سرفصل های مهم
سه مرد بیرون قایق
توضیح مختصر
سفر رو به پایان رسوندیم و برگشتیم لندن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دهم
سه مرد بیرون قایق
حدود ساعت دو رسیدیم ریدینگ. رودخانهی اینجا بسیار کثیفه، بنابراین به سمت استراتلی حرکت کردیم. دو روز در استراتیلی موندیم. لباسهامون رو بردیم برای زن لباسشور. طبق گفتهی جورج، سعی کردیم اونها رو در رودخانه بشوریم. رودخانه آنقدر کثیف بود که لباسهامون همهی آلودگیهای آب رو به خودشون جمع کردن. رودخانه تمیزتر شد اما لباسهای ما کثیفتر شد.
زن لباسشور از دیدن چنین لباسهای کثیفی خیلی تعجب کرد. به اونها نگاه کرد و گفت: “این سه برابر قیمت معمول میشه.”
ما توافق کردیم و پول رو دادیم.
رودخانه نزدیک استراتلی و گورینگ برای ماهیگیری عالیه. پر از انواع مختلف ماهیه. بعضی از آدمها تمام روز اونجا میشینن و ماهیگیری میکنن. با این حال، هیچ ماهیای نمیگیرن. کتاب راهنمای ماهیگیر محلی در مورد صید ماهی چیزی نمیگه. فقط میگه این مکان منطقهی خوبی برای ماهیگیریه. و هست!
میبینی که ماهیهای زیادی شنا میکنن و میگذرن اما نمیتونی صیدشون کنی.
وقتی برای قدم زدن میری کنار رودخانه، میتونی صدها ماهی رو ببینی. اونها میان و نیمه از آب بیرون میان. دهنشون برای نان بازه. اگر بری شنا کنی، تماشات میکنن و مزاحمت میشن. با این حال نمیتونی اونها رو بگیری.
از کنار والینگفورد و دورچستر عبور کردیم. هر دو شهرهای باستانی انگلیس هستن. در زمان امپراتوری روم، رومیها اینجا اردو زدن و سنگرهاشون رو ساختن. شب رو در کلیفتون همپدون، یک دهکده زیبا گذروندیم.
بالاخره رسیدیم آکسفورد و دو روز عالی اونجا سپری کردیم. آکسفورد شهری زیباست با دانشگاه قدیمیش. همچنین آکسفورد پر از سگ هم هست. مونتمورنسی خیلی خوشحال بود. روز اول یازده دعوا و روز دوم چهارده مورد دعوا داشت. احتمالاً فکر میکرد در بهشته.
روز سوم آکسفورد رو ترک کردیم تا برگردیم خونه به لندن. وقتی از آکسفورد خارج شدیم، باران میبارید. باران بدون توقف ادامه داشت.
وقتی هوا آفتابیه، رودخانه رویاییه. اما وقتی باران میباره، رودخانه قهوهای و ناخوشاینده.
کل روز باران بارید. اول، وانمود میکردیم ازش لذت میبریم.
‘خوب، تغییر خوبیه. آفتاب زیاد خستهکننده است.” گفتم: “طبیعت حتی وقتی باران میباره زیباست.”
هریس گفت: “بله، دیدن رودخانه در انواع آب و هوا خوبه. باران برای آدم خوبه. آدمهایی که از کمی باران میترسن رو درک نمیکنم.’
من و هریس آواز میخوندیم و کاملاً خوشحال بودیم.
جورج موافق نبود. زیر چتر موند.
قبل از ناهار پرده رو کشیدیم روی قایق. کمی باز گذاشتیم تا ببینیم کجا میریم. سفرمون رو تا نه مایل دیگه ادامه دادیم. شب در دیز لاک توقف کردیم.
عصر خوبی نداشتیم. باران اصلاً بند نیومد. شام خوب نبود. واقعاً از گوشت سرد خسته شده بودیم. در مورد غذاهای مورد علاقهمون رویاپردازی کردیم. هریس در مورد ماهی پخته شده در سس مخصوص صحبت کرد.
هریس گوشت سردش رو داد مونتمورنسی. مونتمورنسی نگاهش کرد و سرش رو برگردوند. به نظر میرسید با پیشنهاد هریس بهش توهین شده. رفت تنها اون طرف قایق بشینه.
جورج گفت: “لطفاً تا زمانی که این گوشت سرد رو تموم کنم، در مورد غذای خوب صحبت نکنید.”
بعد از شام کارت بازی کردیم. بعد از اون، مقداری آب گرم و ویسکی خوردیم. جورج از مردی که میشناخت بهمون گفت. این مرد مثل ما در قایق خیس روی رودخانه خوابیده بود. خیلی بیمار شده بود و ده روز بعد مرده بود.
البته، ما شروع به صحبت در مورد بیماریهای دیگه کردیم. بعد از مدتی، هریس گفت: “من سردرد شدیدی گرفتم. حتماً به خاطر بارانه.”
گفتم: “خوب، من کمردرد بدی دارم.”
برای اینکه خوشحالتر بشیم، جورج برامون آواز خوند. این باعث گریه من و هریس شد، و مونمورمورنسی رو به زوزه انداخت.
کار دیگهای برای انجام نبود، بنابراین به رختخواب رفتیم. اصلاً خوب نخوابیدیم. ساعت پنج صبح روز بعد بیدار بودیم.
روز بارانی دوم ما شبیه روز اول بود. کل روز باران بارید. به آرامی در امتداد رودخانه حرکت کردیم. توافق کردیم به سفر ادامه بدیم، حتی اگر ما رو بکشه.
هریس گفت: “فقط دو روز دیگه. ما جوان و سالم هستیم. شاید مشکلی برامون پیش نیاد.’
در مورد عصر صحبت کردیم. ‘با این هوا میتونیم شام بخوریم و زیر باران قدم بزنیم. یا، میتونیم شام بخوریم و یک ساعت در یک میخانه سپری کنیم،” گفتم.
جورج گفت: “این خیلی هیجانانگیز نیست.”
هریس گفت: “رفتن به تئاتر الحمرا در لندن خیلی جالبتره.”
اضافه کردم: “و بعد در اون رستوران کوچک فرانسوی شام خوردن.”
جورج گفت: “اما تصمیم گرفتیم در قایق بمونیم و بمیریم. هر چند، قطاری بعد از ساعت پنج از پانگبورن حرکت میکنه. به موقع به لندن میرسه که بشه چیزی خورد و بعد رفت تئاتر.’
همه ساکت بودیم. یک کلمه هم نگفتیم. به هم نگاه کردیم. بعد، کیف بزرگ رو بیرون آمدیم و لباسهامون رو آماده کردیم.
بیست دقیقه بعد، سه مرد و یک سگ به ایستگاه راهآهن میرفتن.
به قایقران پانگبورن دروغ گفتیم. شجاعت نداشتیم حقیقت رو بهش بگیم: از باران فرار میکردیم!
ازش خواستیم تا صبح روز بعد مراقب قایق باشه. گفتیم: “اگر اتفاقی بیفته، برات نامه مینویسیم،” یک دروغ بزرگ بهش گفتیم.
ساعت هفت به ایستگاه پدینگتون رسیدیم. مستقیم رفتیم رستوران و غذای مختصری خوردیم. مونتمورنسی در رستوران موند، و ما رفتیم تئاتر.
به صاحب رستوران گفتم: “ساعت ده و نیم برای سگ و یک شام خوب برمیگردیم.”
مرد در دفتر فروش بلیط تئاتر گفت: “اوه، شما آکروباتهای مشهور کوههای هیمالیا هستید. برای اجرا دیر کردید. لطفاً از درب کناری استفاده کنید.”
بهش توضیح دادیم که ما آکروبات نیستیم. اون فهمید و سه بلیط به ما فروخت. احتمالاً لباسهامون کمی کهنه و عجیب به نظر میرسیدن.
در تئاتر الحمرا همه به لباسهای ما نگاه کردن و لبخند زدن. بعضیها خندیدن.
بعد از تئاتر، برگشتیم رستوران.
از شام خوشمزه لذت بردیم. بعد از ده روز خوردن گوشت سرد، شکرگزار این شام بودیم. بدون اینکه صحبت کنیم خوردیمش. بعد تکیه دادیم و احساس خوشبختی و مهربانی کردیم.
هریس که کنار پنجره نشسته بود پرده رو کنار زد. به خیابان خیس نگاه کرد. هوا بارانی و تاریک بود. باد میوزید. چند نفر زیر چترهاشون رد میشدن.
هریس لیوانش رو برداشت و گفت: “خوب، ما سفر خوبی داشتیم، و من میگم از پدر تیمز پیر تشکر میکنم. اما، فکر میکنم وقتی برگشتیم کار درستی کردیم. به سلامتی سه مرد که صحیح و سالم از قایق بیرون اومدن!”
مونتمورنسی روی پاهای پشتش جلوی پنجره ایستاد. به شب بارانی نگاه کرد و با پارسی کوتاه موافقت کرد.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TEN
Three Men Out of a Boat
We reached Reading at about II o’clock. The river here is very dirty, so we moved on to Streatley. We stayed at Streatley for two days. We took our clothes to a laundry woman. We had tried to wash them in the river, as George told us. The river was so dirty that our clothes collected all the dirt from the water. The river became cleaner, but our clothes became dirtier.
The laundry woman was very surprised to see such dirty clothes. She looked at them and said, ‘This will cost you three times the usual price.’
We agreed and paid her.
The river near Streatley and Goring is excellent for fishing. It is full of different types of fish. Some people sit and fish there all day. However, they never catch any fish. The local fisherman’s guide book doesn’t say anything about catching fish. It only says that the place is a good fishing area. And it is!
You can see many fish swim past, but you can’t catch them.
When you go for a walk by the river, you can see hundreds of fish. They come and stand half out of the water. Their mouths are open for bread. If you go swimming, they come to look at you and disturb you. You cannot catch them, however.
We passed by Wallingford and Dorchester. Both are ancient British towns. In the days of the Roman Empire, the Romans camped here and built fortifications. We spent the night at Clifton Hampdon, which is a pretty village.
We finally arrived at Oxford and spent two excellent days there. Oxford is a beautiful town with its old university. Oxford is also full of dogs. Montmorency was very happy. He had eleven dog fights on the first day and fourteen on the second day. He probably thought he was in heaven.
We left Oxford on the third day, to return home to London. When we left Oxford, it was raining. The rain continued without stopping.
When it’s sunny, the river is a dream. But when it’s rainy, the river is brown and unfriendly.
It rained all day. At first, we pretended to enjoy it.
‘Well, this is a nice change. Too much sunshine is boring. Nature is beautiful even when it rains,’ I said.
‘Yes,’ Harris said, ‘it’s good to see the river in all kinds of weather. The rain is good for you. I can’t understand people who are afraid of a little rain.’
Harris and I sang songs and we were quite happy.
George did not agree. He stayed under the umbrella.
We put up the canvas cover before lunch. We left a little opening to see where we were going. We continued our trip for another nine miles. We stopped for the night at Day’s Lock.
We did not have a happy evening. The rain never stopped. Supper was not good. We were really tired of cold meat. We dreamt about our favourite foods. Harris talked about fish cooked in a special sauce.
Harris gave his cold meat to Montmorency. He looked at it and turned his head. He seemed insulted by Harris’s offer. He went to sit at the other side of the boat, alone.
George said, ‘Please don’t talk about good food, until I finish this cold meat.’
We played cards after supper. After that, we had some hot water and whisky. George told us about a man he knew. This man had slept on the river in a wet boat, like ours. He got very ill and died ten days later.
Of course, we began talking about other illnesses. After a while, I Harris said, ‘I’ve got an awful headache. It must be the rain.’
‘Well, I’ve got a bad backache,’ I said.
To make us feel happier, George sang to us. That made Harris and I cry, and it made Montmorency howl.
There was nothing else to do, so we went to bed. We didn’t sleep well at all. We were awake at five o’clock the next morning.
Our second rainy day was the same as the first. It rained all day. We moved slowly along the river. We agreed to continue our trip, even if it killed us.
‘It’s only two more days,’ Harris said. ‘We’re young and healthy. Maybe we’ll be all right.’
We talked about our evening. ‘With this weather, we can have dinner and take a walk in the rain. Or, we can have dinner and spend an hour in a pub,’ I said.
‘That’s not very exciting,’ said George.
‘It’s much more interesting to go to the Alhambra Theatre in London,’ said Harris.
‘And then have supper at that little French restaurant,’ I added.
‘But we have decided to stay and die on this boat,’ said George. ‘However, there’s a train that leaves Pangbourne after five o’clock. It gets to London in time to eat something, and then go to the theatre.’
Everyone was silent. We didn’t say one word. We looked at one another. Then, we got out the big bag and got our clothes ready.
Twenty minutes later, three men and a dog were going to the railway station.
We lied to the boatman at Pangbourne. We didn’t have the courage to tell him the truth: we were running away from the rain!
We asked him to take care of the boat until the next morning. ‘If something happens, we’ll write to you,’ we said, telling him a big lie.
We reached Paddington Station at seven o’clock. We went directly to the restaurant and had a small meal. Montmorency stayed at the restaurant, while we went to the theatre.
‘We’ll return at half past ten for the dog and for a good supper,’ I told the restaurant owner.
The man at the ticket office of the theatre said, ‘Oh, you’re the famous acrobats from the Himalaya Mountains. You’re late for the performance. Please use the side door.’
We explained to him that we were not acrobats. He understood and sold us three tickets. Our clothes probably looked a bit old and strange.
At the Alhambra Theatre everyone looked at our clothes and smiled. Some people laughed.
After the theatre, we went back to the restaurant.
We enjoyed our delicious supper. After ten days of eating cold meat, we were thankful for this supper. We ate it without speaking. Then we sat back and felt happy and kind.
Harris, who was sitting next to the window, pulled back the curtain. He looked at the wet street. It was rainy and dark. The wind was blowing. A few people walked past under their umbrellas.
Harris took his glass and said, ‘Well, we had a good trip, and I say thank you to Old Father Thames. But, I think we were right to come back when we did. Here’s to Three Men well out of a boat!’
Montmorency stood on his back legs in front of the window. He looked at the wet night and gave a short bark of agreement.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.