سرفصل های مهم
بازگشت به زندا
توضیح مختصر
رادولف تصمیم میگیره پادشاه رو نجات بده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل نهم
بازگشت به زندا
بالاخره سرهنگ ساپت تصمیم گرفت که زمان مناسب نجات پادشاه واقعی فرا رسیده.
سرهنگ توضیح داد: “با هم میریم زندا. به همه میگیم برای شکار میریم اونجا. هیچ کس به چیزی شک نمیکنه.”
با خودمون ده تا سرباز بردیم. سربازان واقعیت رو نمیدونستن. فکر میکردن من پادشاه هستم. سرهنگ بهشون گفت من در خطر هستم. گفت: یک نفر سعی کرده من رو در خانهی تابستانی در خیابان نو بکشه.
در حالی که سرهنگ برای ورود به داخل قلعه نقشه میریخت، چند روزی در زندا موندیم. یک روز بعد از ظهر من در باغ خونه نشسته بودم که روپرت هنتزاو با اسب اومد خونه. به من دست تکون داد و با بشاشی لبخند زد. بعد از اسبش پایین اومد و اومد به باغ.
گفت: “با پیشنهاد دیگهای از طرف دوک اومدم.”
بهش گفتم: “نمیخوام بشنوم.”
روپرت گفت: “دوک در صورت ترک رویتانیا یک میلیون کرون بهت میده. چی میگی؟’
به سردی جواب دادم: “نه.”
روپرت با لبخند به من گفت: “فکر میکردم این حرف رو بزنی. به دوک گفتم فایدهای نداره. شما یک نجیبزاده هستید، آقای راسندیل - اما احمق هم هستید!”
چیزی نگفتم و چند دقیقهای در سکوت به هم نگاه کردیم. بعد روپرت دوباره صحبت کرد.
گفت: “گوش کن. اگر بخوای واقعاً میتونی پادشاه رویتانیا بشی. من و دوستانم کمکت خواهیم کرد. پادشاه بودن سرگرمکننده است، نه، آقای راسندیل؟ و پادشاه با پرنسس فلاویا ازدواج خواهد کرد، نه؟’
باز هم چیزی نگفتم.
ادامه داد: “ما به شما کمک خواهیم کرد، و شما به ما کمک میکنید. من میخوام دوک استرلساو بشم. من قلعهی دوک رو دوست دارم - و خانمش رو هم دوست دارم،” خندید. “آنتوانت دی موبان زیباست!”
دوباره گفتم: “نه. من قول دادم به پادشاه کمک کنم - و به قولم عمل خواهم کرد.’
روپرت گفت: “ازت خوشم میاد، راسندیل.” دوستانه حرف میزد. ‘من نمیخوام دشمنت باشم. قبل از رفتن با من دست بده. تو مرد شجاعی هستی.”
دستش رو دراز کرد تا باهاش دست بدم. لبخند میزد. ناگهان خنجری از کتش بیرون آورد. خنجر رو به بازوم فرو برد. از درد فریاد زدم و سربازان دویدن به باغ. روپرت هرتزاو پرید روی اسبش و روند و دور شد.
سربازان من رو بردن داخل خونه و روی تخت خوابوندن. بازوم خیلی درد میکرد.
عصر همون روز فریتز برای دیدن من به خونه اومد. شخصی با خودش آورده بود. یوهان، پیرمرد از هتل زندا رو شناختم. یادم اومد که یوهان برای دوک استرلساو کار میکرد. ما سه نفر با هم صحبت کردیم و یوهان موافقت کرد که با ما کار کنه. اون میدونست پادشاه در قلعه زندانیه. به ما گفت از دوک میترسه. یوهان به ما گفت که پادشاه هنوز زنده است اما بسیار بیماره.
یوهان به ما گفت: “به زودی میمیره.”
توضیح داد: دو اتاق مخفی در قلعه وجود داره. پادشاه رو در یکی از اتاقها نگه داشتن, دو نفر از شش نفر در اتاق دیگه هستن. دوک به اونها گفته اگر کسی قصد نجات پادشاه رو داشت، بکشنش.’
‘با جسد پادشاه چیکار میکنن؟’ ازش پرسیدم. ‘اگر بکشنش، ما جسدش رو پیدا میکنیم. اون موقع همه میدونن دوک قاتله.”
یوهان به من گفت: “اونها نقشهای دارن. یک لولهی فلزی از اتاقی که پادشاه رو نگه میدارن میره پایین به خندق. وقتی پادشاه رو بکشنش، جنازه رو میندازن در خندق قلعه. افراد دوک از لوله سُر میخورن درون خندق و شنا میکنن و دور میشن. هیچ مدرکی از قتل وجود نخواهد داشت. هیچ کس هرگز جسد پادشاه رو پیدا نمیکنه.’
میدونستم که برای نجات پادشاه باید کاری انجام بدیم. یک مرتبه ایدهای به ذهنم رسید.
گفتم: “گوش کن، یوهان، میخوام بهمون کمک کنی وارد قلعه بشیم. این کار رو میکنی؟’
پیرمرد جواب داد: “بله، آقا.”
گفتم: “خب. فردا شب ساعت دو دروازهی قلعه رو باز کن.’
“بعدش چیکار کنم؟” پیرمرد با اضطراب پرسید.
بهش گفتم: “هیچی. دروازهی قلعه رو باز کن و بعد برو. قلعه رو ترک کن.”
موافقت کرد: “خیلیخب. انجامش میدم.’
به یوهان نامهای برای آنتوانت دو موبان دادم. بهش گفتم شب بعد ساعت دو سر و صدا کنه. میخواستم فریاد بزنه و کمک بخواد. میخواستم وقتی برای کمک فریاد میزنه، دوک بره اتاقش. بعد میتونستیم از دروازه وارد قلعه بشیم.
شب بعد نزدیک قلعه مخفی شدم و تماشا کردم. هوا بسیار تاریک بود و قلعه زیر آسمان بزرگ به نظر میرسید.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER NINE
Return to Zenda
At last Colonel Sapt decided that the time was right for rescuing the real King.
‘We’ll go to Zenda together,’ the Colonel explained. ‘We’ll tell everyone that we’re going hunting I there. No one will suspect anything.’
We took ten soldiers with us. The soldiers did not know the real truth. They thought I was the King. The Colonel told them I was in danger. He said someone had tried to kill me in the summerhouse in New Avenue.
We stayed in Zenda for a few days while the Colonel made his plans to get inside the castle. One afternoon I was sitting in the garden of the house, when Rupert Hentzau rode up to the house. He waved at me and smiled cheerfully. Then he got down from his horse and came into the garden.
‘I’ve come with another offer from the Duke,’ he said.
‘I don’t want to hear it,’ I told him.
The Duke will give you one million crowns if you leave Ruritania,’ Rupert said. ‘What do you say?’
‘No,’ I replied coldly.
‘I thought you’d say that,’ Rupert told me with a smile. ‘I told the Duke it was no good. You’re a gentleman, Mr. Rassendyll - but you’re a fool as well!’
I said nothing, and we looked at each other for a few minutes in silence. Then Rupert spoke again.
‘Listen to me,’ he said. ‘You could really be the King of Ruritania, if you want. My friends and I will help you. Being king is fun, isn’t it, Mr Rassendyll? And the King will marry Princess Flavia, won’t lie?’
I still said nothing.
‘We’ll help you, and you help us,’ he went on. ‘I want to be the Duke of Strelsau. I like the Duke’s castle - and I like his lady as well,’ he laughed. ‘Antoinette De Mauban’s a beauty!’
No,’ I said again. ‘I promised to help the King - and I’ll keep my promise.’
‘I like you, Rassendyll,’ Rupert said. He spoke in a friendly way. ‘I don’t want to be your enemy. Shake my hand before I go. You’re a brave man.’
He put out his hand for me to shake. He was smiling. Suddenly he took out a dagger from his coat. He stabbed me in the arm with the dagger. I cried out in pain and the soldiers ran into the garden. Rupert Hentzau jumped onto his horse and rode away.
The soldiers carried me into the house and put me to bed. My arm was very painful.
That evening Fritz came to the house to see me. He brought someone with him. I recognized Johann, the old man from the hotel in Zenda. I remembered that Johann worked for the Duke of Strelsau. The three of us talked together, and Johann agreed to work with us. He knew the King was a prisoner in the castle. He was afraid of the Duke, he told us. Johann told us that the King was still alive but he was very ill.
‘He’ll die soon,’ Johann told us.
There are two secret rooms in the castle,’ he explained. They’re holding the King in one of the rooms. Two members of the Six are in the other room. The Duke has told them to kill the King if anyone tries to rescue him.’
‘What will they do with the King’s body?’ I asked him. ‘If they kill him, we’ll find his body. Everybody will know the Duke’s a murderer then.’
They’ve got a plan,’ Johann told me. ‘There’s a metal pipe that goes from the room where they’re keeping him, down into the moat. When they kill the King, they’re going to throw the body into the castle moat. The Duke’s men will slide down the pipe into the moat and swim away. There’ll be no evidence of the murder. No one will ever find the King’s body.’
I knew that we had to do something to save the King. Suddenly I had an idea.
‘Listen, Johann,’ I said, ‘I want you to help us to enter the castle. Will you do that?’
‘Yes, sir,’ the old man replied.
‘Good,’ I said. ‘Open the castle gate tomorrow night at two o’clock.’
‘What do I do then?’ the old man asked nervously.
‘Nothing,’ I told him. ‘Open the castle gate, and then go away. Leave the castle.’
‘Very well,’ he agreed. ‘I’ll do it.’
I gave Johann a letter for Antoinette De Mauban. I told her to make a noise at two o’clock the next night. I wanted her to shout for help. I wanted the Duke to go to her room when she cried for help. Then we could enter the castle through the gate.
The next night I hid near the castle and watched. It was very dark, and the castle seemed huge against the sky.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.