کارت

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: مرد فیلی / فصل 2

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

کارت

توضیح مختصر

دکتر مریک رو میبره بیمارستان و با دقت بدنش رو بررسی می‌کنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ۰۲ - کارت

بنابراین روز بعد، ساعت هفت، با یک تاکسی به مغازه آمدم. آدم زیادی در خیابان نبود، چون صبح زود بود. در ماه نوامبر ساعت هفت صبح هوا تاریک هست و من نمی‌تونستم مغازه رو خیلی خوب ببینم. پنج دقیقه صبر کردم. یک پستچی رد شد. بعد در مغازه باز شد و موجود، مریک، بیرون اومد.

من صورت و بدنش رو نمی‌دیدم. کلاه سیاه بزرگی مثل یک جعبه‌ی بزرگ بر سر داشت. پارچه‌ای خاکستری از کلاه آمده بود پایین جلوی صورتش. پارچه جلوی چشم‌هاش سوراخ داشت. اون می‌تونست از سوراخ ببینه اما من نمی‌تونستم داخل رو ببینم. اون همچنین یک کت بلند و مشکی پوشیده بود. کت از گردنش شروع و تا پاهاش می‌رسید، بنابراین من نمی‌تونستم بازوهاش،

بدن یا پاهاش رو ببینم. کفش‌های بزرگ مانند کیف‌های قدیمی پوشیده بود.

در دست چپ یک عصا داشت و خیلی آهسته راه می‌رفت. در تاکسی رو باز کردم و پیاده شدم.

گفتم: “صبح بخیر، آقای مریک. می‌تونید سوار بشید؟”

گفت: “الپمیاپستپس.”

گفتم: “ببخشید. متوجه نشدم.”

یک دقیقه کنار در تاکسی ایستاد و

چیزی نگفت. بعد با عصاش به تاکسی زد. “پله‌ها!” با صدای بلند گفت. ‘کمکم کن از پله‌ها بالا برم!’

‘کمکم کن از پله‌ها بالا برم!’

بعد فهمیدم. کابین سه پله داشت و اون نمی‌تونست از اونها بالا بره.

‘بله، متوجه‌ام.” گفتم: “ببخشید. بذار کمکت کنم.’

دست چپش رو گرفتم و شروع کردم به کمک به او. دست راستم پشتش بود. احساس خیلی عجیبی داشتم. دست چپ شبیه دست یک زن جوان بود، اما پشتش، زیر کت، وحشتناک بود. از زیر کت کیسه‌های پوست قدیمی رو در پشتش احساس می‌کردم.

یک قدم بزرگ روی اولین پله گذاشت و بعد ایستاد. بعد از یک دقیقه، پای دومش رو به آرامی حرکت داد. بعد ایستاد و دوباره منتظر موند.

‘سلام آقا. میتونم کمکتون کنم؟’

پشت سرم رو نگاه کردم. پستچی بود. و پشت سرش، سه پسر جوان دیدم. یکی از پسرها خندید.

پستچی لبخند زد. “آقا بیمار هست؟” پرسید.

سریع فکر کردم. ‘بله. اما خانم هست، آقا نیست. من پزشک هستم، و اون بیمار هست. دستش رو بگیرید تا من بهتر بتونم کمکش کنم. پستچی دست چپ مریک رو گرفت و من با دو دست از پشت بهش کمک کردم. آهسته، خیلی آهسته، مریک از پله‌ها بالا رفت و وارد کابین شد.

یک پسر خیلی نزدیک کابین بود. دوستانش رو صدا زد.

‘بیاید و این رو ببینید، پسرها! یک خانم چاق با کت مشکی! و این کلاه گنده رو ببینید!’

پسرها خندیدن. حالا اونها هم خیلی نزدیک کابین بودن. سریع در رو بستم.

به پستچی گفتم: “متشکرم.”

گفت: “خواهش می‌کنم، آقا. خانم عجیبی هست، آقا، نه؟”

سریع گفتم: “اون بیماره، همین. میریم بیمارستان. خداحافظ و متشکرم.’

کابین از خیابان به سمت بیمارستان حرکت کرد. به مریک نگاه کردم. “سخت بود، نه؟” گفتم.

اول چیزی نگفت اما بعد صحبت کرد. صداش بسیار عجیب بود، اما با دقت گوش دادم و تونستم بفهمم چی میگه.

گفت: “پله‌ها خیلی دشوار بودن. اما اکثر چیزها برای من دشوار هست.”

گفتم: ‘بله. هیچ چیز برای شما آسان نیست، نه؟’

گفت: “نه.” یک دقیقه خیلی ساکت بود. بعد گفت: “شما کی هستی، آقا؟”

‘من کی هستم؟ اوه، متأسفم. نام من دکتر تروس هست. بفرمایید، این کارت منه.”

کارتی که اسمم روش بود رو دادم بهش. بعد فکر کردم: ‘این فایده‌ای نداشت. این مرد نمیتونه بخونه.’ اما مریک کارت رو گرفت و با دقت نگاهش کرد. بعد گذاشت در جیب شلوارش.

من در بیمارستان خیلی با او صحبت نکردم. با دقت زیاد به سر و دست و پاها و بدنش نگاه کردم. بعد نکات مهم درباره‌ی اون رو در یک کتاب کوچک نوشتم. یک پرستار به من کمک کرد. مریک گاهی به پرستار نگاه می‌کرد، اما پرستار بهش لبخند نمیزد و با اون صحبت نمی‌کرد. فکر می‌کنم ازش ترسیده بود. فکر می‌کنم مریک هم ترسیده بود، چون خیلی ساکت بود.

ساعت چهار اون رو با تاکسی برگردوندم مغازه. روز بعد دوباره به ویترین مغازه نگاه کردم، اما تصویر اونجا نبود.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER 02 - THE CARD

So next day, at seven o’clock, I came to the shop in a cab. There were not very many people in the road, because it was early in the morning. In November it is dark at seven o’clock in the morning, and I could not see the shop very well. I waited five minutes. A postman walked past. Then the door of the shop opened, and the creature, Merrick, came out.

I could not see his face or his body. He had an enormous black hat on his head, like a big box. A grey cloth came down from the hat, in front of his face. There was a hole in the cloth in front of his eyes. He could see out of the hole but I could not see in. He wore a long black coat, too. The coat began at his neck, and ended at his feet, so I could not see his arms, The Card

his body, or his legs. On his feet he wore big shoes, like old bags.

He had a stick in his left hand, and he walked very slowly. I opened the door of the cab, and got out.

‘Good morning, Mr Merrick,’ I said. ‘Can you get in?’

‘Elpmyupasteps,’ he said.

‘I’m sorry,’ I said. ‘I don’t understand.’

For a minute he stood by the door of the cab and

said nothing. Then he hit the cab with his stick. ‘STEPS!’ he said loudly. ‘Help me up the steps!’

‘Help me up the steps!’

9 Then I understood. There were three steps up into the cab, and he could not get up them.

‘Yes, I see. I’m sorry,’ I said. ‘Let me help you.’

I took his left hand and began to help him. My right hand was behind his back. I felt very strange. His left hand was like a young woman’s, but his back, under the coat, was horrible. I could feel the bags of old skin on his back under the coat.

He put one enormous foot on the first step, and then he stopped. After a minute, he moved his second foot slowly. Then he stopped and waited again.

‘Hello, sir. Can I help you?’

I looked behind me. It was the postman. And behind him, I could see three young boys. One of the boys laughed.

The postman smiled. ‘Is the gentleman ill?’ he asked.

I thought quickly. ‘Yes. But this is a lady, not a gentleman. I’m a doctor, and she’s ill. Take her hand, so I can help her better.’ The postman took Merrick’s left hand, and I helped him with two hands from behind. Slowly, very slowly, Merrick went up the steps and into the cab.

One boy was very near the cab. He called to his friends.

‘Come and see this, boys! A fat lady in a black coat! And look at that enormous hat!’

The boys laughed. They were very near the cab too, now. I closed the door quickly.

‘Thank you,’ I said to the postman.

‘That’s all right, sir,’ he said. ‘She’s a strange lady, sir, isn’t she?’

‘She’s ill, that’s all,’ I said quickly. ‘We’re going to the hospital. Goodbye, and thank you.’

The cab drove down the road to the hospital. I looked at Merrick. ‘That was difficult, wasn’t it?’ I said.

At first he said nothing, but then he spoke. His voice was very strange, but I listened to him carefully, and I could understand him.

‘The steps were very difficult,’ he said. ‘But most things are difficult for me.’

‘Yes,’ I said. ‘Nothing is easy for you, is it?’

‘No,’ he said. He was very quiet for a minute. Then he said, ‘Who are you, sir?’

‘Who am I? Oh, I’m sorry. My name is Dr Treves. Here, this is my card.’

I gave him a card with my name on. Then I thought, ‘That was no good. This man can’t read.’ But Merrick took the card and looked at it very carefully. Then he put it in his trousers pocket.

I did not talk to him very much at the hospital. I looked at his head and arms and legs and body very carefully. Then I wrote the important things about him in a little book. A nurse helped me. Merrick looked at her sometimes, but she did not smile at him or talk to him. I think she was afraid of him. I think Merrick was afraid too, because he was very quiet.

At four o’clock I took him back to the shop in a cab. The next day I looked in the shop window again, but the picture was not there.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.