بیرون بیمارستان

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: مرد فیلی / فصل 6

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

بیرون بیمارستان

توضیح مختصر

مریک تابستان رو در ییلاقات خارج شهر سپری می‌کنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ۰۶ - بيرون بیمارستان

مریک حالا دوستان زیادی داشت، اما بیشتر از یک مرد شبيه یک کودک بود. اون می‌تونست در مورد مسائل بخونه، و با بازدیدکنندگانش صحبت کنه، اما نمی‌تونست تنها از بیمارستان بیرون بره. مثل يك بچه فکر می‌کرد و بازی می‌کرد.

بعد از کریسمس، می‌خواست بره تئاتر. این بسیار دشوار بود، چون من نمی‌خواستم مردم در تئاتر اون رو ببینن. اما یک خانم مهربان از تئاتر - خانم کندال - به ما کمک کرد. بلیط یک اتاقک رو خریدیم. با یک تاکسی با پنجره‌های تیره به تئاتر رفتیم و از در پشتی - در ملکه - وارد تئاتر شدیم. هیچ کس ما رو ندید.

سه پرستار جلوی اتاقک نشستن و من و مریک در تاریکی پشت سر اونها نشستیم. هیچ کس در تئاتر نمی‌تونست ما رو ببینه، اما ما می‌تونستیم نمایش رو ببینیم.

این یک بازی کریسمس برای کودکان بود. مریک دوستش داشت. یک داستان فوق‌العاده، هیجان‌انگیز بود. اغلب می‌خندید و گاهی سعی می‌کرد مثل بچه‌ها در تئاتر آواز بخونه. شبیه یک کودک بود. برای اون، همه چیز در داستان واقعیت داشت.

یک بار خیلی ترسید، زیرا مرد بد نمایش عصبانی بود و چاقو در دست داشت. اول مریک

می‌خواست تئاتر رو ترک کنه اما جلوش رو گرفتم. بعد از دست این مرد بد نمایش خیلی عصبانی شد. دستش رو به صندلیش کوبید، و ایستاد و با مرد صحبت کرد. اما هیچ کس صداش رو نشنید. وقتی مرد بد به زندان افتاد، مریک خندید.

مریک فکر می‌کرد خانم جوان زیبا در نمایش فوق‌العاده است. مریک هم می‌خواست با اون صحبت کنه. در پایان نمایش خیلی خوشحال بود چون خانم با یک جوان خوب ازدواج کرد.

مریک مدت‌ها این نمایش رو به یاد می‌آورد و در مورد افراد حاضر در نمایش خیلی صحبت می‌کرد. “فکر می‌کنی بعد از رفتن ما چیکار کردن؟” از من پرسید. “خانم جوان و مرد جوان کجا زندگی می‌کنن؟ حالا چیکار می‌کنن؟” گفتم: “نمی‌دونم. شاید در حومه شهر زندگی می‌کنن.”

مریک مدت‌ها به این فکر کرد. بعد گفت: ‘دکتر تروس، لطفاً می‌تونم برم حومه‌ی شهر؟ من یک بار حومه رو از قطار دیدم، اما هرگز نرفتم اونجا. اغلب در کتاب‌ها در موردش می‌خونم. خیلی زیباست، نه؟ دوست دارم اونجا رو ببینم.” بازدید از تئاتر دشوار بود اما دیدار از حومه دشوارتر بود. اما باز هم یکی از دوستان جدیدش به ما کمک کرد. گفت، خانه‌ی کوچکی در حومه داره و مریک می‌تونه تابستان اونجا بمونه.

من مریک رو با قطاری با پنجره‌های تیره به حومه‌ی شهر بردم، بنابراین هیچ کس نمی‌تونست اون رو ببینه. بعد با تاکسی رفتیم به خونه‌ی حومه‌ی شهر.

در نزدیکی خانه درختان زیادی وجود داشت، اما هیچ کسی در آن نزدیكی زندگی نمی‌كرد. یک فرد از ییلاقات هر روز غذا می‌آورد خونه، اما هیچ کس به خونه نزدیک نمیشد.

اون شب کنارش موندم. شب، خیلی تاریک و ساکت بود. صبح صدها پرنده روی درختان آواز می‌خوندن و همه چیز بیرون خونه سبز بود. مریک زیر درختان تنومند قدم میزد و با خوشحالی همه جا رو نگاه میکرد و ترانه عجیبش رو می‌خوند.

من برگشتم لندن، اما مریک شش هفته اونجا موند. اون فوق‌العاده خوشحال بود. هر هفته برام نامه می‌نوشت.

خانه درخت سیب،

وست ویکهام،

برکشایر

۲۱ ژوئیه ۱۸۸۹

دکتر تروس عزیز،

امروز دوباره یک روز فوق‌العاده داشتم. هوا بسیار گرم بود، بنابراین زیر درختان قدم زدم و کنار نهر نشستم.

حالا پرندگان زیادی دوست من هستن.

آب رودخانه صدای زیبایی شبیه آواز خواندن ایجاد میکنه. این رو می‌دونستی؟ من دو ساعت بهش گوش دادم.

پرندگان کوچک زیادی به من نزدیک میشن. یکی از آنها جلوی بدنش سرخ، و پشتش قهوه‌ای بود. مقداری نان بهش دادم و پرنده روی دستم نشست. حالا پرندگان زیادی دوست من هستن.

ماهی‌های نهر رو هم تماشا کردم. خیلی هیجان‌زده بودن، چون با سرعت زیاد حرکت می‌کردن. یک دقیقه اونجا بودن و لحظه‌ای دیگه نمی‌تونستم اونها رو ببینم. اما من بی سر و صدا منتظر می‌شدم و اونها همیشه برمی‌گشتن. دستم رو می‌بردم در آب، اما نمی‌تونستم اونها رو لمس کنم.

دیروز با یک سگ بزرگ آشنا شدم. صدای خیلی بلندی درآورد، اما من نترسیدم. آرام نشستم و نگاهش کردم و اومد و دستم رو بو کرد. امروز دوباره دیدمش و مقداری بهش نان دادم. الان دوستم داره.

من قصد دارم تعدادی گل از ییلاقات در این نامه قرار بدم. اینجا صدها گل وجود داره. می‌دونستی؟ من گل‌های آبی کوچولو رو بیشتر دوست دارم، اما همشون زیبا هستن. من تعداد زیادی از اونها رو در اتاقم دارم. هر روز صبح بهشون آب میدم. گل‌های کوچک خیلی تشنه هستن، می‌دونی!

من اینجا خیلی خوشحالم، دکتر، اما می‌خوام شما رو هم به زودی دوباره ببینم.

با عشق از دوست شما، جوزف مریک

پایان تابستان برگشت لندن. خیلی خوب بود، و پوستش خیلی بهتر به نظر می‌رسید. زیاد درباره ییلاقات صحبت کرد، اما از دیدن دوباره دوستان و کتاب‌هاش هم خوشحال بود.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER 06 - OUTSIDE THE HOSPITAL

Merrick had a lot of friends now, but he was more like a child than a man. He could read about things, and talk to his visitors, but he could not go out of the hospital by himself. He thought and played like a child.

After Christmas, he wanted to go to the theatre. This was very difficult, because I did not want the people in the theatre to see him. But a kind lady from the theatre - Mrs Kendal - helped us. We bought tickets for a box at the side of the theatre. We went to the theatre in a cab with dark windows, and we went into the theatre by a door at the back - the Queen’s door. Nobody saw us.

Three nurses sat at the front of the box, and Merrick and I sat in the dark behind them. Nobody in the theatre could see us, but we could see the play.

It was a children’s Christmas play. Merrick loved it. It was a most wonderful, exciting story. Often he laughed, and sometimes he tried to sing like the children in the theatre. He was like a child. For him, everything in the story was true.

Once he was very afraid, because the bad man in the play was angry and had a knife. At first Merrick

wanted to leave the theatre, but I stopped him. Then he was very angry with this bad man in the play. He hit his hand on his chair, and stood up and talked to the man. But nobody heard him. When the bad man went to prison, Merrick laughed.

Merrick thought the beautiful young lady in the play was wonderful. He wanted to talk to her too. At the end of the play he was very happy because she married a good young man.

He remembered this play for a long time, and he talked a lot about the people in it. ‘What do you think they did after we left?’ he asked me. ‘Where do the young lady and the young man live? What are they doing now?’ ‘I don’t know,’ I said. ‘Perhaps they live in the country.’

Merrick thought about this for a long time. Then he said: ‘Dr Treves, can I go to the country, please? I saw the country once from a train, but I never went there. I often read about it in books. It’s very beautiful, isn’t it? I would like to see it.’ The visit to the theatre was difficult but a visit to the country was more difficult. But again, one of his new friends helped us. She had a small house in the country, and Merrick could stay in it for the summer, she said.

I took Merrick to the country in a train with dark windows, so nobody could see him. Then we went in a cab to the country house.

There were a lot of trees near the house, but no people lived near it. A countryman brought food to the house every day, but no people came near it.

I stayed with him that night. At night, it was very dark and quiet. In the morning, hundreds of birds sang in the trees, and everything outside the house was green. Merrick walked under the big trees, looking at things happily, and singing his strange song.

I went back to London, but Merrick stayed there for six weeks. He was wonderfully happy. Every week, he wrote me a letter.

Apple Tree House,

West Wickham,

Berkshire.

21st July 1889

Dear Dr Treves,

I had a wonderful day again today. It was very warm, so I walked under the trees and sat by a stream.

A lot of birds are my friends now.

The water in the stream made a beautiful noise, like singing. Did you know that? I listened to it for two hours.

Lots of little birds came near me. One had a red body in front, and a brown back. I gave it some bread, and it sat on my hand. A lot of birds are my friends, now.

I watched the fish in the stream, too. They were very exciting, because they move very fast. One minute they were there, and the next minute I couldn’t see them. But I waited quietly, and they always came back. I put my hand in the water, but I couldn’t touch them.

I met a big dog yesterday. It made a very loud noise, but I was not afraid. I sat down quietly and looked at it, and it came and smelt my hand. I saw it again today, and gave it some bread. It likes me now.

I am going to put some flowers from the country in this letter. There are hundreds of flowers here. Did you know that? I like the little blue ones best, but they are all beautiful. I have lots of them in my room. I give them water every morning. Little flowers are very thirsty, you know!

I am very happy here, doctor, but I want to see you again soon, too.

With love from your friend, Joseph Merrick

At the end of the summer he came back to London. He was very well, and his skin looked much better. He talked about the country a lot, but he was happy to see his friends and his books again, too.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.