سرفصل های مهم
صاحب مسافرخونه
توضیح مختصر
هانای دفتر اسکادر رو رمزگشایی میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
صاحب مسافرخونه
کل اون روز سفر کردم. قطار در ایستگاه لیدز توقف کرد و من کمی غذا و روزنامهی صبح رو خریدم. یه بلیطجمعکن دیگه بهم گفت باید قطار رو دامفرایز عوض کنم.
روزنامه رو خوندم، ولی البته چیزی تو روزنامه دربارهی مرگ اسکادر نبود. براش خیلی زود بود. بعد دفتر کوچیک اسکادر رو در آوردم. پر از شماره بود. ولی چند تا اسم عجیب هم بود. کلمههای “هافگارد”، “لونویل” “آووکادو” و “پاویا” اونجا نوشته شده بود. “پاویا” چندین بار نوشته شده بود.
مشخص بود یک جور رمزه. و من خیلی به رمز علاقهمندم. به این یکی فکر کردم. میدیدم به جای حروف اعدادی وجود داره. ولی اسمها چه معنایی داشتن؟ میدونستم بعضیها اسم شهر هستن. ولی برای اسم انسانها از چه رمزی استفاده شده بود؟ معمولاً در کدهایی مثل این کلمهی کلیدی وجود داره و من سعی کردم حدس بزنم. مشخص بود “هافگارد” واژهی کلیدی نیست. چون با بقیهی کد جور در نمیومد. کلمات دیگه رو هم امتحان کردم، ولی هیچ کدوم جور در نمیاومدن.
یکی دو ساعت خوابیدم و بعد صدای بلیط جمعکن بیدارم کرد.
“عجله کن آقا، اینجا باید قطار عوض کنی.”
به بیرون از پنجره نگاه کردم. در ایستگاه دامفریس بودیم. پیاده شدم و به طرف قطار گالوی رفتم.
قطار کاملاً پر بود و من مکالمهی جالبی با یک کشاورز داشتم. فکر میکرد من هم کشاورزم. دربارهی حیوانات و قیمت شیر و آرد حرف زدیم. مردم در ایستگاههای مختلف پیاده میشدن، ولی من ادامه دادم. ساعت پنج قطار در مکان کوچیکی توقف کرد و من از منظره خوشم اومد. اسمش رو یادم نمیاد، ولی خلوت بود و از لندن خیلی دور بود.
از قطار پیاده شدم و بچهی مرد راهآهن بلیطم رو گرفت. شب خوبی بود و من احساس خوشحالی میکردم. حدود یک کیلومتر در جاده رفتم و بعد از مسیر کنار یک رودخانه رفتم. زیاد طول نکشید که به یک خونهی کوچیک رسیدم. یک زن جلوی در خونه بود و من باهاش حرف زدم.
پرسیدم: “میتونم امشب اینجا بمونم؟”
جواب داد: “خوش اومدی. لطفاً بیا تو.”
خیلی زود یه غذای خوب گذاشت جلوم و من چند لیوان شیر شیرین و غلیظ خوردم.
وقتی هوا تاریک شد، شوهرش اومد خونه. مرد درشتی بود با موهای پرپشت و مشکی. یک ساعت یا بیشتر حرف زدیم و از تنباکوی من کشیدیم. هیچ سؤالی از من نپرسیدن. شاید اونها هم فکر میکردن من هم کشاورزم.
صبح از صبحانهی مفصلی لذت بردم، ولی وقتی یک پوند به زن تعارف کردم، قبولش نکرد. روز گرمی بود، بنابراین یک قوطی شیر کوچیک داد تا همراهم ببرم. ساعت ۹ بود که از خونه خارج شدم.
چند کیلومتر به جنوب رفتم، چون میخواستم برگردم راهآهن، ولی البته نمیتونستم برگردم به همون ایستگاه کوچیک. آدمهای ایستگاه و بچه میشناختنم. نمیخواستم من رو به خاطر بیارن. بنابراین به طرف ایستگاه بعد رفتم. سر راهم نقشهای کشیدم. امنترین راه برگشتن به دامفرایز بود. اگه پلیس دنبالم میگشت، در شهر بزرگ امنتر بود.
وقتی رسیدم ایستگاه یک بلیط به دامفرایز خریدم. مجبور نبودم زیاد صبر کنم تا قطار بیاد. با یک پیرمرد و سگش سوار شدم و مرد به زودی به خواب رفت. روزنامهی صبحش رو که روی صندلی کنارش بود، قرض گرفتم. گزارش قتل با حروف درشت در صفحهی اول بود: قتل در آپارتمانی در لندن.
روزنامه نوشته بود شیرفروش نیم ساعت منتظر مونده بود بعد به پلیس زنگ زده بود. پلیس رسیده بود آپارتمان من و جسد اسکادر رو پیدا کرده بود. شیرفروش دستگیر شده بود و افتاده بود زندان. برای مرد بیچاره خیلی ناراحت شدم.
گزارش در صفحهی پشت ادامه پیدا میکرد. و آخرین خبر این بود که شیرفروش از زندان آزاد شده بود. پلیس حالا دنبال مردی به اسم ریچارد هانای میگشت! باور داشتن در قطار اسکاتلنده. خوشحال بودم که شیرفروش آزاد شده. چیزی دربارهی قتل نمیدونست و به خاطر مشکلش فقط یک پوند از من گرفته بود.
قطار در ایستگاهی توقف کرد که از قبل میشناختم. جایی بود که شب قبل پیاده شده بودم. سه تا مرد داشتن با آدمهای راهآهن و بچه حرف میزدن. تماشا کردم. بچه جادهای که من رفته بودم رو نشون میداد.
قطار دوباره راه افتاد. وقتی از ایستگاه خارج میشد، صورتم رو با روزنامه پوشوندم. حدود یک کیلومتر سفر کردم و قطار دوباره یکباره توقف کرد. در ایستگاه نبودیم. قطار نزدیک پلی روی یک رودخانه بود. شانس من بود و نقشهام رو عوض کردم. در رو باز کردم و پریدم بیرون. ولی سگ پیرمرد سعی کرد دنبالم بیاد. پیرمرد بیدار شد و به طرف در دوید.
داد زد: “کمک! کمک!”
به طرف لبهی رودخانه دویدم و اونجا پشت چند تا علف بلند مخفی شدم. بلیط جمعکن و چند نفر از آدمهای دیگه جلوی در باز ایستاده بودن.
یک خوششانسی نجاتم داد. حالا میدیدم که سگ به مرد بسته شده. یکمرتبه سگ از قطار بیرون پرید و پیرمرد رو هم کشید. افتادن بیرون روی لبه و همه لحظهای من رو فراموش کردن. پیرمرد رو برداشتن و در اون هیجان سگ یک نفر رو گاز گرفت. من از فرصت استفاده کردم و از لای علفهای بلند دویدم.
وقتی پشت سرم رو نگاه کردم، هیجان خوابیده بود. مردم داشتن دوباره سوار قطار میشدن و به زودی قطار شروع به حرکت کرد.
از لب رودخانه رفتم و به مشکلم فکر کردم. در امان بودم، ولی میترسیدم هم. منظورم این نیست که از پلیس میترسیدم. داشتم به دشمنان اسکادر و نقشههاشون فکر میکردم. مطمئن بودم میخوان من رو بکشن. شاید میخواستن من رو در زندان ببینن. برام یه خطر واقعی بود. و خیلی میترسیدم. مشکلاتم هنوز به پایان نرسیده بود.
از رودخانه بالا رفتم و به بالای تپّهای رسیدم. تپههای دیگهای اطرافم بود و میتونستم تا چند مایل رو به وضوح ببینم. یک ایستگاه قطار بود و یکی دو تا خونه. جادهای از ایستگاه به طرف شرق میرفت. بعد به آسمون آبی نگاه کردم و قلبم از تپش ایستاد. یه هواپیمای کوچیک به طرفم پرواز میکرد و میدونستم دشمنان اسکادر تو اون هواپیما هستن. پلیس بریتانیا هرگز از هواپیما استفاده نمیکرد دنبال آدمها بگرده.
پشت یک تخته سنگ پنهان شدم و تماشا کردم. هواپیما روی لب رودخانه به بالا و پایین پرواز کرد. خیلی پایین بود و من میتونستم مردی رو داخلش ببینم. ولی مطمئن بودم اون من رو نمیبینه. بعد رفت بالا و دور زد. دوباره روی رودخانه پرواز کرد و برگشت به جنوب. تصمیم گرفتم از این تپهها برم. اونجا هیچ مکانی برای مخفی شدن نبود و من در مقابل یک هواپیما شانسی نداشتم.
ساعت ۶ به جاده رسیدم. چند کیلومتری رفتم. هوا داشت تاریک میشد که به یه خونهی تک و تنها رسیدم که کنار یک پل بود.
مرد جوانی روی پل نشسته بود و چیزی میخوند.
گفت: “عصربخیر. عصر خوبیه، مگه نه؟”
جواب دادم: “بله، هست. این خونه مسافرخونه است؟”
“بله، آقا. و من صاحب مسافرخونه هستم. میخواید شب اینجا بمونید؟”
“شما صاحب مسافرخونهی خیلی جوونی هستید، مگه نه؟”
“خوب، پدرم سال گذشته مرد و این مسافرخونه رو برای من به جا گذاشت. من اینجا با مادرم زندگی میکنم، ولی اصلاً از کار خوشم نمیاد. ترجیح میدم داستان بنویسم. ولی دربارهی چی میتونم بنویسم؟ آدمهای جالب زیادی نمیبینم.”
یکمرتبه ایدهای داشتم که این مرد جوان میتونست کمکم کنه. گفتم: “داستانی برات تعریف میکنم و واقعی هم هست. نیاز به یک دوست دارم. و اگه کمکم کنی، این داستان رو برات تعریف میکنم. بهت اجازه میدم این داستان رو بنویسی، ولی قبل از ۱۵ ماه ژوئن کاری انجام نده. این تاریخ خیلی مهمه.”
بعد نشستم روی پل و داستان رو براش تعریف کردم. گوش داد و چشمهاش از هیجان درخشید.
گفتم: “من کشاورزی از رودزیا هستم و چند هفته قبل اومدم بریتانیا. با کشتی از آفریقای غربی آلمان سفر کردم. آلمانیهای اونجا فکر میکردن من جاسوسم. تمام راه رو تا بریتانیا تعقیبم کردن. همین حالاش هم دوست صمیمی من رو کشتن و حالا سعی میکنن من رو بکشن. امروز روزنامه خوندی؟”
“بله.”
“خوب، پس از قتل فرانکلین اسکادر خبر داری؟” چشمهای مرد جوان گرد شدن.
“دوست صمیمی من بود و در آپارتمان خود من کشته شد.”
بهش گفتم اسکادر قبل از مرگش برای وزارت امور خارجه کار میکرد و توضیح دادم که بعضی از اسرار آلمانیها رو به من گفته. داستانی خیلی طولانی بود و من خیلی هیجانآورش کردم. در آخر گفتم: “دنبال یک ماجراجویی هستی، مگه نه؟ خوب، حالا پیداش کردی. این جاسوسهای آلمانی ممکنه بیان اینجا و من میخوام از دست اونها مخفی بشم.”
بازوم رو گرفت و من رو به طرف مسافرخونه کشید. گفت: “اینجا در امان خواهی بود، آقا. ماجراهات رو دوباره برام تعریف کن و مینویسمشون.”
“باشه. ولی اول باید کارهایی انجام بدم. اسکادر یک پیغام طولانی به شکل رمز به من داده و من باید معنیش رو بفهمم. وقتی میرفتیم داخل مسافرخونه دوباره صدای هواپیما رو شنیدم. از پایین به طرف پل پرواز میکرد.
اتاقی آروم پشت خونه داشتم. مادر صاحب مسافرخونه غذاهام رو برام آورد. این مکان خیلی برام مناسب بود.
صبح روز بعد دفترچهی اسکادر رو بیرون آوردم و شروع به کار کردم. رمز سخت بود و من باید کلمات کلیدی ممکن زیادی رو امتحان میکردم. تا ظهر میدونستم فاصله بین کلمات کجا هستن. هنوز حروف رو نمیدونستم.
بعد از نهار دوباره تلاش کردم و تا ساعت سه سخت کار کردم. بعد یکمرتبه ایدهای به ذهنم رسید. به پشت روی صندلی دراز کشیده بودم که اسم زنی به ذهنم اومد. جولیا ژنوی بود، یکی از بدترین دشمنان اسکادر. شاید اسم اون کلمهی کلیدی بود. سریع روی رمز امتحانش کردم و درست بود!
جولیا ۵ تا حرف داره و این حروف به جای آ، اِ، ای، اُ، و یو استفاده شده بودن. جی حرف دهم در زبان انگلیسی هست. به این ترتیب از شمارهی ۱۰ به معنای آ استفاده کرده بود. حرف اِ، یو برای جولیا بود. و یو بیست و یکمین حرف بود. بنابراین اسکادر شماره ۲۱ رو برای اِ نوشته بود.
اسم ژنوی ۹ تا شمارهی دیگه بهم داد و به زودی میتونستم یادداشتهای اسکادر رو بخونم. در اتاقم نشستم و کل بعد از ظهر بی سر و صدا کار کردم. حقایق توی دفتر کوچیک اسکادر وحشتناک بودن. وقتی زن برام چایی آورد، مرد خیلی مضطربی بودم. رنگ صورتم پریده بود و نمیخواستم چیزی بخورم.
زن پرسید: “حالت خوبه، آقا؟ بیمار به نظر میرسی.”
گفتم: “آه، چیزی نیست. لطفاً وسایل رو بذارید روی میز.”
صدایی ناگهانی از بیرون مسافرخونه اومد و زن از اتاق من خارج شد. صدای توقف ماشین رو شنیدم و بعد صداهایی از طبقهی پایین اومد. چند دقیقه بعد صاحب مسافرخونه دوید تو اتاقم. گفت: “دو تا مرد همین حالا رسیدن. و دنبال تو میگردن. خیلی خوب توصیفت کردن.”
“بهشون چی گفتی؟”
“بهشون گفتم دیشب این جا موندی. ولی صبح زود رفتی.”
“میتونی توصیفشون کنی؟”
“یکی مرد لاغریه با چشمهای تیره و اون یکی کمی چاقه.”
“مثل انگلیسیها حرف میزنن؟”
“آه، بله، فکر میکنم.”
یک تکه کاغذ برداشتم و سریع به زبان آلمانی نوشتم:
بلک استون. اسکادر از این خبر داشت، ولی نمیتونست تا پانزدهم ژوئن کاری بکنه. کارولیدس از نقشهاش مطمئن نیست و احتمالاً من نتونم کمک کنم. ولی اگه آقای تی فکر میکنه باید کمک کنم، سعی میکنم. بعد کنارههای کاغذ رو پاره کردم. شبیه یک تکه از نامهی خصوصی شد.
گفتم: “این رو بده بهشون. بگو تو اتاقم پیداش کردی.”
سه دقیقه بعد مردها با ماشین رفتن. صاحب مهمونخونه با هیجان زیاد برگشت.
گفت: “کاغذت باعث تعجشون شد. اونی که تیره بود رنگش پرید و اونی که چاق بود خیلی زشت شد. پول نوشیدنیشون رو دادن و رفتن.”
گفتم: “حالا میخوام برام کاری بکنی. دوچرخه رو بیار و برو پیش پلیس نیوتن-استوارد. دو تا مرد رو توصیف کن و دربارهی قتل لندن حرف بزن. میتونی چیزی از خودت در بیاری. میتونی بگی حرفهاشون رو شنیدی. یه مرد به اون یکی میگفت تازه از زندان آزاد شده و بگو همچنین اسم اسکادر رو شنیدی. هنوز تموم نشده. اون دو تا مرد فردا صبح برمیگردن و پلیس باید اینجا باشه تا دستگیرشون کنه.”
دوید دنبال دوچرخهاش و من به کارم روی یادداشتهای اسکادر ادامه دادم. ساعت ۶ بود که برگشت.
گفت: “مشکلی نیست. پلیس ساعت ۸ صبح میرسه.”
با هم غذا خوردیم و من مجبور شدم دوباره ماجرام رو براش تعریف کنم. وقتی غذا میخوریم از ماجراها یادداشت برداشت. اون شب نتونستم بخوابم. دفتر اسکاد رو تموم کردم و بعد تا صبح روی صندلی نشستم. داشتم به داستان وحشتناک اسکادر فکر میکردم.
ساعت ۸ صبح سه تا پلیس رسیدن مسافرخونه. صاحب مسافرخونه به دیدنشون رفت و گاراژ رو نشون داد. ماشینشون رو گذاشتن اونجا و بعد اومدن توی مسافرخونه.
۲۰ دقیقه بعد یه ماشین دیگه کمی با فاصله از مسافرخونه توقف کرد. داشتم از پنجرهای بالای در ورودی تماشا میکردم. ماشین روند زیر چند تا درخت و اونجا نگه داشت. دو تا مرد ازش پیاده شدن و به طرف مسافرخونه اومدن.
نقشهام نقشهی خوبی نبود. میخواستم پلیس مردها رو دستگیر کنه. اینطوری در امان میبودم. ولی حالا ایدهی بهتری داشتم. یادداشتی برای صاحب مسافرخونه نوشتم و گذاشتم توی اتاقم. بعد پنجره رو باز کردم و سریع افتادم توی باغچه. از روی چمنها دویدم و از امتداد یک مزرعه رفتم. چند دقیقه بعد به درختهایی رسیدم.
ماشین اونجا بود و سوارش شدم. روشنش کردم و با ماشین رفتم. باد صداهای خشمگین رو به گوشم رسوند. کمی بعد داشتم در امتداد جاده با سرعت ۸۰ کیلومتر در ساعت میرفتم.
متن انگلیسی فصل
Chapter three
The Innkeeper
All that day I travelled. The train stopped at Leeds station, where I bought some food and the morning newspapers. Another ticket-collector told me that I had to change trains at Dumfries.
I read the papers, but of course there was nothing in them about Scudder’s death. It was too early for that. Then I took out Scudder’s little book. It was full of numbers, but there were also a few strange names. The words “Hofgaard”, “Luneville”, “Avocado” and “Pavia” were written there. “Pavia” was there several times.
It was clearly some kind of code, and I am very interested in codes. I thought about this one. I could see that there were numbers in place of letters. But what did the names mean? I knew that some of them were towns. But what code was used for people’s names? There is usually a key word in codes like this, and I tried to guess it. “Hofgaard” was clearly not the key word, because it did not fit the rest of the code. I tried the other words too but none of them fitted.
I slept for an hour or two, and then the ticket-collector’s voice woke me up.
‘Be quick, sir. You have to change here.’
I looked out of the window. We were at Dumfries station. I got out and walked across to the Galloway train.
The train was quite full, and I had an interestng conversation with a farmer. He thought that I was a farmer too! We talked about animals and the price of milk and flour. People got out at different stations, but I continued. At five o’clock the train stopped at a small place and I liked the look of it. I cannot remember its name, but it was quiet. And it was long way from London.
I left the train and the railway man’s child took my ticket. It was a fine evening and I felt quite happy, I followed the road for about a kilometre and then took a path by a river. It was not long before I reached a small house. There was a woman at the door of the house and I spoke to her.
‘May I stay here tonight?’ I asked.
‘You’re welcome,’ she replied. ‘Please come in.’
Very soon she placed a fine meal in front of me, and I drank several glasses of thick, sweet milk.
When it grew dark, her husband came home. He was a big man with thick black hair. We talked for an hour or more, and smoked some of my tobacco. They did not ask me any questions. Perhaps they also thought that I was a farmer.
In the morning I enjoyed a large breakfast. But when I offered a pound to the woman, she refused to take it. It was a warm day, so she gave me a small can of milk to take with me. It was nine o’clock when I left the house.
I walked a few kilometres to the south because I wanted to return to the railway. But of course I could not go back to the same little station. The railway men and the child knew my face. I did not want them to remember me. So I went towards the next station and on my way there I formed a plan. The safest way was to return to Dumfries. If the police were searching for me, I was safer in a big town.
When I reached the station, I bought a ticket to Dumfries. I did not have long to wait until a train came in. I got in with an old man and his dog, and the man soon went to sleep. I borrowed his morning paper, which lay on the seat next to him. The story of the murder was on the first page in big letters: MURDER IN A LONDON FLAT.
The milkman, the paper said, waited for me for half an hour. Then he called the police. They arrived at my flat and found Scudder’s body. The milkman was arrested and taken to prison. I felt very sorry for the poor man.
The story continued on the back page. And the latest news was that the milkman was out of prison. The police were now looking for a man named Richard I Hannay! They believed that he was on his way by train to Scotland. I was happy that the milkman was free. He knew nothing about the murder, and he only got a pound for his trouble.
The train stopped at a station which I already knew. It was the place where I got out the night before. Three men were talking to the railway men and the child. I watched them. The child was showing them the road that I took.
The train started again. While it was moving out of the station, I covered my face with the newspaper. It travelled about a kilometre and it suddenly stopped again. We were not at a station. The train was near a bridge over a river. This was my chance, and I changed my plan. I opened the door and jumped out. But the old man’s dog tried to follow me. The old man woke up and ran to the door.
‘Help! Help!’ he cried.
I ran down to the river bank and hid in some long grass there. The ticket-collector and a number of other people were standing at the open door.
A lucky chance saved me. I could now see that the dog was tied to the man. Suddenly the dog jumped out of the train and pulled the old man out too. They fell down the bank, and everybody forgot me for a moment. They picked up the old man, and in the excitement the dog bit somebody. I took my chance and ran away through the long grass.
When I looked back, the excitement was over. People were climbing into the train again, and soon it began to move.
I walked along the river bank and thought about my problem. I was safe but I was also frightened. I do not mean that I was afraid of the police. I was thinking about Scudder’s enemies and their plans. I felt sure that they wanted to kill me. Perhaps they wanted to see me in prison. They were a real danger to me, and I felt very frightened. My troubles were not over yet.
I climbed up from the river and I reached the top of a hill. There were other hills around me, and I could see clearly for several miles. There was the railway station and one or two houses. A road ran from the station towards the east. Then I looked up into the blue sky, and my heart almost stopped beating. A small plane was flying towards me. And I knew that Scudder’s enemies were in that plane. The British police never used planes to look for people.
I hid behind a rock and watched. The plane flew up and down the river bank. It was so low that I could see a man inside. But I was sure that he did not see me. Then it climbed and turned. It flew over the river again and went back to the south. I decided to leave those hills. There was no place for me to hide. And I had no chance against a plane.
At six o’clock I reached the road. I followed it for a few kilometres. It was beginning to get dark when I came to a house standing alone next to a bridge.
A young man was on the bridge reading.
‘Good evening,’ he said. ‘It’s a fine evening, isn’t it?’
‘Yes, it is,’ I replied. ‘Is this house an inn?’
‘Yes, sir, and I’m the innkeeper. Would you like to stay here tonight?’
‘You’re a very young innkeeper, aren’t you?’
‘Well, my father died last year and left me this inn. I’m living here with my mother but I don’t like the work at all. I prefer to write stories, but what can I write about? I don’t meet many interesting people.’
I suddenly had the idea that this young man could help me. ‘I’ll tell you a story,’ I said, ‘and it’s true too. I need a friend. And I’ll tell you this story if you help me. I’ll give you permission to write it down, but don’t do anything before 15 June. That’s a very important date.’
Then I sat on the bridge and told him a story. He listened, and his eyes shone with excitement.
‘I’m a farmer from Rhodesia,’ I said, ‘and I came to Britain a few weeks ago. I travelled by ship from German West Africa. The Germans there thought that I was a spy. They followed me all the way to Britain. They’ve already killed my best friend, and now they’re trying to kill me. Have you read the newspaper today?’
‘Yes.’
‘Well then, you know about the murder of Franklin Scudder.’ The young man’s eyes opened wide.
‘He was my best friend, and he was killed in my own flat.’
I told him that Scudder was working for the Foreign Office before his death. And I explained that he told me some of the Germans’ secrets. It was quite a long story, and I made it very exciting. At the end I said, ‘You’re looking for adventure, aren’t you? Well, you’ve found it now. These German spies may come here, and I want to hide from them.’
He took my arm and pulled me towards the inn. ‘You’ll be safe here, sir,’ he said. ‘Tell me your adventures again, and I’ll write them down.’
‘All right. But I have some work to do first. Scudder gave me a long message in code. And I have to find out what it means.’ While we were going into the inn, I heard the plane again. It was flying low towards the bridge.
I had a quiet room at the back of the house. The innkeeper’s mother brought me my meals. This place suited me very well.
The next morning I took out Scudder’s notebook and began to work. The code was a difficult one, and I had to try many possible key words. By midday I knew where the spaces between the words were. I did not yet know the letters.
After dinner I tried again and worked hard until three o’clock. Then suddenly I had an idea. I was lying back in my chair when a woman’s name came into my head. It was Julia Czechenyi, one of Scudder’s worst enemies. Perhaps her name was the key word. I tried it quickly on the code and it was right!
“Julia” has five letters, and these letters were used in place of a, e, i, o and u. J is the tenth letter in English, and so he used the number ten to mean a. The letter e was the u of “Julia”, and u is the twenty-first letter. So Scudder wrote the number 21 for e.
The name “Czechenyi” gave me nine other numbers, and I could soon read Scudder’s notes. I sat in my room working quietly all afternoon. The facts in Scudder’s little book were terrible. By the time the woman brought my tea, I was a very nervous man. My face looked pale, and I did not want to eat anything.
‘Are you all right, sir?’ she asked. ‘You look ill.’
‘Oh, it’s nothing,’ I said. ‘Please put the things on the table.’
There was a sudden noise outside the inn, and the woman left my room. I heard a car stopping and then there were voices downstairs. A few minutes later the innkeeper ran into my room. ‘Two men have just arrived,’ he said, ‘and they’re looking for you. They described you very well.’
‘What did you tell them?’
‘I told them that you stayed here last night but left early this morning.’
‘Can you describe them?’
‘One is a thin man with dark eyes, and the other is rather fat.’
‘Do they talk like Englishmen?’
‘Oh, yes, I think so.’
I picked up a bit of paper and wrote quickly in German:
Black Stone. Scudder knew about this, but he could not act until 15 june. Karolides is unsure of his plans, and I probably cannot help. But I will try if Mr T thinks I should Then I tore the sides of the paper. It looked like part of a private letter.
‘Give this to them,’ I said. ‘Tell them that you found it in my room.’
Three minutes later the men drove away in the car. The innkeeper came back in great excitement.
‘Your paper gave them a surprise,’ he said. ‘The dark one turned pale, and the fat one looked very ugly. They paid for their drinks and left.’
‘Now I want you to do something for me,’ I said. ‘Get on your bicycle and go to the police at Newton-Stewart. Describe the two men and talk about the London murder. You can make something up. You can say that you heard a conversation between them. One man told the other that he was just out of prison. And say that you also heard Scudder’s name. It isn’t finished yet. Those two men will come back tomorrow morning, and the police have to be here to arrest them.’
He ran for his bicycle, and I continued my work on Scudder’s notes. It was six o’clock when he returned.
‘It’s all right,’ he said. ‘The police will be here at eight o’clock in the morning.’
We had a meal together, and I had to tell him my adventures again. He made notes about them during the meal. I could not sleep that night. I finished Scudder’s book and then sat up in my chair until morning. I was thinking about Scudder’s terrible story.
At eight o’clock three policemen arrived at the inn. The innkeeper met them and showed them the garage. They left their car there and then came into the inn.
Twenty minutes later another car stopped a little way from the inn. I was watching from a window above the front door. The car was driven under some trees and left there. Two men got out of it and walked towards the inn.
My plan was not a very good one. I wanted the police to arrest the men. Then I was safe. But now I had a better idea. I wrote a note to the innkeeper and left it in my room. Then I opened my window and dropped quietly into the garden. I ran across the grass and along the side of a field. A few minutes later I reached the trees.
The car was standing there, and I got in. I started it and drove away. The wind carried the sound of angry voices to my ears. But soon I was travelling along that road at 80 kilometres an hour.