خاتمه

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: زندانی زندا / فصل 11

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

خاتمه

توضیح مختصر

رودولف برمی‌گرده انگلیس و پرنسس با پادشاه ازدواج میکنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

خاتمه

اون شب به دیدن پادشاه رفتم. از من برای وفاداریم تشکر کرد.

بهم گفت: ‘پسر عمو، تو دوست خوب و عزیزی بودی. من سعی می‌کنم پادشاه خوبی باشم. تو به من نشون دادی که یک پادشاه خوب چطور رفتار میکنه.’

فریتز و من پادشاه رو ترک کردیم. به نظر می‌رسید فریتز عجله داره و من رو به سرعت به قسمت دیگه‌ای از ساختمان راهنمایی کرد.

“کجا میریم؟” ازش پرسیدم.

به من گفت: “به دیدن پرنسس فلاویا میریم. اون شنیده پادشاه اینجاست، و به دیدنش اومده.’

با دستپاچگی سرفه کرد.

‘سرهنگ ساپت همه چیز رو بهش گفته. پرنسس میدونه کی هستی، آقای راسندیل.”

آهسته گفتم: “متوجهم. یعنی چرا می‌خواد من رو ببینه.”

فریتز دری باز کرد و من رو به داخل اتاق هل داد. خودش وارد نشد. اتاق تاریک بود و اول فکر کردم تنها هستم. بعد زنی رو دیدم که کنار پنجره ایستاده. بهش نزدیک شدم.

“پرنسس!” گفتم.

کمی تعظیم کردم.

“نه!” فریاد زد. “نباید در برابر من تعظیم کنی، رودولف - تو مردی هستی که من عاشقشم.’

بهش گفتم: “دوستت دارم. با تمام وجود دوستت دارم.’

پرنسس فلاویا با لطافت به من نگاه کرد، اما حتی یک کلمه هم حرفی نزد.

گفتم: “شاید اشتباه کردم که تظاهر به پادشاهی کردم. اما هرگز در مورد عشقم به تو دروغ نگفتم - هرگز!”

بهم گفت: “کاری که کردی بسیار شجاعانه بود. تو پادشاه واقعی رو نجات دادی و مجبور بودی به من تظاهر کنی. میفهمم.’

توضیح دادم: “کم مونده بود واقعیت رو بهت بگم. می‌خواستم بگم، اما جون پادشاه در خطر بود.”

“حالا چیکار می‌کنی؟” پرنسس از من پرسید.

آرام گفتم: “امشب برمی‌گردم انگلیس. حالا که پادشاه واقعی در امانه، باید رویتانیا رو ترک کنم.”

“من می‌خوام باهات بیام!” پرنسس فلاویا ناامیدانه گفت.

با اشتیاق گفتم: “بله. با من بیا. ما با هم خوشبخت میشیم، فلاویا!’

با ناراحتی به من نگاه کرد، بعد به آرامی گفت: “عشق تنها چیز نیست، رودولف. من اینجا در رویتانیا وظیفه‌ای دارم.’

جواب دادم: “می‌دونم. اشتباه کردم که ازت خواستم با من بیای.”

‘من به عشق اعتقاد دارم.” پرنسس ادامه داد: “رودولف، اما به شرف و عزت هم اعتقاد دارم. میدونم که تو هم به شرف و عزت اعتقاد داری. تو این بازی خطرناک رو انجام دادی چون به شرف و عزت اعتقاد داری.’

گفتم: ‘حق با توئه.’ احساس کردم قلبم میشکنه. ‘شما باید اینجا در رویتانیا بمونید، و من باید برگردم انگلیس. ما دیگه هرگز همدیگه رو نمی‌بینیم.”

پرنسس من رو بوسید، و من اون رو در آغوش گرفتم. غم‌انگیزترین لحظه‌ی زندگیم بود.

چند دقیقه بعد با فریتز و سرهنگ ساپت بیرون قلعه بودیم. حالا صبح زود بود. به ایستگاه راه آهن رفتیم و منتظر قطار شدیم.

گفتم: “ما خسته‌ایم. اما نقشمون رو مثل مرد بازی کردیم، مگه نه، دوستان من؟’

ساپت با افتخار گفت: “ما دشمن رو شکست دادیم و رویتانیا رو نجات دادیم.”

فریتز به گرمی با من دست داد.

“همیشه مرد مناسب پادشاه واقعی نیست!” گفت.

به زودی قطار از راه رسید و در واگنی خالی نشستم. از پنجره به بیرون نگاه کردم تا با فریتز و سرهنگ ساپت خداحافظی کنم. هر دو روی سکو ایستاده بودن. کلاه‌هاشون رو از سر برداشتن و با احترام زیاد در مقابلم تعظیم کردن. تا قطار از ایستگاه فاصله‌ی زیادی گرفت همونطور اونجا ایستادن.

این پایان ماجراجویی رویتانی من بود. چند ماه بعد پرنسس فلاویا با پادشاه ازدواج کرد. این وظیفه‌اش بود.

من در انگلیس به زندگی آرامی پرداختم. هرگز ازدواج نکردم. اغلب فکر می‌کردم چه اتفاقی برای روپرت هرتزاو افتاد. گاهی فکر می‌کنم روزی برگرده رویتانیا و مشکلات بیشتری برای شاه ایجاد کنه. بعد، کی میدونه، من برمی‌گردم تا دوباره به الفبرگ‌ها کمک کنم!

هر سال برای تعطیلات میرم درسدن. اونجا با فریتز و همسرش، کنتس هلگا دیدار میکنم. چند روزی با هم سپری می‌کنیم. فریتز هر سال جعبه‌ی کوچکی با خودش میاره و میده به من. داخلش یک گل رز و یک یادداشت وجود داره: “رودولف - فلاویا - همیشه.” فریتز بعد از هر تعطیلات یک جعبه کوچک مشابه همراهش میبره روریتانیا.

متن انگلیسی فصل

Epilogue

That night I went to see the King. He thanked me for my loyalty.

‘You have been a good and dear friend, cousin,’ he told me. ‘I will try to be a good king. You have shown me how a good king behaves.’

Fritz and I left the King. Fritz seemed in a hurry, and he led me quickly to another part of the building.

‘Where are we going?’ I asked him.

‘We’re going to see Princess Flavia,’ he told me. ‘She heard that the King was here, and she came to see him.’

He coughed awkwardly.

‘Colonel Sapt has told her everything. She knows who you are now, Mr. Rassendyll’

‘I see.’ I said slowly, I wonder why she wants to see me.’

Fritz opened a door and pushed me into the room. He did not enter. The room was dark, and at first I thought I was alone. Then I saw the figure of a woman standing near the window. I approached her.

‘Princess!’ I said.

I bowed very low to her.

‘No!’ she cried. ‘You must not bow to me, Rudolf - you’re the man I love.’

‘I love you,’ I told her. I love you with all my heart.’

Princess Flavia looked at me tenderly, but she did not say a word.

‘Perhaps I was wrong to pretend to be the King,’ I said. ‘But I never lied about my love for you - never!’

‘You were very brave to do what you did,’ she told me. ‘You saved the real King, and you had to pretend to me. I understand that.’

‘I nearly told you the truth,’ I explained. ‘I wanted to, but the King’s life was in danger.’

‘What will you do now?’ she asked me.

I’m going back to England tonight,’ I said quietly. ‘I have to leave Ruritania now that the real King is safe.’

‘I want to come with you!’ Princess Flavia said desperately.

‘Yes,’ I said eagerly. ‘Come with me. We’ll be happy together, Flavia!’

She looked at me sadly, then she said gently, ‘Love isn’t the only thing, Rudolf. I also have my duty here in Ruritania.’

‘I know,’ I replied. ‘I was wrong to ask you to come with me.’

‘I believe in love. Rudolf,’ the Princess went on. ‘But I believe in honor, too. I know you believe in honor as well. You played this dangerous game because you believe in honor.’

‘You’re right,’ I said. I felt that my heart was breaking. ‘You must stay here in Ruritania, and I must go back to England. We’ll never see each other again.’

The Princess kissed me, and I held her in my arms. It was the saddest moment of my life.

A few minutes later I was outside the castle with Fritz and Colonel Sapt. It was now early morning. We went to the railway station and waited for the train.

‘We’re tired,’ I said. ‘But we played our part like men, didn’t we, my friends?’

‘We defeated the enemy and saved Ruritania,’ Sapt said proudly.

Fritz shook my hand warmly.

‘The right man is not always the real king!’ he said.

Soon the train arrived, and I found myself an empty carriage. I looked out of the window to wave goodbye to Fritz and Colonel Sapt. They both stood on the platform. They took their hats off their heads and bowed to me with great respect. They stood like that until the train was a long way from the station.

That was the end of my Ruritanian adventure. A few months later Princess Flavia married the King. It was her duty.

I settled into a quiet life in England. I never married. I often wonder what happened to Rupert Hentzau. Sometimes I think he will return to Ruritania one day, and make more trouble for the King. Then, who knows, I will go back there to help the Elphbergs again!

I take a holiday in Dresden every year. I meet Fritz and his wife, the Countess Helga there. We spend a few days together. Every year Fritz carries a little box with him and gives it to me. There is a rose inside, and a note: “Rudolf - Flavia - always”. Fritz carries a similar little box back to Ruritania with him after each holiday.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.