سرفصل های مهم
کینو، جوانا و کایوتیتو
توضیح مختصر
عقرب بچه رو نیش میزنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
کینو، جوانا و کایوتیتو
کینو صبح زود از خواب بیدار شد. ستارهها هنوز در آسمان میدرخشیدن. خروسها شروع به بانگ کردن و خوکها دنبال چیزی برای خوردن بودن. بیرون خونهی کوچک چوبی، چند تا پرنده آواز میخوندن و در بوتهها حرکت میکردن.
کینو چشمهاش رو باز کرد و به نوری که از در وارد میشد نگاه کرد. بعد به جعبهای که پسرش، کویتیتو، توش خوابیده بود نگاه کرد. جعبه با طنابهایی از سقف آویزون بود. بالاخره، کینو سرش رو به طرف جوانا، همسرش برگردوند. جوانا کنارش روی تشک خوابیده بود. شالش بدنش و نیمی از صورتش رو پوشونده بود. چشمهای جوانا باز بودن. وقتی کینو از خواب بیدار میشد، همیشه چشمهای اون باز بودن. جوانا چشمانی شبیه ستارههای کوچک داشت. به کینو که بیدار میشد نگاه میکرد.
کینو میتونست صدای امواج روی ساحل رو بشنوه. صدای امواج اول صبح مثل موسیقی بود. پتوی کینو بینیش رو پوشونده بود چون هوا سرد بود. سرش رو برگردوند و جوانا رو دید. جوانا داشت بی سر و صدا بلند میشد. به طرف جعبهی آویزی رفت که کویتیتو خوابیده بود. خم شد و جای کویتیتو رو راحت کرد. بچه لحظهای بالا رو نگاه کرد، بعد چشمهاش رو بست و دوباره خوابید.
جوانا به سمت آتش کوچک رفت. یک تکه ذغال برداشت، بهش دمید تا اینکه شروع به سوختن کرد. بعد جوانا تکههای چوب رو روی آتش قرار داد. کینو بلند شد و پتو رو دور سر و شونههاش کشید. پاهاش رو در صندلهاش فرو برد و رفت بیرون. ایستاد و طلوع خورشید رو تماشا کرد.
کینو بیرون در نشست و پتو رو کشید دور زانوهاش. به ابرهای سرخ کوچک بر فراز دریا نگاه کرد. بزی نزدیک شد و به کینو نگاه کرد. پشت سر کینو، آتش به روشنی شروع به سوختن کرد. کینو میتونست شعلههای آتش و نور رو از لای در ببینه. اون همچنین میتونست شعلههای آتش رو از سوراخهای دیوارهای خونهی کوچکش هم ببینه. جوانا مشغول پخت کیک ذرت برای صبحانه بود.
یکمرتبه، خورشید از دریا بالا اومد. خورشید چنان روشن بود که کینو چشمهاش رو پوشوند. میتونست جوانا رو در حال پخت کیک ذرت ببینه. بوی کیک ذرت هم به مشام کینو میرسید. سگی لاغر و ترسیده اومد و کنار کینو دراز کشید. صبح، مثل هر صبح دیگه زیبا بود.
کینو شنید که جوانا کویتیتو رو از جعبهی آویزان برداشت. جوانا بچه رو شست و شالش رو پیچید دورش. کویتیو رو نزدیک خودش نگه داشت و بهش غذا داد. کینو میتونست این چیزها رو بدون اینکه ببینه، بشنوه. جوانا داشت آهنگی قدیمی میخوند. این آهنگ رو به طرق مختلف خوند. این آهنگ باعث آرامش کینو شد. آهنگ کویتیو رو هم آرام کرد.
دور خونهی کینو یک حصار چوبی وجود داشت. اون طرف حصار خونههای دیگهای وجود داشت. دود از این خونهها بلند شده بود و کینو صدای صبحانه خوردن مردم رو میشنید. اما این صداها شبیه صداهای خونهی کینو نبودن. همسران همسایههاش هم مثل جوانا نبودن.
هوای صبح حالا خیلی سرد نبود و کینو پتو رو از صورتش کنار زد. کینو جوان و قوی بود. موهای مشکیش روی پیشانی قهوهایش ریخته بود. چشمانی پر صلابت و روشن و سبیلی نازک و محکم داشت.
نور آفتاب زرد رنگ روی خونه تابید. نزدیک حصار چوبی، دو تا خروس شروع به دعوا کردن. کینو لحظهای خروسها رو تماشا کرد. بعد کینو پرواز چند تا پرنده به سمت تپهها رو تماشا کرد. حالا دنیا بیدار شده بود. کینو بلند شد و رفت داخل خونهی کوچک چوبیش.
جوانا کنار آتش نشسته بود. وقتی کینو از در وارد شد، بلند شد. جوانا کویوتیتو رو دوباره گذاشت داخل جعبهی آویزان. بعد موهای مشکیش رو شونه کرد و با روبان سبز و باریکی دوباره بستشون.
کینو کنار آتش نشست و یک کیک ذرت داغ خورد. برای صبحانه فقط کیک ذرت و شیر میخورد. وقتی کینو غذا خوردن رو تموم کرد، جوانا دوباره برگشت جلوی آتش. اون هم صبحانهاش رو خورد. کینو و جوانا هر دو خوشحال بودن. نیازی به صحبت نبود.
آفتاب خونهی کوچیک رو گرم میکرد. نور از سوراخهای دیوارها میتابید داخل خونه. نور روی کایوتیتو تابید. کایوتیتو در جعبهی آویزانش بود. چیزی روی یکی از طنابها حرکت کرد. کینو و جوانا کاملاً ساکت ایستادن و نگاه کردن. عقرب به آرامی از طناب پایین میاومد و دمش از پشت مستقیم بیرون بود. در انتها دم عقرب یک نیش بود، نیشی که میکشت. وقتی بخواد کسی رو نیش بزنه، دم میتونه از روی سر عقرب خم بشه.
کینو با صدای بلند از بینیش نفس میکشید، بنابراین دهنش رو باز کرد تا صدا رو متوقف کنه. عقرب به آرامی از طناب به سمت جعبه حرکت کرد. جوانا بی صدا دعا میکرد. کینو خیلی آرام دستهاش رو جلوش گرفت و به اون سمت اتاق حرکت کرد. نگاهش به عقرب بود. زیر عقرب، در جعبهی آویزان، کویتیتو خندید و دستش رو بلند کرد. عقرب دست رو دید و ایستاد. دم عقرب روی سرش خم شد. کینو میتونست نیش رو در انتهای دم ببینه.
کینو خیلی ساکت ایستاد و دستش رو خیلی آرام جلو برد. دم عقرب دوباره خم شد. همون لحظه کویتیتو طناب رو لمس کرد و عقرب افتاد. کینو خیلی سریع دستش رو برد جلو، اما عقرب از لای انگشتهای کینو افتاد روی شونهی بچه. عقرب کویتیتو رو نیش زد.
کینو مثل حیوان فریاد زد. عقرب رو گرفت و بین دستهاش فشار داد. کینو عقرب رو به انداخت و کوبیدش زمین. کویتیتو از درد در جعبهاش جیغ زد.
جوانا بچه رو در آغوش گرفت, زخم قرمز رو پیدا کرد. لبهاش رو گذاشت روی زخم و مکید. جوانا سخت مکید و سم رو تف کرد. دوباره مکید و کویتیتو جیغ زد. کینو ایستاد و تماشا کرد. نمیتونست کاری انجام بده.
همسایهها فریاد بچه رو شنیدن و از خونههاشون بیرون اومدن. برادر کینو، جوآن توماس، به همراه همسر چاقش، آپولونیا و چهار بچهشون جلوی در خونه ایستادن. همهی همسایهها سعی کردن داخل اتاق رو نگاه کنن. یه پسر بچه سعی داشت از لای پاهای همسایهها نگاه کنه. اونایی که جلو بودن با کسانی که پشت بودن صحبت کردن.
“عقرب!” گفتن. ‘عقرب بچه رو نیش زده!”
جوانا لحظهای مکیدن زخم رو متوقف کرد. زخم قرمز و بزرگتر میشد. همهی این آدمها از عقرب اطلاع داشتن. یک مرد میتونست از سم خیلی بیمار بشه، اما یک بچه به راحتی میمیرد. اول زخم بزرگتر میشه، بعد بچه داغ میشه و شکم درد میگیره. اگر سم کافی به زخم وارد بشه، بچه به راحتی میمیره.
درد نیش از بین میرفت. کویتیتو دیگه جیغ نکشید و آرام شروع به گریه کرد. جوانا زن ریزهای بود، اما خیلی قوی بود. اون همیشه کینو هر چی میخواست انجام میداد و همیشه خوشحال بود. اون میتونست سخت کار کنه و بدون غذا زندگی کنه، تقریباً بهتر از کینو. وقتی جوانا بیمار میشد، به دکتر احتیاج نداشت. اما حالا جوانا کار خیلی تعجبآوری انجام داد.
گفت: “دکتر. برو دکتر بیار.’
متن انگلیسی فصل
Chapter one
Kino, Juana and Coyotito
Kino woke up early in the morning. The stars were still shining in the sky. The cockerels were beginning to crow and the pigs were looking for something to eat. Outside the little wooden house, some birds were singing and moving in the bushes.
Kino opened his eyes and looked at the light coming in the door. Then he looked at the box where his son, Coyotito, was sleeping. The box hung on ropes from the roof. Lastly, Kino turned his head towards Juana, his wife. Juana lay beside him on the mat. Her shawl covered her body and half her face. Juana’s eyes were open. Her eyes were always open when Kino woke up. Juana had eyes like little stars. She was looking at Kino as he woke up.
Kino could hear the sound of the waves on the beach. The sound of the waves was like music in the early morning. Kino’s blanket covered his nose because the air was cold. He turned his head and saw Juana. She was quietly getting up. She went to the hanging box where Coyotito slept. She bent over and comforted Coyotito. The baby looked up for a moment, then closed his eyes and slept again.
Juana went to the little fire. She took a piece of coal and blew it until it started to burn. Then Juana put pieces of wood on the fire. Kino got up and pulled his blanket around his head and shoulders. He pushed his feet into his sandals and went outside. He stood and watched the sun come up.
Kino sat down outside the door and pulled the blanket round his knees. He looked at the little red clouds high over the sea. A goat came near and looked at Kino. Behind Kino, the fire began to burn brightly. Kino could see the flames and the light through the door. He could see the flames through the holes in the walls of his little house, too. Juana was busy making corncakes for breakfast.
Suddenly, the sun came up out of the sea. The sun was so bright that Kino covered his eyes. He could see Juana making the corncakes. Kino could smell the corncakes cooking, too. A thin, frightened dog came up and lay down next to Kino. The morning was beautiful, like every other morning.
Kino heard Juana take Coyotito out of his hanging box. Juana washed the baby and pulled her shawl round him. She held Coyotito close and fed him. Kino could hear these things without looking at them. Juana was singing an old song. She sang the song in many different ways. The song comforted Kino. The song comforted Coyotito, too.
There was a wooden fence around Kino’s house. On the other side of the fence, there were some more houses. Smoke came from these houses and Kino could hear people having breakfast. But these sounds were not like the sounds in Kino’s house. His neighbours’ wives were not like Juana, either.
The morning air was not so cold now and Kino pulled the blanket from his face. Kino was young and strong. His black hair hung down over his brown forehead. He had hard, bright eyes and a thin, strong moustache.
Yellow sunlight fell on the house. Near the wooden fence, two cockerels started to fight. Kino watched the cockerels for a moment. Then Kino watched some birds flying towards the hills. The world was awake now. Kino got up and went into his little wooden house.
Juana was sitting near the fire. She got up as Kino came through the door. Juana put Coyotito back into his hanging box. Then she combed her black hair and tied it back with thin, green ribbon.
Kino sat by the fire and ate a hot corncake. He only had corncakes and milk for breakfast. When Kino had finished eating, Juana came back to the fire. She ate her breakfast, too. Kino and Juana were both happy. There was no need to talk.
The sun was warming the little house. The light shone through the holes in the walls. The light shone on Coyotito. Coyotito was in his hanging box. Something moved on one of the ropes. Kino and Juana stood quite still and looked. A scorpion was coming slowly down the rope and its tail was straight out behind. A scorpion’s tail has a sting in the end, a sting that kills. The tail can bend over the scorpion’s head, when it wants to sting somebody.
Kino was breathing loudly through his nose, so he opened his mouth to stop the noise. The scorpion moved slowly down the rope, towards the box. Juana prayed silently. Kino moved very quietly across the room, with his hands in front of him. His eyes were on the scorpion. Under the scorpion, in the hanging box, Coyotito laughed and put up his hand. The scorpion saw the hand and stopped. The scorpion’s tail bent over its head. Kino could see the sting in the end of its tail.
Kino stood very still and moved his hand forward very slowly. The scorpion’s tail bent over again. At that moment, Coyotito touched the rope and the scorpion fell. Kino put his hand forward very quickly, but the scorpion fell past Kino’s fingers, onto the baby’s shoulder. The scorpion stung Coyotito.
Kino cried out like an animal. He took the scorpion and pressed it between his hands. Kino threw the scorpion down and beat it into the ground. Coyotito screamed with pain in his box.
Juana took the baby in her arms. She found the red wound. She put her lips over the wound and sucked. Juana sucked hard and spat out the poison. She sucked again and Coyotito screamed. Kino stood and watched. He could do nothing.
The neighbours heard the baby’s screams and they came out of their houses. Kino’s brother, Juan Tomas, stood in the door with his fat wife, Apolonia, and their four children. All the neighbours tried to look into the room. One small boy was trying to see between the neighbours’ legs. The people in front spoke to the people behind.
‘A scorpion!’ they said. ‘A scorpion has stung the baby!’
Juana stopped sucking the wound for a moment. The wound was red and getting bigger. All of these people knew about scorpions. A man can be very ill from the poison, but a baby can easily die. First, the wound gets bigger, then the baby is hot and has a pain in the stomach. A baby can easily die if enough poison goes into the wound.
The pain of the sting was going away. Coyotito stopped screaming and began to cry quietly. Juana was a little woman, but she was very strong. She always did what Kino wanted and she was always happy. She could work hard and go without food, almost better than Kino could. When Juana was ill, she didn’t need a doctor. But now Juana did a very surprising thing.
‘The doctor,’ she said. ‘Go and bring the doctor.’
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.