سرفصل های مهم
بخش 02
توضیح مختصر
داستانها اشباح.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
من دو روز دیگر با استریکلند و سگش در خانه ماندم. تیتجنس تمام روز در خانه کاملاً خوشحال بود، اما به محض اینکه شب فرا میرسید میرفت به باغ و آنجا میماند. من میفهمیدم. من هم روزها در خانه خیلی خوشحال بودم، اما عصر و شب دوستش نداشتم. چیز خیلی عجیبی در مورد مکان وجود داشت. من صدای پا را روی زمین میشنیدم، اما کسی آنجا نبود. صدای باز و بسته شدن درها را میشنیدم، صدای حرکت صندلیها را میشنیدم و فکر میکردم وقتی در خانه میچرخم کسی مرا از تاریکترین گوشهها تماشا میکند.
در شام عصر سوم با استریکلند صحبت کردم. “من فردا به هتل میروم - حالا یک اتاق دارند. خیلی متأسفم اما نمیتوانم اینجا بمانم. مسئله این صداهای خانه هست، میدانی. شبها خوابم نمیبرد و چون خیلی خستهام نمیتوانم روزها خوب کار کنم.’
او با دقت گوش داد و میدانستم که درک میکند. استریکلند مرد بسیار فهمیدهای هست. گفت: “یکی دو روز دیگر با من بمان، دوست من. لطفاً نرو. منتظر بمان و ببین چه اتفاقی میافتد. من میدانم در مورد چه صحبت میکنی. من میدانم که چیز خیلی عجیبی در این خانه وجود دارد، و میخواهم بدانم چیست. من فکر میکنم تیتجنس میداند - او دوست ندارد بعد از تاریکی هوا وارد خانه شود . “
یکباره حرفش را قطع کرد و چشمهایش را به گوشهای از سقف، بالای صندلی من دوخت.
“خوب، آن را ببین!” آرام گفت.
برگشتم و بالا را نگاه کردم. سر یک مار قهوهای بسیار خطرناک که در هند “کارایت” نامیده میشود، بود.
داشت با چشمان کوچک و سرد خود از دری کوچک در آن گوشهی سقف به ما نگاه میکرد. من سریع ایستادم و از آن گوشهی اتاق دور شدم - من هیچ ماری را دوست ندارم، از آنها میترسم، و “کارایت” یکی از خطرناکترین و ترسناکترین مارهاست. خیلی راحت و سریع میکشد.
گفتم: “بیا آن را پایین بیاوریم و کمرش را بشکنیم.”
استریکلند پاسخ داد: “میدانی، گرفتن آن مارهای قهوهای بسیار سخت هست.’ آنها خیلی سریع حرکت میکنند. اما بیا امتحان کنیم. آن چراغ را بیاور.”
من چراغ را به گوشهای از اتاق که مار آنجا بود بردم و تمام مدت آن را با دقت تماشا میکردم. تکان نخورد. استریکلند صندلی خود را به همان گوشه برد، یکی از اسلحههای خود را از کمدی نزدیک در برداشت و رفت روی صندلی. اما مار او را دید. یکباره سرش ناپدید شد و ما شنیدیم که از سقف بالای سر ما دور میشود.
استریکلند گفت: “مارها روی سقف را دوست دارند - خوب و گرم است. اما من دوست ندارم آنها آنجا باشند. میروم بالا تا آن را بگیرم.”
در کوچک روی سقف را هل داد و باز کرد و سر و بازوها را به داخل برد. اسلحه را در یک دست داشت، آماده بود با آن مار را بزند و کمرش را بشکند. از پایین تماشا کردم.
شنیدم که استریکلند گفت: ‘من مار را نمیبینم، اما. سلام! این چیه؟ اینجا چیزی وجود دارد.” و دیدم که با اسلحه چیزی را فشار میداد. گفت: “دستم کامل به آن نمیرسد” و بعد ناگهان گفت: “پایین میآید! آن پایین مراقب باش! عقب بکش!’
پریدم عقب. چیزی از بالا به مرکز سقف سخت برخورد کرد، با سر و صدا سقف را شکافت و افتاد در اتاق روی میز شام. چند لیوان و بشقاب روی میز را شکست. سرتاسر زمین آب بود. با چراغ به سمتش رفتم و به چیزی که روی میز بود نگاه کردم. استریکلند سریع از روی صندلی پایین آمد و کنار من ایستاد. یک مرد بود؛ یک مرد مرده.
استریکلند به آرامی گفت: “فکر میکنم، دوست ما ایمری برگشته.”
یکمرتبه چیزی از زیر یک پای آن چیز روی میز خارج شد. مار قهوهای، “کارایت” بود که سعی میکرد فرار کند.
استریکلند گفت: “خب، میبینم که مار با دوست مردهی ما پایین آمد،” و مار را از روی میز به زمین هل داد، با اسلحه او را زد و کمرش را شکست. به مار در حال مرگ روی زمین نگاه کردم و چیزی نگفتم.
استریکلند به سمت یک کمد رفت و یک بطری ویسکی و دو لیوان بیرون آورد. یک نوشیدنی به من داد.
“ایمری است؟” پرسیدم.
‘بله.” جواب داد: “ایمری است. و کسی او را کشته.”
حالا میدانستیم چرا شبها در خانه سر و صدایی وجود دارد و چرا تیتجنس دوست ندارد در خانه بخوابد. او میدانست که ایمری آن بالاست و مرده است. او میدانست که روح ایمری شبها در خانه راه میرود و سعی میکند کسی را برای کمک به خود پیدا کند.
یک دقیقه بعد صدای تیتجنس را از بیرون شنیدیم. او با دماغ خود در را هل داد و وارد شد. او به مردهی روی میز نگاه کرد و روی زمین کنار استریکلند نشست و به او نگاه کرد.
استریکلند در حالیکه از بالا به سگ نگاه میکرد، به سگ گفت: “تو تمام مدت میدانستی که ایمری آنجاست، بالای سر ما. کسی او را کشته و شاید تو این را هم بدانی که چه کسی این کار را کرده. مردگان به سقف خانهها بالا نمیروند و در سقف را پشت سرشان نمیبندند. بنابراین سوال این است که چه کسی او را آنجا قرار داده و در سقف را بسته؟ و چه کسی او را کشته؟ بیایید در این مورد فکر کنیم.”
گفتم: “بیا در اتاق دیگر به آن فکر کنیم. اینجا نه.’
استریکلند با لبخند گفت: حق با توست. بیا برویم اتاق نشیمن.”
ما به اتاق پذیرایی رفتیم و آنجا نشستیم، سیگار کشیدیم و ویسکی نوشیدیم. استریکلند چیزی نگفت، اما
ساکت نشست و یکی دو دقیقه فکر کرد. اسلحهاش روی زمین و کنار صندلیاش بود.
دوباره آهسته گفت: “پس ایمری بازگشت. میدانی، وقتی این خانه را گرفتم، سه خدمتکار ایمری را هم گرفتم. آنها اینجا ماندند تا برای من کار کنند. آیا یکی از آنها او را کشته؟ میدانی، زمانی که در مورد ناپدیدی ایمری از آنها بازجویی کردم، کاملاً خوشحال نبودم.’
“چرا هر بار یکی از آنها را صدا نمیکنی و دوباره از آنها سؤال نمیکنی؟” گفتم. ‘ببین چه برای گفتن دارند.’
صدایی از در پشت از آشپزخانه میآمد. بهادرخان بود، نوکر استریکلند که برای بردن وسایل شام آمده بود. استریکلند او را صدا کرد و مرد بدون هیچ سر و صدایی وارد اتاق نشیمن شد. کفشی به پا نداشت. مردی بلند قامت و قوی به نظر میرسید. آرام کنار در ایستاد و منتظر ماند.
“شب بسیار گرمی است، بهادرخان. فکر میکنی باران بیشتری ببارد؟’ استریکلند شروع کرد.
‘بله قربان.” خدمتکار پاسخ داد: “فکر میکنم میبارد.”
‘اولین بار چه زمانی شروع به کار برای من کردی، بهادرخان؟’
‘وقتی برای زندگی در این خانه آمدید، آقا. شما این را میدانید. بعد از رفتن ناگهانی آقای ایمری به اروپا، آقا.’
“میگی او به اروپا رفت؟ چرا این را میگویی؟’
‘همه خدمتکاران میگویند او به اروپا رفته است، آقا.’
‘چنین میگویند؟ خیلی عجیب است، بهادر خان. من قبلاً از آنها سؤال کردم ، اما آنها نمیدانستند. تو آن را به من گفتی، بهادر خان - اما آنها نمیدانستند. میگویی آقای ایمری به اروپا رفته، اما هرگز قبل از رفتن كلمهای در این باره به دوستانش یا سایر خدمتکارانش نگفته. فقط به تو گفته، بهادرخان. فکر نمیکنی این عجیب هست؟’
مرد خیلی آرام جواب داد: “عجیب است، آقا.”
‘و چرا آن را میگویی؟ چرا میخواهی فکر کنیم آقای ایمری به اروپا رفته؟’
مرد قد بلند جواب نداد. او حالا به نظر بسیار ترسیده بود.
چشمانش در تاریکی سفید بود. به در نزدیک شد، اما استریکلند ادامه داد.
‘اما حالا، یکباره، آقای ایمری دوباره بازگشته، بهادر خان! به این خانه برگشته. بیا و او را ببین. او منتظر خدمتکار قدیمیش است.’ استریکلند اسلحهاش را از زمین برداشت و سریع ایستاد. اسلحه را به صورت بهادر خان فشار داد.
‘سیرل’ هندی قد بلند، حالا که خیلی ترسیده بود به عقب رفت و دستانش رو بلند کرد.
استریکلند گفت: “برو و به آنچه روی میز اتاق کناری است نگاه کن، بهادر خان. برو. چراغ را بردار. برو و آقای ایمری را ببین. او منتظر توست.’
مرد آهسته چراغ را برداشت و به سمت در رفت. استریکلند پشت سر او بود و اسلحه را به پشت او فشار میداد. هندی قد بلند کنار میز ایستاد و به مرد مرده نگاه کرد. صورتش از ترس زرد شده بود.
“میبینی؟” استریکلند با سردی پرسید. “آقای ایمری برگشته.”
“میبینم، آقا.”
‘و حالا میدانم: تو او را کشتهای، بهادرخان. چرا؟’
“من او را کشتم، آقا، بله. مرد خوبی نبود، آقا. روزی دستش را روی سر فرزند من گذاشت. روز دیگر فرزند من بسیار بیمار بود. و روز دیگر او درگذشت. آقا پسر بزرگ من بود. آقای ایمری پسرم را کشت. او مرد بدی بود. بنابراین عصر همان روز وقتی آقای ایمری از دفتر برگشت، او را کشتم. سپس او را در سقف قرار دادم و در را بستم.’
استریکلند رو کرد به من. ‘شنیدی که؟” گفت: “او ایمری را كشته.” سپس ادامه داد: ‘تو باهوش بودی، بهادر خان، اما آقای ایمرای برگشت. و حالا من تو را به پاسگاه پلیس میبرم .’
بهادر خان با لبخندی غمگین گفت: “اما نه، آقا. ما به پاسگاه پلیس نمیرویم. نگاه کنید، آقا.’
از میز فاصله گرفت و پایش را به ما نشان داد. سر مار قهوهای، “کارایت” کشنده بود که دندانهایش را در پای او فرو برده بود.
‘میبینید، آقا، من آقای ایمری را کشتم اما نمیخواهم به دست پلیس بمیرم. بنابراین حالا اینجا میمیرم. این مار مرا میکشد.’
یک ساعت بعد بهادرخان مرد. استریکلند چند نفر از پلیسهای خود را فراخواند تا دو مرده، ایمری و قاتل او را به شهر منتقل کنند. و شبح ایمری دیگر شبها در خانه راه نمیرفت.
آن شب تیتجنس به داخل خانه برگشت و در اتاق خود با خوشحالی خوابید.
اتاق در برج
نوشتهی ای. ای بنسون، ۱۹۱۲
حدوداً شانزده ساله بودم که برای اولین بار آن خواب را دیدم و در خواب این اتفاق افتاد. جلوی یک خانه بزرگ قرمز ایستاده و منتظر بودم. کمی بعد مردی در را باز کرد و گفت: «وارد باغ شوید و چای بنوشید.» من از اتاق نشیمن و آشپزخانه گذشتم و به باغ پشت خانه رفتم. شش نفر آنجا بودند، روی صندلیها نشسته و چای مینوشیدند، اما من آنها را نمیشناختم. سپس یکی از این افراد صحبت کرد، و من دیدم که او از مدرسه قدیمی من هست - نام او را به یاد آوردم، جک استون، اما او را خوب نمیشناختم. او به من گفت که بقیه مادر، پدر و خواهرانش هستند.
من آن باغ را با آن افراد دوست نداشتم. هیچ کس با من صحبت نمیکرد و هوا بسیار گرم بود. من میخواستم به خانه بروم. در گوشه باغ یک برج قدیمی، ساختمانی بسیار بلند و باریک قرار داشت.
یکمرتبه خانم استون رو کرد به من و گفت: “جک حالا اتاقت را نشانت میدهد. در برج است.” نمیدانستم چرا، اما سخنان او مرا ترساند. من میدانستم برج خطرناک است و نمیخواستم به آنجا بروم. جک بلند شد و من میدانستم که باید او را دنبال کنم. در داخل برج، در تاریکی بالا و بالا رفتیم تا اینکه به بیرون اتاق من رسیدیم. جک در را باز کرد و. همیشه قبل از رفتن به اتاق یکباره از خواب بیدار میشدم.
بارها این خواب را دیدهام. همیشه یکسان بود - باغ، خانواده، برج - و من همیشه احساس گرما و ترس میکردم وقتی خانم استون میگفت: “جک حالا اتاقت را نشانت میدهد.” اما من همیشه او را در تاریکی به بالا دنبال میکردم، و وقتی در را باز میکرد، همیشه بیدار میشدم. هرگز نمیدیدم چه در اتاق هست.
بعد افراد در خواب شروع به تغییر کردند. خانم استون در ابتدا موهای مشکی داشت، اما بعد از پانزده سال موهایش سفید بود و بسیار پیر و ضعیف شده بود. جک هم پیرتر و بیمار شد. یکی از خواهرانش رفت و به من گفتند او ازدواج کرده. من از این افراد خوشم نمیآمد و نمیخواستم همیشه رویای مشابهی داشته باشم، اما این خواب همیشه شب به من برمیگشت.
سپس ناگهان رویا حدود شش ماه متوقف شد. من بسیار خوشحال شدم و سعی کردم باغ، آدمها و برج را فراموش کنم. اما یک شب همه چیز دوباره شروع شد. این بار خانم استون آنجا نبود و همهی اعضای خانواده سیاه پوش بودند. فکر کردم “خانم استون مرده. شاید این بار جک قصد ندارد من را به برج ببرد.” اما یکباره خانم استون صحبت كرد - من نمیتوانستم او را ببینم اما او مانند گذشته گفت: “جک حالا اتاقت را نشانت میدهد.” طبق معمول، او را دنبال کردم اما این بار برج تاریکتر از قبل بود. از پنجرهای در برج سنگی وسط باغ، زیر درختی دیدم که روی آن این کلمات وجود داشت: “جولیا استون بد و خطرناک را به یاد بیاورید.” دوباره سرد و ترسیده از خواب بیدار شدم.
در هفته اول آگوست همان سال با یکی از دوستانم، جان کلینتون، برای اقامت در خانهای در ساسکس رفتیم.
او گفت: “لطفاً بیا. خانواده من نیز میآیند و آنها میگویند مکان بسیار خوبی است که میتوان قدم زد و شنا کرد. میتوانیم یکشنبه بعد از ظهر با هم تا آنجا رانندگی کنیم.’
روز یکشنبه فرا رسید و ما بعدازظهر خوبی را پشت سر گذاشتیم و زیر آفتاب به سوسکس رفتیم. حدود ساعت پنج به روستایی که خانه آنجا بود رسیدیم. ما نمیدانستیم خانه کجاست، بنابراین از کسی سؤال کردیم. او به ما گفت آن طرف رودخانه و پشت چند درخت در خارج از روستا است. جان راننده بود و چون هوا خیلی گرم بود، وقتی او رانندگی میکرد، من خوابیدم.
وقتی ماشین متوقف شد از خواب بیدار شدم و متوجه شدم که مقابل همان خانهای هستم که در رویاهایم میدیدم، خانه خانواده استون. ما از اتاق نشیمن و آشپزخانه رد شدیم و به باغ پشت خانه رفتیم. بدون نگاه کردن، میدانستم که در گوشه باغ یک برج وجود دارد. در آفتاب بعد از ظهر هوا بسیار بسیار گرم بود. منتظر بودم که مثل همیشه در خوابهایم احساس بیماری و ترس کنم. اما مردم باغ غیرصمیمی نبودند - خانواده کلینتون صحبت میکردند و میخندیدند و من آنها را بسیار دوست داشتم.
سپس خانم کلینتون به من گفت: “جک حالا اتاقت را نشانت میدهد. در برج است.” و دوستم جان ایستاد (خانوادهاش همیشه او را ‘جک’ صدا میکردند) و من او را تا اتاق دنبال کردم. وقتی در را باز کرد ترسیدم چون در خواب همیشه قبل از دیدن اتاق بیدار میشدم. اما این بار وارد شدم. همه چیز در داخل اتاق بسیار خوب بود و کیفهایم روی تخت آماده بودند. فکر کردم: “شاید اینجا بد نباشد، و شاید رویاهای بد اکنون که من اینجا، در اتاق برج هستم متوقف شوند.”
اما بعد دو تصویر نزدیک تخت دیدم و همان ترس سرد دوباره برگشت. یک عکس خانم استون بود، پیر و با موی سفید، همانطور که اغلب در رویاهای من بود. تصویر دیگر جک استون بود، چهره او بیمار و عصبانی بود، همانطور که قبل از این دیدار در آخرین خواب من بود. من مدتها به عکس خانم استون نگاه کردم - او چشمان خطرناکی داشت و آن چشمها در اتاق من را دنبال میکردند.
جان کلینتون برگشت و به من گفت شام آماده است. گفتم: “من این عکس را دوست ندارم، جان. اگر اینجا بماند من امشب خوابهای بد میبینم. میتوانیم آن را به بیرون منتقل کنیم؟’
جان گفت: “بله. بیا حالا آن را منتقل کنیم.”
اما وقتی سعی کردیم آن را به بیرون حمل کنیم، بسیار بسیار سنگین بود. قادر به حمل آن نبودیم. آن را روی زمین قرار دادیم. جان یکمرتبه گفت: “اوه ببین، دستانم خونی شده - یک برش کوچک از این تابلو.” سپس دیدم که روی دست من نیز خون وجود دارد. اما بعد از اینکه دستان خود را شستیم، هیچ بریدگی نداشتیم، بنابراین دوباره سعی کردیم تابلو را حرکت دهیم. وقتی عکس او را از در به بیرون میبردیم، من نمیخواستم به چهره خانم استون نگاه کنم، اما چشمهای او دوباره من را دنبال میکرد. اکنون لبخندی بر لب داشت، اما چشمانش خطرناکتر از قبل بود، دهانش قرمز خونی بود و تصویر سنگینتر و سنگینتر بود. ما عکس را بیرون درب اتاقم گذاشتیم.
برای شام پایین رفتیم و وقتی کارمان تمام شد، من و جان برای سیگار کشیدن به باغ رفتیم. یک شب خیلی گرم بود، گرمتر از روز بود و من خیلی دوست نداشتم بخوابم.
ناگهان سگی از آن طرف باغ دوید و زیر درختی که از پنجره اتاق خواب میدیدم نشست. سگ در محلی که در خوابم سنگ بود نشست و هیچ حرکتی نکرد. ترسیده بود. نشست و یک دقیقه به برج نگاه کرد و سپس فرار کرد. بعد یک گربه آمد و همان کار را کرد.
“آن حیوانات را میبینی؟’ از جان پرسیدم. “چرا آنها اینقدر ترسیدهاند؟’
گفت: “نمیدانم.”
حدود نیمه شب شب بخیر گفتیم و من به رختخواب رفتم. هوا بسیار گرم بود اما من خسته بودم و فکر میکردم آمادهی خواب هستم. بدون تصویر خانم استون در اتاقم، خوشحالتر بودم و به لبخند خطرناک وی یا بریدگیهای دستانمان فکر نمیکردم. چشمهام را بستم و خوابیدم.
ناگهان از خواب بیدار شدم؛ نمیدانم ساعت چند بود. اتاق بسیار تاریک بود و برای یک دقیقه نمیدانستم کجا هستم. سپس، با ترس ناگهانی، به یاد آوردم. چراغی روشن شد و من زنی را دیدم، زنی که میشناختم، زنی که در تصویر بود. من آن چشمان خطرناک، دهان قرمز خونی، لبخند را دیدم. خانم استون دست سردی روی گردن من گذاشت و صحبت کرد.
‘پس بعد از این همه سال و این همه رویا، اینجا در برج هستی بله، من انتظارت را کشیدم و کشیدم، ، و بعد دیگر انتظار را تمام کردم، اما بالاخره آمدی. خیلی خوشحالم که آمدی. امشب یک شام خوب میخورم. تشنهام. گرسنهام. منتظرم. بله، خیلی خوشحالم که آمدی، بعد از این همه مدت . ‘
دوباره دست سرد خود را روی گردن من قرار داد، و سپس صورتش به آرامی پایین آمد و دندانهایش شروع به بریدن من کردند. من به قدری ضعیف بودم که نمیتوانستم حرکت کنم. اما ناگهان فهمیدم که باید سریع فرار کنم. صورتش را محکم زدم و همزمان از تخت بیرون پریدم و به سمت در دویدم. جان کلینتون بیرون بود.
گفت: “من صدایی شنیدم. چیست؟ مشکل چیه؟’ و بعد: ‘ببین! روی گردنت خون وجود دارد.’
گفتم: “جان”، آن زن در تصویر که امروز بعد از ظهر از اتاق بیرون بردیم. او برگشت. او اکنون آنجاست. نام او جولیا استون است.”
جان خندید. گفت: “خواب بد دیدی،” و وارد اتاق شد تا نگاه کند. اما خیلی سریع بیرون آمد، و مثل من سفید شده بود، و گفت: “حق با توست! او. او آنجاست! و روی تخت و روی زمین خون وجود دارد.”
نمیدانم چطور به طبقه پایین دویدم. پاهایم ضعیف بود و ایستادن روی پاهایم دشوار بود، اما خیلی زود دوباره در باغ بودیم. روز بعد خانه را ترک کردیم. حدود یک سال بعد به روستا برگشتم تا از اهالی آنجا بپرسم که آیا آنها چیزی در مورد مالک و جولیا استون میدانند. یک زن بسیار پیر داستان را میدانست. این چیزی است که او به من گفت:
‘هشت یا نه سال پیش زنی در آن اتاق در برج محل اقامت شما فوت کرد. سه بار مردم دهکده سعی کردند او را در کلیسا دفن کنند. اما هر بار کسی روح زن مرده را شب میدید که روی دهانش خون و لبخندی خطرناک وجود داشت. بعد فهمیدیم که او مردم را میکشت و خون آنها را مینوشید. دیگر نمیخواستیم او را به خاک بسپاریم، بنابراین او را به خانه برج بردیم و زیر درختی که از پنجره آن اتاق میبینید دفن کردیم. او آنجا میماند، گاهی سالها بی سر و صدا منتظر میماند. اما مردم میگویند او در خواب به دیدن مردان جوان میرود و آنها را به اینجا میآورد. من فکر میکنم شما میدانید وقتی میرسند چه اتفاقی برای آنها میافتد . “
متن انگلیسی فصل
I stayed in the house with Strickland and his dog for two more days. Tietjens was quite happy inside the house all day, but as soon as night came she moved out into the garden and stayed there. I understood. I was very happy in the house in daytime, too, but in the evening and at night I did not like it. There was something very strange about the place. I heard the noise of feet on the floor, but there was nobody there. I heard doors open and close, I heard chairs move and I thought somebody watched me from the darkest corners of the rooms when I walked round the house.
At dinner on the third evening I talked to Strickland. ‘I’m going to the hotel tomorrow — they’ve got a room there now. I’m very sorry but I can’t stay here. It’s the noises in the house, you see. I’m not getting any sleep at night and I can’t work well in the day because I’m too tired.’
He listened carefully and I knew he understood. Strickland is a very understanding man. ‘Stay with me for another day or two, my friend,’ he said. ‘Please don’t go. Wait and see what happens. I know what you’re talking about. I know there’s something very strange about this house, and I want to know what it is. I think Tietjens knows — she doesn’t like coming inside after dark .’
Suddenly he stopped talking, his eyes on one corner of the ceiling, above my chair.
‘Well, look at that!’ he said quietly.
I turned and looked up. There was the head of a very dangerous brown snake, called a ‘karait’ in India.
It was looking at us with its cold little eyes from a small door in that corner of the ceiling. I stood up quickly and moved away from that corner of the room — I do not like any snakes, I am afraid of them, and the ‘karait’ is one of the most dangerous and frightening snakes. It kills so easily and so quickly.
‘Let’s get it down and break its back,’ I said.
‘It’s very hard to catch those brown snakes, you know,’ Strickland answered. ‘They move so fast. But let’s try. Bring that light over.’
I carried the light across to the corner of the room where the snake was, watching it carefully all the time. It did not move. Strickland carried his chair over to the same corner, took one of his guns from a cupboard near the door and climbed up on the chair. But the snake saw him coming. Its head suddenly disappeared and we heard it move away across the ceiling above our heads.
‘Snakes like it up there in the ceiling — it’s nice and warm,’ said Strickland. ‘But I don’t like having them there. I’m going up to catch it.’
He pushed open the small door in the ceiling and put his head and arms through. He had the gun in one hand, ready to hit the snake with it and break its back. I watched from below.
I heard Strickland say: ‘I can’t see that snake, but . Hello! What’s this? There’s something up here .’ and I saw him pushing at something with the gun. ‘I can’t quite get it,’ he said, and then suddenly: ‘It’s coining down! Be careful down there! Stand back!’
I jumped back. Something hit the centre of the ceiling hard from above, broke noisily through it into the room and hit the dinner table. It broke some glasses and plates on the table. There was water all over the floor. I went over with the light and looked down at the thing on the table. Strickland climbed quickly off the chair and stood next to me. It was a man; a dead man.
‘I think,’ Strickland said slowly, ‘that our friend Imray is back.’
Suddenly something moved out from under one leg of the thing on the table. It was the brown snake, the ‘karait’, trying to get away.
‘So the snake came down with our dead friend, I see,’ Strickland said and he pushed the snake off the table onto the floor, hit it with his gun and broke its back. I looked at the dying snake on the floor and said nothing.
Strickland went over to a cupboard and took out a bottle of whisky and two glasses. He gave me a drink.
‘Is it Imray?’ I asked.
‘Yes. That’s Imray,’ he answered. ‘And somebody killed him.’
Now we knew why there were noises round the house at night, and why Tietjens did not like sleeping inside the house. She knew that Imray was up there, dead. She knew that Imray s ghost walked through the house at night, trying to find somebody to help him.
A minute later we heard Tietjens outside. She pushed open the door with her nose and came in. She looked at the dead man on the table and sat down on the floor next to Strickland, looking up at him.
‘You knew Imray was up there all the time, over our heads,’ Strickland said to the dog, looking down at her. ‘Somebody killed him and perhaps you know who did it, too. Dead men do not climb up into the ceilings of houses and close the ceiling door behind them. So the question is who put him there and closed the ceiling door? And who killed him? Let’s think about it.’
‘Let’s think about it in the other room,’ I said. ‘Not here.’
‘You’re right,’ said Strickland, with a smile. ‘Let’s go into the living-room.’
We went through to the living-room and sat there, smoking cigarettes and drinking our whisky. Strickland said nothing, but
sat quietly and thought for a minute or two. His gun was on the floor next to his chair.
‘So Imray is back,’ he said again, slowly. ‘You know, when I took this house, I took Imray’s three servants, too. They stayed here to work for me. Did one of them kill him? I was not quite happy about that when I questioned them at the time Imray disappeared, you know.’
‘Why not call them in, one at a time, and question them again?’ I said. ‘See what they have to say.’
There was a noise at the back door, from the kitchen. It was Bahadur Khan, Strickland’s servant, coming in to take the dinner things away. Strickland called him and the man came into the living-room without any noise. He wore no shoes. He was a tall and strong-looking man. He stood quietly near the door and waited.
‘It’s a very warm night, Bahadur Khan. Do you think more rain is coming?’ Strickland began.
‘Yes, sir. I think it is,’ the servant answered.
‘When did you first start to work for me, Bahadur Khan?’
‘When you came to live in this house, sir. You know that. After Mr Imray suddenly went away to Europe, sir.’
‘He went away to Europe, you say? Why do you say that?’
‘All the servants say he went to Europe, sir.’
‘Do they? That’s very strange, Bahadur Khan. I asked them before, but they didn’t know. You said it to me, Bahadur Khan — but they didn’t know. And Mr Imray went to Europe, you say, but he never said a word about it to his friends or to his other servants before he went. He told only you, Bahadur Khan. Do you not think that is strange?’
‘It is strange, sir,’ the man answered very quietly.
‘And why do you say it? Why do you want us to think Mr Imray went to Europe?’
The tall man did not answer. He looked very frightened now;
his eyes were white in the dark. He moved nearer the door, but Strickland went on.
‘But now, suddenly, Mr Imray is back again, Bahadur Khan! He’s back in this house. Come and see him. He’s waiting for his old servant.’ Strickland took his gun off the floor and stood up quickly. He pushed the gun into Bahadur Khan’s face.
‘Sirl’ The tall Indian moved back, very frightened now, and put up his hands.
‘Go and look at the thing on the table in the next room, Bahadur Khan,’ Strickland said. ‘Go on. Take the light. Go and see Mr Imray. He’s waiting for you.’
Slowly the man took the light and walked to the door. Strickland was behind him, pushing the gun into his back. The tall Indian stopped near the table and looked down at the dead man. His face was yellow with fear.
‘You see?’ asked Strickland coldly. ‘Mr Imray is back.’
‘I see, sir.’
‘And now I know: you killed him, Bahadur Khan. Why?’
‘I killed him, sir, yes. He was not a good man, sir. He put his hand on my child’s head one day . the next day my child was very ill . and the next day he died. He was my oldest son, sir. Mr Imray killed my son. He was a bad man. So I killed Mr Imray in the evening of the same day when he came back from the office. Then I put him up above the ceiling and closed the door.’
Strickland turned to me. ‘You hear that? He killed Imray,’ he said. Then he went on: ‘You were clever, Bahadur Khan, but Mr Imray came back. And now I’m taking you to the police station .’
‘But no, sir,’ Bahadur Khan said with a sad smile. ‘We are not going to the police station. Look, sir.’
He moved back from the table and showed us his foot. There was the head of the brown snake, the deadly ‘karait’, with its teeth in his foot.
‘You see, sir, I killed Mr Imray but I do not want to die at the hands of the police. So I am dying now, here. This snake is killing me.’
An hour later Bahadur Khan was dead. Strickland called some of his policemen to take the two dead men, Imray and his killer, away to the town. And the ghost of Imray did not walk at night in the house again.
That night Tietjens came back inside the house and slept happily in her room.
The Room in the Tower
by E. E Benson, 1912
It was when I was about sixteen that I first had the dream, and this is what happened in it. I stood in front of a big red house and waited. Soon a man opened the door and said, ‘Go through into the garden and have some tea.’ I went through the living-room and the kitchen, and into the garden at the back of the house. There were six people there, sitting on chairs and drinking tea, but I didn’t know them. Then one of the men spoke, and I saw that he was from my old school — I remembered his name, Jack Stone, but I didn’t know him well. He told me that the others were his mother, father and sisters.
I didn’t like it in the garden with those people. Nobody spoke to me and it was very hot. I wanted to go home. In the corner of the garden was an old tower, a very tall, thin building.
Suddenly Mrs Stone turned to me and said, ‘Jack is going to show you your room now. It is in the tower.’ I did not know why, but her words frightened me. I knew the tower was dangerous and I didn’t want to go there. Jack stood up and I knew I had to follow him. Inside the tower, we walked up and up in the dark and then we arrived outside my room. Jack opened the door and . I always woke up suddenly before I went into the room.
♦
I had this dream many times. It was always the same — the garden, the family, the tower - and I always felt very hot and frightened when Mrs Stone said ‘Jack is going to show you your room now.’ But I always followed him up and up in the dark, and when he opened the door I always woke up. I never saw what was in the room.
Then the people in the dream started to change. Mrs Stone had black hair in the beginning, but after fifteen years her hair was white and she was very old and weak. Jack got older, too, and ill. One of his sisters went away and they told me she was married. I didn’t like these people and I didn’t want to have the same dream all the time, but it always came back to me in the night.
Then suddenly the dream stopped for about six months. I was very happy and I tried to forget the garden, the people and the tower. But one night it all started again. This time, Mrs Stone wasn’t there and all the family wore black. ‘Mrs Stone is dead,’ I thought. ‘Perhaps Jack isn’t going to take me to the tower this time.’ But suddenly Mrs Stone spoke - I couldn’t see her but she said, as before, ‘Jack is going to show you your room now.’ As usual, I followed him but this time the tower was darker than before. From a window in the tower I saw a stone in the centre of the garden, under a tree, with these words on it: ‘Remember the bad and dangerous Julia Stone’. Again I woke up cold and afraid.
♦
In the first week of August that year I went with a friend, John Clinton, to stay in a house in Sussex.
‘Please come,’ he said. ‘My family are coming too and they say It’s a very nice place where we can walk and swim. We can drive down together on Sunday afternoon.’
Sunday came and we had a nice afternoon driving down to Sussex in the sun. We arrived in the village where the house was at about five o’clock. We did not know where the house was, so we asked somebody. He told us it was over the river and behind some trees outside the village. John was the driver and, because it was so hot, I went to sleep as he drove.
I woke up when the car stopped, and found that I was in front of the same house as the one in my dreams, the house of the Stone family. We walked through the living-room and the kitchen and into the garden at the back. I knew, without looking, that there was a tower in the corner of the garden. It was very, very hot in the late-afternoon sun. I waited to feel ill and afraid as I always did in my dream. But the people in the garden were not unfriendly — the Clinton family talked and laughed and I liked them very much.
Then Mrs Clinton said to me, ‘Jack is going to show you your room now. It is in the tower. ‘And my friend John stood up (his family always called him ‘Jack’) and I followed him up to the room. I was afraid when he opened the door because in my dream I always woke up before I saw the room. But this time I went in. Everything was very nice inside and my bags were ready for me on the bed. ‘Perhaps it isn’t bad here,’ I thought, ‘and perhaps the bad dreams are going to stop now that I am here, in the room in the tower.’
But then I saw two pictures near the bed, and that same cold fear came back. One picture was of Mrs Stone, old and with white hair, as she often was in my dream. The other picture was of Jack Stone, his face was ill and angry, as he was in my last dream before this visit. I looked at the picture of Mrs Stone for a long time — she had dangerous, eyes and they followed me round the room.
John Clinton came back to tell me dinner was ready. ‘I don’t like this picture, John,’ I said. ‘I’m going to have bad dreams tonight if it stays in here. Can we move it outside?’
‘Yes,’ said John. ‘Let’s move it now.’
But when we tried to carry it out, it was very, very heavy. We could not carry it. We put it down on the floor. John suddenly said ‘Oh look, there’s blood on my hand - a small cut from this picture.’ Then I saw that there was blood on my hand, too. But after we washed our hands we had no cuts, so we tried again to move the picture. I didn’t want to look at Mrs Stone’s face as we moved her picture through the door, but her eyes followed me again. There was a smile on her face now, but her eyes were more dangerous than before, her mouth was blood-red and the picture was heavier and heavier. We left the picture outside the door of my room.
We went down to dinner and when we finished, John and I went out into the garden to smoke. It was a very hot night, hotter than the day, and I didn’t much want to go to bed.
Suddenly a dog ran across the garden and sat under the tree I could see from my bedroom window. The dog sat on the place where the stone was in my dream, and it did not move. It was frightened. It sat and looked at the tower for a minute and then ran away. Next came a cat and it did the same thing.
‘Do you see those animals?’ I asked John. ‘Why are they so afraid?’
‘I don’t know,’ he said.
At about midnight we said goodnight and I went to bed. It was very hot but I was tired and I thought I was ready to sleep. Without the picture of Mrs Stone in my room, I was happier and I didn’t think about her dangerous smile or the cuts on our hands. I closed my eyes and slept.
I woke up suddenly; I don’t know what time it was. The room was very dark and for a minute I didn’t know where I was. Then, with sudden fear, I remembered. A light came on and I saw a woman, a woman I knew, the woman in the picture. I saw those dangerous eyes, the blood-red mouth, the smile . Mrs Stone put a cold hand on my neck and spoke.
‘So, you are here in the tower, after so many years and so many dreams. Yes, I waited and waited for you, and then I stopped waiting, but at last you came. I am so happy that you came. Tonight I am going to have a good dinner . I am thirsty . I am hungry . I am waiting. Yes, I am so happy that you came, after all this time . ‘
Again she put her cold hand on my neck, and then her face came slowly down and her teeth started to cut into me . I was too weak to move. But suddenly I knew I had to get away quickly. I hit her hard in the face and at the same time I jumped out of bed and ran to the door. John Clinton was outside.
‘I heard a noise,’ he said. ‘What is it? What’s wrong? ‘And then, ‘Look! There’s blood on your neck.’
‘John,’ I said, ‘that woman in the picture we took from the room this afternoon . she came back. She’s in there now . her name is Julia Stone.’
John laughed. ‘You are having a bad dream,’ he said, and walked into the room to look. But he came out very fast, as white as me, and said, ‘You’re right! She . She’s there! And there’s blood on the bed and on the floor.’
I don’t know how I ran downstairs. My legs were weak and it was difficult to stand, but soon we were out in the garden again. We left the house the next day. About a year later I went back to the village to ask the people there if they knew anything about the owner and about Julia Stone. One very old woman knew the story. This is what she told me:
‘Eight or nine years ago a woman died in that room in the tower where you stayed. Three times the village people tried to bury her at the church . but each time somebody saw the dead woman’s ghost at night, with blood on her mouth and a dangerous smile. Then we knew that she killed people and drank their blood. We didn’t want to try to bury her anymore, so we took her back to the house with the tower and buried her under the tree you can see from the window of that room. There she stays, waiting quietly, sometimes for many years. But people say she visits young men in their dreams, and she brings them here. I think you know what happens to them when they arrive . ‘
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.