سرفصل های مهم
مردی با چشمهای عجیب
توضیح مختصر
هانای بدترین دشمن اسکادر رو میبینه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ششم
مردی با چشمهای عجیب
شب سردی بود و خیلی گرسنه بودم. کتم دست ترنبل بود و ساعتم و دفترچهی اسکادر تو یکی از جیبهای کتم بود. پولم توی جیب شلوارم بود. روی چمنهای بلند دراز کشیدم، ولی نتونستم بخوابم. به آدمهایی که بهم کمک کرده بودن فکر کردم. و به این نتیجه رسیدم که مرد خیلی خوششانسی هستم.
غذا مشکل اصلیم بود. چشمهام رو بستم و تکههای بزرگ گوشت رو روی بشقاب سفید دیدم. همهی آخرین غذاهام رو در لندن به خاطر آوردم. اونجا اغلب بعد از شام نمیخواستم میوه بخورم! حالا یه سیب رویا شده بود.
طرفهای صبح کمی خوابیدم ولی دوباره حدود ساعت ۶ بیدار شدم. بلند شدم نشستم و به پایین تپه نگاه کردم. بعد دوباره با تعجب زیاد دراز کشیدم. مردها علفهای بلند پایین رو میگشتن و زیاد دور نبودن.
چند متر دور شدم و پشت یه سنگ قایم شدم. بعد رفتم بالا پشت یه سنگی بالای تپه. وقتی رسیدم بالا دوباره نگاه کردم. دشمنانم خیلی پایینتر بودن. از بالای تپه دویدم سمت دیگه. هیچکس نمیتونست من رو اینجا ببینه بنابراین نیم کیلومتر دویدم. بعد دوباره رفتم بالا و پایین رو نگاه کردم. دشمنانم من رو دیدن و به طرفم حرکت کردن. دوباره از بالای تپه دویدم و برگشتم به مخفیگاه اولم. حالا دشمنانم از مسیر اشتباهی میرفتن و من احساس در امان بودن کردم.
بهترین نقشهام این بود که برم شمال و مسیر خوبی انتخاب کنم. کمی بعد رودخانهای بین من و دشمنانم بود. ولی وقتی متوجه اشتباهشون شدن سریع برگشتن. یکمرتبه بالای تپه دیدمشون و شروع به فریاد کشیدن به طرف من کردن. همون موقع دیدم که دشمنان واقعیم نیستن. دو نفر از اونها پلیس بودن.
فکر کردم: “جوپلی من رو گزارش داده و حالا دنبال قاتل میگردن.”
دو تا مرد دویدن پایین و شروع به بالا اومدن از تپه کردن. پلیسها از روی تپه دویدن به سمت شمال. حالا ترسیده بودم، چون این مردها ییلاقات رو خوب میشناختن. پاهام قوی بودن ولی بهترین مسیرها رو نمیشناختم.
از بالای تپهای که بودم دویدم پایین به طرف یک رودخانهی متفاوت. جادهای کنار رودخانه بود دروازهای کنار این جاده بود. از دروازه پریدم و دویدم توی مزرعه. مسیر از وسط درختهایی میگذشت. وسط درختها ایستادم و پشت سرم رو نگاه کردم. پلیس نیم کیلومتر پشت سرم بود.
جایی که درختها به پایان میرسیدن، دیوار کوتاهی بود که ازش بالا رفتم. دیدم در یک مزرعه هستم. خونهی مزرعهای حدوداً ۳۰ متر دورتر بود.
یک ساختمان شیشهای کنار خونه بود و داخلش یک پیرمرد سر میزی نشسته بود. وقتی به طرف ساختمان میرفتم، بهم نگاه کرد. اتاق پر از کتاب و محفظههایی بود که حاوی تکه سنگهای قدیمی و گلدانهای شکسته بودن. چند تا جعبهی شیشهای پر از پول قدیمی دیدم. کتابها و کاغذها روی میز پیرمرد رو پر کرده بودن.
مرد مهربونی به نظر میرسید، با صورت گرد و موی زیادی نداشت. وقتی وارد شدم، تکون نخورد یا حرف نزد. نمیتونستم یک کلمه بگم. بهش نگاه کردم و چشمهاش رو دیدم. کوچیک بودن و شفاف و خیلی باهوش. پوست سرش صاف بود و مثل بطری شیشهای میدرخشیدن.
بعد به آرومی گفت: “عجله داری، دوست من.”
چشمهاش به دنبال چشمهای من به اون طرف حیاط مزرعه و مراتع نگاه کرد. چند نفر داشتن از دروازه توی جاده بالا میاومدن.
گفت: “آه، پلیسن و تو داری از دستشون فرار میکنی. خوب، میتونیم بعداً در این باره حرف بزنیم. نمیخوام پلیس بیاد اینجا. اگه بری تو اتاق کنار، دو تا در میبینی. از در سمت چپ برو، در رو پشت سرت ببند. اونجا در امان خواهی بود.”
بعد خودکاری برداشت و به کارش ادامه داد.
کاری که گفته بود رو انجام دادم. رفتم تو اتاق بغل و از در سمت چپ رفتم تو. داخل خیلی تاریک بود. فقط یک پنجره داشت که بالای دیوار بود. تو این اتاق از دست پلیس در امان بودم، ولی خیلی خوشحال نبودم. همه چیز خیلی ساده به نظر میرسید با خودم شروع به فکر کردم. “چرا پیرمرد بهم کمک کرد؟ من رو نمیشناسه و هیچ سؤالی از من نپرسید.”
وقتی منتظر بودم، دوباره به غذا فکر کردم. برای صبحانه نقشههایی ریختم و خیلی هیجانآور بود. تخممرغ میخواستم. پیرمرد نمیتونست امتناع کنه و بهم تخممرغ نده. آماده بودم سه تا تخممرغ بخورم. داشتم به این غذا فکر میکردم که در باز شد. مردی که بیرون ایستاده بود بهم علامت داد. پشت سرش رفتم اتاق آقای پیر.
“پلیس رفته؟”پرسیدم.
“بله. ازم پرسیدن اینجایی یا نه. ولی چیز مهمی بهشون نگفتم. امروز صبح خوششانسی برای تو هست، آقای هانای.”
آروم حرف میزد و با صدای یک مرد جوان. تمام مدت تماشاش میکردم. چشمهاش رو میبست، ولی فقط نیمه بسته بودن، مثل چشمهای پرنده. یکمرتبه حرفهای اسکادر رو به خاطر آوردم. “اگه چشمهاش رو ببینی، هرگز فراموششون نمیکنی، هانای.” این مرد بدترین دشمن اسکادر بود؟ و حالا تو خونه دشمن بودم؟ وقتش بود بکشمش؟ نقشهام رو حدس زد و لبخند زد. بعد چشمهاش به طرف در پشت سرم حرکت کردن. برگشتم. دو تا مرد درشت اونجا ایستاده بودن و ازش حفاظت میکردن.
اسمم رو میدونست، ولی قیافهام رو نمیشناخت. و این تنها فرصتم بود.
“درباره چی حرف میزنید؟پرسیدم. اسم من ریچارد هانای نیست. اینسلی هست.”
“واقعاً؟ ولی البته اسمهای دیگهای هم داری. سر اسم دعوا نمیکنیم.” به لبخند زدن بهم ادامه داد.
سریعاً نقشهای به ذهنم رسید. هیچ کتی نداشتم و لباسهام خیلی کثیف بودن. بنابراین شروع به گفتن داستانی براش کردم.
“چرا من رو از دست پلیس نجات دادی؟پرسیدم. نمیخواستم اون پول رو بدزدم. تو دردسر زیادی افتادم. تو میتونی پول رو برداری.” و چهار پوند از جیبم در آوردم و انداختم روی میز پیرمرد.
گفتم: “بگیرشون بذار من برم.”
“نه، آقای هانای نمیذارم بری. تو زیادی میدونی. خوب نقش بازی میکنی، ولی نه به اندازهی کافی خوب.”
نمیتونستم بگم از من مطمئن هست یا نه.
گفتم: “نقش بازی نمیکنم. چرا حرفم رو باور نمیکنی؟ پول رو دزدیم چون گرسنه بودم. دو تا مرد بعد از تصادف از ماشین بیرون اومدن و رفتن. از لب رودخونه پایین رفتم و پول رو کف ماشین پیدا کردم. پلیس دنبال من میگرده و من خیلی خستهام.”
پیرمرد به وضوح حالا مطمئن نبود.
گفت: “ماجراهات رو برام تعریف کن. از دیروز بهم بگو.”
“نمیتونم. واقعاً گرسنهام. اول بهم غذا بده و بعد من همه چیز رو بهت میگم.”
به یکی از مردها اشاره کرد و اون برام کمی گوشت سرد و یه لیوان شیر آورد. یکمرتبه وقتی داشتم میخوردم، پیرمرد به آلمانی باهام حرف زد. بالا رو نگاه نکردم یا جوابش رو ندادم.
وقتی خوردن رو تموم کردم، دوباره داستانم رو شروع کردم. داشتم از لیث به دیدن برادرم در ویگتاون میرفتم. با قطار سفر نمیکردم چون پول زیادی نداشتم. سر راهم یک تصادف دیدم. ماشینی از جاده خارج شد. قبل از اینکه ماشین بیفته مردی از ماشین بیرون پرید. بعد یه مرد دیگه اومد. چند لحظهای حرف زدن و بعد با هم رفتن. من رفتم پایین پیش ماشین. ماشین کاملاً داغون شده بود چهار پوند کف ماشین پیدا کردم. پول رو گذاشتم توی جیبم و فرار کردم.
رفتم به مغازهای در نزدیکترین روستا و سعی کردم کمی غذا بخرم. یک پوند به مغازهدار دادم. مغازهدار از قیافهام خوشش نیومد و به پلیس زنگ زد. من در رفتم، ولی پلیس کتم رو پاره کرد.
داد زدم: “خوب، میتونن پول رو پس بگیرن. یه مرد فقیر شانس زیادی نداره.”
پیرمرد گفت: “داستان خوبیه، هانای. ولی باور نمیکنم.” بعد به صندلیش تکیه داد و شروع به بازی با گوش راستش کرد.
داد زدم: “حقیقت داره. اسم من اینسلیه، نه هانای. اون پلیسها من رو میشناسن و اسمم رو از بالای تپه داد میزدن.”
به چشمهای شفاف و سر براق جلو روم نگاه کردم. به هیچ عنوان مطمئن نبود. قیافهام رو نمیشناخت. با عکسها فرق میکرد. و لباسهام خیلی کهنه و کثیف بودن.
بالاخره گفت: “باید اینجا بمونی. اگه هانای نیستی، کاملاً در امان خواهی بود. ولی اگه هستی خودم میکشمت.”
زنگی رو فشار داد و یه مرد دیگه اومد تو.
گفت: “ماشین رو بیار. برای شام سه تا خواهد بود.”
دوباره به من نگاه کرد و یک چیز وحشتناک توی چشمهاش بود. چشمهاش سرد و خشن و خیلی خطرناک بودن.
نمیتونستم چشمم رو از چشمهاش بردارم. مثل یه بچه ضعیفم میکردن و میخواستم برم پیشش. بدترین دشمن اسکادر بود. ولی اون لحظه نیاز داشتم بهش بپیوندم.
به زبان آلمانی با یکی از مردها حرف زد. و وقتی حرفهاش رو شنیدم افکار عجیب ترکم کردن.
گفت: “کارل، بذارش تو اتاق پشتی و نذار فرار کنه. این رو به خاطر داشته باش.”
اتاق خیلی تاریک بود، ولی دو تا مرد با من نیومدن تو. بیرون نشستن و میتونستم حرفهاشون رو بشنوم. به دور دیوارهای اتاق دست زدم و دستم به چند تا جعبه خورد. بعد روی یکی از جعبهها نشستم تا به مشکلاتم فکر کنم.
دوستان پیرمرد من رو میشناختن. من رو دیده بودن که کارگر جاده هستم و لباسهای ترنبل تنم بودن. میتونستم سؤالاتشون رو تصور کنم: چرا پلیس دنبال یک کارگر جاده بود؟ چرا ۳۰ کیلومتر دورتر از کارش پیدا شده بود؟ فکر کردم احتمالاً مارمادوک جوپلی و جناب هری رو هم به خاطر میآوردن. نمیتونستم به دروغ گفتن به این دشمنان خارجی ادامه بدم و نمیخواستم اینجا با اونها تنها باشم. فرصتهای فرارم زیاد نبودن.
یکمرتبه عصبانی شدم و از این جاسوسهای آلمانی در بریتانیا متنفر شدم. نمیتونستم اینجا تو تاریکی بشینم و کاری انجام ندم. باید بهشون حمله میکردم یا سعی میکردم فرار کنم.
بلند شدم و دوباره دور اتاق راه رفتم. جعبهها خیلی محکم بودن و نمیتونستم بازشون کنم ولی بعد یه قفسه توی دیوار پیدا کردم. احتمالاً قفل بود چون نمیتونستم بازش کنم. ولی یه سوراخ توی در بود. انگشتم رو بردم توی سوراخ و محکم کشیدم. در کمد شکست و باز شد.
چند تا چیز عجیب توش بود. بطری و جعبههای کوچیک و چند تا کیف زرد کهنه بود. یه جعبه چاشنی پیدا کردم. یکی از چاشنیها رو برداشتم و گذاشتم روی زمین. پشت کمد یک جعبهی سفت پیدا کردم. اول فکر کردم قفله. ولی خیلی آسون باز شد و پر از چوب دینامیت بود.
میتونستم کل خونه رو با این دینامیت منفجر کنم. در رودزیا اغلب ازش استفاده کرده بودم و خوب میشناختمش. به آسونی میتونست من رو هم نابود کنه. آشکارا فرصت فرارم بود و احتمالاً تنها شانسم. بنابراین تصمیم گرفتم از این شانس استفاده کنم.
سوراخی توی زمین نزدیک در پیدا کردم. چوب دینامیت رو گذاشتم توی سوراخ و چاشنی و یک تکه نخ رو بهش بستم. بعد یکی از جعبهها رو حرکت دادم تا اینکه روی سوراخ بود. نزدیک کمد نشستم و یک تکه از نخ رو روشن کردم. وقتی آتیش روی نخ حرکت میکرد تماشا کردم. دو تا مرد داشتن آروم بیرون در حرف میزدن.
یکمرتبه صدای وحشتناکی اومد و گرمای زیاد و نور از زمین بلند شد. لحظهای تو هوا آویزون موندن و بعد ابری از خاک جاشون رو گرفت. دود غلیظ زرد اتاق رو پر کرد و اول نتونستم چیزی ببینم. ولی حالا نوری از سوراخ بزرگ توی دیوار میومد توی اتاق. به طرفش دویدم. هوای بیرون هم پر از دود بود و میتونستم صداهایی بشنوم.
از سوراخ بیرون اومدم و فرار کردم. تو حیاط پشت خونه بودم. حدود ۳۰ متر دورتر یه خونهی پرندهی سنگیِ بلند بود. ساختمان هیچ در و پنجرهای نداشت، ولی سوراخهای زیادی برای پرندهها بود. و سقف به نظر صاف میرسید. به نظر جای خوبی برای مخفی شدن میرسید.
از وسط دود دویدم پشت خونهی پرنده. بعد شروع به بالا رفتن کردم. کار سختی بود و خیلی آروم بالا میرفتم. ولی بالاخره رسیدم بالا و پشت یه دیوار کوتاه دراز کشیدم. حالم از دود خراب شده بود و خیلی خسته بودم. ولی اون بالا جام امن بود و کمی بعد به خواب رفتم.
احتمالاً چند ساعتی خوابیده بودم. وقتی بیدار شدم آفتاب بعد از ظهر شدید میتابید. میتونستم صدای مردها و صدای یک ماشین رو دوباره بشنوم. سرم رو کمی بلند کردم و از روی دیوار نگاه کردم. ۴، ۵ تا مرد داشتن از حیاط میرفتن توی خونه. پیرمرد همراه اونها بود و به وضوح خیلی عصبانی بود. یه چیزی به آلمانی به مردهای دیگه داد زد. مردی که لاغر و تیره بود اونجا بود و چاق هم بود.
کل بعد از ظهر روی سقف خونهی پرنده دراز کشیدم. خیلی تشنه بودم. یه رودخونهی کوچیک کنار مزرعه بود و میتونستم صدای آب رو بشنوم. دستم رو به پول توی جیبم زدم. اون لحظه تقریباً هیچ قیمتی برای یک لیوان آب گرون نبود!
دو تا مرد با ماشین دور شدن. کمی بعد یه مرد دیگه با اسب به طرف شرق رفت. جستجو شروع شده بود، ولی همه داشتن جای اشتباهی میرفتن. روی سقف نشستم و اطراف رو نگاه کردم. اول چیز زیاد جالبی ندیدم ولی بعد چشمهام به منطقهی بزرگی از درخت خورد. این درختها نیم کیلومتر از خونه فاصله داشتن و اطراف یک مرتع سبز صاف بودن.
فکر کردم: “به نظر مثل فرودگاه میرسه. جای خوبی برای یه فرودگاه مخفی هست.”
از زمین نمیشد مرتع رو دید و یه هواپیمای کوچیک میتونست اونجا بین درختها فرود بیاد.
بعد یه خط آبی باریک سمت جنوب دیدم. دریا بود. بنابراین دشمنان ما این فرودگاه مخفی رو در اسکاتلند داشتن و میتونستن هر روز کشتیهای ما رو تماشا کنن. این فکر خیلی عصبانیم کرد. همچنین نگرانم هم کرد. یک نفر تو یه هواپیما به آسونی میتونست من رو این پایین ببینه. ولی نمیتونستم تا تاریکی کاری انجام بدم.
دراز کشیدم و روی سقف خونهی پرنده منتظر موندم. حدود ساعت ۶ مردی از سوراخ زندان من بیرون اومد. به آرومی اومد طرف خونهی پرنده و لحظهای خیلی ترسیدم. ولی همون موقع هر دو همزمان صدای هواپیما رو شنیدیم. مرد برگشت و رفت داخل.
هواپیما از روی خونه پرواز نکرد و من از این بابت خوشحال بودم. یک بار دور درختها پرواز کرد و بعد فرود اومد. لحظهای چند تا نور درخشیدن و ۱۰ دقیقه بعد صداهایی شنیدم.
بعد از اون همه جا ساکت بود و هوا تاریک شد.
تا حدود ساعت ۹ منتظر موندم. بعد از روی سقف اومدم پایین و صحیح و سالم رسیدم زمین. از خونهی پرنده چهار دست و پا دور شدم. اول رفتم کنار رودخونهی کوچیک. اونجا دراز کشیدم و آب خنک خوردم. بعد شروع به دویدن کردم. میخواستم تا جای ممکن از اون خونهی وحشتناک دور بشم.
متن انگلیسی فصل
Chapter six
The Man with the Strange Eyes
It was a cold night and I was very hungry. Turnbull had my coat, and my watch and Scudder’s notebook were in one of its pockets. My money was in the pocket of my trousers. I lay down in some long grass but could not sleep. I thought about all the people who were helping me. And I decided that I was a very lucky man.
Food was my main problem. I closed my eyes and saw thick pieces of meat on a white plate. I remembered all my past meals in London. There I often refused fruit after dinner! Now an apple was just a dream.
Towards morning I slept a little, but I woke again at about six o’clock. I sat up and looked down the hill. Then I lay back down again in great surprise. Men were searching the long grass below me and they were not far away.
I moved a few feet and hid behind a rock. Then I climbed up behind the rock to the top of the hill. When I reached the top, I looked back again. My enemies were a long way below. I ran over the hill-top to the other side. Nobody could see me there, so I ran for half a kilometre. Then I climbed to the top again and looked down. The men saw me and moved towards me. I ran back over the hill-top and returned to my first hiding place. My enemies were now going the wrong way, and I felt safer.
My best plan was to go to the north, and I chose a good path. Soon there was a river between me and my enemies. But when they discovered their mistake, they turned back quickly. I saw them suddenly above the hill-top, and they began to shout at me. I saw then that they were not my real enemies. Two of them were policemen.
‘Jopley has reported me,’ I thought, ‘and now they’re looking for the murderer.’
Two men ran down and began to climb my hill. The policemen ran across the hill-tops to the north. I felt frightened now because these men knew the country. I had strong legs but did not know the best paths.
I left my hill-top and ran down towards a different river. There was a road along the side of it, and there was a gate at the side of the road. I jumped over the gate and ran across a field. The path led through a group of trees. I stopped in the trees and looked back. The police were half a kilometre behind me.
I climbed over a low wall where the trees came to an end. I found myself in a farmyard. The farmhouse was about 30 metres away.
There was a glass building at the side of the house, and an old man was sitting at a desk inside. He looked up at me when I walked towards the building. The room was full of books and cases which contained old pieces of stone and broken pots. I saw several glass cases of old money. Books and papers covered the old man’s desk.
He was a kind-looking old man with a round face and not much hair. When I entered, he did not move or speak. I could not say a word either. I looked at him and saw his eyes. They were small and clear and very intelligent. The skin on his head was smooth and shone like a glass bottle.
Then he said slowly, ‘You are in a hurry, my friend.’
His eyes followed mine across the farmyard and the field. Some people were climbing over the gate at the road.
‘Ah, they’re policemen,’ he said, ‘and you’re running away from them. Well, we can talk about it later. I don’t want the police to come in here. If you go into the next room, you’ll see two doors. Go through the doorway on the left and shut it behind you. You’ll be quite safe in there.’
Then he picked up a pen and went on with his work.
I did what he said. I went into the next room and through the left-hand doorway. It was very dark inside. There was only one window, which was high up in the wall. I was safe from the police in that room but I was not very happy. Everything seemed too easy, and I began to think to myself. ‘Why did that old man help me? He doesn’t know me, and he didn’t ask me any questions.’
While I was waiting, I thought about food again. I made plans for my breakfast, and it was very exciting. I wanted eggs. The old man could not refuse to give me some. I was ready for about ten of them. I was thinking about this meal when the door opened. A man who was standing outside made a sign to me. I followed him to the old gentleman’s room.
‘Have the police gone?’ I asked.
‘Yes. They asked me if you were here. But I didn’t tell them anything important. This is a lucky morning for you, Mr Hannay.’
He spoke quietly and with the voice of a young man. I was watching him all the time. He closed his eyes but they were only half-shut, like the eyes of a bird. And I suddenly remembered Scudder’s words. ‘If you see his eyes, Hannay, you’ll never forget them. ‘Was this man Scudder’s worst enemy? And was I now in the enemy’s house? Was it time to kill him? He guessed my plan and smiled. Then his eyes moved to the door behind me. I turned. Two large men were standing there for his protection.
He knew my name but he did not know my face. And this was my only chance.
‘What are you talking about?’ I asked. ‘My name isn’t Richard Hannay. It’s Ainslie.’
‘Is it? But of course you have other names. We won’t fight about a name.’ He continued to smile at me.
I thought of another plan quickly. I had no coat and my clothes were very dirty. So I began to tell him a story.
‘Why did you save me from the police?’ I asked. ‘I didn’t want to steal that money. It has given me a lot of trouble. You can have it.’ And I took four pounds from my pocket and threw them on the old man’s desk.
‘Take it,’ I said, ‘and let me go.’
‘Oh, no, Mr Hannay, I won’t let you go. You know too much. You’re acting very well but not well enough.’
I couldn’t tell if he was sure about me.
‘I am not acting,’ I said. ‘Why don’t you believe me? I stole that money because I was hungry. The two men left the car and went away after the accident. I climbed down the bank and found the money on the floor of the car. The police are looking for me, and I’m very tired.’
The old man was clearly not sure now.
‘Tell me your adventures,’ he said. ‘Tell me about yesterday.’
‘I can’t. I’m really hungry. Give me a meal first, and then I’ll tell you everything.’
He made a sign to one of the men, who brought me some cold meat and a glass of milk. Suddenly, while I was eating, the old man spoke to me in German. I did not look up or answer him.
When I finished eating, I began my story again. I was on my way from Leith to visit my brother in Wigtown. I was not travelling by train because I did not have much money. On my way I saw an accident. A car ran off the road. A man jumped out of the car before it fell. And then another man came. They talked for a few moments and then went away together. I climbed down to the car. It was completely destroyed, but I found the four pounds on the floor. I put the money in my pocket and ran away.
I went into a shop in the nearest village and tried to buy some food. I offered a pound to the shopkeeper. She did not like the look of me and called the police. I got away, but the policeman tore my coat off.
‘Well,’ I cried, ‘they can have the money back. A poor man hasn’t got a chance.’
‘That’s a good story, Hannay,’ the old man said. ‘But I don’t believe it.’ Then he sat back in his chair and began to play with his right ear.
‘It’s true,’ I shouted. ‘My name is Ainslie, not Hannay. Those policemen knew me and were shouting my name from the hill top.’
I looked at the clear eyes and the shining head in front of me. He was not at all sure. He did not know my face. It was different from my photographs. And my clothes were very old and dirty.
‘You’ll have to stay here,’ he said at last. ‘If you aren’t Richard Hannay, you’ll be quite safe. But if you are, I’ll kill you myself.’
He pushed a bell and another man came in.
‘Bring the car,’ he said. ‘There’ll be three for dinner.’
He looked at me again, and there was something quite terrible in his eyes. They were cold and hard, and very dangerous.
I could not look away from them. They made me weak, like a child, and I wanted to go to him. He was Scudder s worst enemy. But for a moment I needed to join him.
He spoke in German to one of the men. And when I heard his words, my strange thoughts left me.
‘Karl, put him in the back room and don’t let him get away. Remember that,’ he said.
The room was very dark, but the two men did not come inside with me. They sat down outside, where I could hear them talking. I felt around the walls of the room and touched several boxes. Then I sat down on one of the boxes to think about my problems.
The old man’s friends did know my face. They knew me as the roadman, and I was wearing Turnbull’s clothes. I could imagine their questions: Why were the police looking for a roadman? Why was he found 30 kilometres away from his job? They probably remembered Marmaduke Jopley too, I thought, and Sir Harry. I could not continue to lie to these foreign enemies and I did not want to be alone with them here. My chances of getting away were not very great.
Suddenly I grew angry and hated these German spies in Britain. I could not sit in this dark place and do nothing. I had to attack them or try to get away.
I got up and walked around the room again. The boxes were too strong for me to open, but then I found a cupboard in the wall. It was probably locked, because I could not open it. But there was a hole in the door. I pushed my fingers into the hole and then pulled hard. The door of the cupboard broke open.
There were some strange things inside. There were bottles and small boxes and some old yellow bags. I found a box of detonators. I took out the detonators and placed them on the floor. At the back of the cupboard I found a strong box. At first I thought that it was locked. But it opened quite easily, and it was full of sticks of dynamite.
I could destroy the house with this dynamite. I often used it in Rhodesia and I knew it well. It could very easily destroy me too! This was clearly a chance to get away, and it was probably my only chance. So I decided to take it.
I found a hole in the floor near the doorway. I pushed a stick of dynamite into the hole and tied a detonator and a long piece of cotton to it. Then I moved one of the boxes until it stood over the hole. I sat down near the cupboard and lit the piece of cotton. I watched the fire as it moved along the cotton. The two men were talking quietly outside the door.
Suddenly there was a terrible noise, and great heat and light came up from the floor. They hung for a moment in the air, and then clouds of dirt took their place. Thick yellow smoke filled the room, and at first I could not see anything. But there was light in the room now from a great hole in the wall. I ran towards it. The air outside was also full of smoke, and I could hear the sound of voices.
I climbed through the hole and ran. I was in the farmyard at the back of the house. About 30 metres away there was a tall stone bird-house. The building had no doors or windows but there were a lot of small holes for the birds. And the roof seemed flat. It looked a good place to hide.
I ran through the smoke to the back of the bird-house. Then I began to climb. It was hard work, and I went up very slowly. But at last I reached the top and lay down behind a low wall. I felt sick from the smoke and very tired. But I was safe up there and soon I fell asleep.
I probably slept for several hours. When I woke up, the afternoon sun was very strong. I could hear men’s voices again and the sound of a car. I lifted my head a little and looked over the wall. Four or five men were walking across the farmyard to the house. The old man was with them and he was clearly very angry. He shouted something in German to the other men. The thin dark one was there, and the fat one too.
I lay on the roof of the bird-house all afternoon. I was very thirsty. There was a little river next to the farm and I could hear the sound of water. I felt the money in my pocket. Almost no price was too high for a glass of water at that moment!
Two men drove away in the car. A little later another man rode towards the east on a horse. The search was beginning, but they were all going the wrong way. I sat up on the roof and looked around. At first I saw nothing very interesting but then my eyes fell on a large area of trees. These trees were half a kilometre from the house, and they stood around a flat green field.
‘That looks like an airfield,’ I thought. ‘It’s a good place for a secret airfield.’
You could not see the field from the ground and a small plane could land there between the trees.
Then I saw a thin blue line far away to the south. It was the sea. So our enemies had this secret airfield in Scotland, and they could watch our ships every day. The thought made me very angry. It made me nervous too. Someone in a plane could easily see me below them. But I could do nothing until it was dark.
I lay and waited on the roof of the bird-house. At about six o’clock a man came out through the hole in my prison. He walked slowly towards the bird-house, and I felt quite frightened for a moment. But then we both heard the plane at the same time. The man turned and went back inside.
The plane did not fly over the house, and I was happy about that. It flew around the trees once and then landed. Some lights shone for a moment or two, and ten minutes later I heard voices.
After that everything was quiet, and it began to grow dark.
I waited until about nine o’clock. Then I climbed down from the roof and reached the ground safely. I moved away from the bird-house on my hands and knees. I went first to the little river. I lay there and drank the cold water. Then I began to run. I wanted to get as far away as possible from that terrible house.