سرفصل های مهم
بلک استون
توضیح مختصر
هانای میفهمه جاسوس آلمانیها کیه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هشتم
بلک استون
خدمتکار کت و شلوار رو برد و لباسهای دیگهای بهم داد. رفتم پایین برای صبحانه و جناب والتر رو سر میز دیدم. تلگرافی توی دستش بود.
گفت: “دیشب سرم شلوغ بود. با وزیر امور خارجه و وزیر جنگ حرف زدم. به لرد اول ادارهی دریانوردی زنگ زدم و امروز مرد فرانسوی رو میارن لندن، نه فردا. اسمش رایر هست و امروز ساعت ۵ عصر میرسه اینجا. این تلگراف از طرف لرد اول ادارهی دریانوردی هست.
غذای داغ سر میز رو بهم تعارف کرد و من شروع به خوردن کردم. صبحانهی خیلی خوبی بود.
ادامه داد: “فکر نمیکنم این تغییر کمکی به ما بکنه. دشمنان ما تاریخ اول رو کشف کردن، بنابراین احتمالاً تاریخ جدید رو هم میفهمن. حتماً در وزارت امور خارجه یا وزارت جنگ یک جاسوس آلمانی هست. فقط ۵ نفر میدونستن داره میاد. حداقل اینطور باور داریم. ولی یک نفر به اسکادر و آلمانیها گفته.”
پرسیدم: “نمیتونین برنامههای جنگتون رو عوض کنید؟”
“میتونیم، ولی نمیخوایم. دربارهی این نقشهها زیاد فکر کردیم و بهترینها هستن.”
“ولی اگه ضروری باشه، عوضشون میکنید.”
“شاید. مشکل سختیه، هانای. دشمنان ما بچه نیستن. نمیان کاغذی از رایر بدزدن. میخوان نقشههای ما رو بدونن، ولی میخوان اونها رو محرمانه به دست بیارن. بعد رایر برمیگرده فرانسه و میگه “این هم نقشههای بریتانیا برای جنگ و کاملاً محرمانه هستن. آلمانیها چیزی دربارهاش نمیدونن.””
گفتم: “پس مجبورید حفاظت ویژه از مرد فرانسوی بکنید. یک نفر که تمام مدت باهاش باشه.”
“رایر امشب با دبیر وزارت خارجه شام میخوره. بعد میاد خونه من و با چهار نفر دیدار میکنه.
جناب آرتور درو، ژنرال وینستنلی، آقای ویتاکر و من. حال لرد اول خوب نیست، بنابراین ویتاکر به جای اون میاد و نقشههایی از دفتر لرد اول در دریاسالاری رو هم میاره. اونها رو میدیم به رایر که به سمت پستماوس حرکت میکنه. یک کشتی جنگی اونجا منتظره تا اون رو ببره فرانسه. تمام مدت ازش حفاظت ویژه میشه.”
بعد از صبحانه با ماشین به سمت لندن رفتیم.
جناب والتر گفت: “میبرمت ادارهی کارآگاهی لندن. میخوام با رئیسپلیس دیدار کنی.”
ساعت یازده و نیم بود که رسیدیم ادارهی کارآگاهی لندن. وارد ساختمان بزرگ و تاریکی شدیم و من با رئیس پلیس آشنا شدم. اسمش مکگلیورای بود.
جناب والتر گفت: “قاتل رو برات آوردم.”
رئیس لبخند زد. “وقتی قاتل اصلی رو برام بیاری، خیلی خوشحال میشم، بولیوانت. صبح خوبیه، آقای هانای. زیاد توجه ما رو به خودت جلب کردی.”
جناب والتر گفت: “و چیزهای جالبی بهتون میگه. ولی امروز نه. متأسفانه باید ۲۴ ساعت صبر کنی. آقای هانای حالا مرد آزادی هست، مگه نه؟”
رئیس پلیس گفت: “بله، البته.” بعد رو کرد به من. “میخوای برگردی به آپارتمان قدیمیت؟ برات آماده کردیم، ولی شاید دوست داشته باشی به یه خونهی دیگه نقل مکان کنی.”
داشتم به اسکادر فکر میکردم و نتونستم جواب بدم.
جناب والتر گفت: “خوب، حالا باید برم. شاید به بعضی از افرادت نیاز داشته باشیم، مکگیلیورای. امشب یا فردا. کمی مشکل خواهم داشت.”
وقتی داشتیم میرفتیم جناب والتر دستم رو گرفت.
گفت: “حالا مشکلی نداری، هانای. در لندن کاملاً در امان خواهی بود. فردا به دیدنم بیا. ولی دربارهی این جاسوسها حرف نزن. ممکنه؟ بهتره امروز تو آپارتمانت بمونی.” یکمرتبه خندید. “اگه این آدمهای بلک استون ببیننت، میکشنت.” وقتی جناب والتر رفت، خیلی احساس تنهایی کردم. مرد آزادی بودم و همه چیز خوب بود. ولی خیلی نگران بودم. رفتم هتل ساووی و غذای خوبی سفارش دادم. ولی از غذا لذت نبردم. مردم بهم نگاه میکردن. فکر کردم: “من رو میشناسن؟ عکسم رو در روزنامهها دیدن؟” کمی بعد از هتل خارج شدم.
بعد از ظهر یک تاکسی گرفتم و چند کیلومتر رفتم شمال لندن. پول راننده تاکسی رو دادم و بعد پیاده برگشتم. ساعتها راه رفتم و بالاخره دوباره رسیدم مرکز لندن. خیلی ناراحت بودم. ساعت شش بود و اتفاقات مهمی در لندن میافتاد. رایر اینجا بود. جناب والتر در وزارت امور خارجه مشغول بود یا برنامه جلسات رو میریخت. جاسوسان بلک استون همه رو زیر نظر گرفته بودن و آرام و بی سر و صدا منتظر بودن. ولی من چیکار میکردم؟ داشتم دور مرکز لندن قدم میزدم.
یکمرتبه فکر عجیبی به ذهنم اومد. باور داشتم که اون روز خطر بزرگی در لندن هست. و یکمرتبه مطمئن شدم که فقط من میتونم باهاش مبارزه کنم. ولی چیکار میتونستم بکنم؟ جناب والتر به من نیازی نداشت. نمیتونستم وارد جلسهی افسران و وزرای مهم بشم. البته میتونستم دنبال جاسوسان آلمانی بگردم. البته از یک چیز کاملاً مطمئن بودم. کشورم در این دوران سخت به من نیاز داشت. باید نقشهاشون رو از بین میبردم. جاسوسهای آلمان نباید پیروز بشن.
به خودم گفتم: “ولی این حقیقت داره، هانای؟ جناب والتر و دوستانش به آسونی نمیتونن مراقب بریتانیا باشن؟ لرد اول ادارهی دریانوردی کارش رو بهتر از تو بلد نیست؟ چند تا جاسوسی آلمان میتونن کاری در مقابل اونها انجام بدن؟”
مطمئن نبودم. صدای آرومی توی گوشم بود که بارها و بارها تکرار میکرد: “کاری انجام بده، هانای. بلند شو و حالا کاری انجام بده. اگه انجام ندی، دیگه هرگز نمیتونی خوب بخوابی.”
ساعت ۹ و نیم داشتم در خیابان جرمین قدم میزدم و تصمیم میگرفتم چیکار کنم. تصمیم گرفتم برم خونهی جانب والتر. آدرس رو میدونستم و به آسونی میتونستم پیداش کنم. جناب والتر نمیخواست من رو ببینه. ولی باید کاری میکردم.
رسیدم خیابان دوک و از کنار گروهی از مردان جوان رد شدم.
کت و شلوار مهمانی پوشیده بودن و از یک هتل خارج میشدن. یکی از مردهای جوان آقای مارمادوک چوپلی بود. من رو دید.
داد زد: “ببینید! قاتله! بگیریدش! بگیریدش! هانای قاتله!”
جوپلی دستم رو گرفت و بقیه عجله کردن بهش کمک کنن. یک پلیس دوید این طرف خیابون. جوپلی رو محکم با دست چپم زدم و دیدم افتاد. ولی بعد جمعیت من رو نگه داشتن و نمیتونستم تکون بخورم.
پلیس گفت: “اینجا چه خبره؟”
جوپلی داد زد: “این هانای قاتله!”
گفتم: “آه، ساکت باشید. من قاتل نیستم. گوش کن، افسر. من رو دستگیر نکن. رئیس پلیس همه چیز رو میدونه. امروز صبح در ادارهی کارآگاهی لندن بودم.”
پلیس گفت: “حالا مرد جوون با من بیا. دیدم که تو این دعوا رو شروع کردی.” به جوپلی که روی زمین بود نگاه کرد. “این مرد هیچ کاری نکرد. ولی دیدم تو اون رو زدی. حالا بی سر و صدا بیا پاسگاه پلیس.”
خیلی عصبانی بودم. دوباره صدای آروم رو تو گوشم شنیدم. میگفت: “باید در بری. یه دقیقه دیگه هم اینجا سپری نکن.”
یکمرتبه خیلی احساس قدرت کردم. سریع برگشتم و پلیس رو انداختم روی زمین. مردهای دیگه رو هم از سر راه کنار زدم و در خیابان دوک دویدم.
وقتی بخوام میتونم خیلی با سرعت بدوم. اون شب تقریباً داشتم پرواز میکردم. چند دقیقه بعد رسیدم پال مال و به طرف پارک سنت جیمز پیچیدم. در مال از بین تاکسیها دویدم و رفتم اون طرف پل. چند نفر کمی تو پارک بودن و هیچ کس جلوم رو نگرفت. خونهی جناب والتر در دروازه کوئین آن بود و شروع به راه رفتن کردم.
چهار تا ماشین توی خیابون بیرون خونه ایستاده بودن. رفتم جلوی در و زنگ زدم. خدمتکار در رو باز کرد. صدای فریادهایی رو از جای دور میشنیدم ولی خیابون خالی بود.
گفتم: “باید جناب والتر رو ببینم. کارم خیلی مهمه.”
گفت: “بیا تو، آقا. متأسفانه نمیتونی الان ببینیش. ولی میتونی تو راهرو منتظر بمونی تا جلسه تموم بشه.”
خونهای قدیمی بود با یک راهروی مربع شکل بزرگ. درها به چند تا اتاق در هر طرف منتهی میشدن. یک افسر که لباس ساده پوشیده بود بیرون یکی از درها ایستاده بود. در گوشهای نزدیک تلفن نشستم.
به خدمتکار علامت دادم. گفتم: “دوباره تو دردسر افتادم. ولی برای جناب والتر کار میکنم و همه چیز رو میدونه. پلیس و جمعیت مردم دنبالم هستن. اگه بیان اینجا، لطفاً نزار بیان تو و بهشون نگو من اینجام.”
جواب داد: “باشه، آقا.”
یکی دو دقیقه بعد صداهایی از بیرون شنیدم. بعد صدای زنگ در اومد و خدمتکار رفت به در جواب بده. یک نفر از بیرون باهاش حرف زد و یکمرتبه خدمتکار خیلی صاف ایستاد.
گفت: “ببخشید، اینجا خونهی جناب والتر بولیوانت هست و جناب والتر دبیر ارشد وزارت امور خارجه هست. متأسفانه چیزی دربارهی یک قاتل نمیدونم. حالا لطفاً برید، وگرنه خودم به پلیس زنگ میزنم.”
بعد در رو بست و برگشت تو راهرو.
دو دقیقه بعد دوباره صدای زنگ شنیدم و مردی وارد شد. وقتی داشت کتش رو درمیآورد، صورتش رو دیدم. صورت مشهوری بود و از عکسهای توی روزنامهها میشناختمش. مرد لرد آلوا بود. لرد اول ادارهی دریانوردی. مرد درشتی بود با دماغ بزرگ و و چشمهای آبی تیز. از کنارم گذشت و افسری که لباس ساده پوشیده بود در اتاق رو براش باز کرد.
۲۰ دقیقه در راهرو منتظر موندم و در طول این مدت صدای آروم همچنان توی گوشم حرف میزد. میگفت: “نرو. به زودی بهت نیاز خواهند داشت.” زنگ کوچیک پشت خونه زده شد و خدمتکار اومد تو راهرو. لرد اول اتاق جلسه رو ترک کرد و خدمتکار کتش رو داد بهش. لحظهای به مرد نگاه کردم و اون هم صاف به من نگاه کرد. همه اینها خیلی سریع اتفاق افتاد. قلبم یکمرتبه پرید. چون نوری در چشمهاش دیدم. اول نشناختمش، و اون هم من رو نشناخت. ولی از نور ناگهانی توی چشمهاش کاملاً مطمئن بودم. معنیش این بود که صورتم رو میشناخت. جای دیگه رو نگاه کرد و به طرف در رفت. خدمتکار در براش باز کرد و پشت سرش بست.
دفتر تلفن رو برداشتم و شماره لرد آلوا رو پیدا کردم. خدمتکارش جواب داد.
پرسیدم: “لرد اول خونه است؟”
صدا گفت: “بله، آقا. ولی حالش خوب نیست. توی تخته. میتونم پیغامی براش برسونم، آقا؟”
گفتم: “نه، ممنونم.” و تلفن رو قطع کردم.
سریع به اون طرف راهرو رفتم و وارد اتاق جلسه شدم. ۵ تا چهرهی متعجب دور میز گرد به من نگاه کردن. جناب والتر اونجا بود و درو و وزیر جنگ. عکس جناب آرتور درو اغلب تو روزنامهها چاپ میشد. ژنرال استنگلی رو از قبل میشناختم. پیرمردی که احتمالاً وایتاکر بود کنارش بود. مرد پنجم قد کوتاه و چاق بود.
جناب والتر خیلی عصبانی شد.
گفت: “این آقای هانای هست. چیزی دربارهاش بهتون گفته بودم. ولی چرا اومدی اینجا، هانای؟ میدونی سرمون شلوغه.”
گفتم: “سر دشمنانتون هم شلوغه، آقا. و یکی از اونها همین الان از اتاق خارج شد.”
صورت جناب والتر سرخ شد و گفت: “ولی اون لرد آلوا بود.”
داد زدم: “نه، نبود. لرد آلوا تو خونه تو تخته. همین الان تلفنی با خدمتکارش حرف زدم. مردی که اینجا بود من رو میشناخت. و لرد آلوا من رو نمیشناسه.”
یک نفر پرسید: “پس کی - کی؟”
داد زدم: “بلک استون.” دور میز رو نگاه کردم و ترس رو تو چشمهای ۵ نفر دیدم.
متن انگلیسی فصل
Chapter eight
The Black Stone
In the morning the butler took away the dinner-suit and gave me some other clothes. I went down to breakfast and found Sir Walter at the table. There was a telegram in his hand.
‘I was busy last night,’ he said. ‘I spoke to the Foreign Secretary and to the Secretary for War. They telephoned the First Lord of the Admiralty, and they’re bringing the Frenchman to London today, not tomorrow. His name’s Royer, and he’ll be here at five o’clock this evening. This telegram is from the First Lord of the Admiralty.’
He offered me the hot food on the table, and I began to eat. It was a very good breakfast.
‘I don’t think that this change is going to help us,’ he continued. ‘Our enemies discovered the first date, so they’ll probably discover the new one too. There has to be a German spy in the Foreign Office or in the War Office. Only five men knew that Royer was coming. That’s what we believed, at least. But someone told Scudder and the Germans.’
‘Can’t you change your plans for war?’ I asked.
‘We can but we don’t want to. We’ve thought a lot about these plans and they’re the best possible ones.’
‘But if it’s necessary, you will change them.’
‘Perhaps. It’s a difficult problem, Hannay. Our enemies aren’t children. They’re not going to steal any papers from Royer. They want to know our plans, but they want to get them in secret. Then Royer will go back to France and say, “Here are the British plans for war, and they’re completely secret. The Germans don’t know anything about them.”’
‘Then you’ll have to give the Frenchman special protection,’ I said. ‘Someone who will stay by his side all the time.’
‘Royer is having dinner with the Foreign Secretary tonight. Then he’s coming to my house, where he’ll meet four people.
They are Sir Arthur Drew, General Winstanley, Mr Whittaker and me. The First Lord isn’t well, so Whittaker is coming in his place. And he’s bringing the plans from the First Lord’s office at the Admiralty. We’ll take them to Royer, who will then leave for Portsmouth. A warship is waiting there to take him to France. He’ll have special protection all the time.’
After breakfast we left for London by car.
Sir Walter said, ‘I’m taking you to Scotland Yard, Hannay. I want you to meet the Chief of Police.’
It was half past eleven when we reached Scotland Yard. We walked into the great dark building, and I met the Chief of Police. His name was MacGillivray.
‘I’ve brought you the murderer,’ Sir Walter said.
The Chief smiled. ‘I’ll be very happy when you bring me the real murderer, Bullivant. Good morning, Mr Hannay. You interest us greatly.’
‘And he’s going to tell you some interesting things,’ Sir Walter said, ‘but not today. You have to wait for twenty-four hours, I’m afraid. Mr Hannay is a free man now, isn’t he?’
‘Yes, of course,’ the Chief of Police said. Then he turned to me. ‘Do you want to go back to your old flat? It’s ready for you, but perhaps you’d like to move to a different home.’
I was thinking about Scudder and could not reply.
‘Well,’ Sir Walter said, ‘I have to go now. Perhaps we’ll need some of your men, MacGillivray, tonight or tomorrow. There will probably be some trouble.’
When we were leaving, Sir Walter took my hand.
‘You’re all right now, Hannay,’ he said. ‘You’ll be quite safe in London. Come and see me tomorrow. But don’t talk about these spies, will you? It’s best to stay in your flat today.’ He laughed suddenly. ‘If these Black Stone people see you, they’ll kill you.’ When Sir Walter had left, I felt quite alone. I was a free man, and everything was all right. But I was very nervous. I went to the Savoy Hotel and ordered a fine meal. But I did not enjoy it. People were looking at me, and I thought, ‘Do they know me? Did they see my photograph in the newspapers?’ I soon left the hotel.
In the afternoon I got a taxi and drove several kilometres to North London. I paid the taxi-driver and then began to walk back. I walked for hours and at last came to the centre of London again. I was feeling very unhappy. It was six o’clock, and important things were taking place in London. Royer was already there. Sir Walter was busy at the Foreign Office or making plans for the meeting. The Black Stone spies were watching and waiting quietly. But what was I doing? I was walking around the centre of London.
Suddenly a strange thought came into my head. I believed that there was great danger in London that day. And I was suddenly sure that only I could fight against it. But what could I do? Sir Walter did not need me. I could not walk into a meeting of important officers and Ministers. I could look for the German spies, of course. I was quite sure of one thing: my country needed me in this time of trouble. I had to destroy their plans; the German spies must not win.
‘But is that true, Hannay?’ I said to myself. ‘Can’t Sir Walter and his friends easily look after Britain? Doesn’t the First Lord of the Admiralty know his business better than you do? Can a few German spies do anything against all of them?’
I was not sure. There was a little voice in my ear which repeated again and again: ‘Do something, Hannay. Get up and do something now. If you don’t, you’ll never sleep well again.’
At half past nine I was walking along Jermyn Street. And I decided what to do. I decided to go to Sir Walter’s house. I knew the address and I could easily find it. He did not want to see me, but I had to do something.
I came to Duke Street and walked past a group of young men.
They were wearing dinner-suits and were leaving a hotel. One of the young men was Mr Marmaduke Jopley. He saw me.
‘Look!’ he cried. ‘It’s the murderer! Hold him! Hold him! That’s Hannay the murderer!’
Jopley caught my arm, and the others hurried to help him. A policeman ran across the street. I hit Jopley hard with my left hand and saw him fall. But then the crowd held me and I could not move.
‘What’s the matter here?’ the policeman said.
‘That’s Hannay, the murderer,’ Jopley shouted.
‘Oh, be quiet,’ I said. ‘I’m not a murderer. Listen, officer. Don’t arrest me. The Chief of Police knows all about me. I was at Scotland Yard this morning.’
‘Now young man, come along with me,’ the policeman said. ‘I saw you begin this fight.’ He looked at Jopley, who was lying on the ground. ‘That man didn’t do anything to you, but I saw you hit him. Now come along quietly to the police station.’
I was very angry. I heard the little voice in my ear again. ‘You have to get away,’ it said. ‘Don’t spend another minute here.’
Suddenly I felt very strong. I turned quickly and threw the policeman to the ground. I pushed the other men away and ran along Duke Street.
I can run very fast when I want to. And that evening I almost flew. In a few minutes I reached Pall Mall and turned towards St James’s Park. I ran between the taxis in the Mall and across the bridge. There were very few people in the park and nobody stopped me. Sir Walter’s house was at Queen Anne’s Gate and there I began to walk.
Three or four cars were standing in the street outside the house. I walked up to the door and pushed the bell. The butler opened the door. I could hear cries far away, but the street was empty.
I have to see Sir Walter,’ I said. ‘My business is very important.’
‘Come in, sir,’ he said. ‘I’m afraid you can’t see him now. But you can wait in the hall until the meeting finishes.’
It was an old house with a large square hall. Doors led into several rooms on each side. An officer who was dressed in plain clothes stood outside one of the doors. I sat down in a corner near the telephone.
I made a sign to the butler. ‘I’m in trouble again,’ I said. ‘But I’m working for Sir Walter, and he knows all about it. The police and a crowd of people are following me. If they come here, please don’t let them come in. And don’t tell them that I’m here.’
‘All right, sir,’ he replied.
A minute or two later I heard voices outside. Then came the sound of the door-bell, and the butler went to answer it. Someone spoke to him from outside, and he suddenly stood up very straight.
‘I am sorry,’ he said. ‘This is Sir Walter Bullivant’s house, and Sir Walter is Chief Secretary at the Foreign Office. I’m afraid that I don’t know anything about a murderer. Now please go away, or I shall call the police myself.’
Then he shut the door and walked back through the hall.
Two minutes later I heard the bell again, and a man came in. While he was taking off his coat, I saw his face. It was a famous face, and I knew it from his photographs in the newspapers. The man was Lord Alloa, the First Lord of the Admiralty. He was a big man with a large nose and sharp blue eyes. He walked past me, and the plain clothes officer opened the door of the room for him.
I waited in the hall for twenty minutes. And during this time the little voice continued to speak in my ear. ‘Don’t go away,’ it said. ‘They’ll soon need you.’ A little bell went at the back of the house and the butler came into the hall. The First Lord left the meeting room, and the butler gave him his coat. I looked at the man for a moment, and he looked straight at me. It was all very fast. My heart jumped suddenly because I saw a light in his eyes. I did not know the First Lord, and he did not know me. But I was quite sure about that sudden light in his eyes. It meant that he knew my face. He looked away and walked to the door. The butler opened it for him and closed it behind him.
I picked up the telephone book and quickly found Lord Alloa’s number. His butler answered.
‘Is the First Lord at home?’ I asked.
‘Yes, sir,’ the voice said. ‘But he’s not very well. He’s in bed. Can I give him a message, sir?’
‘No, thank you,’ I said, and I put the telephone down.
I walked quickly across the hall and entered the meeting room. Five surprised faces looked up from a round table. Sir Walter was there and Drew, the War Minister. Sir Arthur Drew’s photograph was often in the papers. I already knew General Winstanley. An older man, who was probably Whittaker, stood next to him. The fifth man was short and fat.
Sir Walter looked quite angry.
‘This is Mr Hannay,’ he said. ‘I’ve already told you something about him. But why have you come here, Hannay? You know that we’re very busy.’
‘Your enemies are busy too, sir,’ I said. ‘And one of them has just left this room.’
Sir Walter’s face grew red as he said, ‘But that was Lord Alloa.’
‘It was not,’ I cried. ‘Lord Alloa is at home in bed. I have just spoken to his butler on the telephone. The man who was here knew my face. And Lord Alloa doesn’t know me.’
‘Then - who - who-?’ someone asked.
‘The Black Stone,’ I cried. I looked around the table and saw fear in five pairs of eyes.