بدترین نوع نشان

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: پیرمرد و دریا / فصل 1

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

بدترین نوع نشان

توضیح مختصر

پیرمرد مدتی طولانی هست که ماهی نگرفته.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل اول

بدترین نوع نشان

پیرمردی بود که تنها در یک کرجی در گلف استریم ماهیگیری می‌کرد و حالا ۸۴ روز بود که یک ماهی هم نگرفته بود. در ۴۰ روز اول که ماهی نگرفته بود پدر و مادر پسر بهش گفتن که پیرمرد حالا قطعاً و بالاخره سالائو هست، که بدترین نوع بدشانسیه. پدر و مادر پسر بهش دستور داده بودن که با یه قایق دیگه بره که هفته‌ی اول سه تا ماهی خوب شکار کرده بود. دیدن این که پیرمرد هر روز با کرجی خالی برمیگرده، پسر رو غمگین میکرد. همیشه می‌رفت پایین که به پیرمرد کمک کنه چوب ماهیگیری، قلاب و زوبین شکار نهنگ رو بیاره و بادبان رو با گونی آرد وصله‌ کنه به طوریکه وقتی جمع میشد شبیه پرچم شکست دائمی بود.

پیرمرد لاغر و نحیف بود با چین‌های عمیق پشت گردنش و جاهای زخم عمیق روی دست‌هاش از برداشتن تورهای ماهی سنگین. لکه‌های تیره‌ی سرطان خوش‌خیم پوست که آفتاب گرمسیری به ارمغان میاره روی گونه‌هاش بودن. جاهای زخمش به اندازه‌ی خاطرات فراموش شده قدیمی بودن.

به غیر از چشم‌هاش همه چیزش پیر و قدیمی بود. چشم‌هاش به رنگ دریا بودن و با نشاط و شکست‌ناپذیر.

پسر بهش گفت: “سانتیاگو، میتونم باز با تو بیام. ما پول در آوردیم.”

پیرمرد ماهی‌گیری رو به پسر یاد داده بود و پسر دوستش داشت.

پیرمرد گفت: “نه. تو با یک قایق خوش‌شانسی. همون جا بمون.”

“ولی یادت باشه چطور ۸۷ روز ماهی نگرفتی و بعد هر روز تا سه هفته ماهی‌های بزرگ گرفتیم.”

پیرمرد گفت: “یادم میاد. میدونم که تو من رو به خاطر اینکه شک کردی ترک نکردی.”

“این بابا بود که مجبورم کرد برم. من یک پسر بچه هستم و باید از حرف اون تبعیت کنم.”

پیرمرد گفت: “میدونم.”

“اون زیاد باور و ایمان نداره.”

“نه، ولی ما داریم. مگه نه؟”

“بله. میتونم به یک آبجو در تراس دعوتت کنم و بعد وسایل رو می‌بریم خونه.”

“چرا که نه؟پیرمرد گفت. بین ماهی‌گیران.”

روی تراس نشستن و ماهیگیران زیادی پیرمرد رو مسخره کردن، ولی پیرمرد عصبانی نشد. ماهیگیران پیرتر بهش نگاه کردن و غمگین بودن، ولی ناراحتیشون رو نشون ندادن. ماهیگیران موفق اون روز نیزه ماهی‌هاشون رو سلاخی کرده بودن و به کامیون‌های یخی برده بودن که اونها رو می‌بردن بازار هاوانا. اونایی که کوسه صید کرده بودن، کوسه‌ها رو برده بودن کارخانه‌ی کوسه‌ی اون طرف خلیج کوچیک. وقتی باد از شرق میومد بویی از کارخانه‌ی کوسه میومد.

پسر گفت: “سانتیاگو.”

پیرمرد گفت: “بله.” داشت به سال‌ها قبل فکر می‌کرد.

“میتونم‌ برم و برای فردا برات ساردین بیارم؟”

“نه. برو و بیسبال بازی کن. هنوز میتونم قایق‌رانی کنم و روگلیو تور میندازه.”

“دوست دارم بیام. اگه نمی‌تونم باهات ماهی‌گیری کنم، دوست دارم یک جورهایی بهت خدمت کنم.”

“تو برام آبجو خریدی. پیرمرد گفت. همین حالا هم مرد شدی.”

“وقتی اولین بار من رو با قایق بردی چند سالم بود؟”

“پنج و وقتی ماهی رو تر و تازه آوردم تو کم مونده بود کشته بشی و کم مونده بود ماهی قایق رو داغون کنه. یادت میاد؟”

“صدای دمش که به کف قایق میخورد یادم میاد.”

“واقعاً یادت میاد؟”

“از وقتی با هم رفتیم همه چیز یادم میاد.”

پیرمرد با چشم‌های با محبت و مطمئن بهش نگاه کرد. گفت: “اگه تو پسر من بودی میبردمت. ولی پسر پدر و مادرت هستی و در قایق خوش‌شانسی هستی.”

“برم ساردین بیارم؟ همچنین میدونم از کجا چهار تا طعمه پیدا کنم.”

“از امروز برام باقی مونده.”

“بذار برم چهار تا تازه‌اش رو بیارم.”

پیرمرد گفت: “یکی.” امید و اعتمادش هرگز ترکش نمی‌کرد.

پسر گفت: “دو تا.”

پیرمرد موافقت کرد: “دو تا. ندزدیدشون؟”

پسر گفت: “می‌دزدیدم. ولی این‌ها رو خریدم.”

پیرمرد گفت: “ممنونم. فردا با این جریان روز خوبی میشه.” به قدری ساده بود که به این فکر نکنه که کی به این درجه از تواضع رسید. ولی میدونست باعث از دست دادن غرور نیست.

“کجا میری؟”پسر پرسید.

“میرم دور دست‌ها. می‌خوام قبل از روشنایی تو دریا باشم.”

“حالا برای یک ماهی واقعاً بزرگ به اندازه کافی قوی هستی؟”

“فکر می‌کنم. و ترفندهای زیادی هم وجود داره.”

پسر گفت: “بذار وسایل رو ببریم خونه اینطوری می‌تونم تو رو بیارم و برم دنبال ساردین‌ها.”

وسایل رو از قایق برداشتن. پیرمرد دکل رو گذاشت روی شونه‌اش و پسر جعبه‌ی چوبی که ابزار توش بود رو برداشت.

رفتن کلبه‌ی پیرمرد و از در باز رفتن تو. کلبه از قسمت سخت و سفت نخل سلطنتی به نام گوانو ساخته شده بود.

در کلبه یک تخت، یک میز، یک صندلی، و روی کف خاکی جایی برای پخت و پز با ذغال چوب بود. روی دیوارهای قهوه‌ای یک تابلوی رنگی از قلب مقدس عیسی بود و یکی دیگه از مریم مقدس که هر دو یادگاری‌های زنش بودن. یک زمان‌هایی عکسی از زنش روی دیوار بود، ولی عکس رو برداشته بود چون باعث میشد احساس تنهایی بکنه. حالا روی قفسه‌ی گوشه‌ی اتاق زیر پیراهن تمیزش بود.

“چی برای خوردن داری؟”پسر پرسید.

“یک قابلمه برنج زرد با ماهی. میخوای؟”

“نه. تو خونه غذا میخورم. میخوای آتیش درست کنم؟”

“نه. بعداً درست می‌کنم.”

“تور رو بردارم؟”

“البته.”

هیچ توری در کار نبود و پسر زمانی که فروخته بودنش رو به خاطر می‌آورد. ولی هر روز این خیال رو تکرار می‌کردن. هیچ قابلمه‌ی برنج زرد و ماهی هم وجود نداشت و پسر این رو هم می‌دونست.

پیرمرد گفت: “۸۵ عدد مهیجی هست.”

“دوست داری ببینی چطور یکی با وزن بیش از هزار پوند میارم؟”

“من تور رو برمی‌دارم و میرم دنبال ساردین‌ها. جلوی در زیر نور آفتاب میشینی؟”

“بله. روزنامه‌ی دیروز رو دارم و درباره‌ی بیسبال می‌خونم.”

پسر نمی‌دونست روزنامه‌ی دیروز هم خیال و تصور هست یا نه. ولی پیرمرد روزنامه رو از زیر تخت بیرون آورد.

توضیح داد: “پریکو در بقالی داد بهم.”

پسر گفت: “وقتی ساردین‌ها رو خریدم برمی‌گردم. مال تو و خودم رو با هم روی یخ نگه میدارم و صبح می‌تونیم تقسیمشون کنیم. وقتی برگشتم می‌تونی درباره‌ی بیسبال بهم بگی. حالا خودت رو گرم نگه دار، پیرمرد. یادت باشه تو ماه سپتامبر هستیم.”

پیرمرد گفت: “ماهی که ماهی‌های بزرگ میان. هر کسی می‌تونه در ماه می ماهیگیر بشه.”

پسر گفت: “حالا میرم دنبال ساردین‌ها.”

وقتی پسر برگشت، پیرمرد در صندلی خوابیده بود و آفتاب غروب کرده بود. پسر پتوی سربازی قدیمی رو از روی تخت برداشت و انداخت پشت صندلی و روی شونه‌های عجیب ولی قدرتمند پیرمرد. پیراهنش به قدری وصله شده بود که شبیه بادبان شده بود. سر پیرمرد خیلی پیر بود و با چشم‌های بسته هیچ زندگی و جانی در صورتش نبود. پا برهنه بود.

پسر گذاشت اونجا بمونه و وقتی برگشت پیرمرد هنوز خواب بود.

پسر گفت: “بیدار شو، پیرمرد.”

پیرمرد چشم‌هاش رو باز کرد و لحظه‌ای و از جاهای خیلی خیلی دور برگشت. بعد لبخند زد.

“چی آوردی؟”پرسید.

پسر گفت: “شام. شام میخوریم.”

“زیاد گرسنه نیستم.”

“بیا غذا بخور. نمیتونی غذا نخوری و ماهی بگیری.”

“چی میخوریم؟”

“لوبیای سیاه و برنج موز سرخ شده و کمی خورشت.”

پسر غذا رو در ظرف فلزی از تراس آورده بود.

پیرمرد گفت: “خیلی لطف کردی. بخوریم؟”

پسر با ملایمت بهش گفت: “من ازت خواستم بخوری. نمی‌خواستم تا تو آماده نیستی در ظرف رو باز کنم.”

پیرمرد گفت: “حالا آماده هستم. فقط برای شستن نیاز به زمان داشتم.”

کجا خودش رو شست؟پسر فکر کرد. منبع آب روستا دو خیابون پایین‌تر بود. باید براش آب و صابون و حوله میاوردم اینجا. چرا اینقدر بی‌فکرم؟ باید یه پیرهن و یه کت دیگه برای زمستون براش بیارم و یک جفت کفش و یک پتوی دیگه.

پیرمرد گفت: “خورشتت فوق‌العاده است.”

پسر ازش پرسید: “درباره بیسبال بهم‌ بگو.”

پیرمرد با خوشحالی گفت: “همونطور که گفتم در لیگ آمریکا یانکی‌ها هستن.”

پسر بهش گفت: “امروز باختن.”

“این هیچ معنایی نداره. باز خود دیماگیوی بزرگ بود.”

“آدم‌های دیگه‌ای هم در تیم دارن.”

پیرمرد گفت: “طبیعتاً. ولی اون تفاوت ایجاد میکنه. یادت میاد وقتی میومد تراس؟ می‌خواستم ببرمش ماهیگیری ولی به قدری خجالتی بودم که ازش نخواستم. بعد از تو خواستم ازش بخوای و تو هم خیلی خجالتی بودی. دوست داشتم دیماگیوی بزرگ رو ببرم ماهیگیری. میگن پدرش ماهیگیر بود. شاید مثل ما فقیر بود و درک میکرد.”

“من با یه کشتی بزرگ که میرفت آفریقا سفر میکردم و شب‌ها در ساحل شیر میدیدم.”

“می‌دونم. گفتی بهم.”

“درباره‌ی آفریقا حرف بزنیم یا درباره بیسبال؟”

پسر گفت: “بیسبال. درباره‌ی جان جوتا مک‌گراو بزرگ بهم بگو.”

“قدیما گاهی میومد تراس. ولی وقتی زیادی می‌خورد خشن بود و بد حرف می‌زد.”

“واقعاً بزرگترین مدیر کی هست، لوک یا مارک گونزالس؟”

“فکر میکنم برابرن.”

“و بهترین ماهیگیر تو هستی.”

“نه. میدونم بقیه بهتر از من هستن.”

پسر گفت: “به هیچ وجه. ماهیگیرهای خوب زیادی وجود داره و بعضی‌ها عالی هستن، ولی تو تکی.”

“ممنونم. خوشحالم می‌کنی. امیدوار ماهی به اون بزرگی نیاد که اثبات کنه اشتباه می‌کنیم.”

“اگه همونقدر قوی باشی که میگی چنین ماهی‌ای وجود نداره.”

پیرمرد گفت: “شاید اونقدری که فکر می‌کنم قوی نباشم.”

“ولی ترفندهای زیادی بلدم و عزم دارم.”

“حالا باید بری بخوابی تا صبح سرحال باشی.”

“پس شب‌بخیر. صبح بیدارت می‌کنم.” پسر گفت: “تو زنگ ساعت من هستی.”

پیرمرد گفت: “سن زنگ ساعت منه. چرا پیرمردها انقدر زود بیدار میشن؟ به خاطر اینه که روزهای طولانی‌تری داشته باشن؟”

پسر گفت: “نمیدونم. تنها چیزی که میدونم اینه که پسرهای جوان دیر و سخت می‌خوابن. خوب بخواب، پیرمرد.” بدون نور روی میز غذا خورده بودن. پیرمرد شلوارش رو تا زد تا بالش درست کنه و توش روزنامه گذاشت. خودش رو توی پتو جمع کرد و روی یک روزنامه‌ی قدیمی دیگه که فنرهای روی تخت رو می‌پوشوند خوابید.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER ONE

The Worst Kind of Mark

He was an old man who fished alone in a skiff in the Gulf Stream and he had gone eighty-four days now without catching a fish. During the first forty days without a fish, the boy’s parents had told him that the old man was now definitely and finally salao, which is the worst form of unlucky. The boy’s parents had ordered him to go in another boat, which caught three good fish the first week. It made the boy sad to see the old man come back each day with his skiff empty. He always went down to help him carry the lines, or the gaff and harpoon and the sail patched with flour sacks, so that when it was furled it looked like the flag of permanent defeat.

The old man was thin and gaunt with deep wrinkles on the back of his neck and deep scars on his hands from handling lines of heavy fish. The dark spots of the benign skin cancer that the tropical sun brings were on his cheeks. His scars were as old as forgotten memories.

Everything about him was old except his eyes. They were the same color as the sea and were cheerful and undefeated.

“Santiago,” the boy said to him, “I could go with you again. We’ve made some money.”

The old man had taught the boy to fish and the boy loved him.

“No,” the old man said. “You’re with a lucky boat. Stay there.”

“But remember how you went eighty-seven days without fish and then we caught big ones every day for three weeks.”

“I remember,” the old man said. “I know you did not leave me because you doubted.”

“It was papa who made me leave. I am a boy and I must obey him.”

“I know,” the old man said.

“He hasn’t much faith.”

“No, but we have. Haven’t we?”

“Yes. Can I offer you a beer on the Terrace and then we’ll take the stuff home.”

“Why not?” the old man said. “Between fishermen.”

They sat on the Terrace and many of the fishermen made fun of the old man, but he was not angry. The older fishermen looked at him and were sad, but they did not show it. The successful fishermen of that day had already butchered their marlin and carried them to the ice truck that would take them to the market in Havana. Those who had caught sharks had taken them to the shark factory on the other side of the cove. When the wind came from the east a smell came from the shark factory.

“Santiago,” the boy said.

“Yes,” the old man said. He was thinking of many years ago.

“Can I go out and get sardines for you for tomorrow?”

“No. Go and play baseball. I can still row and Rogelio will throw the net.”

“I would like to go. If I cannot fish with you, I would like to serve in some way.”

“You bought me a beer.” the old man said. “You are already a man.”

“How old was I when you first took me in a boat?”

“Five and you were nearly killed when I brought the fish in too green and it nearly destroyed the boat. Can you remember?”

“I can remember the tail slapping and the noise of the clubbing.”

“Can you really remember that?”

“I remember everything from when we went together.”

The old man looked at him with his confident, loving eyes. “If you were my boy I’d take you out,” he said. “But you are your father’s and your mother’s and you are in a lucky boat.”

“May I get the sardines? I know where I can get four baits too.”

“I have mine left from today.”

“Let me get four fresh ones.”

“One,” the old man said. His hope and his confidence had never left him.

“Two” the boy said.

“Two,” the old man agreed. “Yon didn’t steal them?”

“I would,” the boy said. “But I bought these.”

“Thank you,” the old man said. “Tomorrow is going to be a good day with this current.” He was too simple to wonder when he had attained humility. But he knew it carried no loss of pride.

“Where are you going?” the boy asked.

“Far out. I want to be out before it is light.”

“Are you strong enough now for a truly big fish?”

“I think so. And there are many tricks.”

“Let us take the stuff home,” the boy said, “so I can get the cast net and go after the sardines.”

They picked up the things from the boat. The old man carried the mast on his shoulder and the boy carried the wooden box with the fishing gear.

They walked to the old man’s shack and went in through its open door. The shack was made of the tough part of the royal palm called guano.

In the shack there was a bed, a table, one chair and a place on the dirt floor to cook with charcoal. On the brown walls there was a color picture of the Sacred Heart of Jesus and another of the Virgin of Cobre, both relics of his wife. Once there had been a photograph of his wife on the wall but he had taken it down because it had made him lonely. Now it was on the shelf in the corner under his clean shirt.

“What do you have to eat?” the boy asked.

“A pot of yellow rice with fish. Do you want some?”

“No. I will eat at home. Do you want me to make a fire?”

“No. I will make it later on.”

“May I take the cast net?”

“Of course.”

There was no cast net and the boy remembered when they had sold it. But they went through this fiction every day. There was no pot of yellow rice and fish and the boy knew this too.

“Eighty-five is a kicky number,” the old man said.

“How would you like to see me bring one in that weighed over a thousand pounds?”

“I’ll get the cast net and go for sardines. Will you sit in the sun in the doorway?”

“Yes. I have yesterday’s paper and I will read about baseball.”

The boy did not know whether yesterday’s paper was fiction too. But the old man brought it out from under the bed.

“Perico gave it to me at the bodega” he explained.

“I’ll be back when I have the sardines. I’ll keep yours and mine together on ice and we can share them in the morning. When I come back you can tell me about baseball. Now keep warm, old man. Remember we are in September,” the boy said.

“The month when the great fish come,” the old man said. “Anyone can be a fisherman in May.”

‘I’m going for the sardines now,” the boy said.

When the boy came back the old man was asleep in the chair and the sun was down. The boy took the old army blanket off the bed and spread it over the back of the chair and over the old mail’s strange but powerful shoulders. His shirt had been patched so many times that it was like a sail. The old man’s head was very old and with his eyes closed there was no life in his face. He was barefoot.

The boy left him there and when he came back the old man was still asleep.

“Wake up, old man,” the boy said.

The old man opened his eyes and for a moment he was coming back from a long way away. Then he smiled.

“What have you got?” he asked.

“Supper,” said the boy. “We’re going to have supper.”

“I’m not very hungry-“

“Come on and eat. You can’t fish and not eat.”

“What are we eating?”

“Black beans and rice, fried bananas and some stow.”

The boy had brought them in a metal container from the Terrace.

“That’s very kind of you,” the old man said. “Should we eat?”

“I’ve been asking you to,” the boy told him gently. “I didn’t want to open the container until you were ready.”

“I’m ready now,” the old man said. “I only needed time to wash.”

Where did he wash? the boy thought. The village water supply was two streets down the road. I must have water here for him, and soap and a towel. Why am I so thoughtless? I must got him another shirt and a jacket for the winter and some sort of shoes and another blanket.

“Your stew is excellent,” the old man said.

“Tell me about baseball,” the boy asked him.

“In the American League it is the Yankees as I said,” the old man said happily.

“They lost today,” the boy told him.

“That means nothing. The great DiMaggio is himself again.”

“They have other men on the team.”

“Naturally. But he makes the difference,” the old man said. “Do you remember when he used to come to the Terrace? I wanted to take him fishing but I was too timid to ask him. Then I asked you to ask him and you were too timid. I would like to take the great DiMaggio fishing. They say his father was a fisherman. Maybe he was as poor as we are and would understand.”

“I used to sail on a big ship that went to Africa and I have seen lions on the beaches in the evening.”

“I know. You told me.”

“Should we talk about Africa or about baseball?”

“Baseball. Tell me about the great John Jota McGraw,” the boy said.

“He used to come to the Terrace sometimes in the older days. But he was rough and harsh-spoken when he drank too much.”

“Who is the greatest manager, really, Luque or Mike Gonzalez?”

“I think they are equal.”

“And the best fisherman is you.”

“No. I know others that are better.”

“Que va,” the boy said. “There are many good fishermen and some great ones, but there is only you.”

“Thank you. You make me happy. I hope no fish will come along so great that he will prove us wrong.”

“There is no such fish if you are still strong as you say.”

“I may not be as strong as I think,” the old man said.

“But I know many tricks and I have resolution.”

“You ought to go to bed now so that you will be fresh in the morning.”

“Good night then. I will wake you in the morning.” “You’re my alarm clock,” the boy said.

“Age is my alarm clock,” the old man said. “Why do old men wake so early? Is it to have longer days?”

“I don’t know,” the boy said. “All I know is that young boys sleep late and hard. Sleep well, old man.” They had eaten with no light on the table. The old man rolled his trousers up to make a pillow, putting the newspaper inside them. He rolled himself in the blanket and slept on the other old newspapers that covered the springs of the bed.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.