سرفصل های مهم
پسر عموها رودولف
توضیح مختصر
رودولف با پسرعموی شاهزادهاش آشنا میشه و شب رو با هم سپری میکنن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سه
پسر عموها رودولف
صبح روز بعد برای گردش به جنگل رفتم. نزدیک قلعه قدم زدم. قسمت قدیمی بسیار با ابهت و هنوز در شرایط خوبی بود. متوجه شدم که روی یک جزیره قرار داره و اطرافش خندقی پر از آب وجود داشت. آب عمیق و سرد به نظر میرسید. اون طرف خندق یک دژ مدرن و شیک قرار داشت، خونهی ییلاقی دوک استرلسو. مدت زیادی راه رفتم. تصمیم گرفتم دراز بکشم و مدتی استراحت کنم. در جنگل خوابم برد.
خواب دیدم که با پرنسس فلاویا ازدواج کردم و در قلعهی زندا زندگی میکنیم. داشتم پرنسس رو میبوسیدم که شنیدم یک نفر میگه: “این مرد دقیقاً شبیه شاهزاده هست به جز ریشش.”
چشمهام رو باز کردم و دیدم دو مرد با کنجکاوی زیادی به من نگاه میکنن.
بعد مرد دیگه گفت: ‘هم قد شاهزاده هم است. واقعاً خیلی عجیبه!’
حالا بلند شدم و به اون دو نفر نگاه کردم. یکی از اونها کاملاً پیر بود. سر مربع شکل و سبیل خاکستری داشت و جدی به نظر میرسید. دیگری جوان بود. پوستی تیره داشت و خوشبرخوردتر از پیرمرد به نظر میرسید. مرد جوان به من لبخند زد.
“اسم شما چیه؟” مؤدبانه پرسید.
بهش گفتم: “راسندیل. رودولف راسندیل.”
گفت: “من فریتز فون تارلنهایم هستم.” به پیرمرد اشاره کرد. بهم گفت: “و این سرهنگ ساپ هست. ما برای شاهزاده کار میکنیم.”
حالا سرهنگ ساپ به من لبخند زد.
با خوشحالی گفت: “پس تو یک راسندیل هستی. فکر کنم داستان قدیمی دربارهی شاهزاده رویتانیایی و کنتس آملیا رو میدونی؟”
من هم لبخند زدم.
بهش گفتم: “داستان رو به خوبی میدونم.”
از پشت چند درختان سر و صدایی اومد و مردی شروع به فریاد زدن کرد.
‘فریتز! فریتز! کجایی؟’
فریتز فون تارلنهایم گفت: “شاهزاده است. من رو صدا میکنه.”
حالا اون مرد جلو اومد. با تعجب زیاد نگاهش کردم. با تعجب زیاد نگاهم کرد. شاهزاده رودولف رویتانیایی و رودولف راسندیل ظاهری یکسان داشتن - به غیر از ریش من.
من شاهزاده رو با دقت بررسی کردم. شباهت قابل توجه بود. اون کمی از من کوتاهتر و صورتش کمی از صورت من چاقتر بود. همچنین متوجه شدم که دهان اون به اندازهی دهان من مصمم به نظر نمیرسه. اما با تمام این اوصاف، تقریباً یکسان بودیم!
لحظهای هیچ کس صحبت نکرد. بعد شاهزاده رو کرد به فریتز و سرهنگ ساپ.
سرهنگ ساپ چیزی در گوش شاهزاده نجوا کرد. شاهزاده با دقت گوش داد و بعد لبخند زد. یکمرتبه با صدای خیلی بلند خندید.
“ما پسر عموییم!” به من گفت. اضافه کرد: “خیلی خوشحالم که شناختمت، پسر عمو. بیا امشب با من شام بخور. با هم درباره زمانهای قدیم صحبت میکنیم. و البته امشب خونهی من میمونی.’
سرهنگ ساپ رفت جلو تا دوباره با شاهزاده صحبت کنه. جدی صحبت کرد.
گفت: “تاجگذاری فردا صبحه، آقا. قبل از اون کارهای زیادی باید انجام بشه. دربارهی چیزهای زیادی باید صحبت کنیم. امشب وقت شام خوردن با آقای راسندیل نیست.’
شاهزاده رودولف با عصبانیت به سرهنگ ساپ نگاه کرد. به نظر نمیرسید از توصیهی سرهنگ راضی باشه.
“من میخوام با آقای راسندیل شام بخورم!” با بدخلقی گفت: “میخوام باهاش شراب بخورم. اون پسر عموی منه - و من هر روز با پسر عموی جدیدی آشنا نمیشم.”
به این ترتیب من برای شام خوردن با شاهزاده رودولف رفتم. خوب غذا خوردیم، و شراب زیادی نوشیدیم. شاهزاده رودولف بیش از دیگران شراب نوشید. به خاطر شراب خیلی خوشحال بود. یک شام طولانی بود.
فکر کردم شب به پایان رسیده، اما اشتباه میکردم. خدمتکار، جوزف، یک بطری شراب دیگه آورد سر میز.
به شاهزاده رودولف گفت: “این بطری از طرف دوک استرلساو هست. به من گفت این پیغام رو به شما بدم: “این شراب را بنوش چون مرا دوست داری.” این چیزیه که به من گفت، آقا.”
‘مایکل چه برادر خوبیه!’ شاهزاده رودولف با خوشحالی فریاد زد. “من مطمئناً شرابش رو مینوشم.”
دستش رو به طرف بطری دراز کرد و یک لیوان شراب ریخت. لیوان رو سریع نوشید. بعد سرش رو گذاشت روی میز و خوابید.
هیچ کس دیگهای به شراب دوک استرلسو دست نزد.
من به فریتز فون تارلنهایم و سرهنگ ساپ نگاه کردم. چیزی نگفتم، اما شاهزاده روتیتانیا برای من سرخوردگی بود. به نظر میرسید جوان خودخواهیه - جوانی خودخواه که بیش از حد به شراب علاقه داشت. چیز دیگهای از اون عصر به خاطر نمیارم. من هم خیلی شراب خورده بودم. پشت میز خوابیدم.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER THREE
The Cousins Rudolf
I went for a walk in the forest the next morning. I walked near the castle. The old part was very imposing and still in good condition. I noticed that it stood on an island, and there was a moat full of water surrounding it. The water looked deep and cold. On the other side of the moat there was an elegant modern chateau, the country home of the Duke of Strelsau. I walked for a long time. I decided to lie down and rest for a while. I fell asleep in the forest.
I dreamt I was married to Princess Flavia and we lived in the castle of Zenda. I was about to kiss the Princess when I heard someone say, ‘This man looks just like the Prince except for his beard.’
I opened my eyes and saw two men looking at me with great curiosity.
Then the other man said, ‘He’s the same height as the Prince, as well. Really, it’s very odd!’
I stood up now and looked at the two men. One of them was quite an old man. He had a square head and a grey moustache, and he looked serious. The other one was young. He had dark skin, and he seemed friendlier than the older man. The young man smiled at me.
‘What’s your name?’ he asked politely.
‘Rassendyll’ I told him. ‘Rudolf Rassendyll.’
‘I’m Fritz von Tarlenheim,’ he said. He pointed at the older man. ‘And this is Colonel Sapt,’ he told me. ‘We work for the Prince.’
Colonel Sapt smiled at me now.
‘So you’re a Rassendyll,’ he said happily. ‘You know the old story about the Prince of Ruritania and the Countess Amelia, I suppose?’
I smiled as well.
‘I know the story very well,’ I told him.
There was a noise behind some trees, and a man began to shout.
‘Fritz! Fritz! Where are you?’
‘It’s the Prince,’ Fritz von Tarlenheim said. ‘He’s calling me.’
Now the man came forward. I looked at him in great surprise. He looked at me in great surprise. Prince Rudolf of Ruritania and Rudolf Rassendyll looked the same - except for my beard.
I studied the Prince carefully. The likeness was remarkable. He was a little shorter than me, and his face was a little fatter than mine. I also noticed that his mouth did not look as determined as mine. But for all that, we were nearly identical!
For a moment no one spoke. Then the Prince turned to Fritz and Colonel Sapt.
Colonel Sapt whispered something in the Prince’s ear. The Prince listened carefully, and then he began to smile. Suddenly he laughed very loudly.
‘We’re cousins!’ he said to me. I’m very pleased to know you, cousin,’ he added. ‘Come and dine with me tonight. We’ll talk of old times together. And you will stay at my house tonight, of course.’
Colonel Sapt stepped forward to speak to the Prince again. He spoke seriously.
‘The coronation is tomorrow morning, sir,’ he said. ‘There is a lot to do before then. We have a lot of things to talk about. It’s not the evening for a dinner with Mr. Rassendyll.’
Prince Rudolf looked angrily at Colonel Sapt. He did not seem pleased with the Colonel’s advice.
‘I want to dine with Mr. Rassendyll!’ he said crossly, i want to drink wine with him. He’s my cousin - and I don’t meet a new cousin every day.
That is how I came to dine with Prince Rudolf. We ate well, and we drank a lot of wine. Prince Rudolf drank more wine than anyone else. He was very happy because of the wine. It was a long dinner.
I thought the evening was finished, but I was wrong. The servant, Joseph, brought another bottle of wine to the table.
‘This bottle comes from the Duke of Strelsau,’ he told Prince Rudolf. ‘He told me to give you this message: “Drink this wine because you love me.” That’s what he told me to say, sir.’
‘What a good brother Michael is!’ Prince Rudolf cried joyfully. ‘I’ll certainly drink his wine.’
He reached for the bottle and poured a glass of the wine. He drank the glass quickly. Then he put his head on the table and fell asleep.
Nobody else touched the wine from the Duke of Strelsau.
I looked at Fritz von Tarlenheim and Colonel Sapt. I did not say anything, but the Prince of Ruritania was a disappointment to me. He seemed a selfish young man - a selfish young man who was too fond of wine. I remember nothing else about that evening. I, too, had drunk too much wine. I fell asleep at the table.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.