سرفصل های مهم
دکتر میاد
توضیح مختصر
دکتر برای مداوای بچه میاد و یک نفر میاد مروارید رو از خونه بدزده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل پنجم
دکتر میاد
وقتی کینو کنار در ایستاده بود، دید دو تا مرد دارن میان. یکی از این افراد نوری در دست داشت که به زمین و روی پاهای مردها میتابید. مردان از شکستگی حصار چوبی کینو وارد شدن و بعد اومدن جلوی در. کینو دید که یکی از این افراد پزشکه و اون یکی خدمتکار پزشک.
دکتر گفت: “امروز صبح که اومدید خونه نبودم. وقتی خبر بچهات رو شنیدم، هرچه سریعتر اومدم.’
کینو با نفرت سوزان در چشمهاش جلوی در ایستاد. دوباره ترسید. ترسید چون نژاد دکتر صدها سال نژاد کینو رو کتک زده و سرقت کرده بودن.
کینو سریع گفت: بچه تقریباً خوب شده.”
دکتر لبخند زد اما چشمهاش لبخند نزد.
دکتر گفت: “گاهی، دوست من، نوزادی که توسط عقرب گزیده شده - بهتر میشه، بعد ناگهان…”
دکتر با لبهاش صدای آرومی درآورد، تا نشون بده مرگ چقدر سریع میاد.
دکتر دوباره گفت: “گاهی، نیش یک پای نازک، یا یک چشم کور، یا پشت خمیده به جا میذاره. آه، من از نیش عقرب خبر دارم، دوست من. میتونم بچهات رو خوب کنم.”
کینو بیشتر احساس ترس کرد. اون از نیش عقرب اطلاعی نداشت. دکتر کتابهای زیادی خونده بود. شاید حق با دکتر بود. کینو از دست خودش و دکتر عصبانی بود. از دست خودش عصبانی بود چون کتاب خوندن رو یاد نگرفته بود. از دست دکتر عصبانی بود چون دکتر این رو میدونست.
کینو نمیدونست چیکار کنه. مطمئن بود که دکتر دروغ میگه. اما نمیتونست کاری انجام بده که برای پسرش کایوتیتو بد باشه. کشید عقب و اجازه داد دکتر و خدمتکار وارد خونهی کوچک بشن.
هنگام ورود دکتر، جوانا از روی آتش بلند شد. جوانا صورت بچه رو با شالش پوشوند. هنگامی که دکتر به سمتش رفت و دستهاش رو دراز کرد، جوانا بچه رو نزدیک خودش نگه داشت. جوانا به کینو نگاه کرد. سایههای آتش روی صورت کینو حرکت میکرد. کینو با سرش تأیید کرد و جوانا اجازه داد دکتر کویتیتو رو بگیره.
دکتر گفت: “چراغ رو بگیر.” خدمتکار چراغ رو بالا گرفت و دکتر به زخم شونهی بچه نگاه کرد. دکتر لحظهای فکر کرد، بعد پلک بچه رو عقب کشید و به چشمهای کویتیتو نگاه کرد. وقتی بچه در آغوشش تکون خورد، دکتر سرش رو تکون داد.
دکتر گفت: “فکر میکردم این اتفاق بیفته. سم وارد شده و بچه به زودی بدتر میشه. بیا، ببین!’
دکتر به چشم بچه نگاه کرد. کینو نگاه کرد و دید که چشمش کمی آبیه. کینو نمیدونست که چشم همیشه آبیه یا نه. نمیدونست حرف دکتر رو باور کنه یا نه. اما هیچ کاری از دست کینو بر نمیاومد.
دکتر یک بطری کوچک قرص از کیفش بیرون آورد. بعد کویتیتو رو گرفت و لبهاش رو فشار داد تا اینکه دهان بچه باز شد. انگشتان چاق دکتر قرص رو به عقب روی زبون بچه قرار داد، بنابراین کویتیتو نتونست قرص رو به بیرون تف کنه. بعد دکتر یک کوزه آب برداشت و داد به کویتیتو بخوره. دکتر دوباره به چشمهای بچه نگاه کرد و بعد کویتیتو رو داد به جوانا.
دکتر گفت: “فکر میکنم سم حدود یک ساعت بعد بدتر میشه. این دارو ممکنه نوزاد رو نجات بده. یک ساعت دیگه برمیگردم. شاید به موقع برسم تا پسرت رو نجات بدم.’
دکتر نفس عمیقی کشید و از خونه بیرون رفت. خدمتکار با نور دنبالش رفت.
جوانا کویتیتو رو زیر شالش نگه داشت. به بچه نگاه کرد و نگران و ترسیده بود. کینو به سمتش اومد. شال رو بلند کرد و به پسرش نگاه کرد. کینو دستش رو حرکت داد تا زیر پلکش رو نگاه کنه. بعد دید مروارید هنوز در دستشه. به سمت جعبهی کنار دیوار رفت، یک تکه پارچه از جعبه برداشت و مروارید رو گذاشت توش. بعد کینو به گوشهای از خونهی کوچک رفت و با انگشتهاش سوراخ کوچکی در زمین ایجاد کرد. مروارید رو داخل سوراخ گذاشت و روش رو با خاک پوشوند. بعد کینو به سمت آتشی که جوانا نشسته بود رفت.
دکتر در خونه، روی صندلیش نشسته بود و به ساعتش نگاه میکرد. نوکرش براش مقداری شکلات و کیک آورد. دکتر به غذا نگاه کرد، اما گرسنه نبود.
همسایهها در خونههاشون درباره مروارید صحبت میکردن. اندازهی مروارید رو به هم نشون میدادن. به هم میگفتن مروارید چقدر زیباست. همسایهها تماشا میکردن ببینن مروارید چطور کینو و جوانا رو تغییر میده. همهی همسایهها میدونستن دکتر به خاطر مروارید اومده.
شب گرمی بود. سگ کوچک لاغر اومد جلوی در کینو و داخل رو نگاه کرد. وقتی کینو بهش نگاه کرد سگ خودش رو لرزوند. وقتی کینو نگاهش رو دور کرد، سگ دراز کشید. سگ وارد خونه نشد، اما وقتی کینو غذا میخورد، تماشا کرد.
وقتی کینو غذاش رو تموم کرد، یکمرتبه جوانا صحبت کرد.
گفت: “کینو.”
کینو به جوانا نگاه کرد و بعد بلند شد و سریع به سمتش رفت. کینو میدید که جوآنا ترسیده. بالای سرش ایستاد و پایین رو کرد. نمیتونست ببینه، چون نور کافی نبود. کینو با لگد مقداری چوب روی آتش ریخت تا بسوزه. کمی بعد تونست صورت بچه رو ببینه. صورت و لبهای کویتیتو قرمز بود. یکباره، گلو و معده کویتیتو حرکت کرد و خیلی بیمار شد.
کینو گفت: “پس دکتر میدونست بچه مریض میشه.”
کینو دارو رو به یاد آورد و مطمئن بود که دکتر کویتیتو رو بیمار کرده. جوانا از این طرف به اون طرف حرکت کرد و آواز کوتاهی خوند. فکر میکرد این آواز خطر رو دور نگه میداره. کویتیتو در آغوش جوانا حرکت کرد و یکمرتبه دوباره بیمار شد.
دکتر شکلاتش رو تموم کرد و کیکهای کوچیک رو خورد. تکههای کوچک کیک رو از انگشتهاش پاک کرد و به ساعتش نگاه کرد. بعد بلند شد و کیفش رو برداشت.
خبر بیماری بچه به سرعت از خونهای به خونهی دیگه منتقل شد. بیماری، مثل گرسنگی، دشمن مردم فقیر بود. بعضیها به آرامی گفتن: «شانس دوستان بدی به ارمغان میاره.» همه با سر تأیید کردن و بلند شدن تا برن خونهی کینو. همسایهها به سرعت در شب تاریک راه رفتن تا همه دوباره در خونهی کینو بودن. ایستادن و در مورد این بیماری که در زمان خوشبختی اومده بود صحبت کردن. پیرزنها کنار جوانا نشستن تا دلداریش بدن.
گفتن: “همه چیز دست خداست.”
دکتر وارد شد، خدمتکار هم دنبالش اومد. وقتی دکتر بچه رو گرفت، پیرزنها سریع عقب کشیدن. بعد دکتر با دقت به کویتیتو نگاه کرد و سر بچه رو لمس کرد.
دکتر گفت: “سم هنوز وجود داره. فکر میکنم بتونم از بین ببرمش. همهی تلاشم رو میکنم.’
دکتر مقداری آب در یک فنجان خواست. مقداری دارو در فنجان ریخت و ریخت دهن بچه. کویتیتو سرفه کرد و گریه کرد و جوانا با چشمانی وحشتزده تماشا کرد. دکتر در حین کار کمی صحبت کرد.
گفت: “خوش شانسیه که من از سم عقرب اطلاع دارم.”
بچه کم کم دیگه در آغوش دکتر تکون نخورد, بعد کویتیتو نفس عمیقی کشید و به خواب رفت، چون بیماری خیلی خستهاش کرده بود. دکتر بچه رو به جوآنا برگردوند.
دکتر گفت: “حالا حالش خوب میشه. مداواش کردم.”
دکتر کیفش رو بست و بعد دوباره صحبت کرد.
“فکر میکنی کی بتونی صورتحساب رو پرداخت کنی؟” پرسید.
کینو جواب داد: “وقتی مروارید رو فروختم پولت رو میدم.”
“مروارید داری، یه مروارید خوب؟” دکتر با علاقه پرسید.
بعد همهی همسایهها با هم صحبت کردن.
گفتن: “اون بزرگترین مروارید دنیا رو پیدا کرده،” و با انگشتهاشون اندازهی مروارید رو نشون دادن.
همسایهها گفتن: “کینو مرد ثروتمندی میشه. هیچ کس تا به حال چنین مرواریدی ندیده.”
دکتر با تعجب گفت: “چیزی در موردش نشنیده بودم. این مروارید رو در جای امنی نگه داشتی؟” پرسید. شاید بخوای من ازش مراقبت کنم؟”
کینو با چشمانی نیمه بسته به دکتر نگاه کرد.
گفت: “مروارید رو در مکان امنی قرار دادم. فردا میفروشمش و بعد پولت رو میدم.’
دکتر به چشمهای کینو نگاه کرد. میدونست مروارید جایی در خونه خواهد بود. فکر کرد ممکنه کینو به مکانی که مروارید رو گذاشته نگاه کنه.
دکتر گفت: “بد میشه اگر مروارید قبل از فروش سرقت بره.” و دید که چشمهای کینو به سرعت به زمین نزدیک گوشهی خونه نگاه کرد.
وقتی دکتر و همسایهها رفتن، کینو کنار آتش نشست و به صداهای شب گوش داد. کینو میتونست صدای موجهای کوچک روی ساحل و پارس سگها رو بشنوه. صدای باد که روی پشت بام میوزید و صحبت همسایهها در خونههاشون رو میشنید. ماهیگیران تمام شب نمیخوابن. هر از گاهی بیدار میشن، کمی صحبت میکنن، بعد دوباره میخوابن.
بعد از مدتی کینو بلند شد و به سمت در رفت. بوی هوای شب رو استشمام کرد و گوش داد ببینه کسی میاد یا نه. چشمهاش به تاریکی نگاه کرد چون ترسیده بود. میترسید کسی بیاد و مروارید رو بدزده. کینو به گوشهای رفت که مروارید رو اونجا پنهان کرده بود. مروارید رو برداشت و آورد پیش حصیر خوابش. کینو سوراخ کوچک دیگهای در کف زمین ایجاد کرد. مرواریدش رو داخل سوراخ گذاشت و دوباره روش رو پوشوند.
جوانا کنار آتش نشسته بود، و کینو رو با دقت تماشا میکرد.
“از کی میترسی؟” پرسید.
کینو جواب داد: “همه.”
بعد از مدتی، کینو و جوانا با هم روی تشک دراز کشیدن. جوانا اون شب كیوتیتو رو در صندوقچهاش نذاشت. اون رو بغلش گرفت و صورتش رو با شال پوشوند. و نور آتش کوچک به آرامی خاموش شد.
اما کینو در خواب فکر میکرد. خواب دید که کویتیتو میتونه بخونه. در خواب دید کویتیتو كتابی به بزرگی یک خونه میخونه. حروف کتاب به اندازهی سگها بودن. خواب به پایان رسید و تاریک بود. کینو روی تشک حرکت کرد. وقتی کینو حرکت کرد، چشمهای جوانا در تاریکی باز شد. بعد، کینو از خواب بیدار شد و در تاریکی دراز کشید و گوش داد.
از گوشهی خونه صدای ملایمی اومد. کینو میتونست صدای حرکت شخصی رو بشنوه. نفسش رو قطع کرد تا بتونه گوش بده. میدونست مرد تو خونهاش هم نفسش رو قطع کرده. کینو فکر کرد شاید خواب دیده. اما دست جوانا لمسش کرد و کینو با دقت گوش داد. دوباره صدای نفس کشیدن رو شنید. اونها همچنین میتونستن صدای انگشتهای کسی رو روی خاک خشک بشنون.
کینو یکمرتبه عصبانی شد. دستش به آرامی به سمت چاقوش رفت. بعد در حالی که چاقو رو در دست داشت مثل گربهای عصبانی پرید به سمت گوشهی خونه. پیراهن کسی رو لمس کرد و با چاقو ضربه زد. چاقو به چیزی برخورد نکرد. کینو دوباره زد و احساس کرد چاقوش از پیراهن عبور کرد. بعد چیزی به سر کینو زد. سر کینو ناگهان پر از درد شد و شنید کسی به سمت در دوید. بعد سکوت شد. کینو احساس کرد خون گرم روی صورتش جاری شد و صدای جوآنا رو شنید که صداش میزد.
‘کینو! کینو!” فریاد زد.
صدای جوانا خیلی ترسیده به گوش میرسید.
کینو گفت: “من خوبم. اون رفته.”
کینو به آرامی برگشت به زیرانداز خوابش. جوانا داشت رو آتش کار میکرد. یک تکه خاکستر در حال سوختن و چند تکه چوب کوچک پیدا کرد. جوانا به آتش دمید و آتش رو شعلهور کرد. به زودی نور کمی در خونه ایجاد شد. بعد جوانا شمعی برداشت، از شعلههای آتش روشنش کرد و شمع رو گذاشت نزدیک آتش. جوانا به سرعت کار میکرد، و در حال حرکت کمی گریه کرد. انتهای شالش رو در مقداری آب قرار داد و خون رو از سر کینو شست.
کینو گفت: “چیزی نیست،” اما صداش سرد و خشن بود. یکمرتبه، جوانا فریاد زد.
“مروارید بده!” فریاد زد. “نابودمون میکنه. بندازش دور، کینو! بیا مروارید رو با یه سنگ بزرگ بشکنیم. بیا مروارید رو بذاریم تو زمین . بیا مروارید رو دوباره بندازیم تو دریا!”
در نور آتش، لبها و چشمهای جوانا ترسیده به نظر میرسید. اما چهره کینو حالا ترسیده به نظر نمیرسید.
گفت: “این تنها فرصت ماست. پسر ما باید بره مدرسه. کویتیتو مرد فقیری نخواهد بود. اون آزاد خواهد بود.’
جوانا فریاد زد: “مروارید ما رو نابود میکنه. مروارید پسر ما رو هم نابود میکنه.”
«ساکت باش!” کینو فریاد زد. ‘صبح مروارید رو میفروشیم. ساکت باش، زن!’
چشمهای تیرهی کینو وقتی به آتش کوچک نگاه میکرد خشمگین بودن. چاقوش هنوز در دستش بود. کینو چاقو رو بلند کرد و نگاهش کرد. کمی خون روش دید. کینو چاقو رو فرو برد در زمین و تمیزش کرد.
باد صبح روی آب و میان درختان وزید. موجهای کوچک ساحل شنی رو میشست. کینو حصیر خوابش رو بلند کرد و مرواریدش رو پیدا کرد. مروارید رو گذاشت جلوش و مدتی طولانی بهش نگاه کرد. زیبایی مروارید کینو رو دوباره به رویا برد. مروارید خیلی زیبا بود. مروارید برای آینده خوشبختی میخرید. مروارید درخشان بیماری و خطر رو از آدم دور میکرد. کینو و جوانا دیگه هرگز گرسنگی نمیکشیدن.
وقتی کینو به مروارید نگاه کرد، خشم از چشمانش رخت بر بست و صورتش ملایم شد. جوانا به کینو نگاه کرد و دید که لبخند میزنه. جوانا با کینو لبخند زد. و روز جدید رو با امید آغاز کردن.
متن انگلیسی فصل
Chapter five
The Doctor Comes
While Kino was standing at the door, he saw two men coming. One of the men was carrying a light, which shone on the ground and on the man’s legs. The men came through the opening of Kino’s wooden fence and then came to the door. Kino saw that one of the men was the doctor and the other was the doctor’s servant.
‘I wasn’t at home when you came this morning,’ the doctor said. ‘When I heard about your baby, I came as quickly as I could.’
Kino stood in the door, with hate burning in his eyes. He was afraid again. He was afraid because the doctor’s race had beaten and robbed Kino’s race for hundreds of years.
‘The baby is nearly well,’ Kino said quickly.
The doctor smiled, but his eyes did not smile.
‘Sometimes, my friend,’ the doctor said, ‘a baby that has been stung by a scorpion - will begin to get better, then suddenly…’
The doctor made a little noise with his lips, to show how quickly death could come.
‘Sometimes,’ the doctor said again, ‘a sting will leave a thin leg, or a blind eye, or a bent back. Oh, I know about scorpion stings, my friend. I can make your baby better.’
Kino felt even more afraid. He did not know about scorpion stings. The doctor had read many books. Perhaps the doctor was right. Kino was angry at himself and at the doctor. He was angry at himself because he had not learnt to read books. He was angry at the doctor because the doctor knew this.
Kino did not know what to do. He felt sure that the doctor was telling lies. But he could not do anything which might be bad for his son, Coyotito. He stood back and let the doctor and the servant enter the little house.
Juana stood up from the fire as the doctor came in. Juana covered the baby’s face with her shawl. When the doctor went to her and held out his hands, Juana held the baby close to herself. She looked at Kino. The shadows from the fire were moving on his face. Kino nodded and Juana let the doctor take Coyotito.
‘Hold the light,’ the doctor said. The servant held the light high and the doctor looked at the wound in the baby’s shoulder. The doctor thought for a moment, then he pulled back the baby’s eyelid and looked at Coyotito’s eyes. The doctor nodded his head as the baby moved about in his arms.
‘I thought this would happen,’ the doctor said. ‘The poison has gone in and the baby will soon get worse. Come, look!’
The doctor looked into the baby’s eye. Kino looked and saw that the eye was a little blue. Kino did not know whether the eye was always blue or not. He did not know whether to believe the doctor or not. But there was nothing Kino could do.
The doctor took a little bottle of pills from his bag. Then he took Coyotito and pressed the baby’s lips until Coyotito opened his mouth. The doctor’s fat fingers put the pill far back on the baby’s tongue, so that Coyotito could not spit the pill out. Then the doctor took a jug of water and gave Coyotito a drink. The doctor looked again at the baby’s eyes and then gave Coyotito back to Juana.
‘I think that the poison will get worse in about an hour,’ the doctor said. ‘The medicine may save the baby. I will come back in an hour. Perhaps I am in time to save your son.’
The doctor took a deep breath and went out of the house. The servant followed with the light.
Juana held Coyotito under her shawl. She looked at the baby and she was worried and frightened. Kino came to her. He lifted the shawl and looked at his son. Kino moved his hand to look under the eyelid. Then he saw that the pearl was still in his hand. He went to a box by the wall, took a piece of cloth from the box and put the pearl in it. Then Kino went to a corner of the little house and made a little hole in the floor with his fingers. He put the pearl in the hole and covered it with dirt. Then Kino went to the fire where Juana was sitting.
At home, the doctor sat in his chair and looked at his watch. His servant brought him some chocolate and cakes. The doctor looked at the food, but he was not hungry.
In their houses, the neighbours talked about the pearl. They showed each other the size of the pearl. They told each other how beautiful the pearl was. The neighbours were watching to see how the pearl changed Kino and Juana. The neighbours all knew that the doctor had come because of the pearl.
It was a hot night. The thin little dog came to Kino’s door and looked in. The dog shook itself when Kino looked at it. When Kino looked away, the dog lay down. The dog did not enter the house, but it watched as Kino ate some food.
When Kino had finished his meal, Juana suddenly spoke.
‘Kino,’ she said.
Kino looked at Juana and then got up and went to her quickly. Kino could see that Juana was frightened. He stood over her and looked down. He could not see, because there was not enough light. Kino kicked some wood on the fire to make it burn. Soon he could see the baby’s face. Coyotito’s face was red and his lips were red. Suddenly, Coyotito’s throat and stomach moved and he was very sick.
‘So the doctor knew that the baby would be sick,’ Kino said.
Kino remembered the medicine and he was sure that the doctor had made Coyotito sick. Juana moved from side to side and sang a little song. She thought that the song would keep away the danger. Coyotito moved about in Juana’s arms and was suddenly sick again.
The doctor finished his chocolate and ate the little cakes. He brushed some little pieces of cake off his fingers and looked at his watch. Then he got up and took his bag.
The news about the baby’s illness went quickly from house to house. Illness, like hunger, was the enemy of poor people. Some people said softly, ‘Luck brings bad friends.’ They all nodded their heads and got up to go to Kino’s house. The neighbours walked quickly through the dark night until they were all in Kino’s house again. They stood and talked about this illness that had come at a time of happiness. The old women sat down beside Juana to try and comfort her.
‘All things are in God’s hands,’ they said.
The doctor came in, followed by his servant. The old women stood back quickly, as the doctor took the baby. The doctor then looked carefully at Coyotito and felt the baby’s head.
‘The poison is still there,’ the doctor said. ‘I think that I can make it go. I will do my best.’
The doctor asked for some water in a cup. He put some medicine in the cup and poured it into the baby’s mouth. Coyotito coughed and cried and Juana watched with frightened eyes. The doctor spoke a little as he worked.
‘It is lucky that I know about scorpion’s poison,’ he said.
Slowly, the baby stopped moving about in the doctor’s arms. Then Coyotito breathed deeply and went to sleep, because the sickness had made him very tired. The doctor gave the baby back to Juana.
‘He will get well now,’ the doctor said. ‘I have made him better.’
The doctor closed his bag and then spoke again.
‘When do you think that you can pay the bill?’ he asked.
‘I will pay you when I have sold the pearl,’ Kino replied.
‘Have you got a pearl, a good pearl?’ the doctor asked, with interest.
Then all the neighbours spoke together.
‘He has found the greatest pearl in the world,’ they said, and they showed the size of the pearl with their fingers.
‘Kino will be a rich man,’ the neighbours said. ‘No one has ever seen such a pearl.’
‘I had not heard about it,’ said the doctor, looking surprised. ‘Do you keep this pearl in a safe place?’ he asked. ‘Perhaps you would like me to look after it for you?’
Kino looked at the doctor with half-shut eyes.
‘I have put the pearl in a safe place,’ he said. ‘Tomorrow I will sell it, and then I will pay you.’
The doctor looked into Kino’s eyes. He knew that the pearl would be somewhere in the house. He thought that Kino might look towards the place where the pearl was.
‘It would be bad if the pearl was stolen before you could sell it,’ the doctor said. And he saw that Kino’s eyes looked quickly at the floor near the corner of the house.
When the doctor and the neighbours had gone, Kino sat by the fire and listened to the sounds of the night. Kino could hear the little waves on the beach and the barking of the dogs. He could hear the wind blowing through the roof and his neighbours talking in their houses. The fishermen do not sleep all night. They wake up from time to time, talk a little, then go to sleep again.
After a while, Kino got up and went to the door. He smelled the night air and listened for anyone coming. His eyes looked into the darkness because he was afraid. He was afraid that someone might come and steal the pearl. Kino went to the place in the corner where he had hidden the pearl. He took the pearl and brought it to his sleeping-mat. Kino made another little hole in the floor. He put his pearl in the hole and covered it up again.
Juana, who was sitting by the fire, watched Kino carefully.
‘Who are you afraid of?’ she asked.
‘Everyone,’ Kino replied.
After a while, Kino and Juana lay down together on the mat. Juana did not put Coyotito in his box that night. She held him in her arms and covered his face with her shawl. And the light went slowly out of the little fire.
But Kino was thinking while he was sleeping. He dreamt that Coyotito could read. In the dream he saw Coyotito reading from a book as large as a house. The letters in the book were as big as dogs. The dream ended and it was dark. Kino moved about on the mat. When Kino moved, Juana’s eyes opened in the darkness. Then, Kino woke up and lay in the darkness, listening.
From the corner of the house came a soft noise. Kino could hear someone moving. He stopped breathing so that he could listen. He knew that the man in his house had stopped breathing, too. Kino thought that perhaps he had been dreaming. But Juana’s hand touched him and he listened carefully. He heard the sound of breathing again. They could also hear the sound of someone’s fingers in the dry earth.
Kino was suddenly angry. His hand went slowly to his knife. Then he jumped like an angry cat towards the corner of the house, with his knife in his hand. He felt someone’s shirt and struck with his knife. He did not hit anything. Kino struck again and felt his knife going through the shirt. Then something hit Kino on the head. Kino’s head was suddenly full of pain and he heard someone running towards the door. Then there was silence. Kino could feel warm blood running down his face and he could hear Juana calling to him.
‘Kino! Kino!’ she cried.
Juana sounded very frightened.
‘I’m all right,’ Kino said. ‘He’s gone.’
Kino went slowly back to his sleeping-mat. Juana was already working at the fire. She found a piece of burning ash and some little pieces of wood. Juana blew on the fire and made the flames burn. Soon a little light danced through the house. Then Juana took a candle, lit it from the flames and put the candle near the fire. Juana worked quickly, crying a little as she moved about. She put the end of her shawl in some water and washed the blood from Kino’s head.
‘It’s nothing,’ Kino said, but his voice was hard and cold. Suddenly, Juana cried out.
‘The pearl is bad!’ she cried. ‘It will destroy us. Throw it away, Kino! Let’s break the pearl with a big stone. Let’s put the pearl in the ground. Let’s throw the pearl back into the sea!’
In the firelight, Juana’s lips and eyes looked very frightened. But Kino’s face did not look frightened now.
‘This is our one chance,’ he said. ‘Our son must go to school. Coyotito will not be a poor man. He will be free.’
‘The pearl will destroy us,’ Juana cried. The pearl will destroy our son, too.’
‘Be quiet!’ Kino cried. ‘In the morning, we will sell the pearl. Be quiet, wife!’
Kino’s dark eyes were angry as he looked into the little fire. His knife was still in his hands. Kino raised the knife and looked at it. He saw a little line of blood on it. Kino cleaned the knife by pushing it into the earth.
The morning wind blew on the water and through the trees. Little waves washed onto the sandy beach. Kino lifted up his sleeping-mat and found his pearl. He put the pearl in front of him and looked at it for a long time. The beauty of the pearl made Kino dream again. The pearl was so beautiful. The pearl would buy happiness for the future. The shining pearl would keep away illness and danger. Kino and Juana would never be hungry again.
As Kino looked at the pearl, the anger went out of his eyes and his face became softer. Juana looked at Kino and saw him smile. Juana smiled with him. And they began the new day with hope.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.