سرفصل های مهم
فریاد مرگ
توضیح مختصر
کینو ردیابها رو میکشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل یازدهم
فریاد مرگ
وقتی کینو بالا رو نگاه کرد، غارهایی دید. غارها حدود سی فوت بالاتر روی تپهی سنگی قرار داشتن. کینو بالا رفت و سنگها رو با دست و پاهاش نگه میداشت. عمق غارها چند فوت بود و توسط باد ایجاد شده بود. کینو خزید داخل بزرگترین غار و دراز کشید. میدونست هیچ کس نمیتونه اون رو از بیرون ببینه. دوباره از غار بیرون اومد و به سرعت به سمت جوانا پایین رفت.
کینو گفت: “باید بریم اون بالا. شاید مردها ما رو اونجا پیدا نکنن.”
جوانا هیچ سؤالی از کینو نپرسید. بطری آبش رو پر کرد و کینو تا بالا به غار بهش کمک کرد. کینو بستههای غذا رو آورد و داد به جوآنا. جوانا در ورودی غار نشست و تماشا کرد.
جوانا دید که کینو سعی نمیکنه ردهاشون رو روی ماسه پاک کنه. در عوض، کینو از صخرههای کنار آب بالا رفت و گیاهان کوچک رو بیرون کشید.
وقتی کینو صد فوت بالا رفت، دوباره آرام آرام پایین اومد. با دقت به سنگهایی که به غار منتهی میشد نگاه کرد. دید که هیچ نشانی وجود نداره. بعد به غار بالا رفت و خزید کنار جوآنا.
کینو گفت: “ردیابها این نشانهایی که من به جا گذاشتم رو میبینن و اونها رو دنبال میکنن. وقتی مردها رفتن اون بالا، ما دوباره برمیگردیم پایین. اما میترسم بچه گریه کنه. نباید اجازه بدی بچه گریه کنه.”
جوانا گفت: “گریه نمیکنه.”
بچه رو بلند کرد و به چشمهای کویتیتو نگاه کرد. کویتیتو به جوانا نگاه کرد.
گفت: “میدونه نباید گریه کنه.”
کینو در ورودی غار دراز کشید. تا زمانی که سایه به دریا برسه، حرکت سایهی کوه روی خشکی رو تماشا کرد. بعد تمام زمین در سایه بود.
کینو و جوانا مدت زیادی منتظر موندن. ردیابها تا غروب به برکهی کوچک نرسیدن. سه مرد پیاده بودن چون اسب نمیتونست از کنار تپه بالا بره. از غار، مردان شبیه آدم کوچولوها به نظر میرسیدن. دو نفر از ردیابها در ساحل کوچک نزدیک برکه حرکت میکردن. ردهای کینو رو دیدن که از کوه بالا میرفت. مردی که تفنگ داشت نشست و استراحت كرد. دو تا مرد دیگه هم نشستن. کینو میتونست نور سیگارهاشون رو ببینه. کینو میدید که مردها در حال غذا خوردن هستن و صداشون رو میشنید.
شب به دره رسید. حیواناتی که از آب برکه مینوشیدن نزدیک شدن. حیوانات مردان رو بو کشیدن و دوباره به تاریکی رفتن. کینو از پشت سرش صدایی شنید. جوانا زمزمه میکرد: “کویتیتو.” به بچه میگفت ساکت باشه. کینو دید جوانا سر کیوتیتو رو با شال پوشوند. پایین در ساحل، یکی از این مردها کبریت روشن کرد. کینو میدید که دو تا مرد دیگه خوابیدن. شبیه سگهای در خواب بودن. مرد سوم تماشا کرد. کینو میتونست تفنگ مرد رو در نور کبریت ببینه. کبریت خاموش شد، اما کینو هنوز میدونست مردها کجا هستن. در ذهنش، کینو میتونست دو تا مرد رو که خوابیدن و مرد سوم که تفنگ رو بین دو زانوش گذاشته ببینه.
کینو بی صدا به درون غار برگشت. چشمهای جوانا مثل دو ستارهی درخشان بود. کینو خزید نزدیک جوانا و لبهاش رو نزدیک صورتش گذاشت.
گفت: “راهی برای مبارزه با اونها وجود داره.”
جوآنا جواب داد: “اما میکشنت.”
کینو جواب داد: “اگر بتونم به مردی که تفنگ داره برسم، خوب میشه. دو تا مرد دیگه خوابیدن.”
دست جوانا از زیر شالش بیرون اومد و بازوی کینو رو گرفت.
جوانا گفت: ‘مردها لباس سفیدت رو زیر نور ستارهها میبینن.
کینو جواب داد: “نه، اونها من رو زیر نور ستاره نمیبینن، اما باید قبل از طلوع ماه برم.”
کینو سعی کرد چیزی مهربانانه برای گفتن به ذهنش برسه.
گفت: “اگر مردها من رو بکشن، بی سر و صدا اینجا بمون. وقتی دور شدن، برگرد خونه.’
صدای جوآنا وقتی گفت: “خدا به همراهت” لرزید.
کینو با دقت به جوانا نگاه کرد و چشمهای درشتش رو دید. کینو دستش رو دراز کرد و کیوتیتو رو پیدا کرد. لحظهای، کینو دستش رو گذاشت روی سر بچه. بعد کینو دستش رو بلند کرد و صورت جوآنا رو لمس کرد. وقتی کینو از غار بیرون میرفت، جوانا نفسش رو حبس کرد.
کینو لحظهای در ورودی غار ایستاد و جوانا میتونست اون رو زیر آسمون ببینه. داشت لباس سفیدش رو در میآورد. مردها پوست قهوهای کینو رو در تاریکی نمیدیدن. کینو چاقوی بزرگش رو به گردنش آویزان کرد تا دستهاش آزاد باشن. جوانا میتونست کینو رو در ورودی غار ببینه. برنگشت پیش جوانا. کینو به جلو خم شده بود و نگاه میکرد. بعد، یکمرتبه، ناپدید شد.
جوانا به ورودی غار خزید و به بیرون نگاه کرد. مثل پرندهای بود که از سوراخ کوهش بیرون رو نگاه میکنه. کویتیتو زیر پتو پشت جوانا خوابیده بود. سرش به گردن و شونهی جوانا تکیه داده بود. جوانا بی سر و صدا دعا میکرد.
وقتی جوانا به بیرون از غار نگاه کرد، شب کمتر تاریک به نظر میرسید. آسمان در شرق روشن میشد. جوانا به پایین نگاه کرد و سیگار در حال سوختن مرد با اسلحه رو دید.
کینو به آرامی از صخرهها پایین رفت. چاقوش رو از پشتش آویزان کرده بود، تا چاقو به سنگ نخوره. کینو با انگشتهای دست و پا از کوه میرفت و خودش رو به سنگها فشار میداد تا زمین نخوره. هر صدایی، مثل پایین غلتیدن یک سنگ کوچک، مردها رو بیدار میکرد. هر صدای غیرمعمولی باعث میشد تا مرد تفنگ به دست بالا رو نگاه کنه. اما شب آنقدر هم ساکت نبود. صدای حشرات دره رو پر کرده بود.
کینو به آرامی و بی صدا از کوه پایین رفت. یک پا چند اینچ حرکت میکرد و بعد انگشتهای پاهاش روی سنگ محکم میشد. پای دیگه حرکت میکرد و بعد یک دست کمی به سمت پایین میرفت. بعد دست دیگه پایین میرفت، تا اینکه تمام بدن کینو خیلی آرام حرکت میکرد. دهن کینو باز بود تا حتی نفسش هم صدایی ایجاد نکنه.
اگر مردان صدایی میشنیدن و بالا رو نگاه میکردن، بدن کینو رو روی صخرهها میدیدن. کینو مجبور بود خیلی آهسته حرکت کنه، تا باعث نشه مردها بالا رو نگاه کنن. پایین رفتن زمان زیادی طول کشید. وقتی کینو به پایین رسید، پشت درخت کوچکی پنهان شد. قلب کینو به سرعت میتپید و دستها و صورتش از عرق خیس شده بود. خم شد و نفس عمیق کشید.
مردها فقط بیست فوت فاصله داشتن. کینو سعی کرد زمین رو به یاد بیاره. سعی کرد به یاد بیاره سنگهای بزرگی سر راه بود یا نه. کینو پاهاش رو مالش داد چون بعد از پایین اومدن میلرزیدن. بعد کینو به سمت شرق نگاه کرد. چند لحظه بعد ماه طلوع میکرد و اون باید قبل از طلوع ماه حمله کنه.
حالا هوا در دره روشن میشد. کینو میتونست مردانی که خواب بودن رو ببینه. اول باید نگهبان رو سرعت میکشت. کینو بی صدا چاقو رو از روی شونهاش کشید و دستهاش رو گرفت. اما کینو خیلی دیر کرده بود. همونطور که ایستاده بود، ماه در مشرق ظاهر شد. کینو دوباره پشت درخت کوچک خم شد.
حالا در دره هوا روشن میشد. کینو میتونست نگهبان رو ببینه که روی تپهی کوچک نزدیک برکه نشسته. نگهبان داشت ماه رو نگاه میکرد. سیگار دیگهای روشن کرد و کبریت لحظهای صورتش رو روشن کرد. کینو دیگه نمیتونست صبر کنه. وقتی نگهبان سرش رو برمیگردوند، کینو باید میپرید. پاهاش آماده بودن. و بعد، از بالای سرش، فریاد کوتاهی اومد. نگهبان سرش رو برگردوند تا گوش بده و بعد بلند شد. یکی از مردهایی که خواب بود روی زمین حرکت کرد. این مرد نشست و اطراف رو نگاه كرد.
“چیه؟” مردی که از خواب بیدار شده بود پرسید.
مردی که خوابیده بود گفت: “نمیشه گفت. شاید یه سگ وحشی با چند توله سگ باشه. من شنیدم که توله سگها مثل بچهها گریه میکنن.’
عرق از روی صورت کینو غلتید و رفت توی چشمهاش و اونها رو سوزوند. دوباره صدای گریهی کوتاه اومد و نگهبان كنار تپه به سمت غار تاریک رو نگاه كرد.
نگهبان گفت: “شاید یه سگ وحشی اون بالا باشه.”
وقتی مرد آماده میشد تفنگ رو شلیک کنه، کینو صدای حرکتش رو شنید.
نگهبان گفت: “اگر یک سگ وحشی باشه، این متوقفش میکنه.” و تفنگش رو به سمت غار بلند کرد.
با شلیک تفنگ، کینو پرید جلو. چاقوی بزرگ کینو چرخید و گردن و قفسه سینه مرد رو برید. حالا کینو یک قاتل وحشتناک بود. تفنگ رو با یک دست گرفت. با دست دیگه چاقو رو از بدن مرد بیرون کشید.
کینو خیلی سریع حرکت کرد. برگشت و به سر مرد دوم زد. مرد سوم خزید تو برکه. بعد شروع به بالا رفتن از صخرههایی کرد که آب ازشون پایین اومد. دست و پاهای مرد در بوتهها گیر کرد. وقتی سعی میکرد بالا بره گریه میکرد. اما کینو خشن و بی رحم شده بود. تفنگ رو بلند کرد و شلیک کرد. کینو دید مرد به پشت افتاد تو برکه. کینو رفت داخل آب. در مهتاب، میتونست چشمان ترسیدهی مرد رو ببینه. بعد کینو با تفنگ به بین چشمهای مرد شلیک کرد.
کینو ایستاد و به غار نگاه کرد. مشکلی وجود داشت. حالا حشرات ساکت بودن. کینو گوش داد. صدا رو میشناخت. فریاد بلندی که از غار کوچک کنار کوه میومد رو میشناخت. میدونست که این صدای جوآناست. صدا فریاد مرگ بود.
متن انگلیسی فصل
Chapter eleven
The Cry of Death
While Kino was looking up, he saw some caves. The caves were about thirty feet up on the rocky hill. Kino climbed up, holding the rocks with his hands and feet. The caves were a few feet deep and made by the wind. Kino crawled into the largest cave and lay down. He knew that nobody could see him from outside. He crawled out of the cave again and climbed quickly down to Juana.
‘We must go up there,’ Kino said. ‘Perhaps the men will not find us up there.’
Juana did not ask Kino any questions. She filled her water- bottle to the top and Kino helped her up to the cave. Kino brought up the packages of food and passed them to Juana. She sat in the entrance of the cave and watched.
Juana saw that Kino did not try to rub out their tracks in the sand. Instead, Kino climbed up the rocks beside the water and pulled out the little plants.
When Kino had climbed a hundred feet, he slowly came down again. He looked carefully at the rocks leading to the cave. He saw that there were no marks. Then he climbed up to the cave and crawled in beside Juana.
‘The trackers will see these marks I have made and they will follow them,’ said Kino. ‘When the men go up there, we will go back down again. But I am afraid that the baby will cry. You must not let the baby cry.’
‘He will not cry,’ Juana said.
She lifted the baby and looked into Coyotito’s eyes. Coyotito looked at Juana.
‘He knows not to cry,’ she said
Kino lay in the entrance of the cave. He watched the shadow of the mountain move across the land until the shadow reached the sea. Then all of the land was in the shadow.
Kino and Juana waited a long time. The trackers did not come to the little pool until the evening. The three men were on foot because the horse could not climb the side of the hill. From the cave, the men looked like little people. Two of the trackers moved about on the small beach, near the pool. They saw Kino’s tracks going up the mountain. The man with the rifle sat down and rested. The other two men sat down, too. Kino could see the light of their cigarettes. Kino could see the men eating and he could hear their voices.
Night came to the valley. The animals that drank from the pool came near. The animals smelt the men and went away again into the darkness. Kino heard a sound behind him. Juana was whispering, ‘Coyotito’. She was telling the baby to be quiet. Kino saw Juana cover Coyotito’s head with her shawl.
Down on the beach, one of the men lit a match. Kino saw that the other two men were sleeping. They looked like sleeping dogs. The third man watched. Kino could see the man’s rifle by the light of the match. The match went out, but Kino still knew where the men were. In his mind, Kino could see the two men sleeping and the third man with his rifle between his knees.
Kino moved quietly back into the cave. Juana’s eyes were like two bright stars. Kino crawled close to Juana and put his lips near her face.
‘There is a way to fight them,’ he said.
‘But they will kill you,’ Juana answered.
‘If I can get to the man with the rifle, I shall be all right,’ Kino replied. ‘The other two men are sleeping.’
Juana’s hand came out from under her shawl and held Kino’s arm.
‘The men will see your white clothes in the starlight,’ Juana said.
‘No, they won’t see me in the starlight,’ Kino answered, ‘but I must go before the moon rises.’
Kino tried to think of something kind to say.
‘If the men kill me,’ he said, ‘stay here quietly. When they have gone away, go back home.’
Juana’s voice shook as she said, ‘Go with God.’
Kino looked closely at Juana and he could see her large eyes. Kino put out his hand and found Coyotito. For a moment, Kino put his hand on the baby’s head. Then Kino raised his hand and touched Juana’s face. Juana held her breath as Kino crawled out of the cave.
Kino stood in the entrance of the cave for a moment and Juana could see him against the sky. He was taking off his white clothes. The men would not see Kino’s brown skin in the darkness. Kino hung his big knife around his neck so that his hands were free. Juana could see Kino in the cave entrance. He did not come back to her. Kino was bending forward and looking. Then, suddenly, he disappeared.
Juana crawled to the entrance of the cave and looked out. She was like a bird looking out of its hole in the mountain. Coyotito was asleep under the blanket on Juana’s back. His head was resting against Juana’s neck and shoulder. Juana was quietly whispering her prayers.
When Juana looked out of the cave, the night seemed less dark. The sky was getting light in the east. Juana looked down and she could see the burning cigarette of the man with the gun.
Kino went slowly down the rocks. He hung his knife down his back, so that the knife would not hit against the stone. Kino climbed down the mountain with his fingers and toes and he pressed himself against the rocks so that he would not fall. Any sound, like a little stone rolling down the rocks, would wake the men below. Any unusual sound would make the man with the rifle look up. But the night was not so silent. The noise of insects filled the valley.
Kino went slowly and silently down the mountain. One foot moved a few inches and then his toes held on to the stone. The other foot moved and then one hand went a little downwards. Then the other hand went down, until Kino’s whole body had moved very slowly. Kino’s mouth was open so that even his breath would make no sound.
If the men below heard a sound and looked up, they would see Kino’s body against the rocks. Kino had to move very slowly, so as not to make the men look up. The climb down took a long time. When Kino reached the bottom, he hid behind a little tree. Kino’s heart was beating quickly and his hands and face were wet with sweat. He bent down and breathed deeply.
The men were only twenty feet away. Kino tried to remember what the ground was like. He tried to remember if there were any big stones in the way. Kino rubbed his legs because they were shaking after the climb down. Then Kino looked towards the east. The moon was going to rise in a few moments and he must attack before it rose.
It was now getting lighter in the valley. Kino could see the men who were sleeping. First, he had to kill the watcher quickly. Silently, Kino pulled his knife over his shoulder and held the handle. But Kino was too late. As he stood up, the moon appeared in the east. Kino bent down again behind the little tree.
It was now getting lighter in the valley. Kino could see the watcher sitting on the little hill near the pool. The watcher was looking at the moon. He lit another cigarette and the match shone in his face for a moment. Kino could not wait any longer. When the watcher turned his head, Kino must jump. His legs were ready. And then, from above him, came a little cry. The watcher turned his head to listen and then stood up. One of the sleepers moved on the ground. This man sat up and looked around.
‘What is it?’ asked the man who had woken up.
‘You can’t tell,’ said the man who had been asleep. ‘Perhaps it is a wild dog with some puppies. I’ve heard a puppy cry like a baby.’
The sweat rolled down Kino’s face and fell into his eyes and burnt them. The little cry came again and the watcher looked up the side of the hill to the dark cave.
‘Perhaps there’s a wild dog up there,’ said the watcher.
Kino heard a movement as the man got ready to shoot his rifle.
‘If it’s a wild dog, this will stop it,’ said the watcher. And he raised his rifle towards the cave.
Kino jumped forward as the rifle fired. Kino’s large knife swung and cut through the man’s neck and chest. Kino was a terrible killer now. He took the rifle with one hand. With the other, he pulled his knife out of the man’s body.
Kino moved very fast. He turned round and hit the second man’s head. The third man crawled away, into the pool. Then he began to climb up the rocks where the water came down. The man’s hands and feet were caught in the bushes. He cried as he tried to climb up. But Kino had become hard and cruel. He raised the rifle and fired. Kino saw the man fall backwards into the pool. Kino walked into the water. In the moonlight, he could see the man’s frightened eyes. Then Kino fired the rifle, between the man’s eyes.
Kino stood and looked up, to the cave. Something was wrong. The insects were silent now. Kino listened. He knew the sound. He knew the long, rising cry from the little cave in the side of the mountain. He knew it was Juana’s voice. The sound was the cry of death.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.