Oh no’ she said. ‘Her laptop! The book! You say the man stole Deborah’s computer?’
‘What? Yes.’ Not understanding, Latto looked from Koning to Molinaro and back.
‘Deborah was writing a book,’ explained Molinaro. ‘It was a book about what we do: our work with our patients, what helps them, what doesn’t help them, and so on.’
‘Oh! I see,’ said Latto. ‘She hadn’t told me that. But are you saying the book was on her computer?’
‘Yes,’ said Koning, ‘and that was almost certainly the only copy.’
‘But there must be other copies,’ said Latto, ‘on CD or paper.’
Molinaro shook his head. ‘There aren’t. She wanted to finish it first, then make copies for Sylvia and me to read. That’s what she said. I told her to copy it onto a CD from time to time in case her computer broke down or someone stole it. But I’m sure she never did. She just didn’t worry about things like that.’
Koning put her head in her hands. ‘I can’t believe it,’ she said. ‘All that work - just gone.’
Molinaro looked at his watch, then at Latto. ‘I’m sorry,’ he said. ‘I’ve got to leave. I’ve got some patients waiting for me. Could I use your bathroom before I go?’
‘Sure,’ said Latto, and waved a hand towards the open door of his room. Molinaro stood up and went into Latto’s room. Latto sat quietly, thinking that a lot of people, like Deborah Spencer, didn’t keep copies of important things that they had on computer. Koning was looking out at the ocean and shaking her head slowly.
Latto looked at her and said, ‘But you and Ray could write the book again, couldn’t you?’
Koning shook her head. ‘It would take years. Deborah knew so much more about how to help patients than either of us. We were still learning from her. All the time.’
Molinaro came back out of Latto’s room. Hearing Koning’s last words, he said, ‘Deborah was our leader really - she started this new way of looking at the disease. Everything Sylvia and I know Deborah taught us. She was really the only person who could write about it.’ Then, looking at his watch again, he said, ‘I’m sorry. I really must go.’
Latto watched Molinaro walk down the stairs to the road, then he turned to Koning and asked, ‘So Martinez didn’t tell you someone had stolen the computer then?’
‘No, he didn’t,’ replied Koning.
‘So he doesn’t know about the book’ asked Latto.
‘Probably not,’ said Koning. ‘Why? Do you think it’s important?’
‘I don’t know,’ said Latto. He half closed his eyes in thought. ‘It just all seems quite strange to me. Anyway, the police are coming round this afternoon to show me some photos. I’ll tell them about the book and see what Martinez thinks about Deborah’s death then.’