سرفصل های مهم
ماجرا با آقای هری
توضیح مختصر
هانای تصمیم میگیره دبیر ارشد وزارت امور خارجه رو ببینه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهارم
ماجرا با آقای هری
صبح زیبایی بود، ولی من به هوای خوب یا مناظر اطرافم فکر نمیکردم. همهی فکرم در مورد اسکادر و یادداشتهاش بودن.
حالا میدونستم اسکادر در آپارتمان بهم دروغ گفته. دربارهی کارولیدس زیاد بهم گفته بود و بخشیش حقیقت داشت. ولی اسرار واقعاً مهمش رو بهم نگفته بود. شاید میترسید به کسی بگه. البته کارولیدس در خطر بود ولی خطر اروپا بزرگتر بود! این راز اصلی بود که اسکادر در دفتر کوچیکش نگه داشته بود.
کلمات “۳۹ گام” چندین بار در یادداشتهاش اومده بودن. یک جا نوشته بود: “۳۹ گام. شمردمشون. جزر و مد بلند ساعت ۱۰:۱۷ دقیقهی شب” معنیش چی بود؟ ۳۹ گام جایی در ساحل بود. کلمهی جزر و مد این رو ثابت میکرد. ولی چرا این گامها مهم بودن؟
یادداشتهای اسکادر میگفتن قطعاً جنگ میشه. هیچکس نمیتونست جلوش رو بگیره. آلمانیها سالها قبل در فوریهی ۱۹۱۲ نقشهشون رو آماده کرده بودن. نقشهی کشتن کارولیدس رو کشیده بودن و اینکه از مرگش به عنوان بهانهی جنگ استفاده کنن. نوشته بود: “آلمانیها دربارهی آرامش در اروپا حرف خواهند زد ولی آمادهی جنگن. یکباره بهمون حمله میکنن.”
اسکادر همچنین دربارهی سفر یک افسر فرانسوی به لندن نوشته بود. رئیس ارتش فرانسه بود و پانزدهم ژوئن میومد. افسر از نقشههای بریتانیا اطلاعات کسب میکنه و بعد برمیگرده فرانسه. اسکادر اضافه کرده بود که بلک استون- گروه جاسوسهای آلمانی- هم همون روز در لندن خواهند بود. و امیدوار هستن اونها هم چیزی از نقشهها بفهمن و برای آلمان بفرستن. وقتی اسکادر مُرد، سعی میکرد جلوی اونها رو بگیره.
از یک روستای زیبای گالوی گذشتم. ناحیهی زیبایی از اسکاتلند بود. ولی نمیتونستم از آرامشی که اطرافم بود لذت ببرم. باید از دست دشمنانم فرار میکردم و نمیذاشتم من رو بکشن. باید راهی برای ادامه کار اسکادر پیدا میکردم. ولی قرار بود خیلی سخت باشه. پلیس و بلک ستون دنبالم بودن و من هیچ دوستی در اسکاتلند نداشتم.
ظهر به روستای بزرگی رسیدم. خیلی گرسنه بودم و تصمیم گرفتم اونجا توقف کنم. بعد پلیسی دیدم. بیرون دفتر پست ایستاده بود و تلگرافی میخوند.
وقتی ماشینم رو دید دستش رو بلند کرد. همون لحظه دوید وسط خیابون.
داد زد: “ایست! ایست!”
یکمرتبه فهمیدم تلگراف در مورد منه. بعد از گفتگوشون در مسافرخونه شاید پلیس داستان جاسوسها رو قبول کرده بود. احتمالاً جاسوسها من و ماشین رو توصیف کرده بودن و بعد پلیس تلگرافهایی به افسران تمام روستاها فرستاده بود.
توقف نکردم. پلیس دستش رو دراز کرد و کنار ماشین دوید. بازوم رو از پنجرهی باز گرفت. محکم زدمش و به پشت افتاد توی خیابون. دوباره روندم تو ییلاقات.
از چند تا تپه بالا و پایین رفتم. خسته و گرسنه بودم. دنبال یه مسافرخونهی خلوت میگشتم که بتونم استراحت کنم. ولی یکمرتبه صدایی از بالای سرم اومد و بالا رو نگاه کردم. هواپیما چند کیلومتر دورتر به طرف من پرواز میکرد. با سرعت زیاد از تپهای از بین درختها پایین اومدم. یه ماشین از یه جادهی فرعی اومد بیرون و نتونستم توقف کنم. فرمون رو محکم به راست چرخوندم و چشمهام رو بستم.
ماشینم رفت وسط درختها و شروع به افتادن کرد. ۱۵ متر پایینتر رودخانهای دیدم. از ماشین پریدم بیرون و افتادم روی چمنها. وقتی ماشین چندین بار چرخید صدای وحشتناکی میاومد. بعد مثل تلی از فلز کهنه افتاد لب رودخونه.
یه نفر دستم رو گرفت و من رو از روی چمنها بلند کرد. صدای مهربونی گفت: “آسیب دیدی؟”
یک مرد جوان قدبلند اونجا ایستاده بود. گفت: “خیلی متأسفم. ماشینت رو دیدم، ولی هیچکدوم نتونستیم به موقع توقف کنیم. امیدوارم حالت خوب باشه. ولی رنگت خیلی پریده.”
از این تصادف تقریباً راضی بودم. پلیس دنبال ماشین بود بنابراین نمیتونستم باهاش جای دور برم.
گفتم: “من اونی هستم که بد رانندگی کرد، آقا. با سرعت زیاد تو این جادهی باریک میرفتم. خوب، حالا دیگه نمیتونم با اون ماشین برونم. این پایان تعطیلات اسکاتلندی من هست ولی حداقل نمردم.”
دوباره گفت: “خیلی متأسفم.” به ساعتش نگاه کرد و ادامه داد. “وقتشه بریم خونهی من. میتونی لباسهات رو عوض کنی و چیزی بخوری. چمدونت کجاست؟ اون پایین توی ماشینه؟”
“نه، همهی وسایلم تو مسافرخونهای ۶۰ کیلومتر دورتر هست.” دربارهی خودم چی میتونستم بگم؟ نمیخواستم بگم اهل رودزیا هستم. اسمم توی همهی روزنامهها بود. پلیس میدونست اهل رودزیا هستم. بنابراین تصمیم گرفتم استرالیایی باشم. چیزهای زیادی دربارهی استرالیا میدونستم. اینطوری نمیتونست بفهمه کیم.
ادامه دادم: “استرالیایی هستم و هیچ وقت لباس زیادی همراهم برنمیدارم.”
داد زد: “استرالیایی. خوب، من خوش شانسترین مرد اسکاتلند هستم! پس البته مخالف حفاظت هستی.”
سریع جواب دادم: “هستم.” ولی نمیدونستم منظورش چیه.
“خوبه. جابجایی آزاد کالا بهترین چیز برای بریتانیاست. خوب، حالا امشب میتونی بهم کمک کنی.” دستم رو گرفت و من رو به طرف ماشینش کشید.
چند دقیقه بعد رسیدیم خونهاش. سه، چهار تا از کت و شلوارهاش رو در آورد و گذاشت روی تخت. یه کت و شلوار سرمهای انتخاب کردم و پوشیدم. همچنین یکی از پیراهنهاش رو قرض گرفتم. بعد من رو برد آشپزخونه. کمی غذا روی میز بود. گفت: “اگه عجله نکنی، دیر میکنیم. حالا چیزی بخور و کمی غذا هم بذار توی جیبت. وقتی امشب برگشتیم یه غذای خوب میخوریم. باید تا ساعت هفت برسیم براتلبورن.”
یه فنجون قهوه و کمی گوشت سرد خوردم. مرد جوان کنار آتیش ایستاد و حرف زد.
“درست به موقع رسیدی، آقای ببخشید. اسمت رو بهم نگفتی.”
گفتم: “تویسدون.”
“آه، تویسدون. خب، تو دردسر افتادم، آقای تویسدون و میخوام کمکم کنی. امشب جلسهای در براتلبورن هست و باید یک سخنرانی سیاسی انجام بدم. نمایندهی پارلمانها برای این بخش از گالوی هستم و برتلبورن شهر اصلی منه. خوب، همه چیز رو برای جلسه آماده کرده بودم و کرامپلتون- میدونی، آخرین نخست وزیر - قرار بود سخنرانی اصلی رو انجام بده. ولی امروز بعد از ظهر تلگرافی ازش دریافت کردم. خیلی بیماره و نمیتونه بیاد. معنیش اینه که باید خودم سخنرانی بکنم.”
گفتم: “خب، اگه میخوای مردم بهت رأی بدن، باید قادر باشی سخنرانی کنی.”
“آه، من میتونم یک سخنرانی کوتاه بکنم، ولی ۱۰ دقیقه برای من خیلی طولانیه. حالا مرد خوبی باش، تویسدون، و کمکم کن. میتونی به نشست درباره جابجایی آزاد کالا و استرالیا بگی.”
چیزی در این باره نمیدونستم، ولی من هم نیاز به کمک داشتم. شاید این فرصتی بود.
گفتم: “باشه. من سخنران خیلی خوبی نیستم، ولی با دوستهات دربارهی استرالیا حرف میزنم.”
بعد از خونه خارج شدیم و به طرف برتلبورن حرکت کردیم. سر راه مرد جوان چند تا چیز از خودش بهم گفت و یکی از این حقایق خیلی جالب بود. پدر و مادرش مرده بودن. بنابراین معمولاً با عموش زندگی میکرد که دبیر ارشد وزارت امور خارجه بود. این خبر هیجانآوری بود چون دبیر ارشد مرد مهمی بود. میخواستم ببینمش. امیدوار بودم این مرد جوان بتونه کاری برام بکنه.
از شهر کوچکی رد شدیم که دو تا افسر پلیس ماشین رو نگه داشتن. رو صورتمون نور انداختن و من خیلی نگران شدم. میترسیدم دستگیرم کنن.
یکی از افسرها گفت: “متأسفم، جناب هنری. دنبال یه ماشین دزدی میگردیم.”
“آه، مشکلی نیست.” جناب هنری خندید. گفت: “ماشین من به قدری قدیمیه که کسی نخواد بدزده” و روندیم و رفتیم.
پنج دقیقه به هفت بود که رسیدیم براتلبورن. جناب هنری ماشین رو بیرون سالن شهر نگه داشت و رفتیم داخل. حدوداً ۵۰۰ نفر در سالن بودن. مردی بلند شد و سخنرانی کوتاهی کرد. توضیح داد که آقای کرامپلتون بیماره و نتونسته بیاد. ادامه داد: “ولی امشب در براتلبورن خیلی خوششانسیم. یک سخنران مشهور از استرالیا اینجاست. گرچه اول باید به مردی که میخواد رأی زیادی در براتلبورن به دست بیاره، گوش بدیم.”
بعد جناب هنری سخنرانیش رو شروع کرد. حدوداً ۵۰ صفحه یادداشت تو دستش داشت و شروع به خوندنشون کرد. سخنرانی وحشتناکی بود و براش خیلی ناراحت شدم. گاهی از ورقها بالا رو نگاه میکرد و بعد جایی که مونده بود رو گم میکرد. یکی دو بار کاملاً فراموش کرد کجاست. چند تا جمله از یک کتاب به خاطر آورد و با افتخار مثل یه بچه مدرسهای تکرارشون کرد. ایدههاش هم کاملاً اشتباه بودن. گفت دولت داره اشتباهات وحشتناکی انجام میده. هیچ خطری از طرف آلمان نیست. من تقریباً با صدای بلند خندیدم.
گفت: “به هیچ عنوان هیچ خطری از طرف آلمان نیست. دولت تصور کرده. آلمانیها فقط میخوان دوست باشن و ما هم نیاز به ارتش بزرگ نداریم. پول رو با ارتش و کشتیهای جنگی دور میریزیم.”
به دفتر کوچيک مشکی اسکادر فکر کردم. نقشههای آلمانیها آماده بود. به دوست بودن علاقهای نداشتن.
بعد از جناب هنری حرف زدم و دربارهی استرالیا صحبت کردم. سیاستها و نقشههای کشور و کار دولت رو اونجا توصیف کردم. مردم خیلی مؤدبانه گوش دادن و گاهی موافقتشون رو نشون دادن. ولی جابجایی آزادانه کالاها رو به کل فراموش کردم!
در پایان نشست از سخنرانان تشکر شد. جناب هنری و من دوباره سوار ماشین شدیم و از براتلبورن خارج شدیم.
گفت: “سخنرانی خوبی بود، تویسدون و ازش لذت بردن. حالا میریم خونهی و میتونیم غذای خوبی بخوریم. میخوام امشب خونهی من بمونی.”
اون شب بعد از شام کنار آتیش نشستیم و حرف زدیم.
گفتم: “گوش کن، جناب هنری. میخوام چیزی بهت بگم و خیلی مهمه. تو مرد خوبی هستی بنابراین چیزی ازت پنهان نمیکنم. تو خیلی اشتباه میکنی.”
خیلی تعجب کرد. “منظورت در سخنرانی بود؟ پرسید. منظورت خطر از طرف آلمانه؟ فکر میکنی بهمون حمله میکنن؟”
گفتم: “احتمالاً ماه آینده بهمون حمله کنن. حالا به این داستان گوش بده. چند روز قبل یک جاسوس آلمانی یکی از دوستای من رو در لندن کشت . “
نور آتیش اتاق جناب هنری رو به یاد میارم. در یک صندلی بزرگ دراز کشیدم و همه چیز رو بهش گفتم. تمام یادداشتهای اسکادر رو تکرار کردم و حتی ۳۹ گام رو به خاطر آوردم و جزر و مد رو. ماجراهام رو با شیر فروش و پلیس در مسافرخونه توضیح دادم.
بعد گفتم: “پلیس سعی میکنه من رو به خاطر قتل دستگیر کنه. ولی میتونم ثابت کنم من اسکادر رو نکشتم. واقعیت اینه که من از این جاسوسهای آلمانی میترسم. اونها خیلی باهوشتر از پلیس هستن. اگه پلیس من رو دستگیر کنه، حادثهای پیش میاد. و چاقو میره توی قلبم مثل اسکادر.”
جناب هنری داشت متفکرانه بهم نگاه میکرد. “مرد نگرانی هستی، آقای هانای؟” پرسید.
با کلمات جوابش رو ندادم. یک چاقوی بزرگ از روی دیوار برداشتم. چاقو رو انداختم توی هوا و با دهنم گرفتمش.
گفتم: “سالها قبل در رودزیا یاد گرفتم این کار رو بکنم. ولی یک مرد مضطرب نمیتونست این کار رو بکنه.”
لبخند زد. “باشه، هانای. نیاز نبود اثبات کنی. زیاد دربارهی سیاست نمیدونم، ولی مرد صادق و درستکاری رو میشناسم. حرفایی که زدی رو باور میکنم. بگو برای کمک به تو چیکار میتونم بکنم.”
“خوب، عموت در وزارت امور خارجه دبیر ارشده و احتمالاً قادر خواهد بود کاری بکنه. میخوام براش نامه بنویسی. ازش بپرس میتونم قبل از ۱۵ ژوئن ببینمش.”
“چه اسمی بگم؟”
“تویسدون. فراموش کردن اسم هانای امنتره.”
جناب هری سر میز نشست و این نامه رو نوشت.
عموی عزیز
آدرست رو به مردی به اسم تویسدون میدم که میخواد تو رو ببینه. امیدواره قبل از ۱۵ ژوئن تو رو ببینه. باهاش مهربون باش، لطفاً، و داستانش رو باور کن.
وقتی میاد کلمات “بلک استون” رو میگه. و چند خط از “آنی لاری” رو میخونه.
جناب هری گفت: “خوب، به نظر خوب میرسه. اسم عموی من جناب والتر بولیوانت هست و خونهاش نزدیک آرتینسول هست، روی رودخانه کنت. حالا موضوع بعدی چیه؟”
“میتونی یک کت و شلوار قدیمی بهم بدی؟گفتم. و یک نقشه از گالوی نشونم بده. اگه پلیس بیاد اینجا دنبالم بگرده، میتونی ماشین رو نشونشون بدی. ولی چیزی بهشون نگو.”
“و اگه جاسوسها اومدن به اونها چی بگم؟”
“بگو رفتم لندن.”
جناب هری لباس و یک نقشه از گالوی آورد. به نقشه نگاه کردم و راهآهن جنوب رو پیدا کردم.
جناب هری گفت: “اونجا خالیترین بخش کشوره” و منطقهای که زیاد دور نبود رو نشونم داد. “از این خیابون بالا برو و بعد بپیچ به سمت راست. قبل از صبحانه به تپهها میرسی. اون بالا کاملاً در امان خواهی بود ولی باید دوازدهم و سیزدهم ژوئن سفر کنی جنوب.”
یه دوچرخهی کهنه داد بهم و ساعت ۲ صبح خونهاش رو ترک کردم. ساعت ۵ آفتاب طلوع کرد و من حدوداً ۳۰ کیلومتر دورتر بودم. تپههای سبز اطرافم از هر طرف بلند شدن.
متن انگلیسی فصل
Chapter four
The Adventure with Sir Harry
It was a beautiful morning, but I was not thinking about the fine weather or the views around me. My thoughts were all of Scudder and his notes.
I knew now that Scudder lied to me in my flat. He told me a lot about Karolides, and part of it was true. But he did not tell me his really important secrets. Perhaps he was afraid to tell anyone.
Of course Karolides was in danger, but the danger to Europe itself was greater! That was the real secret which Scudder kept in his little book.
The words “thirty-nine steps” were there several times in his notes. In one place he wrote: “Thirty-nine steps.
I counted them. High tide 10/17 p m “ What did it mean? The “thirty-nine steps” were somewhere on the coast. the word “tide” proved that. But why were these steps important?
Scudder’s notes said that there was definitely going to be a war. Nobody could stop it. The Germans had their plans ready years before, in February 1912. They planned to kill Karolides and to use his death as the excuse for war. “
The Germans will talk about calm in Europe,” he wrote, “but they’re ready for war. They’re going to attack us suddenly.”
Scudder also wrote about the visit of a French officer to London. He was the head of the French army and was coming on 15 June. “This officer will learn about the British plans and will then return to France.”
Scudder added that the Black Stone, the group of German spies, were also going to be in London on that same day. They hoped to learn about the plans too and to send them to Germany. When he died, Scudder was trying to stop them.
I drove on through the pretty villages of Galloway. It was a beautiful part of Scotland. But I could not enjoy the calm that was all around me. I had to get away from my enemies and stop them killing me.
I had to find a way to continue Scudder’s work. But it was going to be very difficult. The police and the “Black Stone” were after me, and I had no friends in Scotland.
At midday I came to a large village. I was very hungry and I decided to stop there. Then I saw a policeman. He was standing outside the Post Office, reading a telegram.
When he saw my car, he lifted his hand. At the same time he ran into the middle of the road.
‘Stop! Stop’ he shouted.
I suddenly knew that the telegram was about me. After their conversation at the inn, perhaps the police accepted the spies’ story. The spies probably described me and the car, and the police then sent telegrams to officers in all the villages.
I did not stop. The policeman put out his hand and ran along at the side of the car. He caught my arm through the window, which was open. I hit him very hard and he fell back into the road. I drove into the country again.
I drove up and down several hills. I was tired and hungry. I began to look for a quiet inn where I could rest. But suddenly there was a noise above me and I looked up. The plane was a few kilometres away, flying towards me. I drove fast down a hill between the trees.
A car drove out from a side road, and I could not stop. I pulled the wheel hard to the right and shut my eyes.
My car ran through the trees and started to fall. I saw a river 15 metres below me. I jumped out of the car and fell into the grass. There was a terrible noise as the car turned over several times.
Then it lay like a pile of old metal on the river bank.
Someone took my hand and pulled me out of the grass. A kind voice said, ‘Are you hurt?’
A tall young man was standing there. ‘I’m very sorry about this,’ he said. ‘I saw your car, but neither of us could stop in time. I hope that you’re all right. But you look quite pale.’
I was rather pleased about the accident. The police were looking for that car, so I could not travel far in it now.
‘I was the one who was driving badly, sir,’ I said. ‘I was going too fast on these narrow roads. Well, I can’t drive that car again. This is the end of my Scottish holiday, but at least I’m not dead.’
‘I’m very sorry,’ he said again. He looked at his watch and continued. ‘There’s time to go to my house. You can change your clothes and have something to eat there. Where’s your case? Is it down there in the car?’
‘No All my things are at an inn 60 kilometres away.’ What could I tell him about myself?
I did not want to say that I was Rhodesian. My name was in all the newspapers. The police knew that I was from Rhodesia. So I decided to be an Australian. I knew a lot about Australia. Then he could not discover who I was.
‘I’m Australian,’ I continued, ‘and I never carry a lot of clothes with me.’
‘An Australian,’ he cried. ‘Well, I’m the luckiest man in Scotland! You are against Protection, of course.’
‘I am,’ I answered quickly. But I had no idea what he meant.
‘That’s fine. The free movement of goods is the best thing for Britain. Well now, you’ll be able to help me this evening.’ He took my arm and pulled me towards his car.
A few minutes later we reached the house. He took out three or four of his suits and put them on the bed. I chose a dark blue suit and put it on. I also borrowed one of his shirts. Then he took me to the kitchen.
There was some food on the table. ‘If we don’t hurry, we’ll be late,’ he said. ‘Eat something now and take some food in your pocket.
When we get back tonight, we’ll have a good meal. We have to be in Brattleburn by seven o’clock.’
I had a cup of coffee and some cold meat. The young man stood by the fire and talked.
‘You’ve come just at the right time, Mr. Oh, excuse me. You haven’t told me your name.’
‘Twisdon,’ I said.
‘Ah, Twisdon. Well, I’m in trouble, Mr Twisdon, and I’d like you to help me. There’s a meeting tonight at Brattleburn, and I have to make a political speech. I’m standing for Parliament for this part of Galloway, and Brattleburn is my chief town.
Well, I had everything ready for the meeting, and Crumpleton - you know, the last Prime Minister - was going to make the main speech.
But I had a telegram from him this afternoon. He’s very ill and he can’t come. That means that I have to make the speech myself.’
‘Well, if you want people to vote for you,’ I said, ‘you should be able to make a speech.’
‘Oh, I can make a short speech all right, but ten minutes is quite long enough for me. Now be a good man, Twisdon, and help me. You can tell the meeting all about the free movement of goods and Australia.’
I did not know anything about this, but I needed help too. Perhaps this was a chance.
‘All right,’ I said. ‘I’m not a very good speaker but I’ll talk to your friends about Australia.’
We left the house then and drove towards Brattleburn. On the way the young man told me a few things about himself, and one of these facts was very interesting. His father and mother were dead.
So he usually lived with his uncle, who was the Chief Secretary at the Foreign Office. This was exciting news because the Chief Secretary was an important man. I wanted to meet him.
I hoped that this young man could do something for me.
We drove through a little town where two police officers stopped the car. They shone lights on our faces, and I felt very nervous. I was afraid that they were going to arrest me.
‘I’m sorry, Sir Harry,’ one of the officers said. ‘We’re looking for a stolen car.’
‘Oh, that’s all right.’ Sir Harry laughed. ‘My car is too old for anyone to steal,’ he said, and we drove on.
It was five minutes to seven when we reached Brattleburn. Sir Harry stopped the car outside the town hall, and we went in. There were about 500 people in the hall. A man stood up and made a short speech.
He explained that Mr Crumpleton was ill and could not come. ‘But we’re very lucky in Brattleburn this evening,’ he continued.
‘A famous speaker from Australia is here. First, though, we shall listen to the man who is going to receive every vote in Brattleburn.’
Sir Harry then began his speech. He had about 50 pages of notes in his hand and he started to read them.
It was a terrible speech, and I felt very sorry for him. Sometimes he looked up from the papers, and then he lost his place. Once or twice he completely forgot where he was.
He remembered a few sentences from a book and he repeated them proudly like a schoolboy. His ideas were quite wrong too. He said that the Government was making terrible mistakes. there was no danger from Germany. I almost laughed out loud.
‘There’s no danger from Germany at all,’ he said. ‘The Government has imagined it. The Germans just want to be friends, and so we don’t need a big army. We’re throwing away money on arms and warships.’
I thought about Scudder’s little black book. The Germans’ plans were ready. They were not interested in being friendly.
I spoke after Sir Harry and talked about Australia. I described the country’s politics and its plans and the work of the Government there. People listened very politely and sometimes showed their agreement. But I forgot all about the free movement of goods!
The speakers were thanked at the end of the meeting. Sir Harry and I got into the car again and drove out of Brattleburn.
‘That was a fine speech, Twisdon,’ he said, ‘and they enjoyed it. Now we’ll go home and you can have a good meal. I want you to stay at my house tonight.’
After dinner that night we sat by the fire and talked.
‘Listen, Sir Harry,’ I said. ‘I want to tell you something and it’s very important. You’re a good man, so I won’t hide anything from you. You’re quite wrong.’
He looked very surprised. ‘You mean, in my speech?’ he asked. ‘Do you mean about the danger from Germany? Do you think they’ll attack us?’
‘They will probably attack us next month,’ I said. ‘Now listen to this story. A few days ago a German spy killed a friend of mine in London.’
I remember the light from the fire in Sir Harry’s room. I lay back in a big chair and told him everything. I repeated all Scudder’s notes and I even remembered about the thirty-nine steps and the tide. I described my adventures with the milkman and the police at the inn.
Then I said, ‘The police are trying to arrest me for the murder. But I can prove that I didn’t kill Scudder. The fact is that I’m afraid of these German spies. They’re much cleverer than the police. If the police arrest me, there will be an accident. And I’ll get a knife in my heart, like Scudder.’
Sir Harry was looking at me thoughtfully. ‘Are you a nervous man, Mr Hannay?’ he asked.
I did not answer him in words. I took down a heavy knife from the wall. I threw the knife up in the air and caught it in my mouth.
‘I learned to do that many years ago in Rhodesia,’ I said. ‘But a nervous man couldn’t do it.’
He smiled. ‘All right, Hannay. You needn’t prove it. I don’t know much about politics but I know an honest man. I believe what you’ve said. Tell me what I can do to help you.’
‘Well, your uncle is the Chief Secretary at the Foreign Office and he’ll be able to do something. I want you to write a letter to him. Ask him if I can meet him before 15 June.’
‘What name shall I say?’
‘Twisdon. It’s safer to forget the name Hannay.’
Sir Harry sat down at a table and wrote this letter.
Dear Uncle,
I have given your address to a man named Twisdon who wants to meet you. He hopes to see you before 15 June. Be kind to him, please, and believe his story.
When he comes, he’ll say the words “Black Stone”. And he’ll sing a few lines of “Annie Laurie”.
‘Well, that looks all right,’ Sir Harry said. ‘My uncle’s name is Sir Walter Bullivant, and his house is near Artinswell on the River Kennet. Now, what’s the next thing?’
‘Can you give me an old suit of clothes?’ I said. ‘And show me a map of Galloway. If the police come here to look for me, you can show them the car. But don’t tell them anything.’
‘And if the spies come, what shall I say to them?’
‘Say that I’ve gone to London.’
Sir Harry brought the clothes and a map of Galloway. I looked at the map and found the railway to the south.
‘That’s the emptiest part of the country,’ Sir Harry said, showing me an area not far away. ‘Go up the road here and then turn to the right. You will be in the hills before breakfast. You’ll be quite safe up there but you’ll have to travel south on 12 or 13 June.’
He gave me an old bicycle and at two o’clock in the morning I left his house. At five o’clock the sun came up and I was about 30 kilometres away. Green hills rose around me on every side.