سرفصل های مهم
یک نبرد برابر
توضیح مختصر
پیرمرد هنوز نتونسته ماهی رو بگیره.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهارم
یک نبرد برابر
وقتی آفتاب غروب کرد برای اینکه به خودش اعتماد به نفس بیشتری بده زمانی رو به خاطر آورد که در کازابلانکا با یه سیاهپوست بزرگ اهل سینفوگوس که قویترین مرد بارانداز بود بازی دست کرده بود.
یک روز و شب آرنجهاشون روی خطی بود که با گچ روی میز کشیده شده بود. هر کدوم سعی میکرد دست اون یکی رو بزنه روی میز. هر ۴ ساعت یک بار داور عوض میشد تا داورها بتونن بخوابن.
احتمال برد و باخت کل شب عوض میشد. یک بار سیاهپوست پیرمرد رو که اون موقعها پیرمرد نبود و سانتیوگوی قهرمان بود تقریباً سه اینچ از تعادل خارج کرده بود. ولی پیرمرد دوباره دستش رو بالا آورده بود. اون موقع مطمئن بود که سیاهپوست رو که مرد خوب و ورزشکار بزرگی بود رو شکست میده. و موقع روشن شدن هوا دست سیاهپوست رو آورده بود پایین و پایین تا خورده بود به میز. مسابقه صبح یکشنبه شروع شده بود و صبح دوشنبه تموم شد.
مدتی طولانی همه بهش میگفتن قهرمان. بعد از اون چند تا مسابقه داد و بعد دیگه مسابقه نداد. به این نتیجه رسید اگه به اندازهی کافی بخواد میتونه هر کسی رو شکست بده و به این نتیجه رسید که این کار برای دست راستش برای ماهیگیری بده.
درست قبل از این که هوا تاریک بشه، وقتی از کنار جزیرهی بزرگ ساراگاسو وید عبور میکردن یه دلفین طناب کوچیکش رو گرفت. اولین بار وقتی پرید توی هوا، خم شد و وحشیانه تکون خورد دیدش. وقتی پشت قایق بود، پیرمرد خم شد و ماهی طلایی صیقلی رو با خالهای بنفش از عقب قایق بالا آورد. فکهاش به شکل تشنجی قلاب رو تند تند گاز میگرفتن. با بدن دراز و صاف، دم و سرش به کف کرجی کوبید تا اینکه پیرمرد بستش. بعد لرزید و بیحرکت موند.
پیرمرد آفتاب رو که میرفت توی اقیانوس و غروب میکرد و شیب طناب بزرگ رو تماشا کرد.
گفت: “اصلاً عوض نشده.” ولی با تماشای حرکت آب روی دستش متوجه شد که کمی آرومتر شده.
گفت: “دو تا پارو رو با هم میبندم پشت قایق و این طوری شب سرعتش کم میشه. برای شب خوبه و من هم خوبم.”
فکر کرد؛ دارم یاد میگیرم چطور این کار رو انجام بدم. حداقل این قسمتش رو. بعد این هم یادم باشه از وقتی طعمه رو گرفته چیزی نخورده و بزرگه و به غذای زیادی نیاز داره. من یک ماهی تن رو کامل خوردم. فردا هم دلفین رو میخورم.
“حالت چطوره، ماهی؟با صدای بلند پرسید. حال من خوبه و دست چپم بهتر شده و برای یک شب و یک روز غذا دارم. قایق رو بکش، ماهی.”
در واقع حالش خوب نبود، چون درد طناب روی پشتش تقریباً از بین رفته بود و تبدیل به کرختی شده بود که نگرانش میکرد.
فکر کرد؛ ولی من چیزهای بدتری دیدم. دستم فقط کمی بریده و کرختی اون یکی دستم هم از بین رفته. پاهام مشکلی ندارن.
از اونجایی که در سپتامبر بعد از غروب آفتاب هوا زود تاریک میشه، حالا هوا تاریک شده بود. اولین ستارهها بیرون اومده بودن. اسم رجلالجبار رو نمیدونست، ولی دیدش و میدونست که به زودی همهی ستارهها بیرون میان و همهی دوستان دورش رو خواهد داشت.
با صدای بلند گفت: “ماهی هم دوست منه. هیچ وقت چنین ماهیای نه دیدم و نه تعریفش رو شنیدم. ولی باید بکشمش. خوشحالم که مجبور نیستیم ستارهها رو بکشیم.”
بعد برای ماهیِ بزرگ که چیزی برای خوردن نداشت ناراحت شد و عزمش برای کشتن ماهی در غم و اندوهش آرام نگرفت. فکر کرد؛ غذای چند نفر میشه؟ ولی اون آدمهایی که میخورنش لایق خوردنش هستن؟ نه، البته که نیستن. هیچ کس لایق خوردن چنین ماهیای با این عظمت و وقار نیست.
پیرمرد باور داشت تقریباً دو ساعت استراحت کرده. حالا ماه تا دیروقت بیرون نمیومد و هیچ راهی برای فهمیدن زمان نداشت. هنوز هم کشش ماهی رو روی شونههاش تحمل میکرد.
با صدای بلند گفت: “ولی هنوز نخوابیدی، پیرمرد. نصف یک روز و یک شب و حالا یک روز دیگه شده و هنوز نخوابیدی. اگه ماهی آروم و ثابته، باید یک راهی پیدا کنم تا کمی بخوابی. اگه نخوابی ممکنه ذهنت آشفته بشه.”
با خودش گفت؛ میتونم نخوابم. ولی خیلی خطرناک میشه.
رفت عقب قایق. حالا ستارهها روشن بودن و دلفین رو به وضوح دید و تیغ چاقوش رو کرد توی سرش و از زیر پشت قایق آوردش بالا. حالا دلفین زیر نور ستارهها سرد و خاکستری-سفید بود و در حالی که پای راستش روی سر ماهی بود، پیرمرد پوست یک طرف دلفین رو کند. بعد پوست طرف دیگه رو هم کند و فیلهها رو برید. از کنار قایق به بیرون خم شد و دستش رو کرد توی آب. شدت جریان آب روی دستش کمتر بود.
“یا خسته است یا داره استراحت میکنه. حالا بذار این دلفین رو بخورم و کمی استراحت کنم و بخوابم.”
زیر ستارهها نصف یکی از فیلههای دلفین رو خورد.
گفت: “دلفین چه ماهی فوقالعادهای برای پخته خوردن هست. و خامش چقدر مزخرفه. دیگه بدون نمک و لیمو ترش با قایق نمیام بیرون.”
آسمون به سمت شرق ابری بود و ستارههایی که میشناخت یکی پس از دیگری میرفتن. حالا طوری به نظر میرسید انگار داره وارد درهی بزرگی از ابر میشه و باد نمیوزید.
گفت: “سه، چهار روز بعد هوا بد میشه. ولی نه امشب یا فردا. حالا که ماهی آرام و ثابته کمی بخواب، پیرمرد.”
ماه مدتی طولانی بیرون بود، ولی پیرمرد به خوابیدن ادامه داد و ماهی به شکل مداوم میکشید و قایق وارد تونلی از ابرها شد. با حرکت تند و سریع مشت راستش که اومد روی صورتش و طناب که دست راستش رو میسوزوند، بیدار شد. نمیتونست با دست چپش طناب رو احساس کنه، ولی تا میتونست با دست راستش سرعت رو کم کرد و طناب باز شد.
بالاخره دست چپش طناب رو پیدا کرد و بهش تکیه داد و حالا پشتش و دست چپش رو میسوزوند. تمام فشار روی دست چپش بود و بد جور بریده میشد.
درست همون موقع ماهی پرید و باعث شد اقیانوس از هم بپاشه و بعد یک سقوط سنگین کرد. بعد دوباره پرید و دوباره و قایق با سرعت در حرکت بود، هر چند طناب هنوز با سرعت باز میشد تلاش و فشار رو تا نقطهی شکست بالا میبرد. پیرمرد محکم به طرف کمان کشیده شده بود و صورتش روی تکهی گوشت بریده شدهی دلفین بود و نمیتونست تکون بخوره.
فکر کرد؛ منتظر همین بودیم. حالا بذار بگیریمش.
کاری کن تقاص طناب رو بده. کاری کن تقاصش رو بده.
نمیتونست پرشهای ماهی رو ببینه، فقط میتونست صدای شکافتن اقیانوس و وقتی توی آب میافتاد صدای سنگین آب رو بشنوه. سرعت طناب داشت بدجور دستش رو میبرید، ولی همیشه این اتفاق میفته.
فکر کرد؛ اگه پسر اینجا بود حلقههای طناب رو خیس میکرد. بله. اگه پسر اینجا بود.
طناب باز شد، ولی حالا سرعتش کم شده بود و کاری میکرد ماهی هر اینچ از طناب رو به دست بیاره. حالا سرش رو از روی چوب و تکهی بریده شدهی گوشت ماهی که گونهاش لهش کرده بود برداشت. روی زانوهاش نشست و بعد بلند شد سرپا.
داشت طناب میداد ولی تمام مدت با سرعت کمتری.
یعنی چی باعث شده انقدر یکباره شروع کنه؟ میتونه گرسنگی باشه که عاجزش کرده یا از چیزی در شب ترسیده؟
شاید یک مرتبه ترسیده. ولی ماهی قوی و آرومی بود و به نظر میرسید نترسه و خیلی اعتماد به نفس داره. عجیبه.
گفت: “بهتره خودت نترس و با اعتماد به نفس باشی، پیرمرد.”
پیرمرد ماهی رو با دست چپش گرفت و دولا شد و با دست راستش آب برداشت تا گوشت دلفین له شده رو از روی صورتش برداره. میترسید این کار باعث بشه حالت تهوع بهش دست بده و استفراغ کنه و قدرتش رو از دست بده. دست راستش رو توی آب شست و بعد وقتی اولین نور قبل از طلوع آفتاب رو تماشا میکرد، گذاشت توی آب نمکی بمونه. فکر کرد؛ داره تقریباً به شرق میره. خسته است و داره با جریان حرکت میکنه. کمی بعد مجبور میشه دور بزنه. بعد کار واقعی ما شروع میشه.
بعد از این که تشخیص داد دست راستش به اندازهی کافی در آب بود، دستش رو از آب بیرون آورد و بهش نگاه کرد.
گفت: “بد نیست. و درد برای یک مرد مهم نیست.”
طناب رو با دقت گرفت به طوری که روی هیچ کدوم از بریدگیهای تازه نخوره و وزنش رو طوری تغییر داد تا بتونه دست چپش رو بذاره توی آب اون طرف کرجی.
به دست چپش گفت: “برای یه چیز بیارزش زیاد بد عمل نکردی. ولی لحظهای بود که نمیتونستم پیدات کنم.”
چرا با دو تا دست خوب به دنیا نیومدم؟فکر کرد. شاید تقصیر من بود که دست چپ رو خوب آموزش ندادم. ولی خدا میدونه فرصتهای کافی برای یادگیری داشت. گرچه شب زیاد بد عمل نکرد و فقط یک بار کرخت شد و گرفت. اگه باز هم بگیره و کرخت بشه، بذار طناب بِبُرتش.
از وقتی اومده بود دریا آفتاب داشت برای سومین بار طلوع میکرد که ماهی شروع به دور زدن کرد.
گفت: “دور خیلی بزرگی هست. ولی داره دور میزنه.”
فکر کرد؛ باید تا میتونم نگه دارم. فشار هر بار دورهاش رو کوچیک میکنه. شاید در عرض یک ساعت ببینمش. حالا باید قانعش کنم و بعد باید بکشمش.
ولی ماهی همچنان آروم دور میزد و دو ساعت بعد پیرمرد خیس عرق شده بود و تا عمق استخونهاش خسته بود. ولی حلقهها حالا خیلی کوتاهتر بودن و از نحوهی کج شدن طناب میتونست بگه ماهی وقتی شنا میکنه مرتباً بالا میاد.
یک ساعت بود که پیرمرد لکههای سیاه جلوی چشمهاش میدید و نمک عرقش میرفت تو چشمهاش و تو بریدگی زیر چشمش و روی پیشونیش. از نقطههای سیاه نمیترسید. گرچه دو بار احساس غش و سرگیجه کرده بود و این باعث نگرانیش شده بود.
گفت: “نمیتونم با ماهی مثل این شکست بخورم و بمیرم. حالا که تو دستمه و انقدر زیبا داره میاد. خدایا، کمکم کن تحمل کنم. صد بار میگم پدر ما و صد بار میگم سلام مریم. ولی حالا نمیتونم بگم.” فرض کن گفته شدن. بعداً میگم. درست همون موقع یک ضربه و حرکت ناگهانی روی طنابی که با دو تا دستش نگه داشته بود، احساس کرد. یک ضربه و حرکت تند و تیز و سنگین بود.
فکر کرد؛ داره با شمشیرش به سیم میزنه. ممکنه بپره و حالا ترجیح میدم دور بزنه. پرش براش ضروریه تا هوا بگیره. ولی بعد از اون هر بار پرش میتونه دهانهی زخم قلاب رو عریضتر کنه و ماهی میتونه قلاب رو پرت کنه.
گفت: “نپر، ماهی. نپر.” ماهی چند بار دیگه به سیم زد و هر بار پیرمرد کمی طناب بیشتر بهش میداد.
ماهی بعد از مدتی دیگه به سیم نزد و دوباره به آرومی شروع به دور زدن کرد. حالا پیرمرد داشت مداوم طناب رو میگرفت. ولی دوباره احساس ضعف کرد. کمی آب دریا با دست چپش برداشت و ریخت رو سرش. بعد بیشتر برداشت و به پشت گردنش مالید.
گفت: “دیگه کرختی ندارم. به زودی میاد بالا و من میتونم دووم بیارم. باید دووم بیاری. حتی حرفش رو هم نزن.” دوباره جلوی کمان زانو زد و باز لحظهای طناب رو سُر داد پشتش. تصمیم گرفت؛ حالا وقتی دور میزنه استراحت میکنم و بعد وقتی میاد تو بلند میشم و روش کار میکنم.
فکر کرد؛ تو عمرم این همه خسته نبودم و حالا باد بسامان داره بلند میشه. ولی خوب میشه باد اون رو توش بگیره. دریا به شکل قابل ملاحظهای بالا اومده. ولی نسیم هوا مناسب بود و برای رفتن به خونه باید این رو داشت.
گفت: “فقط میرم جنوب و غرب. یک مرد هرگز تو دریا گم نمیشه و اینجا هم جزیرهی درازیه.”
در دور سوم بود که برای اولین بار ماهی رو دید. اول مثل یک سایهی تیره دید که خیلی طول کشید از زیر قایق رد بشه به طوری که پیرمرد نمیتونست طولش رو باور کنه.
گفت: “نه. نمیتونه به این بزرگی باشه.” ولی به اون بزرگی بود و در آخر این دور اومد روی سطح آب فقط سی یارد دورتر و مرد دمش رو بیرون از آب دید. بلندتر از تیغ داس بزرگ بود و یک رنگ بنفش خیلی کمرنگ بالای آب آبی تیره بود.
وقتی ماهی درست پایین سطح آب شنا میکرد، پیرمرد میتونست جثهی عظیم و راههای بنفشش رو ببینه. بالهی پشتش پایین بود و ماهیچههای سینهاش کاملاً پهن بود. بعد پیرمرد تونست چشم ماهی رو ببینه.
پیرمرد حالا عرق میکرد، ولی از یک چیز دیگهای علاوه بر آفتاب. در هر دور آرامی که ماهی میزد، پیرمرد طناب میگرفت و مطمئن بود که در دو دور فرصتی به دست میاره که نیزه رو واردش کنه.
فکر کرد؛ ولی باید بیاد نزدیک، نزدیک، نزدیک. نباید بخوام بزنم تو سرش. باید به قلبش بزنم.
گفت: “آروم و قوی باش، پیرمرد.”
حالا ماهی داشت آروم و زیبا و درحالیکه فقط دم بزرگش حرکت میکرد، دایرهوار به قایق نزدیک میشد. پیرمرد کشیدش تا بیاره نزدیکتر. فقط یک لحظه ماهی برگشت به بغل. بعد خودش رو صاف کرد و یک دور دیگه رو شروع کرد.
پیرمرد گفت: “حرکتش دادم. اون موقع حرکتش دادم.”
دوباره احساس ضعف کرد ولی با تمام قدرتش ماهی بزرگ رو نگه داشت. فکر کرد؛ تکونش دادم. شاید این بار بتونم بیارمش جلو. فکر کرد؛ بکشید، دستها. پایداری کنید، پاها. برام دووم بیار، سر. برام دووم بیار. تو هیچ وقت نرفتی. این بار میکِشَمِش جلو.
ولی وقتی تمام نیروش رو به کار برد، ماهی خودش رو صاف کرد و شنا کرد و دور شد.
پیرمرد گفت: “ماهی. ماهی، به هر حال میمیری. تو هم مجبوری منو بکشی؟”
فکر کرد، اینطوری هیچ کاری انجام نمیشه. حالا دهنش به قدری خشک شده بود که نمیتونست حرف بزنه، ولی دستش به آب نمیرسید. فکر کرد باید این بار بیارمش کنار قایق. برای دورهای زیاد خوب نیستم. به خودش گفت؛ چرا، هستی. تا ابد خوبی.
در دور بعد کم مونده بود ماهی رو بگیره. ولی ماهی دوباره خودش رو صاف کرد و شنا کرد و به آرومی دور شد.
پیرمرد فکر کرد؛ داری منو میکُشی، ماهی. ولی تو هم حق داری. تا حالا بزرگتر و زیباتر و آرومتر و اصیلتر از تو ندیدم، برادر. بیا و من رو بکش. برام مهم نیست کی کی رو میکشه. فکر کرد؛ حالا ذهنت داره آشفته میشه. باید ذهنت رو صاف کنی و بدونی چطور مثل یه مرد یا یه ماهی رنج بکشی.
با صدایی که به سختی میتونست بشنوه، گفت: “صاف شو، ذهن. صاف شو.”
یک بار دیگه امتحان کرد و وقتی ماهی رو برگردوند احساس کرد خودش هم داره میره. ماهی خودش رو صاف کرد و دوباره با دم بزرگش که تو هوا تکون میخورد به آرومی شنا کرد و رفت.
پیرمرد قسم خورد دوباره امتحان میکنم هر چند دستهاش حالا لجنی شده بودن و فقط میتونست هر از گاهی خوب ببینه.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER FOUR
An Even Eight
As the sun set, to give himself more confidence, he remembered the time in the tavern at Casablanca when he had played the hand game with the great negro from Cienfuegos, who was the strongest man on the docks.
They had gone one day and one night with their elbows on a chalk line on the table. Each one was trying to force the other’s hand down onto the table. They changed the referee every four hours so that the referees could sleep.
The odds would change back and forth all night. Once the negro had the old man, who was not an old man then but was Santiago El Campeon, nearly three inches off balance. But the old man had raised his hand again. He was sure then that he had the negro, who was a fine man and a great athlete, beaten. And at daylight he had forced the hand of the negro down and down until it rested on the table. The match had started on a Sunday morning and ended on a Monday morning.
For a long time everyone had called him “the Champion.” After that he had a few matches and then no more. He decided that he could beat anyone if he wanted to badly enough and he decided that it was bad for his right hand for fishing.
Just before it was dark, as they passed a great island of Sargasso weed, his small line was taken by a dolphin. He saw it first when it jumped in the air, bending and flapping wildly. When it was at the stern the old man leaned over and lifted the burnished gold fish with its purple spots over the stem. Its jaws were working convulsively in quick bites against the hook. It pounded the bottom of the skiff with its long flat body, its tail and its head until he clubbed it. Then it shivered and was still.
The old man watched the sun go into the ocean and the slant of the big cord.
“He hasn’t changed at all,” he said. But watching the movement of the water against his hand he noted that it was a bit slower.
“I’ll lash the two oars together across the stern and that will slow him in the night,” he said. “He’s good for the night and so am I.”
I’m learning how to do it, he thought. This part of it anyway. Then, too, remember he hasn’t eaten since he took the bait and he is huge and needs much food. I have eaten the whole tuna. tomorrow I will eat the dolphin.
“How do you feel, fish?” he asked aloud. “I feel good and my left hand is better and I have food for a night and a day. Pull the boat, fish.”
He did not truly feel good because the pain from the cord across his back had almost passed pain and gone into a dullness that worried him.
But I have had worse things than that, he thought. My hand is only cut a little and the cramp is gone from the other. My legs are all right.
It was dark now as it becomes dark quickly after the sun sets in September. The first stars were out. He did not know the name of Rigel but he saw it and knew that soon they would all be out and he would have all his distant friends.
“The fish is my friend too,” he said aloud. “I have never seen or heard of such a fish. But I must kill him. I am glad we do not have to try to kill the stars.”
Then he was sorry for the great fish that had nothing to eat and his determination to kill him never relaxed in his sorrow for him. How many people will he feed, he thought. But are they worthy to eat him? No, of course not. There is no one worthy of eating a fish with such great dignity.
The old man rested for what he believed to be two hours. The moon did not rise until late now and he had no way of judging the time. He was still bearing the pull of the fish across his shoulders.
“But you have not slept yet, old man. It is half a day and a night and now another day and you have not slept,” he said aloud. “I must devise a way so that you sleep a little if he is quiet and steady. If you do not sleep you might become unclear in the head.”
I could go without sleeping, he told himself. But it would be too dangerous.
He worked his way back to the stern. The stars were bright now and he saw the dolphin clearly and he pushed the blade of his knife into his head and pulled him out from under the stern. The dolphin was cold and gray-white now in the starlight and the old man skinned one side of him while he held his right foot on the fish’s head. Then he skinned the other side and cut fillets. He leaned over the side and put his hand in the water. The flow of the water against it was less strong.
“He is tired or he is resting. Now let me eat this dolphin and get some rest and a little sleep.”
Under the stars he ate half of one of the dolphin fillets.
“What an excellent fish dolphin is to eat cooked,” he said. “And what a miserable fish raw. I will never go in a boat again without salt or limes.”
The sky was clouding over to the east and one after another the stars he knew were gone. It looked now as though he were moving into a great canyon of clouds and the wind had dropped.
“There will be bad weather in three or four days,” he said. “But not tonight or tomorrow. Right now to get some sleep, old man, while the fish is calm and steady.”
The moon had been up for a long time but he slept on and the fish pulled on steadily and the boat moved into the tunnel of clouds. He woke with the jerk of his right fist coming up against his face and the line burning out through his right hand. He could not feel the line with his left hand but he braked all he could with his right and the line rushed out.
Finally his left hand found the line and he leaned back against it and now it burned his back and his left hand. His left hand was taking all the strain and it was cutting badly.
Just then the fish jumped making a great bursting of the ocean and then a heavy fall. Then he jumped again and again and the boat was going fast although line was still racing out and the old man was raising the strain to the breaking point. He had been pulled down tight onto the bow and his face was in the cut slice of dolphin and he could not move.
This is what we waited for, he thought. So now let us take it.
Make him pay for the line. Make him pay for it.
He could not see the fish’s jumps but only heard the breaking of the ocean and the heavy splash as he fell. The speed of the line was cutting his hands badly but he had always known this would happen.
If the boy were here he would wet the coils of line, he thought. Yes. If the boy were here.
The line went out but it was slowing now and he was making the fish earn each inch of it. Now he got his head up from the wood and out of the slice of fish that his cheek had crushed. He was on his knees and then he rose to his feet.
He was giving line but more slowly all the time.
I wonder what started him so suddenly? Could it have been hunger that made him desperate, or was he frightened by something in the night?
Maybe he suddenly felt fear. But he was such a calm, strong fish and he seemed so fearless and so confident. It is strange.
“You better be fearless and confident yourself, old man,” he said.
The old man held him with his left hand and stooped down and scooped up water in his right hand to get the crushed dolphin flesh off his face. He was afraid that it might nauseate him and cause him to vomit and lose his strength. He washed his right hand in the water and then let it stay in the salt water while he watched the first light come before the sunrise. He’s headed almost east, he thought. That means he is tired and going with the current. Soon he will have to circle. Then our true work begins.
After he judged that his right hand had been in the water long enough he took it out and looked at it.
“It is not bad,” he said. “And pain does not matter to a man.”
He took hold of the line carefully so that it did not fit into any of the fresh line cuts and shifted his weight so that he could put his left hand into the sea on the other side of the skiff.
“You did not do so badly for something worthless,” he said to his left hand. ‘But there was a moment when I could not find you.”
Why was I not born with two good hands? he thought. Perhaps it was my fault in not training the left one properly. But God knows he had enough chances to leant. He did not do so badly in the night, though, and he has cramped only once. If he cramps again let the line cut him off.
The sun was rising for the third time since he had got out to sea when the fish started to circle.
“It is a very big circle,” he said. “But he is circling.”
I must hold all I can, he thought. The strain will shorten his circle each lime. Perhaps in an hour I will see him. Now I must convince him and then I must kill him.
But the fish kept on circling slowly and the old man was wet with sweat and tired deep into his bones two hours later. But the circles were much shorter now and from the way the line slanted he could tell the fish had risen steadily while he swam.
For an hour the old man had been seeing black spots before his eyes and the sweat salted his eyes and salted the cut under his eye and on his forehead. He was not afraid of the black spots. Twice, though, he had felt faint and dizzy and that had worried him.
“I cannot fail and die on a fish like this,” he said. “Now that I have him coming so beautifully. God help me endure. I’ll say a hundred Our Fathers and a hundred Hail Marys. But I cannot say them now.” Consider them said, he thought. I’ll say them later. Just then he felt a sudden banging and jerking on the line he held with his two hands. It was sharp and heavy.
He is hitting the wire with his sword, he thought. He may jump and I would rather he circled now. The jumps wore necessary for him to take air. But after that each jump can widen the opening of the hook wound and he can throw the hook.
“Don’t jump, fish,” he said. “Don’t jump. The fish hit the wire several times more, and each time the old man gave up a little line.
After a while the fish stopped beating at the wire and started circling slowly again. The old man was gaining line steadily now. But he felt faint again. He lifted some sea water with his left hand and put it on his head. Then he put more on and rubbed the back of his neck.
“I have no cramps,” ho said. “He’ll go up soon and I can last. You have to last. Don’t oven speak of it.” He kneeled against the bow and, for a moment, slipped the line over his back again. I’ll rest now while he circles and then stand up and work on him when he comes in, he decided.
I’m more tired than I have ever been, he thought, and now the trade wind is rising. But that will be good to take him in with. The sea had risen considerably. But it was a fair weather breeze and he had to have it to get home.
“I’ll just steer south and west,” he said. “A man is never lost at sea and it is a long island.”
It was on the third turn that he saw the fish for the first time. He saw him first as a dark shadow that took so long to pass under the boat that he could not believe its length.
“No,” he said. “He can’t be that big.” But he was that big and at the end of this circle he came to the surface only thirty yards away and the man saw his tail out of the water. It was higher than a big scythe blade and a very pale lavender above the dark blue water.
As the fish swam just below the surface the old man could see his huge bulk and purple stripes. His dorsal fin was down and his huge pectorals were spread wide. Then the old man could see the fish’s eye.
The old man was sweating now but from something else besides the sun. On each placid turn the fish made he was gaining line and he was sure that in two turns he would have a chance to get the harpoon in.
But I must get him close, close, close, he thought. I mustn’t try for the head. I must get the heart.
“Be calm and strong, old man,” he said.
The fish was coming in on his circle now, calm and beautiful with only his great tail moving. The old man pulled on him to bring him closer. For just a moment the fish turned a little on his side. Then he straightened himself and began another circle.
“I moved him” the old man said. “I moved him then.”
He felt faint again but he held on to the great fish with all his strength. I moved him, he thought. Maybe this time I can get him over. Pull, hands, he thought. Hold up, legs. Last for me, head. Last for me. You never went. This time I’ll pull him over.
But when he put forth, all of his effort, the fish righted himself and swam away.
“Fish” the old man said. “Fish, you are going to have to die anyway. Do you have to kill me too?”
That way nothing is accomplished, he thought. His mouth was too dry to speak but he could not reach for the water now. I must get him alongside this time, he thought. I am not good for many more turns. Yes, you are, he told himself. You’re good forever.
On the next turn, he nearly had him. But again the fish righted himself and swam away slowly.
You are killing me, fish, the old man thought. But you have a right to. Never have I seen a greater or more beautiful or a calmer or more noble thing than you, brother. Come on and kill me. I do not care who kills who. Now you are getting confused in the head, he thought. You must keep your head clear and know how to suffer like a man or a fish.
“Clear up, head” he said in a voice he could hardly hear. “Clear up.”
He tried it once more and he felt himself going when he turned the fish. The fish righted himself and swam off again slowly with the great tail moving in the air.
I’ll try it again, the old man promised, although his hands were mushy now and he could only see well in flashes.