خانه به ولز

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: دو زندگی / فصل 11

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

خانه به ولز

توضیح مختصر

هاو میره تردونالد.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل یازدهم

خانه به ولز

هاو، مایک و ربکا در عصری گرم در باغچه‌ی خونشون نشسته بودن، و شراب می‌خوردن.

“پس این خواهر ناتنی من هست، آره؟”مایک که با دقت به عکس نگاه می‌کرد، پرسید.

ربکا گفت: “بذارید ببینیم. آه، بله! دماغش رو ببین، مایک! درست شبیه دماغ توئه!”

“چرند نگو!”مایک گفت. عکس رو برگردوند و پیغام رو خوند. “به دیدنشون میری، بابا؟”

“بله این طور فکر می‌کنم. از نظرت مشکلی نداره؟”

“این قدم بزرگیه ولی چطور میتونی نری و دخترت رو نبینی؟مایک جواب داد. هرگز نمی‌تونی با خودت کنار بیای.”

هاو گفت: “و مگان رو هم. واقعاً می‌خوام دوباره ببینمش.”

“هی، این ایده چطوره؟مایک یک‌مرتبه گفت.

من هم با تو میام. واقعاً دوست دارم تردونالد رو ببینم. بخشی از زندگی خانواده‌ی ما هست، مگه نه؟ تو و پدربزرگ واقعاً هیچ وقت زیاد درباره‌ی اون مکان حرف نزدید. فقط میگفتی تورنتو خیلی بهتره.”

هاو با خنده گفت: “بله، میدونم. ما درست بعد از جنگ اروپا رسیدیم اینجا. وقتی ترکش کردیم، زندگی در ولز خیلی سخت بود.”

مایک گفت: “پس نظرت چیه؟ من و تو.” به ایده‌ی سفر با پدرش خیلی علاقه‌مند میشد.

هاو آروم گفت: “یه وقت دیگه، مایک. این بار برای من هست. باشه؟”

مایک گفت: “باشه” و بعد اضافه کرد: “تا وقتی تصمیم‌ نگیری در ولز بمونی.”

هاو گفت: “نگران نباش. اونجا نمی‌مونم. خونه‌ی من در کاناداست، کارم اینجاست، شما اینجایید. برمی‌گردم.”

بنابراین پایان ماه هاو به لندن پرواز کرد. به مگان و بث نامه نوشته بود تا بگه داره میاد، ولی نگفته بود کدوم روز. تصمیم گرفته بود نگه اینطوری می‌تونست اگه دلش میخواست دقیقه‌ی آخر تصمیمش رو عوض کنه. ولی حالا هواپیما داشت فرود می‌اومد.

ماشین اجاره‌ای بیرون فرودگاه منتظرش بود. در هواپیما خوب خوابیده بود تا بتونه برای رانندگی ذهن بازی داشته باشه. و به این نیاز داشت. رانندگی از سمت چپ آسون نبود!

هر چه به تردونالد نزدیک‌تر میشد، نامطمئن‌تر میشد. فهمید از اتفاقی که قراره بیفته میترسه. نیمی از اون میترسید از مگان یا بث خوشش نیاد و نیمه‌ی دیگرش می‌ترسید زیادی ازشون خوشش بیاد. مردی بود که دوست داشت بدونه چیکار میکنه و چرا. قبل از اینکه اولین نامه‌ی مگان رو دریافت کنه، زندگیش خیلی سازمان یافته بود ولی حالا فرق می‌کرد. دوباره احساس می‌کرد ۱۶ ساله است.

این فقط مگان و بث نبودن. همچنین تردونالد هم بود. اون و پدرش خیلی وقت پیش اونجا رو ترک کرده بودن و واقعاً در دوران بدی در زندگی‌شون. هیچ ایده‌ای نداشت وقتی دوباره اون مکان رو می‌بینه، چه حسی خواهد داشت.

درست بیرون تردونالد در میخانه‌ای توقف کرد. نیاز به یک نوشیدنی داشت.

بارمن لیوان رو گذاشت جلوش. “برای تعطیلات اومدی؟” پرسید.

هاو جواب داد: “یه جورایی.”

“آدم‌های زیادی برای تعطیلات نمیان اینجا. کاری برای انجام و چیزی برای دیدن نیست.”

هاو گفت: “سال‌ها قبل اینجا زندگی می‌کردم.”

“واقعاً؟” بارمن کمی علاقه‌مند شد. “پس تغییراتی خواهی دید.”

هاو که سعی می‌‌کرد از آبجوی گرمش لذت ببره، گفت. “معدن تردونالد چی؟ هنوز هم کار میکنه؟”

“نه حدود ۱۵ سال قبل بسته شد. خوب، هنوز بازه، ولی فقط برای توریست‌ها، نه برای زغال.”

ولی هاو دیگه نمی‌خواست حرف بزنه. “تلفن عمومی هست که بتونم استفاده کنم؟” پرسید.

بارمن دری در سمت چپ بار رو نشونش داد و گفت: “اونجاست.”

هاو رفت تو. تلفن رو برداشت و شماره‌ی مگان رو گرفت.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER ELEVEN

Home to Wales

Huw, Mike and Rebecca were sitting in the garden of their house, drinking wine on a warm evening.

‘So that’s my half-sister, is it?’ asked Mike, looking closely at the photo.

‘Let’s see,’ said Rebecca. ‘Oh yes! Look at her nose, Mike. It’s just like yours!’

‘Rubbish!’ said Mike. He turned the photo over and read the message. ‘Are you going over to see them, Dad?’

‘Yes, I think so. Is that OK with you?’

‘It’s a big step, but how can you not go and see your daughter?’ replied Mike. ‘You’d never be able to live with yourself.’

And Megan, too,’ said Huw. ‘I do want to see her again.’

‘Hey, how about this for an idea?’ said Mike suddenly.

‘I’ll come with you. I’d be really interested to see Tredonald. It’s part of our family’s life, isn’t it? You and grandpa never really talked much about the place. You just used to say that Toronto was much better.’

‘Yes, I know,’ said Huw with a laugh. ‘We arrived just after the war in Europe. Life was very difficult in Wales when we left.’

‘How about it then? You and me,’ said Mike. He was getting quite interested in the idea of travelling with his father.

‘Another time, Mike,’ said Huw quietly. ‘This time is for me. OK?’

‘OK,’ said Mike, and then added, ‘as long as you don’t decide to stay in Wales.’

‘Don’t worry,’ said Huw. ‘I’m not going to stay there. My home is in Canada, my work is here, you’re here. I’ll be back.’

So at the end of the month, Huw flew to London. He’d written to Megan, and to Beth, to say that he was coming, but hadn’t said which day. He’d decided not to, then he could change his mind at the last minute if he wanted to. But now the plane was about to land.

His hire car was waiting for him outside the airport. He had slept well on the plane so he was able to keep a clear head for driving. And he needed it. driving on the left was not easy!

The nearer he got to Tredonald, the more unsure he became. He realised that he was afraid of what might happen. Half of him was afraid that he wouldn’t like Megan, or Beth, and the other half of him was afraid he would like them too much. He was a man who liked to know what he was doing and why. Before he’d received Megan’s first letter, his life had been well organised, but now it was different. he felt like a sixteen-year-old again.

It was not just Megan and Beth. it was also Tredonald. He and his father had left it so long ago and at a really bad time in their lives. He had no idea how he was going to feel when he saw the place again.

Just outside Tredonald, he stopped at a pub. He needed a drink.

The barman put a glass in front of him. ‘Are you here on holiday?’ he asked,

‘Sort of,’ replied Huw.

‘We don’t get many people here on holiday. There’s nothing to do here, nothing to see really.’

‘I used to live here many years ago,’ said Huw.

‘Did you now?’ The barman looked a bit more interested. ‘You’ll see some changes then.’

‘Mmm,’ said Huw, trying to enjoy his rather warm beer. ‘What about the mine in Tredonald? Is it still working?’

‘No, it closed about fifteen years ago. Well, it’s still open but only for tourists, not for coal.’

But Huw didn’t want to talk any more. ‘Is there a public phone I can use?’ he asked.

‘Through there,’ said the barman showing him a door to the left of the bar.

Huw went through it. He picked up the phone and rang Megan’s number.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.