سرفصل های مهم
دور دستها در دریا
توضیح مختصر
پیرمرد رفته دریا برای ماهیگیری.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
دور دستها در دریا
پیرمرد وقتی پسربچه بود خواب آفریقا و ساحلهای طلایی و دراز رو میدید. حالا هر شب در امتداد اون ساحل زندگی میکرد و در رویاهاش صدای غرش موجها رو میشنید و قایقهای بومی رو میدید که از روی موجها میان. وقتی خواب بود بوی آفریقا که صبحها نسیم خشکی میآورد به مشامش میرسید.
دیگه خواب طوفان، زنها، وقایع بزرگ، ماهیهای بزرگ، دعواها، مسابقات قدرت، یا زنش رو نمیدید. حالا فقط خواب مکانها و شیرهای روی ساحل رو میدید. شیرها غروب مثل گربههای کوچیک بازی میکردن و پیرمرد همونقدر که پسر رو دوست داشت شیرها رو هم دوست داشت. هیچ وقت خواب پسر بچه رو نمیدید.
بیدار شد، به بیرون از در به ماه نگاه کرد و شلوارش رو باز کرد و پوشید. و رفت بالای خیابون تا پسر رو بیدار کنه. درِ خونهای که پسر زندگی میکرد قفل نبود و پیرمرد بازش کرد و بی سر و صدا رفت تو. آروم پای پسر رو گرفت و تا وقتی پسر بیدار بشه و برگرده و بهش نگاه کنه پاشو نگه داشت. پیرمرد با سرش اشاره کرد و پسر شلوارش رو از روی صندلی کنار تخت برداشت، روی تخت نشست و شلوارش رو پوشید.
پیرمرد از در رفت بیرون و پسر دنبالش رفت. خوابآلود بود و پیرمرد دستش رو انداخت دور شونههاش و گفت. “متأسفم.”
پسر گفت: “به هیچ وجه. این کاریه که یک مرد باید انجام بده.”
از خیابون پایین رفتن به کلبهی پیرمرد و در تمام راه در تاریکی مردهای پابرهنه حرکت میکردن و دکلهای قایقهاشون رو حمل میکردن.
وقتی به کلبهی پیرمرد رسیدن، پسر حلقههای لاستیکی، زوبین و چنگک رو گذاشت توی سبد و پیرمرد دکل رو با بادبان پیچیده روی شونهاش برداشت.
“قهوه میخوای؟”پسر پرسید.
“وسایل رو میذاریم توی قایق و بعد قهوه میخوریم.”
در مکان اول صبحی که به ماهیگیران خدمات میداد تو قوطیهای شیر غلیظشده قهوه خوردن.
“چطور خوابیدی، پیرمرد؟”پسر پرسید. حالا داشت بیدار میشد، گرچه از خواب بیدار شدن هنوز براش سخت بود.
پیرمرد گفت: “خیلی خوب، مانولین. امروز اعتماد به نفس دارم.”
پسر گفت: “من هم دارم. حالا باید ساردینهای تو و خودم و طعمههای تازهی تو رو بیارم.”
پسر گفت: “برمیگردم. یه قهوهی دیگه بخور. اینجا اعتبار داریم.”
پیرمرد قهوهاش رو آروم آروم خورد. این قهوه تنها چیزی بود که کل روز میخورد و میدونست که باید این قهوه رو بخوره. حالا دیگه زیاد غذا خوردن خستهاش میکرد و هرگز ناهار با خودش نمیبرد. جلوی کرجی یه بطری آب داشت و این تنها چیزی بود که برای کل روز بهش نیاز داشت.
پسر حالا با ساردینها و دو تا طعمه برگشته بود و رفتن پایین پیش کرجی و شن و ماسه رو زیر پاشون احساس میکردن. کرجی رو بلند کردن و سُر دادن توی آب.
“موفق باشی، پیرمرد.”
پیرمرد گفت: “موفق باشی.”
بندهای پاروها رو روی گیرههای اهرم پارو محکم کرد و خم شد جلو و شروع به پارو زدن کرد و در تاریکی از بندر دور شد. قایقهای دیگهای هم میرفتن دریا و پیرمرد صدای پاروهاشون که میرفت توی آب و میومد بیرون رو میشنید، هرچند نمیتونست ببینه.
پیرمرد میدونست تا دوردستها میره و بوی بد رو پشت سر گذاشت و پارو زد تو بوی تمیز اول صبح اقیانوس.
پیرمرد در تاریکی میتونست اومدن صبح رو احساس کنه و وقتی پارو میزد صدای پرواز ماهیها به بیرون از آب رو میشنید. از اون جایی که دوستان اصلیش در اقیانوس بودن، خیلی به پرواز ماهیها علاقه داشت. خیلی برای پرندهها ناراحت بود، مخصوصاً برای پرستوهای دریایی تیره ظریف و کوچیک که همیشه پرواز میکردن و در جستجو بودن و به نظر هیچ وقت پیدا نمیکردن. و فکر کرد پرندهها زندگی سختتری نسبت به ما دارن به غیر از پرندههای دزد و سنگین و قویترها. وقتی اقیانوس میتونه این همه بیرحم باشه، چرا پرندهها رو مثل پرستوهای دریایی انقدر ظریف و خوب خلق کردن؟ اقیانوس مهربون و خیلی زیباست. ولی میتونه بیرحم هم باشه.
همیشه به دریا به اسم لامار فکر میکنه که اسمی هست که اسپانیاییها وقتی دوستش دارن بهش میگن. گاهی اونایی که اقیانوس رو دوست دارن چیزهای بدی دربارش میگن، ولی همیشه طوری دربارهی دریا حرف میزنن انگار که یک زنه. بعضی از ماهیگیران جوونتر که قایق موتوری دارن، بهش میگن المار که نامی مردانه هست. مثل یک مسابقه یا مکان یا حتی دشمن در موردش حرف میزنن. ولی پیرمرد همیشه فکر کرده یک زنه که الطاف بزرگی میده یا دریغ میکنه. و اگه کارهای وحشیانه و شرورانهای انجام میده به خاطر این هست که نمیتونه جلوی خودش رو بگیره. فکر میکرد ماه مثل زنهای دیگه اون رو هم تحت تأثیر قرار میده.
پیوسته و یکنواخت پارو میزد و هیچ تلاشی براش نیاز نبود.
“امروز پارو میزنم به جایی که دستههای تن بالهدراز هست و شاید ماهیهای بزرگی اونجا باشن.”
قبل از اینکه هوا واقعاً روشن بشه چهار تا طعمهاش در عمقهای متفاوت بودن و با جریان حرکت میکرد. هیچ قسمتی در قلاب نبود که ماهی بزرگ بوی شیرین و طعم خوبی ازش احساس نکنه.
پسر دو تا ماهی تن کوچیک بهش داده بود که از روی عمیقترین قلابها آویزون بودن و روی بقیه یه شاهگیش دمسفت بزرگ و یک جک زرد داشت. هر قلاب به ضخامت یه مداد بود و روی چوب پیچ خورده بود تا اگه چیزی طعمه رو بکشه یا لمسش کنه چوب فرو بره تو آب.
حالا پیرمرد با ملایمت پارو میزد تا قلابها صاف و در عمق مناسب بمونن. آفتاب آروم از روی دریا طلوع کرد و پیرمرد میتونست قایقهای دیگه رو ببینه که توی آب هستن و به طرف ساحل. پایین توی آب رو نگاه کرد و قلابها رو دید که صاف رفته بودن پایین توی آبهای تیره. قلابها رو صافتر از هر ماهیگیر دیگهای نگه داشته بود.
فکر کرد من اینها رو با دقت و به درستی نگه میدارم. فقط دیگه شانسی ندارم. ولی کی میدونه؟ شاید امروز داشته باشم. هر روز روز جدیدی هست. خوششانس بودن بهتره. ولی ترجیح میدم دقیق باشم. اینطوری وقتی شانس بیاد آمادهای.
درست همون موقع یک مرغ دله با بالهای بلند مشکی دید که توی آسمون بالای سرش دایرهوار پرواز میکنه. یک سقوط تند و سریع کرد و بعد باز دایرهوار پرواز کرد.
پیرمرد با صدای بلند گفت: “چیزی پیدا کرده. همینطوری نگاه نمیکنه.”
پیرمرد با صدای بلند گفت: “دلفین. دلفین بزرگ.”
وقتی پیرمرد تماشا میکرد، یک ماهی تن کوچیک اومد بالا توی هوا، برگشت و افتاد توی آب. یکی دیگه و یکی دیگه بلند شد و پرشهای بلندی میکردن و طعمه رو تغییر میدادن. بعد از مدتی ریسمان سکان زیر پاهاش سفت شد.
پاروهاش رو انداخت و سنگینی کشش لرزان ماهی تن کوچیک رو احساس کرد. وقتی ماهی رو میکشید تو، میتونست ماهی رو توی آب ببینه. پیرمرد از روی مهربونی زد از سرش و با لگد زد بره زیر سکان.
با صدای بلند گفت: “آلباکور. ازش طعمهی قشنگی در میاد.”
یادش نمیومد اولین بار کی با خود شروع به صحبت کرده بود. احتمالاً وقتی پسربچه ترکش کرده بود ولی دقیق به خاطر نمیآورد.
آفتاب حالا گرم شده بود و پیرمرد پشت گردنش حسش میکرد و وقتی پارو میزد عرق رو که از پشتش میچکید حس میکرد. درست همون موقع که قلابهاش رو تماشا میکرد دید یکی از چوبهای با طرح سبز محکم رفت توی آب.
گفت: “آره. آره” و پاروهاش رو آورد توی قایق. دستش رو به طرف قلاب دراز کرد و با ظرافت بین انگشت شست و انگشت اشاره دست راستش نگه داشت.
بعد دوباره اومد. اینبار یک کشش آزمایشی بود و دقیقاً میدونست چیه. در عمق صد متری یک نیزه ماهی داشت ساردینی رو میخورد که سر قلاب رو پوشونده بود.
فکر کرد: “از این فاصله باید بزرگ باشه. بخورشون، ماهی. لطفاً بخورشون.” کشش سبک و ظریف رو احساس کرد و بعد حتماً وقتی شکستن سر ساردین از روی قلاب سختتر بود، یک کشش محکمتر. بعد دیگه هیچی نبود.
پیرمرد با صدای بلند گفت: “یالّا. فقط بوشون بکش. دوستداشتنی نیستن؟ حالا بخورشون و بعد ماهی تن هست. خجالت نکش، ماهی. بخورشون.”
بعد یک چیز محکم و به شکل باورنکردنی سنگین رو احساس کرد. وزن ماهی بود و اجازه داد طناب سُر بخوره بره پایین و پایین و پایین. حالا آماده بود. علاوه بر سیمی که استفاده میکرد، سه تا سیم چهل متری ذخیره داشت.
گفت: “کمی بیشتر بخور. خوب بخور.”
فکر کرد: “طوری بخورش که سر قلاب بره توی قلبت و تو رو بکشه. آسون بیا بالا و بذار نیزه رو بکنم درونت. آمادهای؟ به اندازهی کافی روی میز بودی؟”
با صدای بلند گفت: “حالا!” و با دو دستش محکم کشید و یک متر طناب باز شد و بعد دوباره و دوباره کشید و با تمام قدرت دستهاش و وزن بدنش تاب میخورد.
هیچ اتفاقی نیفتاد. ماهی به آرومی حرکت کرد و دور شد و پیرمرد نمیتونست یک اینچ هم بلندش کنه. قایق به آرومی شروع به حرکت به طرف شمال غرب کرد. ماهی یکنواخت حرکت میکرد و به آرومی روی آبهای آرام سفر میکردن.
پیرمرد با صدای بلند گفت: “ای کاش پسر همراهم بود. یه ماهی با طناب منو دنبال خودش میکشه. باید با تمام توان نگهش دارم و هر وقت میخواد بهش طناب بدم. خدا رو شکر داره حرکت میکنه و نمیره پایین.
۴ ساعت بعد ماهی هنوز هم در دریا شنا میکرد و کرجی رو پشت سرش میکشید و پیرمرد هنوز هم با طناب که پشتش بود محکم مقاومت میکرد.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TWO
Far Out to Sea
The old man dreamed of Africa when he was a boy and the long, golden beaches. He lived along that coast now every night and in his dreams he heard the surf roar and saw the native boats come riding through it. As he slept he smelled the smell of Africa that the land breeze brought in the morning.
He no longer dreamed of storms, nor of women, nor of great events, nor of great fish, nor of fights, nor of contests of strength, nor of his wife. Now he only dreamed of places and of the lions on the beach. They played like young cats in the dusk and he loved them, as he loved the boy. He never dreamed about the boy.
He woke up, looked out the open door at the moon and unrolled his trousers and put them on. He went up the road to wake the boy. The door of the house where the boy lived was unlocked and the old man opened it and walked in quietly. He took hold of the boy’s foot gently and held it until the boy woke and turned and looked at him. The old man nodded and the boy took his trousers from the chair by the bed and, sitting on the bed, pulled them on.
The old man went out the door and the boy came after him. He was sleepy and the old man put his arm across his shoulders and said. “I am sorry.”
“Que va,” the boy said. “It is what a man must do.”
They walked down the road to the old man’s shack and all along the road, in the dark, barefoot men were moving, carrying the masts of their boats.
When they reached the old man’s shack the boy took the rolls of line in the basket, the harpoon and gaff, and the old man carried the mast with the furled sail on his shoulder.
“Do you want coffee?” the boy asked.
“We’ll put the gear in the boat and then get some.”
They had coffee from condensed-milk cans at an early morning place that served fishermen.
“How did you sleep, old man?” the boy asked. He was waking up now although it was still hard for him to leave his sleep.
“Very well, Manolin,” the old man said. “I feel confident today.”
“So do I” the boy said. “Now I must get your sardines and mine and your fresh baits.”
“I’ll be right back” the boy said. “Have another coffee. We have credit here.”
The old man drank his coffee slowly. It was all he would have all day and he knew that he should drink it. For a long time now eating had bored him and he never carried a lunch. He had a bottle of water in the bow of the skiff and that was all he needed for the day.
The boy was back now with the sardines and the two baits, and they went down to the skiff, feeling the pebbled sand under their feet. They lifted the skiff and slid her into the water.
“Good luck, old man.”
“Good luck,” the old man said.
He fitted the rope lashings of the oars onto the thole pins and, leaning forward, he began to row out of the harbor in the dark. There were other boats going out to sea and the old man heard the dip and push of their oars even though he could not see them.
The old man knew he was going far out and he left the smell of the land behind and rowed out into the clean early morning smell of the ocean.
In the dark the old man could feel the morning coming and as he rowed he heard the sound of flying fish leaving the water. He was very fond of flying fish as they were his principal friends on the ocean. He was sorry for the birds, especially the small delicate dark terns that were always flying and looking and almost never finding. And he thought, the birds have a harder life than we do except for the robber birds and the heavy strong ones. Why did they make birds so delicate and fine as those sea swallows when the ocean can be so cruel? She is kind and very beautiful. But she can be so cruel.
He always thought of the sea as la mar which is what people call her in Spanish when they love her. Sometimes those who love her say bad things about her but they always speak of the sea as though she were a woman. Some of the younger fishermen, who had motorboats, speak of her as el mar which is masculine. They speak of her as a contestant or a place or even as an enemy. But the old man always thought of her as feminine and as something that gave or withheld great favors. and if She did wild or wicked things it was because she could not help them. The moon affects her as it does a woman, he thought.
He was rowing steadily and it was no effort for him.
“Today I’ll row out where the schools of albacore are and maybe there will be a big one with them.”
Before it was really light he had his four baits out at different depths and he was drifting with the current. There was no part of the hook that a great fish could feel which was not sweet-smelling and good-tasting.
The boy had given him two small fresh tunas which hung on the two deepest lines and on the others, he had a big blue runner and a yellow jack. Each line was as thick as a big pencil and was looped onto a stick so that any pull or touch on the bait would make the stick dip.
Now the old man rowed gently to keep the lines straight and at their proper depths. The sun rose thinly from the sea and the old man could see the other boats, low on the water and well in toward the shore. He looked down into the water and watched the lines that went straight down into the dark water. He kept them straighter than any other fisherman.
I keep them with precision, he thought. Only I have no luck anymore. But who knows? Maybe today. Every day is a new day. It is better to be lucky. But I would rather be exact. Then when luck comes you are ready.
Just then he saw a man-of-war bird with his long black wings circling in the sky ahead of him. He made a quick drop and then circled again.
“He’s got something,” the old man said aloud. “He’s not just looking.”
“Dolphin,” the old man said aloud. “Big dolphin.”
As the old man watched, a small tuna rose in the air, turned and dropped into the water. Another and another rose and they were leaping in long jumps alter the bait. After a while the stern line became taut under his foot.
He dropped his oars and felt the weight of the small tuna’s shivering pull. He could see the fish in the water as he pulled it in. The old man hit him on the head for kindness and kicked him under the stern.
“Albacore,” he said aloud. “He’ll make a beautiful bait.”
He did not remember when he first started talking to himself. Probably when the boy had left him, but he did not remember.
The sun was hot now and the old man felt it on the back of his neck, and felt the sweat trickle down his back as he rowed. Just then, watching his lines, he saw one of the projecting green sticks dip sharply.
“Yes” he said. “Yes,” and he moved his oars inside the boat. He reached out for the line and held it delicately between the thumb and forefinger of his right hand.
Then it came again. This time it was a tentative pull and he knew exactly what it was. One hundred fathoms below a marlin was eating the sardines that covered the point of the hook.
This far out, he must be huge, he thought. Eat them, fish. Please eat them. He felt the light delicate pull and then a harder pull when a sardine’s head must have been more difficult to break from the hook. Then there was nothing.
“Come on,” the old man said aloud. “Just smell them. Aren’t they lovely? Eat them now and then there is the tuna. Don’t be shy, fish. Eat them.”
Then he felt something hard and unbelievably heavy. It was the weight of the fish and he let the line slip down, down, down. Now he was ready. He had three forty-fathom coils of line in reserve, as well as the coil he was using.
“Eat it a little more” he said. “Eat it well.”
Eat it so that the point of the hook goes into your heart and kills you, he thought. Come up easy and let me put the harpoon into you. Are you ready? Have you been at the table long enough?
“Now!” he said aloud and struck hard with both hands, gained a yard of line and then struck again and again, swinging with all the strength of his arms and the weight of his body.
Nothing happened. The fish just moved away slowly and the old man could not raise him an inch. The boat began to move slowly toward the northwest. The fish moved steadily and they traveled slowly on the calm water.
“I wish I had the boy,” the old man said aloud. “I’m being towed by a fish. I must hold him all I can and give him the line when he wants it. Thank God he is traveling and not going down.”
Four hours later the fish was still swimming out to sea, towing the skiff, and the old man was still braced solidly with the line across his back.