یک جلسه خطرناک

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: زندانی زندا / فصل 7

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

یک جلسه خطرناک

توضیح مختصر

دوک نقشه میکشه راسندل رو بکشه، اما آنتوانت دو موبان نقشه رو راسندل میگه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هفتم

یک جلسه خطرناک

صبح روز بعد سرهنگ ساپت وارد اتاق من در قصر شد. نامه‌ای برای من در دست داشت. قبل از اینکه نامه رو به من بده، به نوشته‌ی روی پاکت نگاه کرد.

با لبخند گفت: “فکر می‌کنم از طرف یک زن هست. یعنی از طرف کی هست؟”

اول فکر کردم نامه از پرنسس فلاویا هست. با هیجان بازش کردم و شروع به خوندن کردم.

اعلیحضرت،

من خبرهای مهمی برای پادشاه دارم. امشب به خانه‌ی قدیمی در خیابان جدید بیاید. با شخص دیگری نیاید. آنتوانت دو موبان

نامه رو به سرهنگ دادم. سریع خوندش.

“نمی‌تونی بری.” تصمیم گرفت. “آنتوانت دی موبان دوست دوک هست. اونها می‌خوان تو رو تنها بگیرن و بکشنت.’

گفتم: “باید برم. اون میگه خبرهای مهمی داره. شاید میخواد به ما کمک کنه.

سرهنگ با عصبانیت گفت: “من ممنوع می‌کنم. اگر امشب به این جلسه بری، افراد دوک می‌کشنت.’

قاطعانه اعلام کردم: “میرم. اگر سعی کنی جلوم رو بگیری، مستقیم برمی‌گردم انگلیس!’

سرهنگ ساپت با تعجب نگاهم کرد. داشت شروع به درک من می‌کرد. ما راسندیل‌ها میتونیم خیلی لجباز باشیم!

سرانجام موافقت کرد: “بسیار خب، اگر می‌خوای می‌تونی بری - اما آقای راسندیل، من هم با شما میام!”

اون شب من و سرهنگ خیلی مخفیانه از قصر خارج شدیم. هر دو در جیب‌مون اسلحه داشتیم. رفتیم خانه‌ی قدیمی در خیابان جدید و سرهنگ ساپت رو جلوی دروازه گذاشتم. وارد محوطه‌ی خانه شدم و کسی رو در خانه‌ی تابستانی دیدم.

از باغ عبور کردم و به خانه تابستانی رسیدم. آنتوانت دو موبان هنگام ورود به استقبال من اومد. بسیار رنگ پریده و عصبی بود.

به سرعت به من گفت: “شما در معرض خطر هستید، آقای راسندیل. مایکل من رو مجبور کرد اون نامه رو برای شما بنویسم. من نمی‌خواستم این کار رو بکنم. چند دقیقه بعد افرادش اینجا خواهند بود. می‌خوان شما رو بکشن. بعد میخوان بگن که شاه مرده. اونها همه‌ی دوستان شما رو می‌کنن، و مایکل پادشاه جدید میشه. شما باید از اینجا فرار کنید. سریع برید!’

تکون نخوردم.

‘چرا این رو به من میگید؟’ ازش پرسیدم. ‘مایکل دوست شماست، نه؟’

با ناراحتی نگاهم کرد.

با ناراحتی گفت: “من دوستش دارم. اما میدونم اگر پادشاه بشه با پرنسس فلاویا ازدواج می‌کنه. به همین دلیل به شما کمک می‌کنم، آقای راسندیل.’

یک‌مرتبه صدایی از بیرون و از باغ شنیدم. برگشتم سمت در خانه‌ی تابستانی و قفلش کردم. میتونستم سه نفر رو ببینم که بیرون در باغ ایستادن - سه نفر از شش نفر! یکی از اونها به آرامی به انگلیسی صحبت کرد. از افراد دوک بود، دتچارد.

گفت: “ما فقط می‌خوایم صحبت کنیم. ما از طرف دوک مایکل اومدیم. اون می‌خواد پیشنهادی به شما بده، آقای راسندیل.’

“چه نوع پیشنهادی؟” پرسیدم.

مرد گفت: “دوک می‌خواد شما کشور رو ترک کنید. اگر از رویتانیا خارج بشید، پنجاه هزار پوند به شما میده.’

آنتوانت دو موبان به من نزدیک شد. دستش رو گذاشت روی بازوی من.

فوری زمزمه کرد: “به اونها اعتماد نکن.”

خیلی آرام از در خانه تابستانی دور شدم. یک میز چای کوچک برداشتم.

صدا زدم: “باشه. الان میام بیرون.”

میز چای رو گرفتم جلوی خودم و از خانه تابستانی دویدم داخل باغ. وقتی از کنارشون رد میشدم، دو نفر از افراد دوک رو انداختم زمین. بعد صدای فریاد دتچارد رو شنیدم. با تپانچه به سمت من شلیک کرد، اما گلوله خطا رفت. برگشتم و با تپانچه‌ام شلیک کردم. فریادی از درد کشید. به دویدن ادامه دادم.

وقتی به جاده رسیدم سرهنگ ساپت منتظر من بود.

“چه اتفاقی افتاده؟” پرسید. “وقتی صدای تیراندازی رو شنیدم فکر کردم مردی.”

برگشتیم قصر. وقتی رسیدیم، تمام اتفاقاتی که در خانه تابستانی افتاده بود رو براش تعریف کردم.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER SEVEN

A Dangerous Meeting

The next morning Colonel Sapt came into my room at the palace. He was carrying a letter for me. He looked at the writing on the envelope before he gave me the letter.

‘From a woman, I think,’ he said with a smile. ‘I wonder who it is?’

At first I thought the letter was from Princess Flavia. I opened it excitedly and began to read.

‘Your Majesty,

I have important news for the King. Come to the old house in New Avenue tonight. Do not come with anyone else. Antoinette De Mauban’

I handed the letter to the Colonel. He read it quickly.

‘You can’t go.’ he decided. ‘Antoinette De Mauban is a friend of the Duke’s. They want to catch you alone and kill you.’

‘I must go,’ I argued. ‘She says she has important news. Perhaps she wants to help us.’

‘I forbid it,’ the Colonel said angrily. ‘The Duke’s men will kill you if you go to this meeting tonight.’

‘I’m going,’ I announced firmly. ‘If you try to stop me, I’ll go straight back to England!’

Colonel Sapt looked at me in surprise. He was beginning to understand me. We Rassendylls can be very stubborn!

‘All right,’ he agreed at last, ‘you can go if you want to - but I’m going with you, Mr. Rassendyll!’

The Colonel and I left the palace very secretly that night. We were both carrying pistols in our pockets. We went to the old house in New Avenue and I left Colonel Sapt at the gate. I entered the grounds of the house, and saw someone in the summerhouse.

I walked across the garden to the summerhouse. Antoinette De Mauban turned to greet me when I entered. She was very pale and nervous.

‘You’re in danger, Mr. Rassendyll,’ she told me quickly. ‘Michael forced me to write that letter to you. I didn’t want to do it. His men will be here in a few minutes. They want to kill you. Then they’re going to say the King is dead. They’ll arrest all your friends, and Michael will be the new King. You must escape from here. Go quickly!’

I did not move.

‘Why are you telling me this?’ I asked her. ‘Michael’s your friend, isn’t he?’

She looked at me unhappily.

‘I love him,’ she said sadly. ‘But I know he’ll marry Princess Flavia if he becomes King. That’s why I’m helping you, Mr. Rassendyll.’

Suddenly I heard a noise outside in the garden. I turned towards the door of the summerhouse and locked it. I could see three men standing outside in the garden - three of theSix! One of them began speaking softly in English. It was the Duke’s man, Detchard.

‘We just want to talk,’ he said. ‘We’ve come from Duke Michael. He wants to make you an offer, Mr. Rassendyll.’

‘What kind of an offer?’ I asked.

‘The Duke wants you out of the country,’ the man said. ‘He’ll give you fifty thousand pounds if you leave Ruritania.’

Antoinette De Mauban moved close to me. She put her hand on my arm.

‘Don’t trust them,’ she whispered urgently.

I moved very quietly away from the door of the summerhouse. I picked up a small tea table.

‘All right,’ I called. ‘I’m coming out now.’

I held the tea table in front of me and ran out of the summerhouse into the garden. I pushed two of the Duke’s men onto the ground as I ran past them. Then I heard Detchard shouting. He fired a pistol at me, but it missed. I turned and fired my pistol. He gave a cry of pain. I continued running.

Colonel Sapt was waiting for me when I reached the road.

‘What happened?’ he asked. ‘I thought you were dead when I heard the shooting.’

We went back to the palace. When we arrived, I told him everything that had happened in the summerhouse.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.