سرفصل های مهم
تاجگذاری یک پادشاه
توضیح مختصر
روز تاجگذاری با موفقیت سپری میشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل پنجم
تاجگذاری یک پادشاه
حالا ساعت شش صبح بود. یکی از لباسهای شاهزاده رودولف رو پوشیدم, من، سرهنگ ساپت و فریتز اسبهامون رو برداشتیم و به سمت استرلساو حرکت کردیم.
اون روز صبح زود سواری زیبایی بود و هرگز فراموشش نمیکنم. سرهنگ به من توصیه کرد که وقتی به استرلساو رسیدیم چطور رفتار کنم. دربارهی چیزهایی که شاهزاده رودولف دوست داشت و چیزهایی که دوست نداشت به من گفت.
گفت: “نگران نباش. من تمام وقت کنارت میایستم. بهت میگم چی بگی.’
ساعت هشت به ایستگاه راهآهن رسیدیم. ساعت نه و سی دقیقه در پایتخت بودیم.
“ترسیدی؟” سرهنگ ساپت از من پرسید.
بهش گفتم: “نگران من نباش. از عهدهاش بر میام.
سرهنگ جواب داد: “فکر میکنم بربیای. تو یک الفبرگ واقعی هستی، آقای راسندیل.”
وقتی از قطار پیاده شدیم، مردم دورهمون کردن. از دیدن شاهزادشون در مقابل خود هیجانزده شده بودن. شروع به تشویق و فریاد کردن. به زودی ایستگاه پر از سر و صدا و داد و فریاد شد. گروهی از افراد مهم منتظر ما بودن. فرمانده ارتش رویتانی، یک مارشال به ظاهر مهم، به همراه چند سرباز هم اونجا حضور داشتن. همه با هم به سمت کلیسای جامع حرکت کردیم.
اول از قسمت جدید استرلساو عبور کردیم. سرهنگ به من گفت كه مردم این قسمت از شهر به شاهزاده رودولف وفادارن. اونها میخواستن که اون پادشاه بشه. وقتی رد میشدیم جمعیت حاضر در خیابان تشویق میکردن. یکمرتبه به یکی از ساختمانها نگاه کردم. آنتوانت دو موبان جلوی پنجره ایستاده بود و مشغول تماشای موکب بود. لحظهای خیلی مضطرب شدم. مطمئن بودم من رو میشناسه و به همه میگه که من شاهزادهی واقعی نیستم. با این حال کاری نکرد.
بعد از قسمت قدیمی شهر عبور کردیم. مردم این قسمت از استرلساو شاهزاده رودولف رو دوست نداشتن. اونها میخواستن برادرش، دوک استرلساو، پادشاه بشه. مارشال به سربازانی که همراه ما سواری میکردن علامت داد. میخواست اونها نزدیک من بمونن. میخواست اونها من رو از جمعیت محافظت کنن.
من به این نتیجه رسیدم که یک شاهزادهی واقعی باید مرد شجاعی باشه.
“چرا به سربازان گفتید نزدیک من سواری کنن؟” از مارشال پرسیدم.
مارشال جواب داد: “برای امنیت شما، آقا.”
به مارشال گفتم: “من نمیترسم. من جلوی سربازها حرکت میکنم. من از مردم خودم نمیترسم!’
سرهنگ ساپت دستش رو گذاشت روی بازوم. کاری که میکردم رو دوست نداشت.
تکرار کردم: “من جلو حرکت میکنم. به سربازان بگید دور بشن، مارشال.’
جلوی سربازها حرکت کردم. برای چند لحظه احساس کردم یک پادشاه واقعی هستم. حس فوقالعادهای بود.
به زودی به کلیسای جامع رسیدیم. یک ساختمان باشکوه بود و پر از جمعیت بود. همه برای تاجگذاری پادشاه بهترین لباسهاشون رو به تن کرده بودن. من از این مراسم چیز زیادی به خاطر ندارم. طولانی بود و سرهنگ ساپت در تمام مدت بسیار نزدیک به من ایستاده بود. اون تمام مدت با من نجوا میکرد و به من میگفت که چیکار کنم.
برادر شاهزاده رودولف، دوک استرلساو رو در کلیسای جامع دیدم. از دیدن من بسیار تعجب کرد - لحظهای حالش به شدت بد به نظر رسید! طوری به من نگاه میکرد که انگار یک شبح دیده. همچنین یک زن جوان زیبا دیدم. سرهنگ ساپت به من گفت پرنسس فلاویا هست. زیباترین زنی بود که در عمرم دیده بودم. موهای قرمز ایلفبرگها رو داشت.
تاجگذاری موفقیت بزرگی بود. هیچ کس تشخیص نداد که من شاهزاده رودولف واقعی نیستم. وقتي به پایان رسید من، فريتز و سرهنگ ساپت رفتيم قصر. با هم خندیدیم و شوخی کردیم. روز برای ما خوب سپری شده بود.
به شاهزاده رودولف واقعی - یا پادشاه رودولف که الان بود، فکر کردم. فکر کردم چیکار میکنه.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER FIVE
Coronation of a King
It was now six o’clock in the morning. I dressed in one of Prince Rudolf’s uniforms. Colonel Sapt, Fritz and I took our horses and rode towards Strelsau.
It was a beautiful ride that early morning, and I will never forget it. The Colonel gave me advice about how to behave when we reached Strelsau. He told me about the things that Prince Rudolf liked, and the things he did not like.
‘Don’t worry,’ he said. I’ll stand next to you all the time. I’ll tell you what to say.’
We reached the railway station at eight o’clock. At nine - thirty we were in the capital city.
‘Are you frightened?’ Colonel Sapt asked me.
‘Don’t worry about me,’ I told him. I’ll manage.’
‘I think you will,’ the Colonel replied. ‘You’re a real Elphberg, Mr. Rassendyll.’
When we got off the train, the people surrounded us. They were excited to see their Prince in front of them. They began to cheer and shout. Soon the station was full of noise and shouting. A party of important people were waiting for us. The commander of the Ruritanian army, an important-looking marshal, was also there with some soldiers. We all rode towards the cathedral together.
First we rode through the new part of Strelsau. The Colonel told me that the people in this part of the city were loyal to Prince Rudolf. They wanted him to be king. The crowds in the street cheered as we rode past. Suddenly I looked up at one of the buildings. Antoinette De Mauban was standing in the window watching the procession. For a moment I was very nervous. I was sure she would recognize me and tell everyone that I was not the real Prince. She did not do anything, however.
Then we rode through the old part of the city. The people in this part of Strelsau did not like Prince Rudolf. They wanted his brother, the Duke of Strelsau, to be king. The marshal made a sign to the soldiers who were riding with us. He wanted them to stay close to me. He wanted them to protect me from the crowd.
I decided that a real prince would be a brave man.
‘Why did you tell the soldiers to ride close to me?’ I asked the marshal.
‘For your safety, sir,’ the marshal replied.
I’m not afraid,’ I told the marshal. ‘I’ll ride in front of the soldiers. I’m not afraid of my own people!’
Colonel Sapt put a hand on my arm. He did not like what I was doing.
‘I’ll ride in front,’ I repeated. ‘Tell the soldiers to go away, marshal.’
I rode out in front of the soldiers. For a few moments I felt like a real king. It was a wonderful feeling.
Soon we arrived at the cathedral. It was a splendid building, and it was full of people. Everyone was wearing their best clothes for the coronation of their king. I do not remember much about the ceremony. It was long, and Colonel Sapt stood very close to me throughout it. He whispered to me all the time, telling me what to do.
I saw Prince Rudolf’s brother, the Duke of Strelsau, in the cathedral. He was very surprised to see me - he looked quite ill for a moment! He looked at me as if he had seen a ghost. I also saw a beautiful young woman. Colonel Sapt told me she was Princess Flavia. She was the most beautiful woman I had ever seen. She had the red hair of the Elphbergs.
The coronation was a great success. No one recognized that I was not the real Prince Rudolf. When it was over Fritz, Colonel Sapt and I went to the palace. We laughed and joked together. The day had gone well for us.
I did think about the real Prince Rudolf - or King Rudolf, as he now was. I wondered what he was doing.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.