ردیاب‌ها

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: مروارید / فصل 10

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

ردیاب‌ها

توضیح مختصر

ردیاب‌هایی کینو و جوانا رو تعقیب میکنن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دهم

ردیاب‌ها

آفتاب چنان گرم بود که کینو و جوانا به سایه‌ی بوته‌ها نقل مکان کردن. پرنده‌های کوچک در سایه حرکت می‌کردن. کینو چشم‌هاش رو با کلاهش پوشوند و پتوش رو پیچید دور صورتش تا مگس‌ها دور بمونن. بعد خوابید.

اما جوانا نخوابید. صورتش هنوز پر از درد بود چون کینو زده بودش. مگس‌های بزرگ اطراف زخم روی چونه‌ی جوانا پرواز می‌کردن. وقتی کویتیتو از خواب بیدار شد، جوانا گذاشتش روی زمین و بچه رو که دست‌ها و پاهاش رو تکون می‌داد تماشا کرد. کویتیتو به جوانا لبخند زد و جوانا هم لبخند زد. جوانا با کویتیتو بازی کرد و بهش آب داد بخوره.

کینو خواب می‌دید. حرکت می‌کرد و با صدای بلند فریاد زد. دست‌های کینو طوری حرکت کرد که انگار داره دعوا میکنه. یک‌مرتبه، بلند شد نشست. عمیق نفس می‌کشید.

کینو گوش داد، اما فقط صدای جنگل رو شنید.

«چی شده؟” جوآنا پرسید.

‘ساکت!” کینو جواب داد.

جوآنا گفت: ‘داشتی خواب می‌دیدی.”

کینو جواب داد: “شاید.”

کینو دیگه نتونست بخوابه. وقتی جوآنا بهش کیک ذرت داد، کینو غذا خوردن رو متوقف کرد تا گوش بده. کینو ترسیده بود. از بالای شونه‌اش داخل درخت‌ها رو نگاه کرد و چاقو رو محکم در دست گرفت. کویتیتو کمی سر و صدا کرد و کینو گفت: “ساکت نگهش دار!”

«چی شده؟” جوآنا دوباره پرسید.

کینو جواب داد: “نمی‌دونم.”

یکباره دید چیزی حرکت می‌کنه. کینو سرش رو خم کرد و به میان درخت‌ها نگاه کرد. در فاصله‌ی دور، کینو می‌تونست سه تا مرد رو ببینه. دو نفر از اونها پیاده بودن و مرد دیگه سوار بر اسب بود. کینو می‌دونست این مردها چیکار می‌کنن. یک‌مرتبه کینو احساس وحشت کرد. مردانی که پیاده بودن با دقت به زمین نگاه می‌کردن. یکی از مردها ایستاد و به چیزی اشاره کرد. کینو می‌دونست که این افراد ردیاب هستن.

این ردیاب‌ها می‌‌تونن ردپای گوسفندان رو در کوه‌های صخره‌ای دنبال کنن. اونها می‌تونن تکه‌ای چمن له شده یا نشان کوچکی روی شن‌ها ببینن. به باهوشی سگ‌های شکار بودن. مردی که سوار بر اسب بود، پتویی داشت که دماغش رو پوشونده بود. اسلحه‌ای در دست داشت.

کینو مثل یک درخت بی‌حرکت ایستاده بود. تقریباً نفس نمی‌کشید. چشم‌هاش به مکانی که رد پاها رو جارو کرده بود، نگاه کرد. رد جارو ممکنه چیزی به ردیاب‌ها بگه. کینو این مردان رو می‌شناخت. شکارچیان بسیار باهوشی بودن و حالا در حال شکار کینو بودن.

یکباره، ردیاب‌ها چیزی دیدن و خم شدن تا دقیق‌تر نگاه کنن. مرد سوار صبر کرد و تماشا کرد. ردیاب‌ها صدایی شبیه سگ‌های هیجان‌زده درآوردن. کینو آهسته چاقوش رو بیرون آورد و آماده شد. اون می‌دونست چیکار باید بکنه. اگر ردیاب‌ها کینو رو پیدا می‌کردن، باید می‌پرید روی سوار. باید سریع سوار رو می‌کشت و تفنگش رو می‌گرفت. این تنها شانس کینو بود. با نزدیک شدن مردان، کینو آماده شد.

جوانا صدای اومدن اسب رو می‌شنید. بچه کمی صدا کرد. جوانا کویتیتو رو برداشت و برد زیر شالش و بهش غذا داد.

وقتی ردیاب‌ها نزدیک شدن، کینو فقط پاهای اونها و پاهای اسب رو از میان درختان می‌دید. کینو می‌تونست پاهای کثیف مردان و لباس‌های کهنه‌شون رو ببینه. ردیاب‌ها نزدیک‌تر شدن و دوباره توقف کردن. اسب‌سوار هم متوقف شد. اسب سرش رو به بالا و پایین حرکت داد و با صدای بلند از دماغش نفس کشید. بعد ردیاب‌ها برگشتن و به اسب نگاه کردن و گوش‌های حیوان رو تماشا کردن. می‌خواستن ببینن اسب صداهای عجیبی میشنوه یا نه.

کینو نفسش رو حبس کرد و دست‌ها و پاهاش آماده‌ی نبرد بود. ردیاب‌ها مدت طولانی روی جاده خم موندن. بعد به آرامی دور شدن. اونها تمام مدت به زمین نگاه می‌کردن و سوار دنبالشون می‌رفت. ردیاب‌ها کمی دویدن، ایستادن تا زمین رو نگاه کنن و دوباره دویدن. کینو می‌دونست که برمی‌گردن. اونها نگاه می‌کردن و می‌ایستادن و بعد دوباره نگاه می‌کردن تا زمانی که ردهای کینو رو پیدا کنن.

کینو دوباره برگشت جنگل. رد پاهاش رو نمی‌پوشوند. نمی‌تونست ردش رو بپوشونه چون تعداد زیادی بوته شکسته و سنگ‌های زیادی جابجا کرده بود. کینو حالا چنان ترسیده بود که می‌خواست فرار کنه. می‌دونست شکارچی‌ها رد پاهاش رو پیدا می‌کنن. اون باید جوآنا و کایوتیتو رو برمی‌داشت و هرچه سریعتر فرار می‌کرد. کینو ساکت و سریع برگشت به طرف جوانا. وقتی نزدیک شد، جوانا سرش رو بلند کرد.

کینو گفت: “ردیاب‌ها، بیا!”

بعد کینو ناگهان احساس کرد که همه‌ی امیدهاش از بین رفته.

گفت: “شاید باید بذارم ردیاب‌ها پیدام کنن.”

جوانا از جا پرید و دستش رو گذاشت روی بازوی کینو.

گفت: “تو مروارید داری. فکر می‌کنی اون مردها تو رو زنده برمی‌گردونن شهر؟’

دست کینو آرام رفت به جیبش.

آرام گفت: “مروارید رو پیدا می‌کنن.”

‘بیا!’ جوانا گفت: ‘بیا!’

وقتی کینو تکون نخورد، جوانا دوباره صحبت کرد.

“فکر می‌کنی اونها من رو هم نمی‌کشن؟” پرسید. ‘فکر می‌کنی کویتیتو رو نمی‌کشن؟’

جوانا کینو رو به فکر انداخته بود. لب‌های کینو روی دندون‌هاش فشرده بود و چشم‌هاش پر از نفرت و خشم بود.

گفت: “بیا. میریم کوه. شاید بتونیم در کوه پنهان بشیم.’

کینو کیسه‌های کوچک غذا و بطری آب رو در دست چپش برداشت. در دست راستش چاقوی بزرگش رو گرفت. جوانا از میان بوته‌ها کینو رو دنبال کرد و اونها به سرعت به سمت کوه‌های بلند رفتن. به سرعت از میان بوته‌ها عبور کردن. کینو چنان ترسیده بود که ردها رو نمی‌پوشوند. اونها به سرعت راه می‌رفتن، سنگ‌ها رو لگد میزدن و برگ‌های درختان رو می‌شکستن. کینو و جوانا می‌تونستن کوه‌های مرتفع رو که از دل جنگل سر بر آورده بودن و در برابر آسمان ایستاده بودن، ببینن. اونها مثل حیوانات شکار شده به طرف کوه‌ها دویدن.

این سرزمین آب نداشت. کینو و جوانا روی سنگ‌های شکسته و تکه‌های کوچک چمن خشک راه می‌رفتن. این سرزمین بیابانی از گرما می‌سوخت. در مقابل، کوه‌های سنگی خنک و ایمن به نظر می‌رسیدن.

کینو تا جایی که می‌تونست سریع راه رفت. می‌دونست چه اتفاقی میفته. شکارچیان به زودی ردها رو پیدا می‌کردن. بعد به محلی می‌رسیدن که کینو و جوانا خوابیده بودن. ردیاب‌ها به راحتی می‌تونستن به خاطر سنگ‌های شکسته و برگ‌های ریخته دنبالشون کنن. اونها کینو و جوانا رو پیدا می‌کردن. اونها کینو و جوانا و کویتیتو رو برنمی‌گردوندن شهر. سوار تفنگ داشت.

مسیر کوچک شیب‌دارتر شد و سنگ‌ها بزرگ‌تر شدن. اما حالا کینو و خانواده‌اش فاصله زیادی با ردیاب‌ها داشتن. کینو و جوانا برای استراحت توقف کردن. کینو رفت بالای صخره‌ای بزرگ و به عقب نگاه کرد. نمی‌تونست ردیاب‌ها رو ببینه. كینو حتی نمی‌تونست سوار بلندی رو ببینه كه در میان بوته‌ها سوار بر اسب میومد.

جوانا در سایه سنگ نشست. بطری آب رو گذاشت رو لب‌های کویتیتو و اون سریع آب رو نوشید. کینو از صخره بزرگ پایین اومد و به جوانا نگاه کرد. دید که پاهاش از سنگ‌ها و بوته‌ها بریده شده. جوانا به سرعت پاهاش رو با دامنش پوشوند. بعد جوانا بطری آب رو داد به کینو، اما کینو سرش رو تکون داد. تشنه بود، اما مقدار کمی آب مونده بود.

کینو گفت: “جوآنا. من میرم و تو پنهان میشی. من میرم کوه و ردیاب‌ها من رو دنبال می‌کنن. وقتی اونها رفتن، تو میری شمال. بعد، من میام دنبالتون.’

جوانا لحظه‌ای به چشم‌های کینو نگاه کرد.

گفت: “نه. ما همراهت میایم.”

کینو با عصبانیت گفت: “من تنهایی می‌تونم سریع‌تر برم. اگر با من بیای، کویتیتو رو در معرض خطر بیشتری قرار میدی.’

جوآنا گفت: “نه.”

کینو جواب داد: “باید. من می‌خوام شما پنهان بشید.”

جوانا دوباره گفت: “نه.”

کینو به جوانا نگاه کرد. هیچ ترس و ضعفی در چهره‌اش نمی‌دید. چشم‌های جوانا می‌درخشیدن و به نظر کینو رو قوی کردن. وقتی کینو و جوانا دوباره راه افتادن، کینو دیگه ترس نداشت.

کینو و جوانا از کوه‌ها بالا رفتن. حالا روی سنگ‌های مسطح قدم می‌زدن و ردی به جا نمیذاشتن. کینو می‌دونست وقتی شکارچیان رد رو گم می‌کردن، باید جستجو می‌کردن تا دوباره رد پیدا کنن. بنابراین کینو مستقیم به کوه نرفت. می‌خواست پیدا کردن اونها رو برای ردیاب‌ها دشوارتر کنه. گاهی اوقات سنگ‌ها رو جایی رها می‌کرد و در مکان‌های دیگه رد ایجاد می‌کرد. بعد برگشت به صخره و از کوه به طرف جوانا بالا رفت. مسیر بالا و بالا می‌رفت و تنفس کینو و جوانا هنگام راه رفتن سنگین شده بود.

وقتی کینو و جوانا وارد دره شدن، خورشید به آرامی غروب میکرد. دره تاریک و پر از سایه بود. کینو می‌تونست بوته‌های کوچکی در دره ببینه. حالا بطری آب خالی بود و کینو فکر کرد ممکنه نزدیک بوته‌ها آب پیدا کنه. اما دره خطرناک بود چون ردیاب‌ها هم آب می‌خواستن.

حق با کینو بود. برکه‌ای نزدیک بوته‌ها بود. نهری از برف سرد بالای کوه پایین می‌اومد و برکه‌ی بزرگی ایجاد کرده بود. بوته و چمن‌های بلند کنار برکه رشد کرده بود. یک ساحل کوچک و شنی وجود داشت که پر از رد پای حیواناتی بود که برای نوشیدن آب اومده بودن.

وقتی کینو و جوانا بالاخره به آب رسیدن خورشید رفته بود پشت کوه. از برکه، می‌تونستن اون طرف دریا رو ببینن. کینو و جوانا هر دو خیلی خسته بودن. جوانا زانو زد و صورت کویتیتو رو شست. بعد بطری رو پر کرد و داد بچه بخوره.

کینو خیلی تشنه بود و مدت زیادی از آب برکه نوشید. بعد کنار آب دراز کشید و تماشا کرد که جوانا به بچه غذا میده. وقتی کینو استراحت کرد، ایستاد. کینو از برکه به پایین کوه نگاه کرد. کینو یکباره چیزی دید و خیلی بی‌حرکت ایستاد. می‌تونست ردیاب‌ها رو پایین کوه ببینه. خیلی دور بودن و خیلی کوچک دیده میشدن.

جوانا برگشته بود تا به کینو نگاه کنه و دید که بی‌حرکت ایستاده.

“چقدر دورن؟” آرام پرسید.

کینو جواب داد: “تا عصر میرسن اینجا.”

کینو به دره، جایی که آب پایین می‌اومد نگاه کرد.

با نگاه به تپه سنگی بالای برکه گفت: “باید بریم بالاتر.”

متن انگلیسی فصل

Chapter ten

The Trackers

The sun was so hot that Kino and Juana moved into the shade of the bushes. Small birds moved about in the shade. Kino covered his eyes with his hat and wrapped his blanket around his face to keep the flies off. Then he slept.

But Juana did not sleep. Her face was still full of pain because Kino had hit her. Big flies flew around the cut on Juana’s chin. When Coyotito woke up, Juana put him on the ground and watched the baby wave his arms and kick his feet. Coyotito smiled at Juana and Juana smiled, too. Juana played with Coyotito and gave him some water to drink.

Kino was dreaming in his sleep. He moved about and cried out in a loud voice. Kino’s hands moved as if he was fighting. Suddenly, he sat up. He was breathing deeply.

Kino listened, but he heard only the sounds of the forest.

‘What’s the matter?’ Juana asked.

‘Quiet!’ Kino answered.

‘You are only dreaming,’ Juana said.

‘Perhaps,’ Kino replied.

Kino could not sleep again. When Juana gave him a corncake, Kino stopped eating to listen. Kino was afraid. He looked over his shoulder into the trees and held his knife firmly in his hand. Coyotito made a little noise and Kino said, ‘Keep him quiet!’

‘What’s the matter?’ Juana asked again.

‘I don’t know,’ Kino answered.

Suddenly, he saw something moving. Kino bent his head down and looked through the trees. Far away, Kino could see three men. Two of the men were walking and the other man was riding a horse. Kino knew what the men were doing. Suddenly, Kino felt very frightened. The men who were walking were carefully looking at the ground. One of the men stopped and pointed at something. Kino knew that the men were trackers.

These trackers could follow the tracks of sheep in the rocky mountains. They could see a piece of broken grass or little marks in the sand. They were as clever as hunting dogs. The man on the horse had a blanket covering his nose. He was carrying a rifle in his hand.

Kino stood as still as a tree. He almost stopped breathing. His eyes looked at the place where he had swept away the tracks. The marks of the sweeping might tell the trackers something. Kino knew these men. They were very clever hunters and now they were hunting Kino.

Suddenly, the trackers saw something and they bent over to look more closely. The man on the horse waited and watched. The trackers made a noise like excited dogs. Kino slowly pulled out his knife and got ready. He knew what he must do. If the trackers found Kino, then he must jump at the horseman. He must kill the horseman quickly and take the rifle. That was Kino’s only chance. As the men came nearer, Kino got ready.

Juana could hear the horse coming. The baby made a little noise. Juana took Coyotito and put him under her shawl and fed him.

When the trackers came near, Kino could only see their legs and the legs of the horse through the trees. Kino could see the men’s dirty feet and their old clothes. The trackers came nearer and stopped again. The horseman stopped, too. The horse moved its head up and down and breathed loudly through its nose. Then the trackers turned and looked at the horse and watched the animal’s ears. They wanted to see if the horse could hear any strange noises.

Kino stopped breathing and his arms and legs were ready to fight. The trackers bent over the road for a long time. Then they moved away slowly. They looked at the ground all the time and the horseman followed behind. The trackers ran a little, stopped to look at the ground and then ran again. Kino knew that they would come back. They would look and stop and then look again until they had found Kino’s tracks.

Kino went back into the forest. He did not cover his tracks. He could not cover his tracks because he had broken too many bushes and had moved too many stones. Kino was so frightened now that he wanted to run away. He knew that the hunters would find his tracks. He must take Juana and Coyotito and run away as fast as possible. Kino went back to Juana silently and quickly. As he came near, Juana looked up.

‘Trackers,’ Kino said, ‘Come on!’

Then Kino suddenly felt that all hope had gone.

‘Perhaps I should let the trackers find me,’ he said.

Juana jumped up and put her hand on Kino’s arm.

‘You have the pearl,’ - she said. ‘Do you think that those men would take you back to the town alive?’

Kino’s hand went slowly to his pocket.

‘They will find the pearl,’ he said quietly.

‘Come on!’ Juana said, ‘Come on!’

When Kino did not move, Juana spoke again.

‘Do you think that they would not kill me, too?’ she asked. ‘Do you think that they would not kill Coyotito?’

Juana had made Kino think. Kino’s lips were tight over his teeth and his eyes were full of hate and anger.

‘Come on,’ he said. ‘We will go to the mountains. Perhaps we can hide in the mountains.’

Kino picked up the little bags of food and the water-bottle in his left hand. In his right hand he carried his big knife. Juana followed Kino through the bushes and they went quickly towards the high mountains. They walked quickly through the bushes. Kino was so frightened that he did not cover the tracks. They walked quickly, kicking the stones and breaking the leaves from the trees. Kino and Juana could see the high mountains rising out of the forest and standing against the sky. They ran towards the mountains like hunted animals.

This land had no water. Kino and Juana walked on broken stones and little pieces of dry grass. This desert country was burning hot. In front, the -rocky mountains looked cool and safe.

Kino walked as fast as he could. He knew what would happen. The hunters would soon find the tracks. Then they would come to the place where Kino and Juana had slept. The trackers could easily follow, because of the broken stones and fallen leaves. They would find Kino and Juana. They would not take Kino and Juana and Coyotito back to the town. The horseman had a rifle.

The little path became steeper and the stones were larger. But now Kino and his family were a long way from the trackers. Kino and Juana stopped to rest. Kino climbed onto a big rock and looked back. He could not see the trackers. Kino could not even see the tall horseman riding through the bushes.

Juana sat in the shade of the rock. She put the water-bottle to Coyotito’s lips and he drank the water quickly. Kino climbed down from the large rock and looked at Juana. He saw that her feet were cut from the stones and bushes. Juana quickly covered her feet with her skirt. Then Juana gave the water-bottle to Kino, but he shook his head. He was thirsty, but there was only a little water left.

‘Juana,’ said Kino. ‘I will go and you will hide. I will go to the mountains and the trackers will follow me. When they have gone, you will go north. Then, I will come to you.’

Juana looked into Kino’s eyes for a moment.

‘No,’ she said. ‘We will go with you.’

‘I can go faster alone,’ Kino said angrily. ‘You will put Coyotito in more danger if you go with me.’

‘No,’ Juana said.

‘You must,’ Kino answered. ‘I want you to hide.’

‘No,’ Juana said again.

Kino looked at Juana. He could see no fear or weakness in her face. Juana’s eyes were very bright and they seemed to make Kino strong. When Kino and Juana started walking again, he was no longer frightened.

Kino and Juana climbed higher towards the mountains. They were walking on flat rocks now and they were not making tracks. Kino knew that when the hunters lost his tracks, they must search until they found the tracks again. So Kino did not go straight to the mountains. He wanted to make it more difficult for the trackers to find them. Sometimes he left the rocks and made tracks in other places. Then he went back to the rocks and climbed up the mountain to Juana. The path went up and up and Kino and Juana breathed heavily as they walked.

The sun was going slowly down as Kino and Juana walked into a valley. The valley was dark and full of shadows. Kino could see some little bushes in the valley. The water-bottle was empty now and Kino thought that he might find water near the bushes. But the valley was dangerous because the trackers would also want water.

Kino was right. There was a pool near the bushes. A stream ran down from the cold snow at the top of the mountain and made a large pool. Bushes and tall grass grew beside the pool. There was a small, sandy beach which was full of the tracks of animals that had come to drink water.

The sun had gone over the mountain when Kino and Juana came at last to the water. From the pool, they could look across to the sea far away. Kino and Juana were both very tired. Juana fell to her knees and washed Coyotito’s face. Then she filled the bottle and gave the baby a drink.

Kino was very thirsty and drank for a long time from the pool. Then he lay beside the water and watched Juana feeding the baby. When Kino had rested, he stood up. From the pool, Kino looked down the side of the mountain. Kino suddenly saw something and he stood very still. He could see the trackers far down the bottom of the mountain. They were far away and looked very small.

Juana had turned to look at Kino and she saw him standing still.

‘How far?’ she asked quietly.

‘They will be here by evening,’ Kino answered.

Kino looked up the valley, where the water was coming down.

‘We must climb higher,’ he said, looking up at the rocky hill above the pool.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.