سرفصل های مهم
کینو و جوانا فرار میکنن
توضیح مختصر
کینو و جوانا راهی شمال میشن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل نهم
کینو و جوانا فرار میکنن
خونهی جوان توماس تقریباً عین خونهی کینو بود. تقریباً همهی خونههای کوچک چوبی شبیه هم بودن. همهی خونهها پر از رخنه بودن و جوانا و کینو هنوز میتونستن شعلههای آتش رو از سوراخهای دیوار ببینن. شعلههای بلند آتش رو میدیدن و دیدن که سقف خونه ریخت.
بعد جوآنا و کینو فریاد دوستانشون و فریاد بلند آپولونیا، همسر جوآن توماس رو شنیدن. آپولونیا شروع به گریه كرد، مثل همهی زنانی كه وقتی شخصی در خانواده فوت میكرد، گریه میكردن. چند دقیقه بعد، آپولونیا برای برداشتن شالش اومد خونه. وقتی داخل جعبهی کنار دیوار رو نگاه میکرد، کینو خیلی آرام صحبت کرد.
کینو گفت: ‘آپولونیا، فریاد نزن. ما اینجاییم.’
“چطور اومدید اینجا؟” آپولونیا پرسید.
کینو جواب داد: “حالا هیچ سؤالی نپرس. برو پیش جوان توماس، بیارش اینجا و چیزی به بقیه نگو. خیلی مهمه، آپولونیا.’
آپولونیا به کینو نگاه کرد.
گفت: “بله، کینو.”
چند لحظه بعد جوان توماس با همسرش برگشت. جوان توماس شمعی روشن کرد و اومد گوشه پیش کینو و جوانا.
جوان توماس گفت: ‘آپولونیا. برو جلوی در و اجازه نده کسی وارد بشه.’
جوان توماس بزرگتر از کینو بود و به نظر میرسید میدونه چیکار باید بکنه.
جوان توماس گفت: “حالا برادر. بگو ببینم چه اتفاقی افتاده.’
کینو گفت: “کسی در تاریکی به من حمله کرد. و در درگیری کشتمش.”
“کی رو؟” جوان توماس سریع پرسید.
کینو جواب داد: “نمیدونم. تاریک بود - خیلی تاریک.”
جوان توماس گفت: “اون مرد مروارید رو میخواسته. اون مروارید بده، کینو. باید مروارید رو میفروختی. شاید هنوز هم بتونی بفروشیش.’
کینو گفت: “برادر. اتفاق خیلی بدی افتاده. اتفاقی افتاده که از مرگ بدتره. شخصی قایقم رو سوراخ کرده و خونهام رو سوزونده. یک مرده وسط بوتههاست. مردها منتظرن من رو بکشن. تو باید ما رو پنهان کنی، برادر.’
کینو با دقت به برادرش نگاه کرد و دید که جوان توماس از خطر میترسه.
کینو گفت: “نیاز نیست مدت طولانی اینجا مخفی بمونیم.”
جوان توماس جواب داد: “مخفیت میکنم.”
کینو گفت: “من نمیخوام خطری برات به همراه بیارم. من امشب میرم و بعد تو در امان خواهی بود.’
جوان توماس گفت: ‘من كمکت میکنم،” و آپولونيا رو صدا زد.
گفت: “آپولونیا، در رو ببند. به کسی نگو که کینو و جوانا اینجا هستن.”
کینو و جوانا تمام روز، در تاریکی خونه، ساکت نشستن. میتونستن صحبت همسایهها رو بشنون. کینو و جوانا از دیوارهای خونه میتونستن همسایهها رو ببینن. کینو و جوانا صحبت همسایهها رو در مورد قایق خرابشون رو میشنیدن. جوان توماس برای صحبت با همسایهها رفت بیرون. به همسایهها نگفت چه اتفاقی برای کینو، جوانا و نوزاد افتاده.
جوان توماس به یک مرد گفت: “فکر میکنم در امتداد ساحل به جنوب رفتن.” به مرد دیگری گفت: “کینو هرگز دریا رو ترک نمیکنه. شاید قایق دیگهای پیدا کرده.” و بعد جوان توماس گفت:” آپولونیا از اندوه مریض شده.”
اون روز باد به شدت از روی دریا به بوتههای کنار ساحل وزید. باد به شدت میان خونههای چوبی کوچک وزید و هیچ قایقی در آب ایمن نبود.
همسایهها گفتن: “اگر کینو به دریا رفته باشه غرق میشه.”
هر وقت جوان توماس به دیدن همسایههاش میرفت، با چیزی برای کینو و جوانا برمیگشت. جوان توماس یک کیسه کوچک لوبیا قرمز و مقداری برنج آورد. یک فنجان فلفل خشک و مقداری نمک آورد و یک چاقوی سنگین و دراز آورد. چشمهای کینو با دیدن چاقو درخشید. کینو چاقو رو لمس کرد و خیلی تیز بود.
باد به شدت بر روی دریا وزید و آب رو سفید کرد. درختان مثل حیوانات ترسیده به اطراف حرکت میکردن. شن و ماسه از زمین بلند میشد و روی دریا ابری ایجاد میکرد. باد ابرها رو برد و آسمان رو صاف و تمیز کرد. عصر جوان توماس با برادرش صحبت کرد.
“کجا میری؟” جوان توماس از کینو پرسید.
کینو جواب داد: “به شمال. شنیدم در شمال شهرهایی وجود داره.”
جوان توماس گفت: “به ساحل نزدیک نشو. مردم در حال جستجوی امتداد ساحل هستن. مردان شهر دنبالت هستن. هنوز مروارید رو داری؟’
کینو جواب داد: “بله، دارم. و نگهش میدارم.” و چشمهای کینو سخت و بیرحم بودن.
کویتیتو کمی گریه کرد و جوانا آرام آواز خوند تا ساکتش کنه.
جوآن توماس گفت: “باد خوبه. باد رد پاهاتون رو از بین میبره.’
قبل از طلوع ماه، کینو و جوانا بی سر و صدا در تاریکی رفتن. خانواده در خونهی جوان توماس ایستاده بودن. جوانا کویتیو رو پشتش برداشت. کویتیتو رو در شالش حمل کرد و بچه گونهاش رو گذاشت رو شونهی جوانا و خوابید. یک انتهای شال بینی جوانا رو پوشونده و از هوای سرد شب جلوگیری میکرد. جوان توماس هر دو گونهی کینو رو بوسید.
جوان توماس گفت: “خدا به همراهت. چرا مروارید رو نمیندازی دور؟”
کینو جواب داد: “مروارید زندگی من شده. اگر مروارید رو بندازم دور، جونم رو از دست میدم. خدا همراه تو هم جوان توماس.’
باد شدید ترکه و شن و ماسه و سنگهای ریز رو به هوا بلند میکرد. کینو و جوانا هنگام راه رفتن صورتشون رو پوشوندن. باد آسمان تاریک رو پاک کرده بود و ستارهها به روشنی میدرخشیدن. کینو و جوانا با احتیاط قدم زدن. وارد شهر نشدن چون نمیخواستن کسی اونها رو ببینه. کینو و جوانا از کنار شهر عبور کردن و پیچیدن شمال. جادهی شنی که از وسط جنگل به شهر بعدی منتهی میشد، رو دنبال کردن.
کینو شن و ماسه رو که به پاهاش میوزید احساس میکرد. خوشحال بود چون میدونست شن و ماسه رد پاهاشون رو از بین میبره. میتونست جاده باریک میان جنگل رو در نور ستارگان ببینه. کینو صدای پای جوانا رو میشنید. کینو با سرعت میرفت و جوانا تقریباً پشت سرش میدوید.
مردم کینو همیشه از شب میترسیدن و کینو هم میترسید. حالا کینو مثل یک حیوان شکار شده بود. سریع و با احتیاط حرکت میکرد. وقتی کینو و جوانا در تاریکی به رفتن ادامه میدادن، باد لای درختان و بوتهها صدای ترسناکی ایجاد کرده بود. بالاخره ماه از سمت راست اونها طلوع کرد. وقتی ماه بالا اومد، باد متوقف شد و هوا دوباره آرام شد.
کینو و جوانا میتونستن جادهی کوچکی که مقابلشون قرار داشت رو ببینن. چرخها رد عمیقی روی جاده شنی جا گذاشته بودن. حالا که باد متوقف شده بود، کینو و جوانا هم ردهایی به جا میذاشتن.
کینو و جوانا تمام شب بدون توقف راه رفتن. صبح زود، کینو دنبال مکانی گشت که در طول روز پنهان بشن. مکانی نزدیک جاده پیدا کرد. حیوانی در بوتهها جایی درست کرده بود. هیچ کس نمیتونست مکان رو از جاده ببینه. جوانا نشست و به بچه غذا داد و کینو به جاده برگشت. کینو تکهای از درخت شکست و با احتیاط رد پاهاشون رو جارو کرد.
حالا هوا داشت کم کم روشن میشد. کینو شنید که یک گاری در امتداد جاده میاد. کینو نزدیک جاده خم شد و تماشا کرد که گاری سنگین و دو چرخ رد شد. وقتی گاری رفت، کینو دوباره برگشت به جاده و به ردهای گاری نگاه کرد. کینو دید که ردهاش از بین رفته. دوباره زمین رو جارو کرد و بعد برگشت پیش جوانا.
جوآنا مقداری کیک ذرت که آپولونا درست کرده بود داد به کینو. بعد جوانا کمی خوابید، در حالی که کینو نشسته بود و به زمین نگاه میکرد.
خورشید گرم در آسمان طلوع کرد. کینو و جوانا حالا نزدیک دریا نبودن و هوا خیلی خشک و گرم بود. کینو بوی درختان رو در هوای گرم حس میکرد. وقتی خورشید در اوج آسمان بود، جوآنا از خواب بیدار شد. بعد کینو به درختان اشاره کرد.
کینو به جوانا گفت: “مراقب اون درخت باش. به درخت دست نزنی. اگر بهش دست بزنی و بعد به چشمهات دست بزنی، کور میشی.’
بعد کینو به درخت دیگهای اشاره کرد.
گفت: “شاخه اون درخت رو نشکن. اگر شاخه رو بشکنی، خون قرمز جاری میشه و خون بدشانسی میاره.”
جوانا با سرش تأیید کرد و لبخند خفیفی زد چون این چیزها رو میدونست.
“میان دنبالمون؟” جوآنا پرسید. ‘فکر میکنی سعی میکنن پیدامون کنن؟’
کینو جواب داد: “تلاش خواهند کرد. اگر ما رو پیدا کنن، مروارید رو میگیرن. اوه، بله، تلاش خواهند کرد.”
بعد جوآنا گفت: “شاید خریداران حق داشتن و مروارید هیچ ارزشی نداره. شاید ما اشتباه میکنیم.”
کینو دستش رو برد توی جیبش و مروارید رو بیرون آورد. خورشید باعث شد مروارید بدرخشه.
کینو گفت: “نه، اگر مروارید ارزشمند نبود، سعی نمیکردن بدزدنش.”
“میدونی کی بهت حمله کرد؟” جوآنا پرسید. “خریداران بودن؟”
کینو جواب داد: “نمیدونم. کسانی که بهم حمله کردن رو ندیدم.”
کینو به مروارید نگاه کرد و دوباره به رویا رفت. سعی کرد رویای همهی چیزهایی که میخواست رو ببینه. اما دیگه نمیتونست رویاپردازی کنه. فقط میتونست به چیزهای وحشتناکی که از زمان پیدا کردن مروارید اتفاق افتاده بود فکر کنه.
گفت: “وقتی مروارید رو بفروشیم، یک اسلحه میخرم.”
کینو سعی کرد به تفنگ فکر کنه، اما فقط میتونست به مرگ فکر کنه. به مردی فکر کرد که با چاقوش کشته بود.
کینو سریع گفت: “در کلیسا ازدواج میکنیم.”
اما وقتی کینو سعی کرد به ازدواجش فکر کنه، به جوانا فکر کرد. فقط میتونست به خون صورت جوآنا جایی که زده بودش فکر کنه.
کینو ترسید، اما دوباره صحبت کرد.
گفت: “پسر ما باید خوندن رو یاد بگیره.”
کینو به مرواریدش نگاه کرد و سعی کرد رویای کتاب خوندن پسرش رو ببینه. اما در عوض، کینو به پزشکی که کویتیتو رو بیمار کرده بود، فکر کرد.
کینو دیگه به این چیزهای وحشتناک فکر نکرد و مروارید رو دوباره گذاشت در جیبش.
متن انگلیسی فصل
Chapter nine
Kino and Juana Run Away
The house of Juan Tomas was almost the same as Kino’s house. Nearly all the little wooden houses were the same. All the houses were full of holes and Juana and Kino could still see the flames through the wall. They could see the tall flames burning up and they saw the roof of their house fall in.
Then Juana and Kino heard the shouts of their friends and the loud, high cry of Apolonia, the wife of Juan Tomas. Apolonia began to cry, like all the women cried when someone died in the family. A few minutes later, Apolonia came into her house to get her shawl. As she looked in a box by the wall, Kino Spoke very quietly.
‘Apolonia,’ Kino said, ‘don’t cry out. We are here.’
‘How did you get here?’ Apolonia asked.
‘Don’t ask any questions now,’ Kino answered. ‘Go to Juan Tomas and bring him here and don’t tell the others. This is very important, Apolonia.’
Apolonia looked at Kino.
‘Yes, Kino,’ she said.
In a few moments Juan Tomas came back with his wife. Juan Tomas lit a candle and came to Kino and Juana in the corner.
‘Apolonia,’ Juan Tomas said. ‘Go to the door and don’t let anyone come in.’
Juan Tomas was older than Kino and he seemed to know what to do.
‘Now brother,’ Juan Tomas said. ‘Tell me what happened.’
‘Someone attacked me in the dark,’ Kino said. ‘And in the fight I killed a man.’
‘Who?’ Juan Tomas asked quickly.
‘I don’t know,’ Kino answered. ‘It was dark - very dark.’
‘The man wanted the pearl,’ Juan Tomas said. ‘That pearl is bad, Kino. You should have sold the pearl. Perhaps you can still sell it.’
‘Brother,’ Kino said. ‘Something very bad has happened. Something has happened that is worse than death. Someone has made a hole in my canoe and burnt my house. A dead man is in the bushes. Men are watching and waiting to kill me. You must hide us, brother.’
Kino looked at his brother closely and he saw that Juan Tomas was afraid of the danger.
‘We don’t need to hide here for a long time,’ Kino said.
‘I will hide you,’ Juan Tomas answered.
‘I do not want to bring danger to you,’ Kino said. ‘I will go tonight and then you will be safe.’
‘I will help you,’ said Juan Tomas, and he called to Apolonia.
‘Apolonia, close the door,’ he said. ‘Don’t tell anyone that Kino and Juana are here.’
Kino and Juana sat silently all day, in the darkness of the house. They could hear the neighbours speaking. Through the walls of the house, Kino and Juana could see the neighbours. Kino and Juana heard their neighbours talking about their broken boat. Juan Tomas went out to talk to the neighbours. He did not tell the neighbours what had happened to Kino, Juana and the baby.
‘I think that they have gone south along the coast,’ Juan Tomas said to one man. To another man he said, ‘Kino would never leave the sea. Perhaps he found another boat.’ And then Juan Tomas said, ‘Apolonia is ill with sadness.’
That day, the wind blew strongly over the sea and the bushes along the coast. The wind blew strongly through the little wooden houses and no boat was safe in the water.
‘Kino will have drowned if he went to sea,’ the neighbours said.
Every time Juan Tomas went to see his neighbours, he came back with something for Kino and Juana. Juan Tomas brought a little bag of red beans and some rice. He brought a cup of dried peppers and some salt, and he brought a long, heavy knife. Kino’s eyes shone when he saw the knife. Kino touched the knife and it felt very sharp.
The wind blew strongly over the sea and made the water white. The trees moved about like frightened animals. Sand blew up from the land and made a cloud over the sea. The wind blew away the clouds and made the sky clear and clean. In the evening, Juan Tomas talked to his brother.
‘Where will you go?’ Juan Tomas asked Kino.
‘To the north,’ Kino answered. ‘I have heard that there are cities in the north.’
‘Don’t go near the beach,’ said Juan Tomas. ‘People are searching along the beach. The men in the town are looking for you. Have you still got the pearl?’
‘Yes, I have,’ Kino answered. ‘And I will keep it.’ And Kino’s eyes were hard and cruel.
Coyotito cried a little and Juana sang quietly to make him silent.
The wind is good,’ said Juan Tomas. ‘The wind will blow away your tracks.’
Kino and Juana left quietly in the dark, before the moon came up. The family stood in the house of Juan Tomas. Juana carried Coyotito on her back. She carried Coyotito in her shawl and the baby slept with one cheek against Juana’s shoulder. One end of the shawl covered Juana’s nose and kept away the cold night air. Juan Tomas kissed Kino on both cheeks.
‘Go with God,’ Juan Tomas said. ‘Why don’t you throw away the pearl?’
‘The pearl has become my life,’ Kino answered. ‘If I throw away the pearl, I shall lose my life. Go also with God, Juan Tomas.’
The strong wind blew sticks and sand and little stones through the air. Kino and Juana covered their faces as they walked along. The wind had cleared the dark sky and the stars shone brightly. Kino and Juana walked carefully. They did not go into the town because they did not want anyone to see them. Kino and Juana went past the town and turned north. They followed the sandy road that led through the forest to the next town.
Kino could feel the sand blowing against his legs. He was happy because he knew that the sand would blow away the tracks. He could see the narrow road through the forest by the light of the stars. Kino could hear the sound of Juana’s feet. Kino went quickly and Juana was almost running behind.
Kino’s people had always been afraid of the night and Kino was afraid, too. Kino was like a hunted animal now. He moved quickly and carefully. The wind made a frightening noise through the trees and bushes, as Kino and Juana walked on through the darkness. At last, the moon came up on their right. When the moon came up, the wind stopped and the air was still again.
Kino and Juana could see the little road in front of them. The sandy road was deeply cut with wheel tracks. Now that the wind had stopped, Kino and Juana would also leave tracks.
Kino and Juana walked all night without stopping. In the early morning, Kino looked for a place to hide during the day. He found a place near the road. An animal had made a place in the bushes. No one could see the place from the road. Juana sat down and fed the baby and Kino went back to the road. Kino broke off a piece of tree and carefully swept away the tracks.
It was getting light now. Kino heard a cart coming along the road. Kino bent down near the road and watched a heavy, two-wheel cart go by. When the cart had gone, Kino went back to the road and looked at the cart tracks. Kino saw that his tracks had gone. He swept the ground again and then went back to Juana.
Juana gave Kino some corncakes that Apolonia had made. Juana then slept a little, while Kino sat and looked at the ground.
The hot sun came up in the sky. Kino and Juana were not near the sea now, and the air was very dry and hot. Kino could smell the trees in the hot air. Juana woke up when the sun was high in the sky. Then Kino pointed at the trees.
‘Be careful of that tree there,’ Kino said to Juana. ‘Do not touch the tree. If you touch it and then touch your eyes, you will become blind.’
Then Kino pointed to another tree.
‘Do not break the branch of that tree,’ he said. ‘If you break the branch, red blood will run out, and the blood brings bad luck.’
Juana nodded and smiled a little because she knew these things.
‘Will they follow us?’ Juana asked. ‘Do you think that they will try to find us?’
‘They will try,’ Kino answered. ‘If they find us, they will take the pearl. Oh, yes, they will try.’
Then Juana said, ‘Perhaps the buyers were right and the pearl has no value. Perhaps we are wrong.’
Kino put his hand in his pocket and brought out the pearl. The sun made the pearl shine brightly.
‘No,’ Kino said, ‘they would not have tried to steal the pearl if it was not valuable.’
‘Do you know who attacked you?’ Juana asked. ‘Was it the buyers?’
‘I don’t know,’ Kino answered. ‘I didn’t see the people who attacked me.’
Kino looked into the pearl and started to dream again. He tried to dream of all the things that he wanted. But he could not dream again. He could only think of the terrible things that had happened since they found the pearl.
‘When we sell this pearl, I will have a rifle,’ he said.
Kino tried to think about the rifle, but he could only think of death. He thought of the man that he had killed with his knife.
‘We will be married in the church,’ Kino said quickly.
But when Kino tried to think about his marriage, he thought about Juana. He could only think of the blood on Juana’s face where he had hit her.
Kino was afraid, but he spoke again.
‘Our son must learn to read,’ he said.
Kino looked at his pearl and he tried to dream of his son reading a book. But instead, Kino dreamt about the doctor who had made Coyotito sick.
Kino stopped thinking about these terrible things and he put the pearl back into his pocket.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.