سرفصل های مهم
داستان یک ملوان
توضیح مختصر
معمای قتلها حل میشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ۶
داستان یک ملوان
همون لحظه صدای قدمهایی رو از روی پلهها شنیدیم. اما حالا به نظر مهمان درنگ کرد و شنیدیم که برگشت. دوپین داشت به سمت در حرکت میکرد که صدای برگشتنش رو شنیدیم. این بار تردید نکرد بلکه به سمت در اومد و در زد.
دوپین با صدایی صمیمانه گفت: “بیا داخل.” مردی وارد شد. یک ملوان بود، مردی بلند قد و عضلانی.
گفت: “عصر بخیر.”
دوپین گفت: “بشین دوست من. فکر میکنم به خاطر اورانگوتان اینجایی. یک جانور قابل توجه. چند سالشه؟”
ملوان جواب داد: “دقیق نمیدونم، شاید چهار یا پنج. اینجاست؟”
دوپین گفت: “اوه نه. ما نمیتونیم اینجا نگهش داریم. در یک اصطبل در رو دوبورگ هست. صبح میتونی بگیریش.”
ملوان گفت: “متشکرم. البته من به خاطر پیدا کردنش پاداشی به شما میدم.”
دوپین گفت: “خیلی لطف دارید. حالا بذار ببینم. برای این خدمت چی بخوام؟ آه بله، فهمیدم. پاداش من این خواهد بود. هر چیزی در مورد قتلهای رو مورگ میدونی رو به من میگی.”
دوپین وقتی که این کلمات رو میگفت، به آرامی به سمت در رفت و قفلش کرد و کلید رو در جیبش گذاشت. بعد یک اسلحه از جیبش درآورد و با آرامش گذاشت روی میز.
ملوان که از ترس میلرزید، به پشت افتاد روی صندلیش. صورتش مثل خود مرگ سفید شد. یک کلمه هم نگفت.
دوپین با صدای مهربانی گفت: “دوست من. نیازی به نگرانی نیست. من میدونم که تو در قتلهای رو مورگ بیگناهی. اما باید اعتراف کنی که به نوعی درگیر اونها هستی. چیزی برای پنهان کردن نداری.
اما تمام اصول شرافت ملزم میکنن هر چیزی که میدونی رو اعتراف کنی. یک مرد بیگناه حالا به اتهام این قتلها در زندان بسر میبره. باید به ما بگی عامل اصلی کیه.”
“تمام چیزی که در این مورد میدونم رو به شما میگم، اما باور نمیکنید. من خودم هم واقعاً باور نمیکنم. اما من بیگناهم.”
ملوان لحظهای سکوت کرد. بعد شروع به گفتن داستان کرد.
“از جزیرهی بورنئو آغاز شد. کشتی ما در راه هند اونجا توقف کرد. یکی از دوستانم یک اورانگوتان گرفت اما بیمار شد و درگذشت. من صاحب جانور شدم. با خودم سوار کشتی کردمش، و تا وقتی به پاریس برگشتیم اونجا موند. بعد در آپارتمانم پنهانش کردم. میدونستم ارزشمنده، بنابراین تصمیم گرفتم بفروشمش.
“عصر روز بعد با چند تا دوست ملوانم رفتم بیرون. صبح زود که برگشتم نمیتونستم چیزی که میبینم رو باور کنم. اورانگوتان روی صندلی من نشسته بود. صورتش رو کف اصلاح زده بود و تیغ من در دستش بود. اونجا نشسته بود و در آینه به خودش نگاه میکرد. فهمیدم که جانور سعی میکنه اصلاح کنه. اما تنها چیزی که بهش فکر میکردم تیغ توی دستش بود. ترسیده بودم. تا یک دقیقه نمیدونستم چیکار کنم. بعد شلاقی که برای کنترل اورانگوتان استفاده میکردم رو برداشتم. وقتی این رو دید ترسید، اما قبل از اینکه من کاری انجام بدم از اتاق فرار کرد و از پلهها پایین رفت و بعد از پنجرهی باز پرید تو خیابان.
“در خیابانها اورانگ آوانگوتان رو دنبال کردم. شهر خلوت بود. ساعت سه صبح بود و همه در رختخواب بودن. بالاخره در کوچهی پشت خیابان رو مورگ به دام انداختمش. اما بعد جانور دید نوری در پنجرهی باز اتاق مادام لسپانای در طبقهی چهارم خونهاش میدرخشه. به سمت ساختمان دوید، تیر برق رو دید و با چابکی باورنکردنی ازش بالا رفت. بعد، با یک بازوی بلند، کرکرهای که جلوی دیوار بود رو گرفت و ازش استفاده کرد و تاب خورد داخل اتاق.
“اول خوشحال شدم. جانور به دام افتاده بود و حالا گرفتنش آسون بود. اما برای ساکنان خونه میترسیدم. بنابراین تصمیم گرفتم دنبالش کنم. با کمی سختی، از تیر برق بالا رفتم، اما وقتی به سطح پنجره رسیدم، دستم به کرکره نرسید. فقط میتونستم به اتاق نگاه کنم. از چیزی که دیدم و شنیدم وحشت کردم. دو تا زن فریاد میزدن. دیدم که اورانگوتان موهای مادام لسپانای رو گرفت و با تیغ گلوش رو برید. حرکت بازوش چنان قدرتمند بود که سر زن تقریباً از بدنش جدا شد.
با دیدن خونش، عصبانی شد و پرید روی دختر، و دستهاش رو انداخت دور حلقش تا اون هم مرد. همون موقع، من رو از پنجره دید و یکمرتبه ترسید.
“مضطرب شد و شروع به پرتاب وسایل در اتاق کرد. میدیدم که میخواست شواهد عمل وحشتناکش رو پنهان کنه، بنابراین جسد دختر رو برداشت و به بالای دودکش هلش داد. بعد به سمت جسد پیرزن برگشت و از پنجره انداختش بیرون.
“وقتی اورانگوتان به پنجره نزدیک شد، من وحشت کردم. از تیر برق پایین رفتم و با سرعت هر چه تمام دویدم خونه. میخواستم تا جایی که ممکنه از جانور دور باشم.”
گفتم: “بنابراین کلماتی که گروه روی پلهها شنیدن، فریادهای وحشت تو بود.”
دوپین اضافه کرد: “و صدای تیز و خشن صدای حیوان بود.”
و این تقریباً پایان داستانه. من و دوپین رفتیم پیش پلیس و همه چیز رو گفتیم. اونها بلافاصله آدولف لو بون، کارمند بانک رو آزاد کردن. و اما در مورد ملوان - خوب، اون بالاخره اورانگوتانش رو گرفت و اون رو به مبلغی بسیار کلان به باغ وحش شهر فروخت.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER 6
A Sailor’s Story
At that moment we heard the sound of footsteps on the stairs. But now the visitor seemed to hesitate and we heard him going back down. Dupin was moving to the door when we heard him coming back up. This time he did not hesitate but came to our door and knocked.
“Come in,” said Dupin in a friendly voice. A man entered. He was a sailor, a tall, muscular man.
“Good evening,” he said.
“Sit down, my friend,” said Dupin. “I imagine you are here for the orang-outang. A remarkable beast. How old is he?”
“I don’t know exactly,” the sailor replied, “maybe four or five. Have you got him here?”
“Oh no,” said Dupin. “We cannot keep him here. He is at a stable in the Rue Dubourg. You can get him in the morning.”
“Thank you,” said the sailor. “I will of course pay you a reward for finding him.”
“That’s very kind of you,” said Dupin. “Now let me see. What shall I ask for this service? Ah yes, I know. My reward shall be this. You will tell me everything you know about these murders in the Rue Morgue.”
As he said these words, Dupin walked slowly to the door and locked it, and put the key in his pocket. He then took a pistol from his pocket and placed it calmly on the table.
The sailor fell back into his chair, trembling with fear. His face went as white as death itself. He did not say a word.
“My friend,” said Dupin in a kind voice. “There is no need to be alarmed. I know that you are innocent of the murders in the Rue Morgue. But you must admit that you are involved in them in some way. You have nothing to hide.
But every principle of honour obliges you to confess all that you know. An innocent man is now in prison, charged with these murders. You must tell us who the real perpetrator is.”
“I will tell you all I know about this business, but you will not believe me. I do not really believe it myself. But I am innocent.”
The sailor was silent for a moment. Then he began to tell the story.
“It began on the island of Borneo. Our ship stopped there on the way to India. A friend of mine captured an orang-outang but he fell sick and died. I became the beast’s master. I took it with me on board the ship, where it stayed until we got back to Paris. Then I hid it in my apartment. I knew that it was valuable so I decided to sell it.
“The next evening I went out with some sailor- friends. When I got back in the early morning I could not believe what I saw. There, sitting in my chair, was the orang-outang. Its face was covered in shaving foam and in its hand was my razor. It sat there looking at itself in the mirror. I realized that the beast was trying to shave. But all I could think about was the razor in its hand. I was terrified. For a minute I didn’t know what to do. Then I took the whip that I used to control the orang-outang. When he saw it he was afraid, but before I could do anything he ran out of the room and down the stairs, and then jumped out of an open window into the street.
“I followed the orang-outang down street after street. The city was deserted. It was three o’clock in the morning and everyone was in bed. Finally I trapped it in an alley at the rear of the Rue Morgue. But then the beast saw a light shining from the open window of Madame L’Espanaye’s room on the fourth floor of her house. Running to the building, it saw the lightning rod, which it climbed with unbelievable agility. Then, with one long arm, it grasped the shutter which was against the wall and used it to swing itself into the room.
“At first I was happy. The beast was trapped and it would be easy to capture it now. But I was afraid for the occupants of the house. So I decided to follow it. With some difficulty, I climbed up the lightning rod, but when I got to the level of the window I could not reach the shutter. I could only look into the room. I was horrified by what I saw and heard. The two women were screaming. I saw the orang-outang take Madame L’Espanaye by the hair and cut her throat with the razor. The movement of its arm was so powerful that the woman’s head was almost separated from her body. On seeing her blood, it became furious and jumped upon the girl, putting its hands around her throat until she too was dead. Just then, it saw me through the window and was suddenly afraid.
“It became agitated and started throwing the furniture around the room. I could see it wanted to hide the evidence of its terrible acts, so it took the body of the girl and pushed it up the chimney. Then it turned to the body of the old woman which it threw out of the window.
“As the orang-outang approached the window I was terrified. I climbed back down the lightning rod and ran home as fast as I could. I wanted to get as far away from the beast as possible.”
“So the words that the party on the stairs heard were your exclamations of horror,” I said.
“And the shrill, harsh voice was that of the beast,” Dupin added.
And that is almost the end of the story. Dupin and I went to the police and told them everything. They immediately released Adolphe Le Bon, the clerk from the bank. And as for the sailor - well, he finally caught his orang-outang and sold it to the city zoo for a very large sum of money.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.