مردی که مُرد

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: سی و نه گام / فصل 1

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

مردی که مُرد

توضیح مختصر

مردی که از سیاست و جاسوس‌ها خبر داره، تو خونه‌ی هانای کشته میشه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل اول

مردی که مُرد

اسم من ریچارد هانای هست و ۳۷ ساله هستم.

در اسکاتلند به دنیا اومدم، ولی در سال ۱۸۸۳ خانواده‌ام به رودزیا نقل مکان کردن. در آفریقا بزرگ شدم و ۲۰ سال سخت کار کردم. بعد در مارس ۱۹۱۴ برگشتم بریتانیا. ۵ ماه قبل از این بود که جنگ جهانی اول شروع بشه. پول زیادی همراهم آوردم می‌خواستم اوقات خوشی داشته باشم. بریتانیا مرکز تمام رویاها و نقشه‌هام بود و امیدوار بودم باقی زندگی اونجا بمونم.

در ماه می در آپارتمانی در لندن زندگی می‌کردم. یک شب اونجا تنها بودم روزنامه میخوندم. به داستانی درباره‌ی کارولیدز، نخست وزیر یونان، علاقه‌مند بودم.

با خودم فکر کردم: “مرد خوبیه و صادق هم هست. احتمالاً قویترین نخست‌وزیر اروپاست آلمانی‌ها ازش متنفرن.”

صدای زنگ در خونه مطالعه‌ام رو قطع کرد. روزنامه رو گذاشتم زمین و در رو باز کردم. مردی بیرون ایستاده بود. یک مرد لاغر با ریش قهوه‌ای و چشم‌های کوچیک آبی بود. اسمش رو نمی‌دونستم، ولی آپارتمانی در طبقه‌ی بالای ساختمون داشت.

“میتونم باهات حرف بزنم؟پرسید. میتونم یک دقیقه بیام داخل؟”

دعوتش کردم تو و در رو بستم. خیلی مضطرب به نظر می‌رسید.

گفت: “خیلی متأسفم. ولی تو دردسر افتادم. کمکم می‌کنی؟”

گفتم: “خوب، گوش میدم. ولی نمیتونم بیشتر از این قولی بهت بدم.”

یک نوشیدنی قوی براش آماده کردم و اون هم سریع خوردش. وقتی لیوان رو گذاشت زمین، شکستش.

گفت: “ببخشید. امشب خیلی مضطربم و دلیل خوبی هم براش دارم. شما به نظر مرد درستکاری می‌رسید. از اون مردهایی که به سادگی نمی‌ترسن. خوب، تو دردسر بزرگی افتادم و نیاز به یک دوست خوب دارم.”

گفتم: “بهم بگو و بعد جوابم رو بهت میدم.”

گفت: “من یک آمریکایی هستم. چند سال قبل اومدم اروپا تا برای یک روزنامه‌ی آمریکایی کار کنم. چند تا زبان یاد گرفتم و چیزهای زیادی درباره‌ی سیاست اروپا کشف کردم. هم‌چنین نقشه‌های آلمانی‌ها برای جنگ رو هم فهمیدم و گروهی از جاسوس‌های آلمانی رو می‌شناسم. خوب، این جاسوس‌ها حالا دنبال من می‌گردن و مشکلم اینه. اگه چیزی درباره‌ی سیاست میدونی، آقا، این رو هم میدونی. اروپا خیلی به جنگ نزدیکه و فقط یک مرد هست که میتونه جلوش رو بگیره.”

“کیه؟”پرسیدم.

“کارولیدز، نخست وزیر یونان.”

گفتم: “آه، تازه چیزی درباره‌ی کارولیدز خوندم. گزارشی در روزنامه‌ی عصر هست.”

گفت: “بله، خوب، آلمانی‌ها میخوان کارولیدز رو بکشن. اگه بتونن من رو هم می‌کشن. کارولیدز میخواد ماه آینده بیاد لندن و میخواد ۱۵ ماه ژوئن از وزارت امور خارجه دیدار کنه. اونها اون تاریخ رو برای کشتنش انتخاب کردن. من تنها کسی هستم که میتونه نجاتش بده.”

“و من چطور میتونم کمکت کنم، آقای … ؟”

گفت: “اسکادر. فرانکلین اسکادر. همین الان بهت گفتم آقا، که این جاسوس‌ها می‌خوان من رو بکشن. من فکر میکردم در لندن از دست دشمنانم در امان هستم. ولی دیروز عصر یک کارت در صندوق پست پیدا کردم و اسم یک مرد روش نوشته شده بود. اسم یکی از این جاسوس‌ها بود بدترین دشمنم.”

گفتم: “باید به وزارت امور خارجه بگی. کمکت می‌کنن و شاید بتونن کارولیدز رو هم نجات بدن.”

“زمانی برای این کار نیست. دشمنانم میدونن من در این ساختمان هستم. احتمالاً بیرون منتظرن. فکر می‌کنی بتونم در آپارتمانت مخفی بشم، آقا؟”

گفتم: “خوب، اول می‌خوام داستانت رو چک کنم. میرم بیرون و اطراف رو نگاه می‌کنم. اگه چیزی غیرعادی ببینم، موافقت می‌کنم کمکت کنم. خوبه؟”

از آپارتمان خارج شدم و رفتم توی خیابون. مردی بیرون ساختمان ایستاده بود. وقتی من رو دید سرش رو بلند کرد. سریع اطراف رو نگاه کردم و صورتی پشت پنجره‌ی اون طرف خیابون دیدم. به اشاره‌ی مرد جواب داده شد و صورت از جلوی پنجره کشید کنار. یک روزنامه‌ی دیگه از نبش خیابون گرفتم و بعد برگشتم آپارتمان.

گفتم: “خیلی‌خب، آقای اسکادر. میتونی امشب اینجا بمونی. داستانت رو کنترل کردم. مردی بیرون هست که کمی عجیب رفتار میکنه. فکر می‌کنم دشمنانت تو خونه‌ی اون طرف خیابون میمونن.”

اسکادر چند روزی بی سر و صدا در آپارتمان من موند. وقتی میرفتم بیرون خیلی مضطرب میشد. همیشه یک نفر بیرون ساختمان ایستاده بود. چند بار صورت پشت پنجره‌ی روبروی پنجره‌ی من رو دیدم. ولی هیچ کس نیومد آپارتمان. اسکادر میخوند و سیگار میکشید. یه دفتر کوچیک سیاه رو با یادداشت پر می‌کرد و روزها رو تا پانزدهم ژوئن می‌شمرد.

روزی گفت: “زمان به سرعت سپری میشه، هانای. وقتی خونه رو زیر نظر گرفتن، من نمیتونم در برم. اگه منو بگیرن، به مبارزه ادامه میدی؟”

ماجرای اسکادر رو دوست داشتم و داستانش هیجان‌آور بود. ولی هیچ علاقه‌ای به سیاست نداشتم. به حرف زدن ادامه داد و من به کمی از حرف‌هاش گوش دادم. از زنی به اسم جولیا ژسنی حرف زد که یکی از جاسوس‌ها بود. گفت: “دشمن وحشتناکیه، هانای ولی پیرمرد بدتره.”

این پیرمرد دشمن اصلی اسکادر بود و خیلی واضح تشریحش کرد. گفت: “عجیبه ولی صدای یک مرد جوان رو داره. و چشم‌هاش، هانای! وقتی چشم‌هاش رو میبینی، هرگز فراموششون نمی‌کنی. کوچیکن و اغلب نیمه‌بسته مثل چشم‌های یک پرنده.

اون روز مدتی طولانی حرف زد. همه‌ی حرف‌هایی که زد رو به خاطر نمیارم. ولی می‌دونستم مضطرب‌تر از معمول هست.

شب با یکی از دوست‌هام برای شام رفتم بیرون. ده و نیم بود که برگشتم. در آپارتمان رو باز کردم و رفتم داخل. چراغ‌ها روشن نبودن و این عجیب به نظر می‌رسید. چراغ‌ها رو روشن کردم، اطراف رو نگاه کردم. هیچ کس اونجا نبود. بنابراین فکر کردم اسکادر خوابیده.

رفتم تو اتاق کنار و چیزی تو گوشه‌ی اتاق دیدم. لحظه‌ای نتونستم ببینم چیه. بعد یک‌مرتبه احساس سرما و ضعف کردم. می‌خواستم دهنم رو باز کنم و داد بزنم. ولی نمی‌تونستم تکون بخورم یا چیزی بگم. اسکادر به پشت با چاقویی روی قلبش دراز کشیده بود.

متن انگلیسی فصل

Chapter one

The Man Who Died

My name is Richard Hannay and I am thirty-seven years old.

I was born in Scotland, but in 1883 my family moved to Rhodesia. I grew up in Africa and worked hard for 20 years. Then, in March 1914, I returned to Britain. That was five months before the First World War began. I brought a lot of money with me and I wanted to have a good time. Britain was the centre of all my dreams and plans, and I hoped to stay there for the rest of my life.

In May I was living in a flat in London. One evening I was alone there, reading the newspaper. I was interested in a story about Karolides, the Greek Prime Minister.

‘He’s a good man,’ I thought to myself, ‘and he’s honest too. He’s probably the strongest Prime Minister in Europe, and the Germans hate him.’

The sound of the doorbell interrupted my reading. I put down the newspaper and opened the door. A man was standing outside. He was a thin man with a brown beard and small blue eyes. I did not know his name, but he had a flat on the top floor of the building.

‘Can I speak to you?’ he asked. ‘May I come in for a minute?’

I invited him in and shut the door. He seemed very nervous.

‘I’m very sorry,’ he said. ‘But I’m in trouble. Will you help me?’

‘Well, I’ll listen to you,’ I said. ‘But I can’t promise more than that.’

I mixed a strong drink for him and he drank it quickly. When he put down the glass, he broke it.

‘Sorry,’ he said. ‘I’m rather nervous tonight and there’s a good reason for that. Now you seem honest, sir. You look like a man who is not easily frightened. Well, I’m in great trouble and I need a good friend.’

‘Tell me about it,’ I said, ‘and then I’ll give you my answer.’

‘I’m an American,’ he said. ‘A few years ago I came to Europe to work for an American newspaper. I learned several languages and discovered quite a lot about European politics. I also found out about the German plans for war and I know a group of German spies. Well, these spies are looking for me now, and that’s my problem. If you know anything about politics, sir, you’ll know this. Europe is very near to war, and there’s only one man who can stop it.’

‘Who is he?’ I asked.

‘Karolides, the Greek Prime Minister.’

‘Oh, I’ve just read something about him,’ I said. ‘There’s a story in the evening paper.’

‘Yes Well, the Germans want to kill him,’ he said. ‘They will kill me too if they can. Karolides is going to come to London next month and he is going to visit the Foreign Office on 15 June. They’ve chosen that date to kill him. I’m the only man who can save him.’

‘And how can I help you, Mr-?’

‘Scudder,’ he said. ‘Franklin P.Scudder. I’ve just told you, sir, that these spies want to kill me. I thought that I was quite safe from my enemies in London. But yesterday evening I found a card in my letterbox, and there was a man’s name on it. It was the name of one of the spies, my worst enemy.’

‘You should tell the Foreign Office,’ I said. ‘They’ll help you and perhaps they can save Karolides too.’

‘There’s no time for that. My enemies know that I’m in this building. They’re probably waiting outside. Do you think that I can hide in your flat, sir?’

‘Well, I want to check your story first,’ I said. ‘I’ll go outside and look around. If I see anything unusual, I’ll agree to help you. Is that all right?’

I left the flat and went out into the street. A man was standing outside the building. He lifted his hand when he saw me. I looked around quickly and saw a face at a window across the street. The man’s sign was answered, and the face moved away from the window. I bought another newspaper at the corner of the street and then went back to the flat.

‘All right, Mr Scudder,’ I said. ‘You can stay here tonight. I’ve checked your story. There’s a man outside who is acting rather strangely. I think that your enemies are staying in the house across the street.’

Scudder stayed quietly in my flat for several days. When I went out, he was very nervous. There was always someone standing outside the building. I saw the face at the window opposite mine a few times. but nobody came to the flat. Scudder read and smoked. He filled a little black book with notes, and counted the days to 15 June.

One day he said, ‘Time is passing quickly, Hannay. While they’re watching the house, I won’t be able to get away. If they catch me, will you continue the fight?’

I liked Scudder’s adventures, and his story was exciting. But I had no interest in politics. He continued to talk, and I listened to some of it. He told me about a woman by the name of Julia Czechenyi, who was one of the spies. ‘She’s a terrible enemy, Hannay,’ he said, ‘but the old man is worse.’

This old man was Scudder’s chief enemy, and he described him very clearly. ‘It’s strange,’ he said, ‘but he has the voice of a young man. And his eyes, Hannay! When you see his eyes, you never forget them. They’re small and often half shut, like the eyes of a bird.’

He talked for a long time that day. I cannot remember everything that he said. But I knew that he was more nervous than usual.

In the evening I went out to dinner with a friend. It was half past ten when I returned. I opened the door of the flat and went in. The lights were not lit and this seemed rather strange. I put them on and looked around. There was nobody there. so I thought that Scudder was already in bed.

I walked into the next room and saw something in the corner. For a moment I could not see what it was. Then I suddenly felt very cold and weak. I wanted to open my mouth and cry out. But I could not move or say anything. Scudder was lying on his back with a knife through his heart.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.