سرفصل های مهم
بخش 01
توضیح مختصر
دو داستان ارواح.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
زن با کت مشکی
(از فصلی از تاریخ یک خانواده از تایرون نوشته جوزف شریدان لو فارم، ۱۸۳۸)
من در یک خانواده ثروتمند و مهم در تایرون ایرلند به دنیا آمدم. من کوچکترین دختر از دو دختر بودم و فقط ما بودیم. خواهرم شش سال از من بزرگتر بود، بنابراین وقتی من کوچک بودم خیلی با هم بازی نکردیم و وقتی او ازدواج کرد من فقط دوازده سال داشتم.
روز عروسیش رو خوب به یاد دارم. افراد زیادی آمدند، همه میخندیدند، آواز میخواندند و خوشحال بودند. اما وقتی خواهرم با شوهر جدیدش، آقای كریو رفت، من غمگین بودم. خواهرم همیشه با من بسیار خوب بود، بهتر از مادرم بود. و بنابراین وقتی به خانهی جدیدش در دوبلین رفت گریه کردم. مادر و پدرم من رو دوست نداشتند - آنها پسر میخواستند و علاقهی زیادی به من نداشتند.
حدود یک سال بعد از ازدواج خواهرم، نامهای از طرف آقای کریو رسید. میگفت خواهرم بیمار هست و میخواهد به تیرون و خانه بیاید و کنار ما بماند، تا در کنار خانوادهاش باشد. من از اینکه بیمار بود ناراحت شدم اما از دیدارش هم بسیار خوشحال بودم.
پدرم به من گفت: “اونها روز یکشنبه دوبلین رو ترک میکنند، و سهشنبه عصر میرسند اینجا.”
سهشنبه فرا رسید، و روزی بسیار طولانی بود. ساعتها سپری شدند و من تمام وقت منتظر صدای آمدن خواهرم و شوهرش بودم. حالا آسمان تاریک شده بود و به زودی نیمه شب شد، اما خوابم نمیبرد. گوش دادم و منتظر ماندم. یکمرتبه، حدود ساعت یک بامداد، صدایی از فاصلهی بسیار دور شنیدم. از اتاق خوابم به بیرون و به سمت اتاق نشیمن دویدم.
“رسیدند! رسیدند!” به پدرم گفتم و سریع در ورودی را باز کردیم تا بهتر ببینیم. چند دقیقهای آنجا منتظر ماندیم و دوباره صدا رو شنیدیم، کسی در دل شب در فاصلهی دور گریه میکرد. اما چیزی ندیدیم. هیچ نور یا کسی آنجا نبود. رفتیم بیرون و منتظر بودیم به خواهرم سلام کنیم و به کیفهاش کمک کنیم. اما هیچ کس آنجا نبود؛ هیچ کس نیامد. من به پدرم نگاه کردم و او به من نگاه کرد. نمیفهمیدیم.
گفت: “من میدانم که صدایی شنیدم.”
جواب دادم: “بله. من هم شنیدم، پدر، اما کجا هستند؟”
بدون هیچ حرف دیگری به خانه برگشتیم. یکباره ترسیدیم.
روز بعد مردی رسید و به ما گفت که خواهرم مرده. روز یکشنبه بسیار بیمار بوده، روز دوشنبه حالش بدتر شده و روز سهشنبه، حدود ساعت یک بامداد، درگذشته. همان زمانی که ما شب بیرون خانه و منتظر او بودیم.
آن شب را هرگز فراموش نکردم. تا دو سال آینده بسیار غمگین بودم - میشه گفت دست از زندگی کشیدم. نمیخواستم کاری انجام دهم یا با کسی صحبت کنم. آقای كریو خیلی زود در دوبلین با زن جوان دیگری ازدواج كرد و من عصبانی بودم كه به این زودی خواهر من را فراموش كرده.
حالا من تنها فرزند یک خانواده ثروتمند و مهم بودم، بنابراین قبل از چهارده سالگی مردها شروع به بازدید از خانهی ما کردند. اونها میخواستند با من ملاقات کنند و شاید با من ازدواج کنند. اما من هیچ کدام از این مردها را دوست نداشتم و فکر میکردم برای ازدواج کردن خیلی جوان هستم.
وقتی شانزده سالم بود مادرم من را به دوبلین برد.
گفت: “دوبلین شهر بزرگی هست. ما با مردان ثروتمندتر و جالبتری نسبت به افراد تایرون آشنا میشویم. ما به راحتی میتونیم در دوبلین شوهر خوبی برای تو پیدا کنیم.’
در دوبلین، شادتر شدم. با افراد خوشبرخورد زیادی آشنا شدم و هر شب به مجالس رقص میرفتم. مردان جوان بسیاری برای صحبت با من میآمدند و از من میخواستند با آنها برقصم؛ من هم صحبت با آنها را دوست داشتم.
دوباره شروع به زندگی و خندیدن کردم و تمام مدت به خواهر مردهام فکر نمیکردم.
اما مادرم خیلی خوشحال نبود. او میخواست من سریع شوهر پیدا کنم. یک شب قبل از خواب وارد اتاقم شد و گفت: “لرد گلنفالن رو میشناسی؟”
جواب دادم: “اوه بله. او همان پیرمرد زشت اهل کاهرگیلاغ هست.”
مادرم سریع گفت: “او زشت نیست و پیر نیست، فانی. او از یک خانواده بسیار ثروتمند و مهم هم هست، و. میخواد با تو ازدواج کنه. دوستت دارد.’
‘دوستم داره؟ میخواد با من ازدواج کنه؟ اما اشتباه میکنه، مادر!” گفتم. ‘من دوستش ندارم. من نمیتونم با کسی که دوستش ندارم ازدواج کنم.’
مادرم آرام جواب داد: “بهش فکر کن، فانی. او مرد خوبی هست و میخواد با تو ازدواج کنه. تو یک زن جوان بسیار خوششانس هستی.”
مادرم از اتاق خارج شد و من مدت طولانی ساکت و آرام نشستم. فکر کردم لرد گلنفالن مردی خوشبرخورد و خوب هست. دوستش نداشتم، نه، اما از او خوشم میآمد. او همیشه درباره چیزهای جالب صحبت میکرد. من هیچ وقت در خانه با مادر و پدرم احساس خوشحالی نمیکردم اما وقتی با او صحبت میکردم همیشه احساس بهتری داشتم. صبح روز بعد وقتی مادرم رو دیدم فقط یک کلمه گفتم: “بله.”
من و لرد گلنفالن بهار سال بعد ازدواج کردیم و دو روز بعد از عروسی با خانواده خداحافظی کردیم و تایرون رو ترک کردیم. سه روز بعد به کاهرگیلاغ رسیدیم و من برای اولین بار خانه زیبای شوهرم را دیدم. نزدیک رودخانه بود و درختان و گلهای زیادی در باغ وجود داشت. پرندگان روی درختان آواز میخواندند و آسمان آبی بود. کنار او ایستادم و همهی اینها را نگاه کردم و احساس خیلی خیلی خوشبختی کردم.
شوهرم گفت: “بیا، عشق من. باید وارد شوی و با مارتا آشنا شوی. او آشپزی میکند و تمیز میکند و همه چیز را در مورد خانه میداند.”
بنابراین وارد خانه شدیم و من با مارتا، یک پیرزن خوشبرخورد با چشمان آبی خندان آشنا شدم. او خانه را به من نشان داد. یکباره از حضور در آنجا احساس هیجان کردم: مکان بسیار شادی بود - زنان در آشپزخانه آواز میخواندند، مردان در اتاقهای نشیمن آتش روشن میکردند و همه جا سگ و گربه بود.
مارتا گفت: “حالا با من بیا، مادام، و اتاق خوابت را ببین. سپس میتوانیم کیفهای شما رو تحویل بگیریم و شما میتوانید قبل از شام حمام کنید.’ من او را دنبال کردم و به زودی به یک در بزرگ قهوهای رسیدیم.
گفت: “این اتاق شماست،” و در را باز کرد. ایستادم و نگاه کردم و یکباره از ترس یخ زدم. جلوی من چیزی بزرگ و سیاه ایستاده بود؛ نمیدانستم چیست. فکر کردم یک کت قدیمی هست، اما کسی درون آن نیست. با ترس بسیار سریع پریدم عقب و و از در فاصله گرفتم.
“مشکلی پیش آمده، مادام؟” مارتا از من پرسید.
“چیزی نیست.” سریع جواب دادم: “شاید چیزی نیست. اما فکر میکنم چیزی آنجا دیدم. فکر میکنم وقتی در را باز کردی یک کت بزرگ و سیاه آنجا دیدم.’
صورت مارتا از ترس سفید شد.
“مشکل چیست؟” از او پرسیدم. “حالا به نظر شما ترسیدید.”
گفت: “اتفاق بدی رخ میدهد. وقتی کسی کت مشکی را در این خانه میبیند، میفهمیم که قرار هست به زودی اتفاق بدی برای خانواده گلنفالن بیفتد. من کت سیاه را در کودکی دیدم و صبح روز بعد لرد گلنفالن پیر درگذشت. حالا اتفاق بدی رخ خواهد داد، مادام. من میدانم.”
برای صرف شام پایین رفتیم. احساس ناراحتی و ترس کردم، اما چیزی در مورد کت مشکی به شوهرم نگفتم. میخواستم فراموشش کنم و دوباره خوشحال باشم.
روز بعد، من و لرد گلنفالن با هم به پیادهروی رفتیم تا در خانه و باغها بگردیم زیرا میخواستم خانهی جدیدم را بهتر بشناسم.
گفتم: “من این خانه و همه افراد اینجا را دوست دارم. و خوشحالم که اینجا با شما هستم. خیلی بهتر از تایرون هست.”
شوهرم مدت طولانی ساکت بود. قدمزنان سرش را پایین انداخت و فکر کرد. سپس، یکباره، رو کرد به من، دست من را گرفت و گفت: ‘فانی، گوش کن. با دقت گوش کن. چیزی هست که باید از شما بخواهم. لطفاً فقط به اتاقهای جلوی خانه برو. هرگز به اتاقهای پشت ساختمان یا باغچه کوچک کنار درب عقب نرو. هرگز. میفهمی، فانی؟’ صورتش سفید و غمگین بود.
من حرفهای او را فهمیدم اما درک نکردم که چرا یکباره مرد دیگری شده بود. اینجا در کاهرگیلاغ دیگر هرگز لبخند نمیزد یا نمیخندید. فکر کردم شاید پشت خانه خطرناک هست. اما دیگر نمیخواست در این باره صحبت کند. ما بدون صحبت به خانه برگشتیم و دوباره سعی کردم حرفهای او را فراموش کنم و مانند گذشته خوشحال باشم.
حدود یک ماه بعد بود که برای اولین بار با زن دیگر آشنا شدم. یک روز میخواستم برای گردش به باغها بروم - روز زیبایی بود و بعد از ناهار به اتاقم دویدم تا کلاه و کتم را بردارم. اما وقتی در اتاقم را باز کردم، زنی کنار آتش نشسته بود. حدوداً چهل ساله بود و کتی مشکی به تن داشت. صورت او سفید بود و وقتی با دقت نگاه کردم دیدم که چشمان او هم سفید هست - او نابینا بود.
گفتم: “مادام، اینجا اتاق من هست. اشتباهی رخ داده.”
“اتاق شما!” پاسخ داد. ‘اشتباه؟ نه، من اینطور فکر نمیکنم. فکر نمیکنم اشتباهی رخ داده باشد. لرد گلنفالن کجاست؟’
گفتم: “پایین در اتاق نشیمن. اما شما کی هستید و چرا اینجا در اتاق من هستید؟’
“به لرد گلنفالن بگویید که من او را میخواهم،” تمام چیزی بود که او گفت.
گفتم: “من باید به شما بگم که من لیدی گلنفالن هستم و میخوام حالا اتاقم رو ترک کنید.”
‘لیدی گلنفالن؟ شما نیستید، نیستید!’ فریاد زد و خیلی محکم از صورت من زد.
من برای کمک فریاد زدم و به زودی لرد گلنفالن از راه رسید. زمانی که او وارد شد از اتاق بیرون دویدم و بیرون منتظر شدم تا پشت در گوش بایستم. همهی کلمات را نمیشنیدم اما میدانستم که لرد گلنفالن بسیار عصبانی و زن نابینا بسیار غمگين هست. وقتی بیرون آمد پرسیدم: “آن زن کیست و چرا در اتاق خواب من هست؟”
اما شوهرم جوابم را نداد. دوباره صورتش از ترس سفید شده بود. تنها کلمات او اینها بود: “فراموشش کن.”
اما من فراموشش نکردم و هر روز صحبت با شوهرم دشوارتر و دشوارتر ميشد. حالا همیشه ساکت بود، همیشه غمگین و ترسیده: ساعتها مینشست و با چشمان غمگین به آتش نگاه میکرد. اما من علتش را نمیدانستم و او هم نمیخواست به من بگوید.
یک روز صبح بعد از صبحانه، لرد گلنفالن یکباره گفت: ‘راه حل را پیدا کردم! ما باید به کشور دیگری برویم، شاید به فرانسه یا اسپانیا. نظرت چیه، فانی؟”
منتظر جواب من نماند و خیلی سریع از اتاق خارج شد. من مدتها نشستم و فکر کردم. چرا باید کاهرگیلاغ را ترک کنیم؟ من نمیفهمیدم. و نمیخواستم خیلی از مادر و پدرم در تایرون دور شوم. آنها اکنون پیر شده بودند و پدرم گاهی بیمار میشد. آنها خیلی من را دوست نداشتند اما من میخواستم در نزدیکی آنها باشم.
من تمام روز راجع به این موضوع فکر کردم و وقتی شوهرم عصر برگشت و برای شام وارد شد نمیدانستم چه باید به او بگویم. چیزی نگفتم. بعد از شام بسیار خسته بودم و زود به اتاق خوابم رفتم. میخواستم خواب خوبی داشته باشم و روز بعد دوباره به همه چیز فکر کنم. چشمانم رو بستم و خوابیدم. اما خوب نخوابیدم زیرا خواب کت مشکی را دیدم.
یکمرتبه بیدار شدم. همه جا تاریک و بسیار ساکت بود، اما کسی در انتهای تخت من بود. دستی چراغی گرفته بود و پشت چراغ زن نابینا بود. در دست دیگرش چاقو داشت. سعی کردم از رختخواب بلند شوم و به سمت در بدوم، اما مانعم شد. گفت: “اگر میخواهی زنده بمانی، حرکت نکن. یک چیز را به من بگو - لرد گلنفالن با تو ازدواج کرده؟’
جواب دادم: “بله، کرده. او در حضور صد نفر با من ازدواج کرد.’
گفت: “خوب، این ناراحتکننده است. چون فکر نمیکنم به شما گفته باشه که همسری داره. من. من همسر او هستم، نه شما، زن جوان. فردا باید این خانه را ترک کنی، زیرا اگر اینجا بمانی. این چاقو را میبینی؟ من با این چاقو شما را میکشم.’ بعد بدون صدا از اتاق خارج شد. آن شب دیگر نخوابیدم.
صبح که شد همه چیز را به شوهرم گفتم. “زن نابینا کیست؟” از او پرسیدم. “او شب گذشته به من گفت که همسر توست، و من همسر تو نیستم.’
‘آیا به اتاقهای پشت خانه رفتی؟’ شوهرم با عصبانیت پرسید. ‘من به تو گفتم که هرگز نباید به آنجا بروی!’
جواب دادم: “اما من این کار را نکردم. من تمام شب در رختخوابم بودم. او آمد پیش من. لطفاً به من بگو چه خبر هست.’
صورت شوهرم دوباره سفید شده بود و او مدت زیادی صحبت نکرد. بعد گفت: “نه، او همسر من نیست. تو هستی. به حرف او گوش نده. او نمیداند چه میگوید.’ و از اتاق خارج شد.
دویدم تا مارتا را پیدا کنم. دیگر این خانه را دوست نداشتم. شوهرم مرد سختی بود و درکش نمیکردم. زن نابینا چه کسی بود؟ من میخواستم همه چیز را بدانم.
‘گریه نکن، مادام. وقتی مارتا را پیدا کردم، گفت. “بنشین و به حرفهای من گوش کن. چیزی که میخواهم به شما بگم خیلی خوب نیست. زن نابینا، زن کت مشکی پوش مرده هست. شما روح او را دیدید. او با شوهر شما ازدواج کرده بود و لیدی گلنفالن بود. هیچ کس نمیداند چگونه درگذشت. اتاق خواب او در پشت خانه بود. شبی که درگذشت کسی شوهر شما را چاقو به دست دید. اما آیا او او را کشت؟ هیچکس نمیداند. وقتی پیدایش کردیم، چاقو کنارش روی زمین بود و چشمانش. کسی بعد از مرگ چشمهایش را بریده بود. شاید لرد نمیخواست او زنان دیگرش را ببیند. همسر بعدیش را. شما را.
صبر نکردم تا دوباره با شوهرم صحبت کنم. همان روز آنجا را ترک کردم. به قدری ترسیده بودم که یک دقیقه دیگر در کاهرگیلاغ نماندم. میدانستم که زن نابینا دوباره برمیگردد و مرا میکشد. من از مارتا خداحافظی کردم، کیفهایم را برداشتم و به راننده گفتم که مرا دوباره به تیرون برگرداند.
حالا از زندگی در اینجا با مادر و پدرم خوشحالم. خانه آرام است، من هر شب خوب میخوابم و آنها نسبت به گذشته با من خوشبرخوردترند. گاهی خواهر مردهام شبها به من سر میزند، اما من هرگز نمیترسم. او به من میگوید که زن نابینا سعی دارد مرا در کاهرگیلاغ پیدا کند و میخواهد مرا بکشد. او به من حسادت میکند؛ اما او هرگز نمیتواند مرا آنجا پیدا کند. او باید منتظر بانو گلنفالن بعدی باشد.
ایمری برگشت
(از بازگشت ایمری نوشته رودیارد کیپلینگ، ۱۹۸۱)
یک روز ایمری آنجا بود، در شهر کوچکی در شمال هند که آنجا زندگی و کار میکرد، و روز بعد نبود. او ناپدید شده بود. یک روز کنار دوستانش بود، در بار نوشیدنی مینوشید، با آنها میخندید، خوشبرخورد، و خوشحال بود و صبح روز بعد در دفتر کارش نبود، خانهاش ساکت بود و هیچ کس نمیتوانست او را پیدا کند.
“کجا رفت؟” دوستانش در بار از یکدیگر پرسیدند. ‘و چرا انقدر ناگهانی؟ چرا چیزی به ما نگفت؟’
آنها رودخانههای نزدیک شهر و کنار جادهها را گشتند، اما چیزی پیدا نکردند. آنها با تمام هتلهای نزدیکترین شهر بزرگ تماس گرفتند، اما هیچ کس چیزی در مورد ایمری نمیدانست. روزها گذشت و ایمری برنگشت. دوستانش در شهر به آرامی صحبت در مورد او را در بار و دفتر متوقف کردند؛ آنها شروع به فراموش کردن او کردند. آنها ماشین قدیمی او، اسلحهها و همه وسایل دیگر او را فروختند و رئیس او نامهای به مادر ایمری که در انگلیس بود نوشت و به او گفت که پسرش مرده است. ناپدید شده است.
در خانه ایمری به مدت سه یا چهار ماه گرم و دراز تابستان کسی زندگی نکرد و ساکت و آرام ماند. زمانی که دوستم استریکلند، یک پلیس، برای زندگی در آن نقل مکان کرد، هوای داغ به پایان رسیده بود. مردم میگفتند استریکلند مرد بسیار عجیبی هست اما من وقتی که برای یکی دو روز در شهر کار میکردم همیشه به دیدن او میرفتم و با او شام میخوردم. او یک یا دو دوست دیگر نیز داشت؛ او اسلحههای خود را دوست داشت، ماهیگیری را دوست داشت و سگ خود را دوست داشت - سگ بسیار بزرگی، به نام تیتجنس. تیتجنس همیشه با استریکلند به سر کار میرفت و اغلب در کارهای پلیسی به او کمک میکرد، بنابراین مردم شهر کاملاً از او میترسیدند. تیتجنس با استریکلند به خانه نقل مکان کرد و اتاق کنار اتاق استریکلند را برداشت، جایی که غذای خود را میخورد و میخوابید.
یک روز، چند هفته بعد از رفتن استریکلند برای زندگی در خانه ایمری، من یک روز بعد از ظهر ساعت پنج وارد شهر شدم و دیدم که در هتل هیچ اتاقی وجود ندارد، بنابراین به سمت محل استریکلند رفتم. تیتجنس جلوی درب با من روبرو شد و دندانهایش را نشان داد و حرکت نکرد. حالا من را کاملاً خوب میشناخت اما نمیخواست من وارد شوم. او منتظر شد تا استریکلند بیاید و سلامی دوستانه بکند، بعد دور شود. استریکلند خوشحال بود که دو سه روز به من یک اتاق بدهد و من رفتم تا کیفم را از ماشینم بردارم.
خانهی خوبی بود، با یک باغ بزرگ. داخل هشت اتاق وجود داشت، همه سفید و تمیز. استریکلند یک اتاق خوب به من داد و ساعت شش خدمتکار هندیش، بهادر خان، یک شام زود هنگام برای ما آورد.
‘متأسفانه، باید یک یا دو ساعت بعد از شام به اداره پلیس برگردم.” استریکلند گفت: “افراد من از یک مرد بازجویی میکنند و من میخواهم بدانم چه جوابهایی میگیرند.”
او مرا با یک سیگار خوب و با تیتجنس، سگ، در خانه تنها گذاشت. یک شب بسیار گرم، در اواخر تابستان بود. اندکی پس از غروب خورشید، باران بارید. نزدیک پنجره اتاق نشیمن نشستم، باران را تماشا کردم و به خانواده و دوستانم در انگلیس فکر کردم. تیتجنس آمد و کنار من نشست و سرش را روی پای من گذاشت و غمگین به نظر میرسید. اتاق پشت سر من تاریک بود و تنها صدا سر و صدای باران بود که از آسمان شب میبارید.
یکباره، بدون صدایی، خدمتکار استریکلند آنجا بود و کنار من ایستاده بود. کت و پیراهنش از باران خیس شده بود.
‘ببخشید، آقا. مردی اینجاست، آقا.” خدمتکار گفت: “میخواد کسی رو ببینه.”
من از او خواستم چراغ بیاورد و به در ورودی رفتم، اما وقتی چراغ را آورد، کسی آنجا نبود. وقتی برگشتم، فکر کردم دیدم که صورتی از یکی از پنجرههای باغ به داخل نگاه میکند. به سرعت ناپدید شد.
به خدمتکار گفتم: “شاید به در پشتی رفته،” بنابراین از اتاق نشیمن و آشپزخانهی ساکت و تاریک به سمت در پشتی رفتیم.
اما کسی آنجا نبود. من به کنار پنجره و صندلی و افکار خود برگشتم و خیلی از خدمتکار استریکلند و صورت پشت پنجره، مهمان عجیب در باران خوشحال نبودم. مقداری شکر برداشتم تا به تیتجنس بدهم، اما او در باغ بود، زیر باران ایستاده بود و نمیخواست بیاید داخل. فکر کردم به نظر ترسیده.
مدتی بعد استریکلند بسیار خیس به خانه رسید و اولین چیزی که پرسید این بود: “مهمانی دشتیم؟”
از مهمان ناپدید شده در باران به او گفتم. گفتم: “فکر کردم شاید چیز مهمی برای گفتن به شما داشته باشد، اما او بدون اینکه نامش را بگوید فرار کرد و رفت.”
استریکلند چیزی نگفت و چهرهاش چیزی نشان نداد. او سیگاری بیرون آورد و چند دقیقهای بدون اینکه حرفی بزند سیگار کشید.
ساعت نه گفت خسته است. من هم خسته بودم، بنابراین بلند شدیم تا به رختخواب برویم. تیتجنس بیرون زیر باران و بسیار خیس بود. استریکلند بارها و بارها او را صدا زد، اما او نمیخواست وارد خانه شود.
با ناراحتی گفت: “حالا هر عصر این کار را میکند. نمیتوانم درک کنم. او اینجا یک اتاق گرم و خوب دارد، اما نمیآید داخل و در آن نمیخوابد. مدت کوتاهی پس از زندگی در این مکان، شروع به این کار کرد. بگذار بماند. اگر بخواهد میتواند آنجا بیرون بخوابد.” اما میدانستم که خوشحال نیست که سگ را بیرون در باران رها کند.
تمام شب باران بند آمد و دوباره باریدن گرفت، اما تیتجنس بیرون ماند. او نزدیک پنجره اتاق خواب من خوابید و من صدای حرکت او را میشنیدم. خواب سبکی داشتم و خوابهای بد دیدم.در نیمه خوابم خواب دیدم که کسی شب مرا صدا میزند و از من میخواهد که به سوی آنها بروم و به آنها کمک کنم. بعد یخزده از ترس از خواب بیدار شدم و دیدم کسی آنجا نیست. یک بار در شب از پنجره بیرون را نگاه کردم و سگ بزرگ را زیر باران دیدم که موهای گردن و پشتش سیخ ایستاده و نگاهی ترسیده و عصبانی روی چهرهاش دارد.
من دوباره خوابیدم اما وقتی کسی خواست در اتاق من را باز کند یکباره بیدار شدم. آنها وارد نشدند اما در خانه قدم زدند. بعداً، فکر کردم صدای گریه کسی را شنیدم. به اتاق استریکلند دویدم، فکر کردم یا بیمار است یا میخواهد از من کمک بگیرد، اما او به ترس من خندید و گفت که به رختخواب برگردم. بعد از آن دیگر خوابم نبرد. به صدای باران گوش دادم و منتظر اولین نور صبح شدم.
متن انگلیسی فصل
The Woman in the Black Coat
(From A ### CHAPTER in the History of a Tyrone Family by Joseph Sheridan Le Farm, 1838)
I was born into a rich and important family in Tyrone, Ireland. I was the younger of two daughters and we were the only children. My sister was six years older than me, so we didn’t play much together when I was young and I was only twelve years old when she got married.
I remember the day of her wedding well. Many people came, all of them laughing, singing and happy. But I felt sad when my sister left with her new husband, Mr Carew. She was always very nice to me, nicer than my mother. And so I cried when she went away to her new home in Dublin. My mother and father didn’t love me — they wanted sons and were not very interested in me.
About a year after my sister got married, a letter arrived from Mr Carew. He said that my sister was ill and that she wanted to come home to Tyrone and stay with us, to be with her family. I was sad that she was ill but also very happy about her visit.
‘They’re leaving Dublin on Sunday,’ my father told me, ‘and they’re arriving here on Tuesday evening.’
Tuesday came, and it was a very long day. Hour after hour came and went, and I listened all the time for my sister and her husband. Now the sky was dark and soon it was midnight, but I couldn’t sleep. I listened and waited. Suddenly, at about one o’clock in the morning, I heard a noise far away. I ran out of my bedroom and down to the living-room.
‘They’re here! They’re here!’ I called to my father, and we quickly opened the front door to see better. We waited there for a few minutes and we heard the noise again, somebody crying far away in the night. But we saw nothing. There were no lights and no people there. We went outside, waiting to say hello and to help my sister with her bags. But nobody was there; nobody came. I looked at my father and he looked at me. We didn’t understand.
‘I know I heard a noise,’ he said.
‘Yes,’ I answered. ‘I heard it too, father, but where are they?’
We went back into the house without another word. We were suddenly afraid.
The next day a man arrived and told us that my sister was dead. On Sunday she felt very ill, on Monday she was worse and on Tuesday, at about one o’clock in the morning, she died … at the same time that we were outside the house, in the night, waiting for her.
♦
I never forgot that night. For the next two years I was very sad — you could say that I stopped living. I didn’t want to do anything or speak to anyone. Mr Carew soon married another young woman in Dublin and I felt angry that he forgot my sister so quickly.
I was now the only child of a rich and important family, so before I was fourteen years old men started to visit our home. They wanted to meet me and, perhaps, to marry me. But I didn’t like any of these men and I thought I was too young to be married.
When I was sixteen my mother took me to Dublin.
‘Dublin is a big city,’ she said. ‘We’re going to meet richer and more interesting men than the ones back home in Tyrone. We can easily find you a good husband in Dublin.’
In Dublin, I began to be happier. I met a lot of friendly people and I went dancing every evening. A lot of young men came to speak to me and asked me to dance; I liked talking to them.
I started to live and laugh again and I didn’t think about my dead sister all the time.
But my mother was not so happy. She wanted me to find a husband quickly. One night before I went to bed she came into my room and said, ‘Do you know Lord Glenfallen?’
‘Oh yes,’ I answered. ‘He’s that ugly old man from Cahergillagh.’
‘He’s not ugly and he’s not old, Fanny,’ my mother said quickly. ‘He’s from a very rich and important family, too, and … he wants to marry you. He loves you.’
‘Loves me? Wants to marry me? But he’s making a mistake, mother!’ I said. ‘I don’t love him. I can’t marry somebody I don’t love.’
‘Think about it, Fanny,’ my mother answered quietly. ‘He’s a good man and he wants to marry you. You’re a very lucky young woman.’
My mother left the room and I sat quietly for a long time. Lord Glenfallen was a nice, friendly man, I thought. I didn’t love him, no, but I did like him. He always talked about interesting things. I never felt happy at home with my mother and father but I always felt better when I talked to him. The next morning when I saw my mother I said only one word: ‘Yes.’
♦
Lord Glenfallen and I got married the next spring, and two days after our wedding we said goodbye to my family and left Tyrone. Three days later we arrived in Cahergillagh and I saw my husband’s beautiful house for the first time. It was near a river and there were many trees and flowers in the garden. Birds sang in the trees and the sky was blue. I stood next to him and looked at it all and I felt very, very happy.
‘Come, my love,’ said my husband. ‘You must come in and meet Martha. She cooks and cleans and knows everything about the house.
’ So we went into the house and I met Martha, a friendly old woman with smiling blue eyes. She showed me round the house. Suddenly I felt excited to be there: it was a very happy place — women sang in the kitchen, men built fires in the living-rooms and there were dogs and cats everywhere.
‘Come with me now, madam,’ said Martha, ‘and look at your bedroom. Then we can take up your bags and you can wash before dinner.’ I followed her and soon we arrived at a big brown door.
‘This is your room,’ she said and she opened the door. I stood and looked, suddenly cold with fear. In front of me stood something big and black; I didn’t know what it was … I thought it was an old coat, but without anybody inside it. I jumped back quickly, very afraid, and moved away from the door.
‘Is something wrong, madam?’ Martha asked me.
‘Nothing. Perhaps it’s nothing,’ I answered quickly. ‘But I thought I saw something in there. I thought I saw a big, black coat there when you opened the door.’
Martha’s face went white with fear.
‘What’s wrong?’ I asked her. ‘Now you look frightened.’
‘Something bad is going to happen,’ she said. ‘When someone sees the black coat in this house, we know that something bad is going to happen soon to the Glenfallen family. I saw the black coat when I was a child and the next morning old Lord Glenfallen died. Something bad is going to happen now, madam … I know it.’
We went down to have dinner. I felt unhappy and afraid, but I didn’t say anything to my husband about the black coat. I wanted to forget about it and be happy again.
The next day, Lord Glenfallen and I went for a walk together to look round the house and gardens because I wanted to know my new home better.
‘I like this house and all the people here,’ I said. ‘And I’m happy to be here with you. It’s much better than Tyrone.’
My husband was quiet for a long time. He walked with his head down, thinking. Then, suddenly, he turned to me, took my hand and said, ‘Fanny, listen to me. Listen carefully. There’s something I must ask you. Please, only go into the rooms in the front of the house. Never go into the rooms at the back of the building or into the little garden by the back door. Never. Do you understand me, Fanny?’ His face was white and unhappy.
I understood his words, but I didn’t understand why he was suddenly a different man. Here at Cahergillagh he never smiled or laughed any more. Perhaps the back of the house was dangerous, I thought. But he didn’t want to talk about it anymore. We went back to the house without speaking and again I tried to forget his words and to be as happy as I was before.
It was about a month later that I met the other woman for the first time. One day I wanted to go for a walk in the gardens — it was a beautiful day and I ran up to my room after lunch to get my hat and coat. But when I opened the door of my room, there was a woman sitting near the fire. She was about forty years old and she wore a black coat. Her face was white and when I looked closely I saw that her eyes were white too — she was blind.
‘Madam,’ I said, ‘this is my room. There is a mistake.’
‘Your room!’ she answered. ‘A mistake? No, I don’t think so. I don’t think there’s a mistake. Where is Lord Glenfallen?’
‘Down in the living-room,’ I said. ‘But who are you and why are you here in my room?’
‘Tell Lord Glenfallen that I want him,’ was all she said.
‘I must tell you that I am Lady Glenfallen and I want you to leave my room now,’ I said.
‘Lady Glenfallen? You are not, you are not!’ she cried and hit my face very hard.
I cried out for help and soon Lord Glenfallen arrived. I ran out of the room as he ran in, and I waited outside to listen at the door. I did not hear every word but I knew that Lord Glenfallen was very angry and the blind woman was very unhappy. When he came out I asked him, ‘Who is that woman and why is she in my bedroom?’
But my husband didn’t answer me. Again his face was white with fear. His only words were, ‘Forget her.’
♦
But I did not forget her and every day it was more and more difficult to talk to my husband. He was always quiet now, always sad and afraid; he sat for hours looking into the fire with his unhappy eyes. But I didn’t know why and he didn’t want to tell me.
One morning after breakfast, Lord Glenfallen suddenly said, ‘I have the answer! We must go away to another country, to France or Spain perhaps. What do you think, Fanny?’
He didn’t wait for my answer but left the room very quickly. I sat and thought for a long time. Why must we leave Cahergillagh? I didn’t understand. And I didn’t want to go too far away from my mother and father in Tyrone. They were old now and my father was sometimes ill. They didn’t love me very much but I wanted to be near them.
I thought about it all day and I didn’t know what to say to my husband when he arrived back in the evening and came in to dinner. I said nothing. After dinner I was very tired and I went up to my bedroom early. I wanted to have a good night’s sleep and think about it all again the next day. I closed my eyes and went to sleep. But I did not sleep well because I dreamed of the black coat.
Suddenly I woke up. Everything was dark and very quiet, but somebody was at the end of my bed. There was a hand with a light, and behind the light was the blind woman. She had a knife in her other hand. I tried to get out of bed and run to the door, but she stopped me. ‘If you want to live, don’t move,’ she said. ‘Tell me one thing — did Lord Glenfallen marry you?’
‘Yes, he did,’ I answered. ‘He married me in front of a hundred people.’
‘Well, that’s sad,’ she said. ‘Because I don’t think he told you that he had a wife … me. I am his wife, not you, young woman. You must leave this house tomorrow, because if you stay here … you see this knife? I am going to kill you with it.’ Then she left the room without a sound. I didn’t sleep again that night.
When morning came I told my husband everything. ‘Who is the blind woman?’ I asked him. ‘She told me last night that she is your wife, that I am not your wife.’
‘Did you go into the rooms at the back of the house?’ asked my husband angrily. ‘I told you that you must never go there!’
‘But I didn’t,’ I answered. ‘I was in my bed all night. She came to me. Please tell me what is happening.’
My husband’s face was white again and he didn’t speak for a long time. Then he said, ‘No, she is not my wife. You are. Don’t listen to her. She doesn’t know what she is saying. ‘And he left the room.
I ran to find Martha. I didn’t like this house any more. My husband was a difficult man and I didn’t understand him. Who was the blind woman? I wanted to know everything.
‘Don’t cry, madam.’ said Martha when I found her. ‘Sit down and listen to me. What I am going to tell you is not very nice. The blind woman, the woman in the black coat, is dead. You saw her ghost. She was married to your husband and she was Lady Glenfallen. Nobody knows how she died. Her bedroom was at the back of the house. Somebody saw your husband with a knife in his hand on the night she died. But did he kill her? Nobody knows. When we found her, the knife was on the floor next to her and her eyes … somebody cut her eyes out after she died. Perhaps he didn’t want her to see his other women … his next wife … you … ’
♦
I didn’t wait to speak to my husband again. I left that day. I was too afraid to stay another minute at Cahergillagh. I knew that the blind woman was going to come back again and kill me. I said goodbye to Martha, took my bags and told my driver to take me back to Tyrone.
I am happy living here with my mother and father now. The house is quiet, I sleep well each night and they are friendlier to me than they were before. Sometimes my dead sister visits me at night, but I am never afraid. She tells me that the blind woman is trying to find me at Cahergillagh and that she wants to kill me. She is jealous of me; but she can never find me there. She must wait for the next Lady Glenfallen.
Imray Came Back
(From The Return of Imray by Rudyard Kipling, 1891)
One day Imray was there, in the little town in the north of India where he lived and worked, and the next day he was not. He disappeared. One day he was with his friends, having a drink at the bar, laughing with them, friendly, happy, and then the next morning he was not at his office, his house was quiet, and nobody could find him.
‘Where did he go?’ his friends asked each other at the bar. ‘And why so suddenly? Why did he say nothing to us?’
They looked in the rivers near the town, and along the roads, but they found nothing. They telephoned all the hotels in the nearest big city, but nobody there knew anything about Imray. Days went by and Imray did not come back. His friends in the town slowly stopped talking about him at the bar and at the office; they began to forget about him. They sold his old car, his guns and all his other things, and his boss wrote a letter to Imray’s mother, back in England, and told her that her son was dead. Disappeared.
Imray’s house stood unlived-in and quiet for three or four long, hot summer months. The hottest weather was finished when my friend Strickland, a policeman, moved to live in it. People said that Strickland was a very strange man but I always went to see him and have dinner with him when I was in the town working for a day or two. He had one or two other friends too; he liked his guns, he liked fishing and he liked his dog — a very big dog, called Tietjens. Tietjens always went to work with Strickland and often helped him in his police work, so the people of the town were quite afraid of her. Tietjens moved into the house with Strickland and she took the room next to Strickland’s, where she had her food and where she slept.
One day, some weeks after Strickland went to live in Imray’s house, I arrived in the town at about five o’clock one afternoon and found that there were no rooms at the hotel, so I went round to Strickland’s place. Tietjens met me at the door, showing her teeth, not moving. She knew me quite well by this time but she did not want me to go in. She waited for Strickland to come and say a friendly ‘Hello’ to me before she moved away. Strickland was happy to give me a room for two or three days, and I went to get my bag from my car.
It was a nice house, with a big garden. Inside, there were eight rooms, all white and clean. Strickland gave me a good room and at six o’clock his Indian servant, Bahadur Khan, brought us an early dinner.
‘I must go back to the police station for an hour or two after dinner, I’m afraid. My men are questioning a man down there, and I want to know what answers they’re getting,’ Strickland said.
He left me at the house with a good cigar, and with Tietjens, the dog. It was a very hot, late-summer evening. Soon after the sun went down, the rain came. I sat near the window of the living-room, watched the rain and thought about my family and friends back home in England. Tietjens came and sat next to me and put her head on my leg, looking sad. The room was dark behind me and the only noise was the noise of the rain driving down out of the night sky.
Suddenly, without a sound, Strickland’s servant was there, standing next to me. His coat and shirt were wet from the rain.
‘Sorry, sir. There’s a man here, sir. He’s asking to see somebody,’ the servant said.
I asked him to bring a fight and I went to the front door, but when the fight came, there was nobody there. When I turned, I thought I saw a face looking in through one of the windows from the garden. It disappeared quickly.
‘Perhaps he went round to the back door,’ I said to the servant, so we went through the living-room and the quiet, dark kitchen to the back door.
But there was nobody there. I went back to my chair and my thoughts by the window, not very happy with Strickland’s servant and not very happy about the face at the window, the strange visitor in the rain. I took some sugar with me to give to Tietjens, but she was out in the garden, standing in the rain, and did not want to come inside. She looked frightened, I thought.
Sometime later Strickland arrived home, very wet, and the first thing he asked was: ‘Any visitors?’
I told him about the disappearing visitor in the rain. ‘I thought perhaps he had something important to tell you,’ I said, ‘but then he ran away without giving his name.’
Strickland said nothing and his face showed nothing. He took out a cigarette and sat smoking it for a few minutes without a word.
At nine o’clock he said he was tired. I was tired too, so we got up to go to bed. Tietjens was outside in the rain, very wet. Strickland called her again and again, but she did not want to come into the house.
‘She does this every evening now,’ he said sadly. ‘I can’t understand it. She’s got a good, warm room in here, but she doesn’t come inside and sleep in it. She started doing this soon after we came to live in this place. Let’s leave her. She can sleep out there if she wants to.’ But I knew he was not happy to leave her outside in the rain.
The rain started and stopped again all night, but Tietjens stayed outside. She slept near my bedroom window and I heard her moving about. I slept very lightly and I had bad dreams. In my half-sleep I dreamt that somebody was calling to me in the night, asking me to come to them, to help them. Then I woke up, cold with fear, and found there was nobody there. Once in the night I looked out of the window and saw the big dog out there in the rain, with the hair on her neck and back standing up and a frightened, angry look on her face.
I slept again but woke up suddenly when somebody tried to open the door of my room. They did not come in but walked on through the house. Later, I thought I heard the sound of someone crying. I ran through to Strickland’s room, thinking he was ill or that he wanted my help, but he laughed at my fears and told me to go back to bed. I did not sleep again after that. I listened to the rain and waited for the first light of morning.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.