سرفصل های مهم
صحبت با مارتینز
توضیح مختصر
لاتو با کارآگاه دربارهی کتابِ دبورا صحبت میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهارم
صحبت با مارتینز
سیلویا کونینگ کمی بعد رفت، بعد از اینکه موافقت کرد اون شب برای شام با لاتو دیدار کنه. لاتو برگشت به اتاقش و کامپیوترش رو روشن کرد. به ایمیلهایی که رسیده بودن، نگاه کرد. دو تا از دوستان قدیمی بودن، یکی از طرف بانک، یکی از همسایهای در بریتانیا، و بعد یکی از دبورا اسپنسر.
دبورا اسپنسر: روشهای جدید … ۷:۳۵ ۳/۷/۰۶
صبح روزی که لاتو بریتانیا رو ترک کرده بود، این ایمیل رسیده بود. بلافاصله بازش کرد.
موضوع: روشهای جدید کمک به بیماران پارکینسون تاریخ: ۷ مارچ ۲۰۰۶ ۷:۳۵ صبح
از: اسپنسر، دبورا، deborah.spencer@intercruz.com
به: مارک لاتو <mark@melrosehealth.co.uk >
پیوست: دیدار.doc
سلام مارک
من پیوستی با اطلاعات بیشتر دربارهی دیدارت میفرستم. بهت میگه برای هر روز چه برنامهای دارم و تو با کی کار میکنی: من، ری یا سیلویا. همچنین آدرس دفاتر ری و سیلویا رو هم اینجا گذاشتم. ما فقط چند دقیقه با ماشین از هم فاصله داریم. و سانتاکروز برای رانندگی مکان آسونی هست.
نگران نباش- برات زمان آزاد هم میذارم که از ساحل زیبای کالیفرنیای ما هم دیدن کنی. یک آخر هفته آزاد دارم که میتونی یا از سانفرانسیسکو دیدار کنی یا بری جنوب به مونتری و بیگ سور. منتظر دیدارت هستم.
خداحافظ
دبورا
لاتو پیوست رو باز کرد و نگاهش کرد. برنامه جالب به نظر میرسید. گرچه وقتی فهمید چیزی هست که حالا هرگز نمیتونه بخشی از اون باشه، ناراحت شد. ولی شاید سیلویا و ری هنوز میتونستن قبل از اینکه بره ایدههاشون رو باهاش در میان بذارن. هرچی بشه، به همین دلیل اومده بود اینجا.
همونطور که قول داده بود آدرسهای کاری سیلویا و ری هم اونجا بود. لاتو نقشهای که از سانتاکروز داشت رو پیدا کرد و یادداشتی از آدرسهاشون روش نوشت. پیوست رو بست، از اینترنت خارج شد و کامپیوتر رو خاموش کرد.
به ساعتش نگاه کرد. ساعت ۱۲ بود. سرش کمی بهتر شده بود. گرسنه بود، ولی باید منتظر پلیس میموند. ساندویچی درست کرد و برد بیرون تا زیر نور آفتاب بخوره. بعد از چند دقیقه مارتینز از گوشهای پیدا شد. یک لپتاپ در یک دستش بود.
با لبخند توضیح داد: “روز زیبایی هست و من هوای تازه میخواستم. بنابراین خودم اومدم.” بعد دستش رو به طرف ساحل و اقیانوس تکون داد. “اینجا مکان خوبی پیدا کردی.”
لاتو که یک صندلی بیرون میکشید و از مارتینز دعوت میکرد بشینه، گفت: “خوبه، مگه نه؟ آبجوی خنک در یخچالم دارم.” پرسید: “یکی میخوای؟”
مارتینز گفت: “لطف داری. ولی دارم کار میکنم. یکی لیوان آب خوب میشه.”
لاتو آب آورد و بعد کنار مارتینز نشست. مارتینز کامپیوتر رو باز کرد و داد دست لاتو.
توضیح داد: “آلبوم عکس قرن بیست و یکم. یه نگاهی به اینها بنداز. کلید پایین رو بزن تا به عکس بعدی بره. اگه مردی که تو رو زد رو دیدی بهم خبر بده.”
“باشه.” لاتو شروع به نگاه کردن به عکسها کرد.
وقتی لاتو اینکار رو میکرد، مارتینز دوباره حرف زد. گفت: “درباره بیماری پارکینسون به من میگفتی. میگفتی طب غرب نمیتونه به بیمارانی که این بیماری رو دارن کمک زیادی بکنه.”
لاتو که همچنان به عکس ها نگاه میکرد، جواب داد: “درسته. ما داروهای متفاوتی داریم که میتونیم به آدمها بدیم. داروهایی که میتونه به بیمار کمک کنه، ولی فقط تا چند سال. بعد از این داروها دیگه اثر نمیکنن و وضعیت بیمار مثل قبل میشه، شاید بدتر بشه.”
مارتینز چند لحظه به این فکر کرد.
گفت: “بد به گوش میرسه.”
لاتو موافقت کرد. “بده.”
“پس ایدههای خانم اسپنسر چطور متفاوت بودن؟”
لاتو که به مارتینز لبخند میزد، گفت: “خوب، من هنوز چیز زیادی در این باره نمیدونم. به همین دلیل هم اینجام. هرچند به نظر میرسه با نگه داشتن دستها و پاهای بیماران کار میکنه تا فرصت این رو داشته باشن که به خودی خود بهتر بشن.”
مارتینز متفکرانه به لاتو نگاه کرد.
در حالی که متعجب به نظر میرسید، پرسید: “و این اثر میکنه؟”
لاتو گفت: “برای بعضیها معتقدم، بله. برای بعضیهای دیگه تفاوت زیادی ایجاد میکنه.” به عکس بعدی رفت و بعد کامپیوتر رو گذاشت روی میز کوچیک. گفت: “متأسفم. مردی که من رو زد هیچ کدوم از اینها نیست.”
“باشه.” مارتینز کمی آب خورد و به طرف ساحل و اسکله نگاه کرد. لاتو هم این کار رو کرد. گروهی از مردان و زنان بودن که در ساحل موسیقی مینواختن، بعضی از اونها گیتار میزدن، مردی بود که دور شونههاش مار داشت و از جلوی کیسی رد میشد. لاتو فکر کرد، این مکان عجیب هست- موج سوارها، آدمهایی که مار دارن، شیرهای دریایی که زیر اسکله زندگی میکنن.
مارتینز پرسید: “اون دو تا دکتر دیگه- بهشون گفتم شما کجا میمونید. اومدن و شما رو دیدن؟”
لاتو جواب داد: “بله، و چیز جالبی از اونها دربارهی کامپیوتر دبورا اسپنسر فهمیدم. اونی که دزدیده شد.”
مارتینز گفت: “آه، آره؟”
“دبورا یک کتاب مینوشت و همهی ایدههاش دربارهی نحوهی کمک به بیماران پارکینسون رو اونجا مینوشت. و هر چیزی که نوشته بود در این کامپیوتر بود.”
مارتینز گفت: “ولی یک نسخه دیگه جایی نگه داشته؟”
“دکترهای دیگه- ری و سیلویا - اونها میگن نداشت. اون … خوب، آدمها همیشه نسخههای چیزهایی که باید نگه دارن رو نگه نمیدارن.”
مارتینز که با دقت به لاتو نگاه میکرد، گفت: “درسته. پس میگی این مردی که گوشواره داشت کامپیوتر رو برده، چون کتاب خانم اسپنسر توش بوده.”
لاتو جواب داد: “امکانش هست. ولی نمیدونم. منظورم اینه که شاید یک نفر میخواست ایدههاش رو بدزده.”
مارتینز پرسید: “یکی از دکترهای دیگه؟”
لاتو لبخند زد. گفت: “شما کارآگاهید.”
مارتینز خندید. گفت: “بله، هستم. فکر میکنم چیزهای بیشتری دربارهی ری و سیلویا به دست بیارم. دانشمندان میگن قتل نبود. ولی من همیشه دوست دارم قبل از بستن یک پرونده تصویر کاملی به دست بیارم.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER FOUR
Talking to Martinez
Sylvia Koning left a short time later, after she had agreed to meet Latto for dinner that evening. Latto went back into his motel room and woke up his computer. He looked at the emails that had come in: two from old friends, one from his bank, one from a neighbour in Britain, and then one from Deborah Spencer.
Deborah Spencer Re: New ways of… 3/7/06 7:35 am
It had been sent the day he left Britain. He opened it quickly.
Subject: New ways of helping people with Parkinson’s Disease Date: 7 March, 2006 7:35 am
From: SPENCER, Deborah deborah.spencer@intercruz.com
To: Mark Latto <mark@melrosehealth.co.uk >
Attachments: visit.doc
Hi Mark
I’m sending an attachment with more information about your visit. It tells you what I’ve planned for each day and who you’ll be working with - me, Ray or Sylvia. I’ve also put Ray and Sylvia’s office addresses. We’re only a few minutes drive from each other and Santa Cruz is an easy place to drive around.
Don’t worry - I’ve also left you some free time to have a look at our beautiful California coast. You’ve got a free weekend when you could either visit San Francisco or go south to Monterey and Big Sur. Looking forward to seeing you.
Ciao
Deborah
Latto opened the attachment and looked through it. The programme looked interesting. He felt sad though when he realised it was something he might never now be a part of. But maybe Sylvia and Ray would still share their ideas with him before he left. After all, that was why he had come here.
Sylvia and Ray’s work addresses were there too, as promised. Latto found the map he had of Santa Cruz and made a note on it of their addresses. He closed the attachment, got off the internet and shut down his computer.
He looked at his watch. Twelve o’clock. His head was feeling a bit better. He was hungry, but he had to wait in for the police. He made a sandwich and took it outside to eat in the sunshine. After a few minutes Martinez appeared round the corner. He was carrying a laptop in one hand.
‘It’s a beautiful day and I wanted some fresh air so I came myself,’ he explained, smiling. Then he waved a hand out towards the beach and the ocean. ‘Nice place you found here.’
‘Good, isn’t it,’ said Latto, pushing a chair out and inviting Martinez to sit down. ‘I’ve got some cold beer in the fridge. Would you like one?’ he asked.
‘That’s kind of you,’ said Martinez, ‘but I’m working. A glass of water would be good.’
Latto brought some water and then sat down next to Martinez. Martinez opened up the computer and handed it to Latto.
‘A twenty-first-century book of photos,’ he explained. ‘Have a look through these. Press the “down” key to go to the next photo. Let me know if you see the man who hit you.’
‘OK.’ Latto started to look through the photos.
While Latto was doing this, Martinez spoke again. ‘You were telling me about Parkinson’s Disease,’ he said. ‘You were saying that western medicine can’t do much for people who have it.’
‘That’s right,’ replied Latto, continuing to look at the photos. ‘We have a number of different drugs we can give people. The drugs can help the patient, but only for a few years. After that, the drugs stop working and the patient’s condition will be the same as before. Maybe worse.’
Martinez thought about this for a few moments.
‘Sounds bad,’ he said.
‘It is bad,’ agreed Latto.
‘So how were Ms Spencer’s ideas different?’
‘Well, I don’t know too much about it yet - that’s why I’m here,’ said Latto, smiling at Martinez. ‘However, it seems to work by holding the patient’s arms and legs so that they have a chance to get better by themselves.’
Martinez looked thoughtfully at Latto.
‘And this works?’ he asked, looking surprised.
‘For some people, yes, I believe so,’ said Latto. ‘For some people it’s made a great difference.’ He moved down to the last photo and then put the computer on the small table. ‘I’m sorry,’ he said. ‘The man who hit me isn’t one of these.’
‘OK.’ Martinez drank some water and looked out towards the beach and the wharf. Latto did too. There was a group of men and women making music on the beach - some of them playing guitars. There was a man with a snake round his shoulders walking past Casey’s. This place is strange, thought Latto - surfers, people with snakes, sea lions living under the wharf.
‘Those two other doctors - I told them where you were staying. Did they come round and see you earlier?’ asked Martinez.
‘Yes,’ replied Latto. ‘And I found out something interesting from them about Deborah Spencer’s computer, the one that was stolen.’
‘Oh yes?’ said Martinez.
‘Deborah was writing a book, putting down all her ideas about how to help people with Parkinson’s Disease. And everything she had written was on that computer.’
‘But she kept another copy somewhere?’ said Martinez.
‘The other doctors - Ray and Sylvia - they say she didn’t. She… well, people don’t always keep copies of things they should.’
‘True,’ said Martinez, looking carefully at Latto. ‘So are you saying that this man with the ear-ring took the computer because Ms Spencer’s book was on it?’
‘It’s possible,’ Latto replied, ‘but I don’t know. I mean, maybe someone wanted to steal her ideas.’
‘One of the other doctors?’ asked Martinez.
Latto smiled. ‘You’re the detective,’ he said.
Martinez laughed. ‘Yes,’ he said, ‘I am. I think I’ll find out a bit more about Ray and Sylvia. The scientists say it wasn’t murder, but I always like to get the complete picture before I close a case.’