سرفصل های مهم
خانهای کنار دریا
توضیح مختصر
هانای جاسوسهای آلمانی رو میگیره.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دهم
خانهای کنار دریا
در برادگیت در هتل گریفین موندیم. ساعت ۷ صبح به بیرون از پنجره نگاه کردم. روز زیبایی بود. مردی پایین در بندر ماهیگیری میکرد و من داستان رایر رو دربارهی شیر به خاطر آوردم.
یک کشتی جنگی کوچیک جنوب بندر بود. نیروی مکگلاوی رو صدا زدم.
گفتم: “افسر، این کشتی رو میشناسی؟ شاید ویتاکر فرستاده.”
گفت: “فکر نمیکنم. این کشتی معمولاً در این بخش از ساحله.” و اسم کشتی و اسم کاپیتانش رو بهم گفت. به طرف تلفن رفتم و تلگرافی دربارهی اونها به جناب والتر فرستادم.
من و اسکافی، افسر مکگلاوی، بعد از صبحانه در ساحل قدم زدیم. به طرف پلههای راف رفتیم ولی نیم کیلومتر با فاصله از اونها ایستادیم.
گفتم: “تمام راه رو همراهت نمیام. این آدمها من رو خیلی خوب میشناسن. اینجا منتظر میمونم. تو برو و پلهها رو بشمار.”
پشتی سنگی نشستم و منتظر موندم. هیچ کس در ساحل نبود. ساعت حدوداً ده بود که اسکافی برگشت.
گفت: “۶ تا راهپله وجود داره و به ۶ تا خونهی مختلف منتهی میشن.” یک ورق کاغذ از جیبش در آورد و خوند: “۳۴ تا، ۳۵ تا، ۳۹ تا، ۴۲ تا، ۴۷ و ۲۱ تا.”
به قدری خوشحال بودم که کم مونده بود بلند بشم و داد بزنم.
با عجله برگشتیم برادگیت و تلگرافی به مکگلاوی فرستادیم. ۶ تا مرد خوب میخواستم و باید در هتلهای مختلف شهر میموندن.
به اسکافر گفتم: “حالا برگرد پیش ۳۹ تا پله و نگاهی به خونه بنداز. بعد برو دفتر پست. ببین کی اونجا زندگی میکنه.”
اطلاعات عجیب ولی جالبی با خودش آورد. اسم خونه منزل ترافالگار بود و متعلق به پیرمردی به اسم اپلتون بود. آقای اپلتون تابستونها اغلب اونجا میموند. حالا تو خونه بود. هیچکس چیز زیادی دربارهاش نمیدونست ولی به نظر مهربون و ساکت میرسید. اسکافی بهانههایی آورده بود تا از خونه دیدار کنه و اونجا سه تا زن رو دیده بود.
گفت: “از خونه مراقبت میکنن و نمیتونن آلمانی باشن. برای یک آلمانی زیادی حرف میزنن.”
“به خونههای اطراف منزل ترافالگار نگاه کردی؟”پرسیدم.
“بله. خونهی سمت راست خالیه. سمت چپش ساختمانی میسازن.”
قبل از شام خودم در راف قدم زدم. مکان خلوتی به دور از خونهها پیدا کردم و اونجا نشستم. میتونستم خونه رو خیلی خوب ببینم. یک ساختمان از سنگ قرمز بود با پنجرههای بزرگ. دور خونه کلاً باغچه بود و پرچم بریتانیا از میلهی بلندی آویزون بود!
وقتی تماشا میکردم، مردی از خونه خارج شد تا در امتداد بالای تپه قدم بزنه. پیرمردی بود که شلوار سفید و کت آبی پوشیده بود. یک روزنامه زیر بغلش داشت. زیاد راه رفت و بعد در صندلی نشست تا روزنامه رو بخونه. چند دقیقه بعد روزنامه رو گذاشت زمین و به دریا و کشتی جنگی نگاه کرد. مدتی طولانی بهش نگاه کرد. نیم ساعت زیر نظر گرفتمش بعد بلند شد برگرده خونه. برگشتم هتلم.
از اون پیرمرد زیاد خوشحال نبودم. شبیه جاسوس نبود، ولی شاید پیرمرد مزرعهی اسکاتلند بود.
بعد از ظهر کمی هیجان داشتیم. یک قایق بادبانی از جنوب اومد و نزدیک راف توقف کرد. پرچم بریتانیا روش بود. اسکافی و من رفتم پایین به بندر و با گارد ساحلی اونجا حرف زدیم. گفتیم میخوایم بریم ماهیگیری. بنابراین گارد ساحلی یک قایق برامون آورد و از بندر رفتیم.
اون روز بعد از ظهر کلی ماهی گرفتیم. حدود ساعت ۴ خیلی نزدیک قایق بادبانی بودیم. قایق شبیه یه پرندهی سفید زیبا روی آب بود.
اسکافی گفت: “یه قایق موتوریه. اگه کسی بخواد سریع در بره، با همچین کشتیای میره.”
اسمش آرایدن بود. با چند تا مرد روی قایق حرف زدیم و به وضوح انگلیسی بودن. بعد یک افسر اومد پیششون و مردها حرف نزدن. افسر مرد جوانی بود و خیلی خوب انگلیسی حرف میزد. ولی کاملاً مطمئن بودیم که انگلیسی نیست. موهاش خیلی کوتاه بودن و لباسهاش خارجی بودن.
عصر کاپیتان کشتی جنگی رو در هتل دیدم.
گفتم: “امشب یا فردا احتمالاً به کشتیتون نیاز خواهیم داشت. کسی در این باره با شما حرف زده؟”
“بله، آقا. من پیغامی از ادارهی دریانوردی دریافت کردم. وقتی هوا تاریک بشه نزدیک میشم. میدونم چیکار کنم.”
حدود یک ساعت بعد از بالای تپه به طرف منزل ترافالگار برگشتم. پیرمرد و یک مرد جوون تو باغچه تنیس بازی میکردن. وقتی تماشاشون میکردم، یک زن بطری و لیوان آورد بیرون. مرد جوان که کمی چاق بود وسایل رو ازش گرفت.
با خودم گفتم: “این آدمها به نظر مشکلی ندارن. کاملاً با اون مردهای وحشتناک تو اسکاتلند فرق دارن. احتمالاً اشتباه کردم.”
بعد یه مرد دیگه با دوچرخه رسید خونه. لاغر بود، تیره و خیلی جوون. بازی تنیس رو تموم کردن و همه رفتن توی خونه.
به آرومی برگشتم هتل. دربارهی اون مردها اشتباه کرده بودم. وقتی تماشا میکردم، فیلم بازی میکردن؟ نمیدونستم کسی اونها رو زیر نظر گرفته. و مثل هر مرد انگلیسی دیگهای رفتار میکردن.
ولی سه تا مرد تو اون خونه بودن: پیرمرد، مرد چاق، و لاغر و تیره. خونه با توصیفات اسکادر همخونی داشت. یک قایق بادبانی کمتر از ۱ کیلومتر با اونجا فاصله داشت و افسران خارجی داشت. به کارولیدس و خطر جنگ فکر کردم. و ترس رو در صورت آقای آرتور درو به خاطر آوردم.
میدونستم چیکار کنم. باید میرفتم به اون خونه و اون مردها رو دستگیر میکردم. اگه اشتباه میکردم مشکل من بود. ولی اصلاً از این کار خوشم نمیومد.
یکمرتبه دوستم پیتر پینار رو در رودزیا به خاطر آوردم. پیتر قبل از اینکه پلیس بشه مجرم بود. در واقع پلیس به همین دلیل قبولش کرده بود. همهی بدترین مجرمان کشور رو میشناخت. پیتر به من گفت یک بار خیلی آسون از دست پلیس فرار کرده بود. یک کت مشکی پوشیده بود و رفته بود کلیسا. و صندلی کنار یک افسر پلیس رو انتخاب کرده بود. با هم آواز خونده بودن و از کتاب مشترک استفاده کرده بودن. و پلیس نمیدونست پیتر کیه! ازش پرسیدم چرا و پیتر جواب داد: “چون مکان و لباسها متفاوت بودن. من رو در لباسهای معمولی توی خیابون یا توی هتل میشناخت. ولی نمیتونست من رو در کلیسا و با کت بلند مشکی تصور کنه.”
این فکرها باعث شدن راحتتر بشم. دشمنان آلمانی ما به باهوشی پیتر بودن. در خونهی انگلیسی زندگی میکردن و پرچم انگلیس در باغچه در اهتزاز بود. از اسامی انگلیسی استفاده میکردن و بازیهای انگلیسی میکردن. زندگی شخصیشون کاملاً انگلیسی بود به این ترتیب هیچکس دو بار در موردشون فکر نمیکرد.
حالا ساعت هشت عصر بود. اسکافی رو در هتل دیدم و دستورات رو بهش دادم.
گفتم: “دو نفر رو بذار تو باغچه و سه نفر دیگه رو نزدیک پنجرهها قایم کن. وقتی بخوامتون، صدا میزنم.”
گرسنه نبودم، بنابراین رفتم قدم بزنم. نورهای آرادین و کشتی جنگی رو دیدم. روی یه صندلی نشستم و بیش از یک ساعت منتظر موندم.
ساعت نه و نیم رفتم منزل ترافالگار. حالا افراد اسکافی جاهاشون بودن، ولی کسی رو ندیدم. تو خونه چراغ روشن بود و پنجرهها باز بودن. زنگ در رو زدم. یکی از زنها در رو باز کرد.
“میتونم با آقای آپلتون حرف بزنم؟”پرسیدم.
گفت: “بله، آقا. لطفاً بیاید داخل.”
نقشهای داشتم. امیدوار بودم صاف برم تو خونه و اون سه تا صورت آلمانی رو نگاه کنم. ولی وقتی رفتم داخل، کمتر از خودم مطمئن بودم. کلاه و کت و عصاشون رو در راهرو دیدم. یه ساعت بزرگ یه گوشهای بود. تابلوهای انگلیسی از دیوارها آویزون بودن و اون مکان شبیه هزاران خونهی انگلیسی دیگه بود.
“اسمتون، آقا؟”زن پرسید.
“هانای. ریچارد هانای.”
رفت تو اتاق و اسمم رو صدا زد. درست پشت سرش رفتم، ولی خیلی دیر کرده بودم. سه تا مرد زمان برای مخفی کردن تعجبشون داشتن.
پیرمرد بلند شده بود و اون و مرد چاق کت و شلوار مهمانی پوشیده بودن. مرد دیگه کت و شلوار آبی پوشیده بود.
“آقای هانای؟پیرمرد گفت. فکر کنم میخواید با من حرف بزنید. لطفاً بیاید اتاق بغل.”
یک صندلی به طرف خودم کشیدم و روش نشستم.
گفتم: “من رو میشناسید و کارم رو میدونید.”
نور اتاق زیاد خوب نبود. ولی دیدم همه تعجب کردن.
پیرمرد گفت: “شاید شما رو میشناسیم ولی به خاطر نمیارم. ببخشید که کارتون رو نمیدونم، آقا. لطفاً بهم میگید؟”
به پیتر پیانیر فکر کردم و گفتم: “پایانشه. اومدم همهتون رو دستگیر کنم.”
“دستگیرمون کنی!پیرمرد گفت. ولی چرا؟”
“شما رو به خاطر قتل فرانکلین اسکادر در تاریخ ۲۳ می در لندن دستگیر میکنم.”
پیرمرد گفت: “این اسم رو نمیشناسم” و صداش خیلی ضعیف میومد.
مرد چاق اون موقع حرف زد. “تو روزنامهها در موردش خوندم. ولی وحشتناکه. چیزی دربارهی قاتل نمیدونیم، آقا. از کجا میاید؟”
گفتم: “ادارهی کارآگاهی لندن.”
وقتی این رو شنیدن سکوت شد. پیرمرد به پاهاش نگاه کرد و مضطرب به نظر رسید.
بعد مرد چاق گفت: “قطعاً اشتباه شده، عمو. به سادگی میتونیم داستانهامون رو اثبات کنیم. ۲۳ می من حتی در انگلیس نبودم و تو مریض بودی، مگه نه، باب؟ تو در لندن بودی، عمو، میدونم ولی میتونی کارت رو اونجا توضیح بدی.”
“درسته، پرسی! حالا بیست و سوم می چیکار میکردم؟ آه، یادم اومد. صبح از واکینگ اومدم و با چارلی سیمونز شام خوردم. بعد از ظهر خونهی گرانتهام بودم، مگه نه؟ بله، درسته. و کل شب اونجا موندم.”
مرد چاق بهم نگاه کرد. “متأسفانه اشتباه کردید، آقا. البته اگه بتونیم کمکتون میکنیم. ولی گاهی ادارهی کارآگاهی لندن اشتباه میکنه.”
پیرمرد گفت: “بله، البته. هر کاری برای کمک به شما انجام میدیم، آقا ولی به وضوح اشتباه شده.”
یکی از اونها گفت: “وقتی نیلی این خبر رو بشنوه، نمیخنده؟!”
“آه، میخنده! میخوام به چارلی هم بگم. حالا، آقای هانای، از دست شما عصبانی نیستم، ولی شما به جای اشتباهی اومدید.”
قطعاً فیلم بازی نمیکردن. هر چیزی که میگفتن حقیقت داشت. من اشتباه کرده بودم. و میخواستم بگم “ببخشید” و از خونه برم.
ولی پیرمرد موهای خیلی کمی داشت. مرد چاق اونجا بود و مرد سوم هم تیره و لاغر بود. بهشون نگاه کردم و دور اتاق رو هم نگاه کردم. همه چیز بدون مشکل و سر جاش بود. و قیافههاشون رو نمیشناختم.
“موافق نیستی، آقا؟پیرمرد پرسید. به خونهی اشتباه نیومدی؟”
“نه. به خونهی درست اومدم.”
مرد لاغر گفت: “خوب، کارهایی هست که باید در زمانمون انجام بدیم. میخواید ما رو ببرید پاسگاه پلیس؟ میدونم شما فقط کارتون رو انجام میدید، ولی خیلی سخته.”
جوابش رو ندادم. فکر کردم: “آه، پیتر پاینار کمکم کن.”
مرد چاق بلند شد ایستاد. گفت: “شاید آقای هانای به زمان بیشتری نیاز داره. این مشکل آسونی براش نیست. بیایید نیم ساعت ورق بازی کنیم. شما هم بازی میکنید، آقا؟”
“بله. من زیاد وقت دارم و از بازی ورق خوشم میاد.” رفتیم تو اتاق کنار و اطراف رو نگاه کردم. کتابها و روزنامهها اطراف ریخته بودن. وسایل تنیس در یک کمد باز تو گوشهای بود.
وسط اتاق دور میز ورق نشستیم. و مرد تیره برام یه نوشیدنی آورد. با اون در مقابل اون یکیها بازی کردیم.
مثل یک خواب بود. پنجرهها باز بودن و من میتونستم نور مهتاب رو در روی دریا ببینم. سه تا مرد اصلاً نمیترسیدن. با هم حرف میزدن و میخندیدن. ولی قلبم خیلی تند میتپید.
اون شب خوب بازی نکردم. افکارم به قدری برام زشت بودن که نمیتونستم ورقها رو دنبال کنم. از این مردها مطمئن نبودم و البته این رو میدونستن. بارها و بارها به صورتهاشون نگاه کردم، ولی نشناختمشون. فقط متفاوت به نظر نمیرسیدن. مطمئن بودم که متفاوت هستن. یک بار دیگه فکر کردم: “آه، پیتر.”
بعد یکمرتبه چیزی دیدم. پیرمرد ورقهاش رو گذاشت زمین تا شراب بخوره. و لحظهای برشون نداشت. به صندلیش تکیه داد و شروع به بازی با گوش راستش کرد. مزرعه اسکاتلند رو به خاطر آوردم. دوباره بعد از تعریف کردن داستانم جلوش ایستاده بودم. و اونجا، در اسکاتلند تکیه داد و با گوشش بازی کرد. فقط یه چیز کوچیک بود، ولی خوب به خاطر آوردمش.
ابرها از جلوی چشمهام کنار رفتن و حالا همه چیز روشن شده بود. یکمرتبه صورت سه تا مرد تغییر کرد و من همهی رازهاشون رو میدونستم. این مرد تیره بود که اسکادر رو کشته بود. داشتم باهاش ورق بازی میکردم ولی چشمهاش حالا سرد و خشن بودن. مرد چاق هم حالا فرق میکرد. یک صورت نداشت، بلکه صدها صورت داشت. و احتمالاً لرد آلوا شب قبل بود. ولی پیرمرد به وضوح رئیس مجرمان بود. مثل سنگ سخت بود و آروم بدون ترس. حرفهای اسکادر رو به خاطر آوردم: “اگه چشمهاش رو ببینی، هانای، هرگز فراموششون نمیکنی.” و درست بود.
به بازی کردن ادامه دادیم ولی قلبم پر از تنفر بود. وقتی مرد تیره باهام حرف میزد، نمیتونستم جوابش رو بدم.
پیرمرد گفت: “باب! ساعت رو ببین. اگه عجله نکنی، قطارت رو از دست میدی.” رو کرد به من. “باب، باید امشب برگرده لندن.” حالا صداها هم مثل صورتهاشون کاملاً دروغین بود.
گفتم: “ببخشید ولی امشب نمیره.”
“چرا؟مرد جوون پرسید. باید برم. آدرسم رو بهت میدم.”
“نه. باید اینجا بمونی.”
احتمالاً این حرف نگرانشون کرد. میدونستن من میشناسمشون. حالا فقط یک شانس داشتن پیرمرد از این شانس استفاده کرد.
“خوب، من رو دستگیر کن آقای هانای، و بذار بقیه برن. این خوبه؟”
داد زدم: “اسکافی!”
چراغها خاموش شدن. دستهای قوی من رو گرفتن و نمیتونستم تکون بخورم.
صدایی داد زد: “شنل، فرانز زام بوت زام بوت!”
به بیرون از پنجره نگاه کردم. دو تا افسر پلیس داشتن توی باغچه میدویدن. مرد تیره از پنجره پرید بیرون و داشت به طرف پلهها میدوید. یکمرتبه اتاق پر از آدم شد و من آزاد شدم. پیرمرد رو گرفتم و نگهش داشتم. اسکافی و پلیسهای دیگه افتادن رو مرد چاق. چراغها روشن شدن.
دوباره به بیرون از پنجره نگاه کردیم. فرانز قبل از پلیسها به پلهها رسیده بود. دروازه رو باز کرد و پشت سرش قفلش کرد . و پلیس نمیتونست دنبالش بره. چند دقیقه منتظر موندیم
یکمرتبه پیرمرد دوباره آزاد شد. با عجله به طرف دیوار اتاق رفت و چیزی رو فشار داد. صدای بلندی از پایین خونه اومد. پلهها رفتن رو هوا
“دینامیت!داد زدم. پلهها رو نابود کردن
پیرمرد داشت به من نگاه میکرد و میخندید. یک برق وحشتناک تو چشمهاش میسوخت.
داد زد: “در امانه. نمیتونید دنبالش برید. رفته . برد. در شوارزره استین ایست این در سیگستهرون!” دو تا پلیس از دستهای پیرمرد گرفتن و من آخرین حرفهام رو بهش گفتم.
“فرانز چیزی رو نبرده. مطمئنم کاملاً صحیح و سالم به آرایدن میرسه. ولی یک ساعت قبل ما کشتی رو گرفتیم.”
همه میدونستن جنگ اوایل آگوست ۱۹۱۴ شروع میشه. حدوداً شش هفته بعد از این بود که کمک کردم اون سه تا جاسوس آلمانی رو بگیرن. من در طول سالهای جنگ غم انگیز افسر بودم. ولی شاید بهترین کارم رو قبل از شروعش انجام داده بودم.
متن انگلیسی فصل
Chapter ten
The House by the Sea
We stayed at the Griffin Hotel in Bradgate. At seven o’clock in the morning I was looking out of a window there. It was a beautiful day.
A man was fishing down at the port, and I remembered Royer’s story about the lion.
A small warship was lying south of the port. I called MacGillivray’s man.
‘Officer,’ I said, ‘do you know that ship? Perhaps Whittaker sent her here.’
‘I don’t think so,’ he said. ‘She’s usually along this part of the coast.’ And he told me her name and the name of her captain. I went to the telephone and sent a telegram to Sir Walter about them.
After breakfast Scaife, MacGillivray’s officer, and I walked along the beach. We went towards the steps on the Ruff but stopped less than half a kilometre from them.
‘I won’t come all the way with you,’ I said. ‘These people know me very well. I’ll wait here. You go on and count all the steps.’
I sat down behind a rock and waited. There was nobody on the beach. It was ten o’clock when Scaife came back.
‘There are six lots of steps,’ he said, ‘and they lead to six different houses.’ He took a piece of paper from his pocket and read: ‘Thirty-four, thirty-five, thirty-nine, forty-two, forty-seven and twenty-one.’
I felt so pleased that I almost got up and shouted.
We hurried back to Bradgate and sent a telegram to MacGillivray. I wanted six good men, and they had to stay at different hotels in the town.
‘Now go back to the thirty-nine steps,’ I said to Scaife, ‘and have a look at the house. Then go to the post office. Find out who lives there.’
He brought back some strange but interesting facts. The house was called Trafalgar Lodge and it belonged to an old man named Appleton.
Mr Appleton often stayed there in the summer. He was at the house now. Nobody knew a lot about him but he seemed kind and quiet.
Scaife made some excuse to visit the house and met three women there.
‘They look after the place,’ he said, ‘and they can’t possibly be Germans. They talk too much for that.’
‘Did you look at the houses on each side of Trafalgar Lodge?’ I asked.
‘Yes. The house on the right is empty. They’re building the place on the left.’
Before dinner I walked along the Ruff myself. I found a quiet place away from the houses and sat down there. I could see the house quite well.
It was a red stone building with large windows. There was a garden all around the house, and the British flag was flying from a tall post!
While I was watching, a man left the house to walk along the hill-top. He was an old man wearing white trousers and a blue coat.
He had a newspaper under his arm. He walked quite a long way and then sat down on a seat to read the paper.
A few minutes later he put down the paper and looked out to sea at the warship. He looked at it for a long time. I watched him for half an hour, and then he got up to return to the house.
I went back to my hotel.
I was not very happy about that old man. He did not look like a spy, but perhaps he was the old man from that Scottish farm.
In the afternoon we had some excitement. A sailing boat came up from the south and stopped near the Ruff. She was flying the British flag.
Scaife and I went down to the port and spoke to the coastguard there. We said that we wanted to go fishing. So the coastguard got a boat for us, and we sailed out of the port.
We caught a lot of fish that afternoon. And at about four o’clock we sailed quite close to the sailing boat. She looked like a beautiful white bird on the water.
‘She’s a fast boat,’ Scaife said. ‘If anyone wants to get away quickly, they’ll go in a ship like this.’
Her name was the Ariadne. We spoke to a few men on her, and they were clearly Englishmen. Then an officer joined them, and the men stopped talking.
The officer was a young man and he spoke English very well. But we were quite sure that he was not an Englishman. His hair was cut very short and his clothes looked quite foreign.
In the evening I met the captain of the warship at the hotel.
‘We’ll probably need your ship tonight or tomorrow,’ I said. ‘Has anyone spoken to you about that?’
‘Yes, sir. I’ve had a message from the Admiralty. I’ll come in close when it’s dark. I know what to do.’
About an hour later I walked back along the hill-top towards Trafalgar Lodge. The old man and a young man were playing tennis in the garden.
While I was watching them, a woman brought out bottles and glasses. The young man, who was rather fat, took the things from her.
‘Those people seem all right,’ I said to myself. ‘They’re quite different from those terrible men in Scotland. I’ve probably made a mistake.’
Then another man arrived at the house on a bicycle. He was thin, dark and quite young. They finished the game of tennis and they all went into the house.
I walked slowly back to the hotel. Was I wrong about those men? Were they acting while I was watching them? They did not know that anyone was watching them. And they were acting like any other Englishmen.
But there were three men in that house: the old man, the fat one and the thin, dark man. The house fitted Scudder’s description. A sailing boat was lying less than a kilometre away and she had a foreign officer.
I thought about Karolides and the danger of war. And I remembered the fear in Sir Arthur Drew’s face.
I knew what I had to do. I had to go to that house and arrest those men. If I was wrong, it was my problem. But I did not like the job at all.
Suddenly I remembered my friend Peter Pienaar in Rhodesia. Peter was a criminal before he became a policeman. In fact the police accepted him for that reason. He knew all the worst criminals in the country.
Peter told me that he once got away from the police very easily. He put on a black coat and went to church. And he chose to sit next to a police officer. They sang together and used the same book.
And the policeman did not know who Peter was! I asked him why And Peter replied, ‘Because the place and my clothes were different.
He knew me in my usual clothes, in a street or at a hotel. But he could not imagine me in church or wearing a long black coat.’
These thoughts made me feel more comfortable. Our German enemies were as clever as Peter. They lived in an English house, and the British flag was flying in the garden.
They used English names and played English games. Their private life was completely English, and so nobody thought twice about them.
It was now eight o’clock in the evening. I met Scaife at the hotel and gave him his orders.
‘Put two men in the garden,’ I said, ‘and hide three others close to the windows. When I want you, I’ll call.’
I was not hungry, so I went for a walk. I saw the lights on the Ariadne and on the warship. I sat down on a seat and waited for more than an hour.
At half past nine I went to Trafalgar Lodge. Scaife’s men were in their places by now, but I did not see anyone. There were lights in the house and the windows were open.
I pushed the doorbell. One of the women opened the door.
‘May I speak to Mr Appleton?’ I asked.
‘Yes, sir. Please come in,’ she said.
I had a plan. I hoped to walk straight into the house and to watch those three German faces. But when I was inside, I felt less sure of myself. I saw their hats and coats and walking sticks in the hall.
There was a large clock in one corner. English pictures were hanging on the walls, and the place was like thousands of other English homes.
‘Your name, sir?’ the woman asked.
‘Hannay. Richard Hannay.’
She went into a room and called my name. I followed just behind her, but I was too late. The three men had a moment to hide their surprise.
The old man was standing up, and he and the fat one were wearing dinner-suits. The other man was in a suit of blue cloth.
‘Mr Hannay?’ the old man said. ‘You want to speak to me, I believe. Come into the next room, please.’
I pulled a chair towards me and sat down on it.
‘You know me,’ I said, ‘and you know my business.’
The light was not very good in the room. But I saw that they all looked surprised.
‘Perhaps we do know you,’ the old man said, ‘but I can’t remember. I’m sorry that I don’t know your business, sir. Will you please tell me?’
I thought about Peter Pienaar and said, ‘This is the end. I’ve come to arrest you all.’
‘Arrest us!’ the old man said. ‘But why?’
‘I’m arresting you for the murder of Franklin Scudder in London on 23 May.’
‘I don’t know that name,’ the old man said, and his voice seemed very weak.
The fat man spoke then. ‘I read about that in the papers. But this is terrible. We don’t know anything about the murder, sir. Where do you come from?’
‘Scotland Yard,’ I said.
There was a silence when they heard that. The old man looked down at his feet and seemed very nervous.
Then the fat man said, ‘This is surely a mistake, uncle. We can easily prove our stories.
I wasn’t even in England on 23 May, and you were ill, weren’t you, Bob? You were in London, uncle, I know; but you can explain your business there.’
‘That’s right, Percy! Now what did I do on 23 May? Oh, I remember. I came up in the morning from Woking and had dinner with Charlie Symons. I was at Grantham House in the afternoon, wasn’t I?
Yes, that’s right. And I stayed there all evening.’
The fat man looked at me. ‘I’m afraid you’ve made a mistake, sir. We’ll help you if we can, of course. But sometimes Scotland Yard is wrong.’
‘Yes, of course,’ the old man said. ‘We’ll do anything to help you, sir, but this is clearly a mistake.’
‘Won’t Nellie laugh when she hears about this’ one of them said.
‘Oh, she will! I can’t wait to tell Charlie about it too. Now, Mr Hannay, I’m not angry with you, but you’ve come to the wrong place.’
Surely they weren’t acting. What they said was all true. It was my mistake. And I wanted to say, ‘I’m sorry,’ and leave the house.
But the old man had very little hair. The fat man was there too, and the third man was dark and thin.
I looked at them and I looked around the room. Everything was all right and in its place. And I did not know their faces.
‘Don’t you agree, sir?’ the old man asked me. ‘Haven’t you come to the wrong house?’
‘No. This is the right house.’
‘Well, we have other things to do with our time,’ the thin man said. ‘Are you going to take us to the police station? You’re only doing your job, I know, but it’s very difficult.’
I did not answer him. I thought, ‘Oh, Peter Pienaar, help me!’
The fat man stood up. ‘Perhaps Mr Hannay needs more time,’ he said. ‘It isn’t an easy problem for him. Let’s play cards for half an hour, shall we? Do you play, sir?’
‘Yes. I’ve got a lot of time and I like a game of cards. ‘We went into the next room, and I looked around. Books and newspapers were lying around. The tennis things were in an open cupboard in the corner.
We sat around a card-table in the middle of the room. And the dark man brought me a drink. I played with him against the others.
It was like a dream. The windows were open, and I could see the moonlight on the sea. The three men were not afraid at all. They were talking and laughing together. But my heart was beating very quickly.
I did not play very well that night. My thoughts were too ugly for me to follow the cards. I was not sure about these men, and they knew it of course.
I looked at their faces again and again but did not know them. They did not only seem different. I felt sure that they were different. ‘Oh, Peter,’ I thought once more.
Then suddenly I saw something. The old man put down his cards to drink some wine.
And he did not pick them up for a moment. He sat back in his chair and began to play with his right ear.
I remembered that Scottish farm. I was standing in front of him again after telling him my story.
And, there, in Scotland, he sat back and played with his ear. It was only a little thing, but I remembered it well.
The clouds lifted from my eyes and everything was clear again. The faces of the three men changed suddenly and I knew all their secrets. It was the dark man who killed Scudder.
I was playing cards with him, but his eyes looked cold and hard now. The fat man was different too. He did not have one face but a hundred faces. And he was probably the Lord Alloa of the night before.
But the old man was clearly the chief criminal.
He was as hard as rock and quite without fear. I remembered Scudder’s words: ‘If you see his eyes, Hannay, you’ll never forget them.’ And it was true.
We continued to play, but my heart was full of hate. When the dark man spoke to me, I could not answer him.
‘Bob! Look at the clock,’ the old man said. ‘You’ll miss your train if we don’t hurry.’ He turned to me. ‘Bob has to go back to London tonight.’ The voice was now as completely false as their faces.
‘I’m sorry,’ I said, ‘but he isn’t going tonight.’
‘Why not?’ the young man asked. ‘I have to go. I’ll give you my address.’
‘No. You have to stay here.’
That probably made them nervous. They knew that I knew them. They had only one chance now, and the old man took it.
‘Well, arrest me, Mr Hannay, and let the others go. Will that be all right?’
I shouted, ‘Scaife!’
The lights went out. Strong arms held me, and I could not move.
‘Schnell, Franz,’ a voice cried, ‘zum Boot, zum Boot!’
I looked out of the window. Two police officers were running across the garden. The dark man jumped through the window and was running towards the steps.
Suddenly the room filled with people, and I was free. I caught the old man and held him. Scaife and another policeman fell on the fat one.
The lights came on.
We looked out of the window again. Franz reached the steps before the policemen. He opened the gate, which locked itself behind him. And the policemen could not follow. We waited for a few minutes.
Suddenly the old man was free again. He hurried to the wall of the room and pushed something.
A great noise rose up from below the house. The steps flew into the air.
‘Dynamite!’ I cried. ‘They’ve destroyed the stairs!’
The old man was looking at me and laughing. A terrible light burned in his eyes.
‘He is safe,’ he shouted. ‘You cannot follow him. He has gone. He has won. Der schwarze Stein ist in der Siegesthrone!’ Two police officers caught the old man by the arms, and I said my last words to him.
‘Franz hasn’t won anything. He’ll reach the Ariadne quite safely, I’m sure. But she was in our hands an hour ago.’
Everyone knows that the war began early in August 1914. That was about six weeks after I helped to catch those three German spies.
I was an officer during those unhappy war years. But perhaps my best work was done before it started.