سرفصل های مهم
کینو سعی میکنه مروارید رو بفروشه
توضیح مختصر
خریداران مروارید رو به قیمت خیلی کمی خواستن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ششم
کینو سعی میکنه مروارید رو بفروشه
صبح زود، همه میدونستن کینو قصد داره مرواریدش رو بفروشه. همسایههای کینو و ماهیگیران خونههای کوچیک چوبی میدونستن. مغازهداران از مروارید اطلاع داشتن و مردم در کلیسا دربارش حرف میزدن. گداها میدونستن که کینو قصد داره مرواریدش رو بفروشه. پسر بچهها هیجانزده بودن و خریداران مروارید هم هیجانزده بودن.
همهی خریدار مروارید در دفترشون تنها نشسته بودن. هر کدوم از مردها با چند تا مروارید بازی میکردن و به فکر کینو بودن. وقتی شخصی میخواست مروارید بفروشه، خریداران خیلی هیجانزده میشدن. خوشحالترین خریدار مروارید خریداری بود که مروارید رو به کمترین قیمت بخره. و همهی خریداران از قیمتی که قصد داشتن به کینو پیشنهاد بدن خبر داشتن.
اون روز صبح خورشید گرم و زرد بود. قایقها روی ساحل در یک صف قرار گرفتن، اما ماهیگیران برای غواصی مروارید نرفتن دریا. میخواستن ببینن کینو مرواریدش رو میفروشه.
در خونههای کوچک چوبی کنار دریا، همسایههای کینو مدتی طولانی نشستن و صبحانهشون رو خوردن. درباره کارهایی صحبت کردن که اگر مروارید رو پیدا میکردن انجام میدادن. یک نفر گفت کل پول رو به کلیسا میداد. دیگری گفت تمام پول رو به مردم فقیر شهر میداد.
همسایهها امیدوار بودن پول کینو رو عوض نکنه. امیدوار بودن کینو حریص نشه. همهی همسایهها کینو رو دوست داشتن و نمیخواستن مروارید اون رو نابود کنه.
همسایهها گفتن: “کینو همسر خوبی داره، و یک نوزاد زیبا. کینو و جوانا در آینده بچههای بیشتری خواهند داشت. امیدواریم مروارید همهی اونها رو از بین نبره.’
برای کینو و جوانا، امروز صبح مهمترین صبح زندگیشون بود. کویتیتو بهترین لباسهاش رو پوشیده بود. جوانا موهاش رو شونه کرد و انتهای موهاش رو با دو تا پاپیون کوچک با روبان قرمز بست. بعد جوانا دامن ازدواجش رو پوشید. لباسهای کینو کهنه، اما تمیز بودن. این آخرین روزی بود که کینو لباسهای قدیمی میپوشید. فردا یا شاید امروز بعدازظهر، کینو لباس نو خواهد داشت.
همسایهها هم لباس پوشیده و آماده بودن. در کینو رو تماشا میکردن. منتظر بودن کینو و جوانا از خونه خارج بشن. کینو و جوانا میخواستن همسایهها برای دیدن فروش مروارید توسط کینو بیان شهر. کینو و جوانا میخواستن دوستانشون در این روز مهم با اونها باشن.
جوانا با احتیاط شالش رو پوشید. کویتیتو رو به یک سر شال پیچید به طوری که بچه زیر بازوش آویزان شد. کینو کلاه حصیری بزرگش رو به سر گذاشت. اطمینان حاصل کرد که کلاه در جای مناسب قرار گرفته باشه. کینو نمیخواست کلاهش مثل یک مرد مجرد پشت یا کنار سرش باشه. همچنین نمیخواست کلاهش مثل یک پیرمرد روی سرش صاف باشه. کینو میخواست کلاهش از جلو کمی بالا باشه، تا نشون بده جوان و قدرتمنده. مردم چیزهای زیادی در مورد نحوهی کلاه به سر گذاشتن یک مرد میگن.
بعد کینو مروارید بزرگ رو در تکهای قدیمی و نرم از پوست حیوان پیچید و در یک کیف کوچک چرمی قرار داد. کیف چرمی رو گذاشت توی جیبش. کینو پتو رو روی شونهی چپش جمع کرد و بعد آماده بود.
کینو از خونه بیرون رفت. جوآنا با کایوتیتو در آغوشش دنبالش رفت. وقتی كینو و جوانا از خیابان كوچک به سمت شهر میرفتن، همسایهها از خونههاشون بیرون اومدن. آدمها و بچهها از خونههاشون بیرون اومدن. اما از اونجا که روز بسیار مهمی بود، فقط یک مرد با کینو قدم زد. برادر کینو، جوان توماس بود.
جوآن توماس گفت: “باید مراقب باشی که خریداران سرت کلاه نذارن.”
کینو جواب داد: “خیلی مراقب خواهم بود.”
“از کجا میشه بفهمیم قیمت منصفانه چیه؟” جوآن توماس پرسید. “از قیمت خریداران سایر شهرها اطلاع نداریم.”
کینو جواب داد: “درسته، ولی از کجا بدونیم؟ ما اینجاییم و در شهرهای دیگه نیستیم!’
گفت: “كینو، قبل از تولد تو، قدما به فكر راهی افتادن تا پول بیشتری برای مرواریدهاشون بگیرن. قدما فکر کردن اگر به مردی پول بدن که همهی مرواریدها رو ببره پایتخت، قیمت بهتری خواهد گرفت.’
کینو با سرش تأیید کرد و گفت: “میدونم. ایدهی خوبی بود.”
جوآن توماس گفت: “ قدما مردی پیدا کردن که بره پایتخت. همهی مرواریدها رو به مرد دادن و مرد رفت پایتخت. اما دیگه هرگز برنگشت. بعد مرد دیگهای پیدا کردن و اون با مرواریدها رفت و دیگه برنگشت. در پایان، مردم به روش قدیمی فروش مروارید بازگشتن.’
کینو گفت: “میدونم. وقتی پدر در این باره صحبت میکرد شنیدم. ایدهی خوب بود، اما مخالف آموزههای کلیسا بود. کشیش گفت هر زن و مردی توسط خدا برای محافظت از بخشی از جهان فرستاده شده. همهی ما باید در جای خودمون بمونیم و نباید ترک کنیم.’
جوآن توماس گفت: “من شنیدم که کشیش این رو گفت. کشیش هر سال همین رو میگه.’
کینو سالها به سخنان کشیش گوش داده بود. اما کشیش، مثل دکتر، مردی از نژاد متفاوت با مردم کینو بود. این نژاد صدها سال مردم کینو رو دزدیده و فریب داده بود. کینو به سخنان کشیش گوش میداد، اما در قلبش اعتقادی بهش نداشت.
صف مردمی که به شهر میرفتن ساکت بود. مردم میدونستن روز خیلی مهمیه. همسایهها به بچههاشون اجازهی دویدن یا فریاد زدن یا بازی نمیدادن. چنان روز مهمی بود که پیرمردی سوار بر شونههای برادرزادهش اومده بود.
صف مردم خونههای کوچک چوبی رو پشت سر گذاشتن و به شهر رسیدن. در شهر، خیابانها کمی عریضتر بود و در کنار خونهها پیادهروهای باریکی وجود داشت. مثل قبل، گداها ایستادن و مردمی که از کنار کلیسا رد میشدن رو دنبال کردن. مغازهداران وقت مشتریانشون برای تعقیب جمعیت دویدن بیرون، مغازههاشون رو بستن. آفتاب به خیابانها میتابید و حتی کوچکترین سنگها هم سایههایی روی زمین ایجاد میکردن.
خبر جمعیت به خریداران مروارید در دفاتر کوچک و تاریکشون رسید.
روی پنجرههای دفاتر میله وجود داشت و داخل به خاطر کوچک بودن پنجرهها تاریک بود. خریداران آمادهی کینو شدن. کاغذهایی روی میزهاشون گذاشتن تا وقتی کینو میاد سر کار باشن. خریداران مرواریدهاشون رو کنار گذاشتن، چون یک مروارید بزرگ کنار مرواریدهای کوچک با ارزشتر به نظر میرسید. خریداران میدونستن که مروارید کینو خیلی بزرگه.
یک مرد چاق در یک دفتر منتظر نشسته بود. چهرهی این مرد مهربان و دوستانه به نظر میرسید. مردی بود که میگفت “صبح بخیر!” به همه. اون همیشه دست میداد و جوک میگفت. همیشه برای خشنود کردن آدمها حرفهای خوب میزد، اما مرد صادقی نبود. امروز صبح، اون مرد یک گل در گلدان گذاشته بود. گلدان رو کنار پارچهی مشکی روی میزش گذاشته بود. با دقت اصلاح کرده بود و دستهاش تمیز بودن.
در خریدار باز بود و هنگام بازی با سکه آرام آواز میخوند. مرد وقتی از در بیرون رو نگاه کرد بین انگشتهاش با سکه بازی میکرد. میتونست صدای پاهایی که نزدیک میشدن رو بشنوه. وقتی کینو از در وارد شد، خریدار سریع سکه رو گذاشت زیر میز.
مرد چاق گفت: “صبح بخیر، دوست من. چه کاری میتونم برات انجام بدم؟”
کینو تازه از آفتاب روشن اومده بود و نمیتونست در دفتر تاریک به وضوح ببینه. خریدار همچنان لبخند میزد، اما چشمانش سخت شدن. زیر میز، دست چپ خریدار هنوز با سکه بازی میکرد.
کینو گفت: “من یک مروارید دارم.”
جوان توماس کنار کینو ایستاد و همسایهها از لای در نگاه میکردن. چند تا پسر بچه از لای پاهای کینو نگاه میکردن.
خریدار گفت: “یک مروارید داری. گاهی مردی برام دوازده تا مروارید میاره. بذار مرواریدت رو ببینم. ارزش مروارید رو تعیین میکنم و قیمت منصفانهای بهت میدم.’ و انگشتان خریدار با سکهی زیر میز سریعتر و سریعتر بازی کردن.
کینو آرام کیف چرمی رو بیرون آورد. به آرامی تکه نرم پوست حیوان رو از کیف بیرون آورد. بعد، کینو مروارید بزرگ رو روی پارچه مشکی خریدار قرار داد. کینو به چهرهی خریدار نگاه کرد. صورت خریدار تغییر نکرد، اما زیر میز سکه از لای انگشتهای خریدار سُر خورد و بی صدا افتاد روی زمین. بعد دست راست خریدار مروارید روی پارچه مشکی رو لمس کرد. خریدار مروارید رو گرفت بین انگشتهاش و با دقت بهش نگاه کرد.
نفس کینو و همسایههاش قطع شد. آدمهای دیگه خیلی آرام صحبت کردن.
گفتن: “داره مروارید رو نگاه میکنه. هنوز قیمت نداده. در مورد قیمت صحبت نکردن.”
خریدار مروارید رو دوباره گذاشت روی پارچه مشکی. مروارید رو با انگشتش فشار داد و لبخند غمگینی زد.
گفت: “متأسفم دوست من،” و کمی شونههاش رو بلند کرد تا نشون بده نمیتونه کاری انجام بده.
کینو گفت: “مروارید خیلی ارزشمنده.”
انگشتهای خریدار مروارید رو هل داد، به طوری که مروارید از یک طرف پارچه به طرف دیگه رفت.
خریدار گفت: “این مروارید خیلی بزرگه. کی این رو میخره؟ هیچ کس چنین مرواریدی نمیخره. متأسفم.’
کینو نمیفهمید.
“این بزرگترین مروارید دنیاست! کینو گفت. “هیچ کس تا به حال چنین مرواریدی ندیده!”
خریدار گفت: “مروارید بزرگ و جالبه، اما ارزشمند نیست. شاید بتونم هزار پزو بهت بدم.”
صورت کینو تیره و خطرناک شد.
گفت: “مروارید پنجاه هزار پزو ارزش داره. تو میدونی این درسته و میخوای سرم کلاه بذاری!’
خریدار شنید وقتی مردم قیمت رو شنیدن شروع به صحبت کردن و کمی ترسید.
مرد چاق به سرعت گفت: “من فقط یک خریدار هستم. برو و از خریداران دیگه سؤال کن. به دفاتر اونها برو و مرواریدت رو نشونشون بده. یا بذار خریداران دیگه بیان اینجا. اون موقع میبینی که ما با هم کار نمیکنیم. پسر!’
خدمتکار خریدار از در پشتی نگاه کرد.
خریدار فریاد زد: ‘پسر، برو سراغ خریداران دیگه. از خریداران دیگه بخواه بیان اینجا، اما دلیل رو بهشون نگو. فقط بگو از دیدنشون خوشحال میشم.’
مرد چاق دستش رو برد زیر میز و دوباره شروع به بازی با سکه بین انگشتهاش کرد.
همسایههای کینو آرام با هم صحبت کردن. میترسیدن مروارید مشکلی داشته باشه. مروارید بزرگ بود اما رنگ عجیبی داشت. همسایهها از لحظهای که کینو مروارید رو پیدا کرده بود، به رنگش فکر میکردن. هزار پزو قیمت بدی نبود. هزار پزو برای مردی که هیچ پولی نداشت پول زیادی بود. اگر کینو هزار رو میگرفت، هزار برابر بیشتر از قبل داشت. کینو همین دیروز چیزی نداشت.
اما صورت کینو جدی و لبهاش فشرده بود. کینو احساس میکرد حیوانات وحشی دورش رو گرفتن. احساس میکرد همه چیز بده و اون در خطره. مروارید بزرگ روی پارچه مشکی میدرخشید و خریدار نمیتونست چشم ازش برداره.
آدمهای جلوی در کشیدن عقب تا اجازه بدن سه خریدار دیگه وارد بشن. جمعیت ساکت بودن چون میخواستن همه چیز رو ببینن و بشنون. کینو ساکت و محتاط بود. احساس کرد کسی پیراهنش رو میکشه و برگشت و به چشمان جوانا نگاه کرد. وقتی کینو نگاهش رو دور کرد، دوباره احساس قدرت کرد.
خریداران به هم نگاه نکردن. به مروارید نگاه نکردن. مرد چاق صحبت کرد.
گفت: “من به این مرد قیمت این مروارید رو دادم. اون فکر نمیکنه قیمت من قیمت منصفانهایه. من از شما میخوام که به این - این چیز - نگاه کنید و قیمت بدید.”
مرد چاق به کینو گفت: “توجه کن. من قیمتم رو به اونها نگفتم.”
اولین خریدار یک مرد ریزه و لاغر بود. نگاهی به مروارید انداخت و اون رو بین انگشتهاش گرفت. بعد مروارید رو دوباره انداخت روی پارچه سیاه.
گفت: “من برای این قیمت نمیدم. من نمیخوامش. این مروارید واقعی نیست!’
خریدار دوم مردی کوتاهی با صدای ملایم بود. مروارید رو برداشت و با احتیاط نگاه کرد. مرد عینکی از جیبش درآورد و دوباره به مروارید نگاه کرد. بعد آرام خندید.
گفت: “مرواریدهای بهتری از گچ ساخته شدن. من این چیزها رو میدونم. این مروارید نرمه و در عرض چند ماه رنگش رو از دست میده. ببین.”
مرد عینک رو داد به کینو. کینو قبلاً هرگز با عینک به مروارید نگاه نکرده بود و فکر کرد مرواریدش خیلی عجیب به نظر میرسه.
سومین خریدار مروارید رو از دست کینو گرفت.
خریدار گفت: “من مردی رو میشناسم که چنین چیزهایی رو دوست داره. من پانصد پزو بهت میدم. شاید بتونم ششصد تا به اون مرد بفروشمش.’
کینو به سرعت مروارید رو از خریدار سوم گرفت. کینو مروارید رو در تکه پوست حیوان قرار داد و گذاشت در کیف کوچک. مرد چاق پشت میز صحبت کرد.
گفت: “من احمقم، اما هنوز هم هزار پزو بهت میدم.”
کینو کیف کوچک رو گذاشت داخل جیبش.
‘چیکار میکنی؟’ مرد چاق پرسید.
“شما دارید سرم کلاه میذارید!” کینو با عصبانیت گفت. ‘مروارید من اینجا فروشی نیست. میرم پایتخت.’
خریداران به سرعت به هم نگاه کردن. خریداران میدونستن که قیمت اونها به اندازهی کافی بالا نیست. همچنین میدونستن اگر مروارید رو به دست نیارن، خریدار ثروتمند عصبانی میشه. مرد چاق پشت میز دوباره صحبت کرد.
گفت: “شاید بتونم هزار و پونصد پزو بهت بدم.”
اما کینو داشت راهش رو از بین جمعیت باز میکرد. وقتی کینو راهش رو از میان جمعیت باز میکرد و با عصبانیت از اونجا دور میشد، خونش به جوش اومده بود.
جوانا دنبال کوینو در خیابان دوید.
متن انگلیسی فصل
Chapter six
Kino Tries to Sell the Pearl
In the early morning, everyone knew that Kino was going to sell his pearl. Kino’s neighbours and the fishermen from the little wooden houses knew. The shopkeepers knew about the pearl and people talked about it in church. The beggars knew that Kino was going to sell his pearl. The little boys were excited and the pearl buyers were excited too.
Each pearl buyer sat alone in his office. Each man played with a few pearls and thought about Kino. When someone wanted to sell a pearl, the buyers became very excited. The happiest pearl buyer was the buyer who bought pearls for the lowest prices. And all the buyers knew the price that they were going to offer Kino.
The sun was hot and yellow that morning. The canoes lay in a line on the beach, but the fishermen did not go out diving for pearls. They wanted to see Kino sell his pearl.
In the little wooden house by the sea, Kino’s neighbours sat eating their breakfasts for a long time. They talked about the things they would do if they found the pearl. One man said that he would give all the money to the Church. Another man said that he would give all the money to the poor people in the town.
The neighbours hoped that the money would not change Kino. They hoped that Kino would not become greedy. All the neighbours liked Kino and they did not want the pearl to destroy him.
‘Kino has a good wife,’ said the neighbours, ‘and a beautiful baby. Kino and Juana will have more babies in the future. We hope that the pearl will not destroy them all.’
For Kino and Juana, this morning was the most important morning of their lives. Coyotito was dressed in his best clothes. Juana combed her hair and tied the ends with two little bows of red ribbon. Then Juana put on her marriage skirt. Kino’s clothes were old, but clean. This was the last day that Kino would wear old clothes. Tomorrow, or perhaps this afternoon, Kino would have new clothes.
The neighbours were dressed and ready, too. They were watching Kino’s door. They were waiting for Kino and Juana to leave the house. Kino and Juana wanted the neighbours to come to the town, to watch Kino sell the pearl. Kino and Juana wanted their friends with them on this important day.
Juana put on her shawl carefully. She wrapped Coyotito in one end of the shawl so that the baby hung under her arm. Kino put on his big straw hat. He made sure that the hat was in the right place. Kino did not want the hat on the back or on the side of his head, like an unmarried man. He did not want the hat to be flat on his head, like an old man, either. Kino wanted the hat to be lifted a little at the front, to show that he was young and strong. People can tell many things by the way a man wears his hat.
Then Kino wrapped the great pearl in an old, soft piece of animal skin and put it in a little leather bag. He put the leather bag in his pocket. Kino folded his blanket over his left shoulder, and then he was ready.
Kino stepped out of the house. Juana followed, carrying Coyotito. As Kino and Juana walked up the little street towards the town, the neighbours came out of their houses. Many people and children came out of their houses. But because the day was so important, only one man walked with Kino. That was Kino’s brother, Juan Tomas.
‘You must be careful that the buyers do not cheat you,’ Juan Tomas said.
‘I shall be very careful,’ Kino replied.
‘How can we know what is a fair price?’ asked Juan Tomas. ‘We do not know the price that the buyers give in other towns.’
‘That is true,’ Kino answered, ‘but how can we know? We are here and we are not in the other towns!’
‘Before you were born, Kino,’ he said, ‘the old people thought of a way to get more money for their pearls. The old people thought that if they paid a man to take all the pearls to the capital, he would get a better price.’
‘I know,’ Kino said, nodding his head. ‘The idea was good.’
‘The old people found a man to go to the capital,’ Juan Tomas said. ‘They gave all the pearls to the man and he went to the capital. But he never came back. Then they found another man and he went with the pearls and never came back. In the end, the people returned to the old way of selling pearls.’
‘I know,’ Kino said. ‘I have heard our father talk about it. The idea was good, but it was against the teaching of the church. The priest said that each man and woman has been sent by God to guard some part of the world. We must all stay in our place and must not leave.’
‘I have heard the priest say that,’ Juan Tomas said. ‘The priest says that every year.’
Kino had listened to the priest for many years. But the priest, like the doctor, was a man of a different race to Kino’s people. This race had robbed and cheated Kino’s people for hundreds of years. Kino listened to what the priest said, but in his heart he did not believe him.
The line of people going to the town was quiet. The people knew that the day was very important. The neighbours did not allow their children to run or scream or play about. The day was so important that one old man came riding on his nephew’s shoulders.
The line of people left the little wooden houses and came to the town. In the town, the streets were a little wider and there were narrow pavements beside the houses. As before, the beggars stood up and followed the people past the church. The shopkeepers closed their shops as their customers ran out to follow the crowd. The sun shone down on the streets and even the smallest stones made shadows on the ground.
The news of the crowd came to the pearl buyers in their dark little offices.
The offices had bars over the windows and were dark inside because the windows were very small. The buyers got ready for Kino. They put papers on their desks so that they could be at work when Kino came. The buyers put away their pearls, because a big pearl looked more valuable beside small pearls. The buyers knew that Kino’s pearl was very big.
A fat man sat waiting in an office. The man’s face looked kind and friendly. He was a man that said, ‘Good morning!’ to everyone. He always shook hands and told jokes. He always said nice things to please people, but he was not an honest man. This morning, the man had put a flower in a vase. He had put the vase beside the black cloth on his desk. He had shaved carefully and his hands were clean.
The buyer’s door was open and he sang quietly as he played with a coin. The man played with the coin between his fingers while he looked out of the door. He could hear the sound of feet coming. When Kino came in the door, the buyer quickly put the coin under the desk.
‘Good morning, my friend,’ the fat man said. ‘What can I do for you?’
Kino had just come out of the bright sun and he could not see clearly in the dark office. The buyer still smiled, but his eyes had become hard. Under the desk, the buyer’s left hand still played with the coin.
‘I have a pearl,’ Kino said.
Juan Tomas stood beside Kino and the neighbours were looking through the door. Some little boys were looking through Kino’s legs.
‘You have a pearl,’ the buyer said. ‘Sometimes a man brings me a dozen pearls. Let me see your pearl. I will value the pearl and give you a fair price.’ And the buyer’s fingers played faster and faster with the coin under the desk.
Kino slowly brought out the leather bag. He slowly took the soft piece of animal skin from the bag. Then, Kino put the great pearl onto the buyer’s piece of black cloth. Kino looked at the buyer’s face. The face did not change, but under the desk the buyer’s fingers missed the coin and it dropped silently onto the floor. The buyer’s right hand then touched the pearl on the black cloth. The buyer picked the pearl up between his fingers and looked at it closely.
Kino and his neighbours stopped breathing. The other people spoke very quietly.
‘He’s looking at the pearl,’ they said. ‘He has not said the price yet. They have not spoken about the price.’
The buyer put the pearl back on the black cloth. He pushed the pearl with his finger and smiled sadly.
‘I’m sorry, my friend,’ he said, and he lifted his shoulders a little, to show that he could do nothing.
‘The pearl is very valuable,’ Kino said.
The buyer’s fingers pushed the pearl, so that it went from one side of the cloth to the other side.
‘This pearl is too big,’ the buyer said. ‘Who would buy it? No one would buy such a pearl. I’m sorry.’
Kino did not understand.
‘It is the greatest pearl in the world! Kino said. ‘No one has ever seen such a pearl!’
‘The pearl is big and interesting, but it is not valuable,’ the buyer said. ‘Perhaps I can give you a thousand pesos.’
Kino’s face became dark and dangerous.
‘The pearl is worth fifty thousand pesos,’ he said. ‘You know that is true and you want to cheat me!’
The buyer heard the people talking when they heard his price and the buyer felt a little afraid.
‘I’m only one buyer,’ the fat man said quickly. ‘Go and ask the other buyers. Go to their offices and show your pearl to them. Or let the other buyers come here. Then you can see that we are not working together. Boy!’
The buyer’s servant looked through the back door.
‘Boy,’ the buyer shouted, ‘go to the other buyers. Ask the other buyers to come in here, but do not tell them the reason. Just say that I would be pleased to see them.’
The fat man put his hand under his desk and he began to play with a coin between his fingers again.
Kino’s neighbours talked quietly together. They had been afraid that something was wrong with the pearl. The pearl was big, but it had a strange colour. The neighbours had thought about the colour from the moment that Kino had found the pearl. A thousand pesos was not a bad price. A thousand pesos was a lot of money for a man who had no money at all. If Kino took the thousand, he would have a thousand more than before. Only yesterday Kino had nothing.
But Kino’s face was hard and his lips were tight. Kino felt as if wild animals were all around him. He felt that everything was bad and that he was in danger. The great pearl shone on the black cloth and the buyer could not stop looking at it.
The people in the door stood back to let the three other buyers come in. The crowd was silent because the people wanted to see and hear everything. Kino was silent and careful. He felt someone pulling his shirt and he turned and looked into Juana’s eyes. When Kino looked away, he felt strong again.
The buyers did not look at each other. They did not look at the pearl. The fat man spoke.
‘I have given this man a price for this pearl,’ he said. ‘He does not think that my price is a fair price. I ask you to look at this - this thing - and give a price.
‘Notice,’ the fat man said to Kino. ‘I have not told them my price.’
The first buyer was a thin little man. He looked at the pearl and took it between his fingers. Then he threw the pearl back on the black cloth.
‘I will not give a price for this,’ he said. ‘I do not want it. This is not a real pearl!’
The second buyer was a little man with a soft voice. He took the pearl and looked at it carefully. The man took a glass from his pocket and looked at the pearl again. Then he laughed softly.
‘Better pearls are made of plaster,’ he said. ‘I know these things. This pearl is soft and it will lose its colour in a few months. Look.’
The man gave the glass to Kino. Kino had never seen a pearl through a glass before and he thought that his pearl looked very strange.
The third buyer took the pearl from Kino’s hands.
‘I know a man who likes such things,’ the buyer said. ‘I will give you five hundred pesos. Perhaps I can sell it to that man for six hundred.’
Kino quickly took the pearl from the third buyer. Kino placed the pearl in the piece of animal skin and put it in the little bag. The fat man behind the desk spoke.
‘I’m a fool,’ he said, ‘but I will still give you one thousand pesos.’
Kino put the little bag into his pocket.
‘What are you doing?’ the fat man asked.
‘You are cheating me!’ Kino said angrily. ‘My pearl is not for sale here. I will go to the capital.’
The buyers looked at each other quickly. The buyers knew that their prices were not high enough. They also knew that the rich buyer would be angry if they did not get the pearl. The fat man at the desk spoke again.
‘Perhaps I could give you fifteen hundred pesos,’ he said.
But Kino was pushing his way through the crowd. Kino’s blood was beating in his ears as he pushed through the crowd and walked angrily away.
Juana ran after Kino down the street.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.