سرفصل های مهم
عاشق
توضیح مختصر
هاو به مگان میگه هنوز دوستش داره و میخواد باهاش ازدواج کنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهاردهم
عاشق
در مسیر برگشت به تردونالد هاو دربارهی بث حرف زد- چقدر دوستش داشت چقدر شخص گرمی بود، چطور میخواست بیشتر اون رو ببینه. هاو به این نتیجه رسیده بود که حرف زدن دربارهی بث امنتر هست تا اینکه درباره خودش و مگان حرف بزنه.
هاو گفت: “شنبه میاد تردونالد تا با تو و پائول شام بخوره، مگه نه؟ شاید من هم اون موقع بتونم زمان بیشتری باهاش سپری کنم.”
مگان گفت: “بله، ایدهی خوبیه. بث از پائول بهت گفت- اینکه میخوایم ازدواج کنیم؟ بله، البته، گفته. ببخشید، هاو. میخواستم دیروز بهت بگم، ولی به نظر زمان مناسبی نبود.”
هاو پرسید: “کی باهاش ازدواج میکنی؟”
“بیست و یکم سپتامبر. در حال حاضر هنوز در نیمهی راه فروش مغازه و آپارتمان هستم. و وقتی همهی اینها تموم شد نقل مکان میکنم به لندن.” مگان زیاد احساس راحتی نمیکرد که با هاو دربارهی زندگی آیندهاش با پائول حرف بزنه، هرچند به نظر از نظر هاو مشکلی نداشت.
هاو پرسید: “و تردونالد و همهی دوستانت که اینجا هستن چی؟ و بث در کاردیف؟ دلت برای همهی اینها تنگ نمیشه؟”
مگان آروم گفت: “بله، البته. اولش عجیب میشه، ولی آمادهی تغییر هستم. کار معدن خوب پیش میره. دیگه به من نیاز ندارن. بث و بچهها کار خودشون رو دارن. و من و پائول عجله نکردیم. همدیگه رو خیلی خوب شناختیم و میدونم که با هم خوشبخت میشیم. از تو بهش گفتم و دوست دارم شنبه باهاش آشنا بشی. شام با ما میای؟”
“ممنونم، میخوام بیام. و میتونم ازت سؤال کنم، مگان … دوستش داری؟” هاو باید این سؤال رو میپرسید. نمیتونست همینطور به خوب بودن ادامه بده. نمیتونست احساسش رو بیشتر از این مخفی کنه. “احساس میکنی نمیتونی بدون اون زندگی کنی؟ هر لحظه که میبینیش یا از پشت تلفن صداش رو میشنوی خوشحال میشی؟ میتونی …؟” هاو سؤالات بیشتری داشت که میخواست مگان جواب بده، ولی مگان جلوش رو گرفت.
مگان با تعجب پرسید: “هاو! چرا همهی این سؤالها رو از من میپرسی؟ اینکه چه حسی به پائول دارم به تو مربوط نیست!”
هاو جواب داد: “شاید نیست. ولی میخوام مطمئن باشی که کار درست رو انجام میدی و بنا به دلایل درست.”
مگان ماشین رو کنار جاده نگه داشت و رو کرد به هاو. مگان کمی با عصبانیت جواب داد: “البته که مطمئنم.”
هاو گفت: “چون فکر میکنم ما هنوز همدیگه رو دوست داریم. خوب، شاید باید بگم میدونم که دوستت دارم. همیشه دوستت داشتم. حتی وقتی با جوزی ازدواج کرده بودم. در عمق وجودم این رو میدونستم و فکر میکنم اون هم میدونست. فکر میکنم تو هم هنوز همین حس رو به من داری. مگه نه؟”
مگان نشست و صاف روبرو رو نگاه کرد. نمیدونست چی بگه.
هاو ادامه داد: “نمیخوام با پائول ازدواج کنی. میخوام با من ازدواج کنی و حدوداً دو هفته زمان دارم کاری کنم تو هم همین حس رو داشته باشی.” منظور هاو دقیقاً این نبود، ولی میخواست مگان احساسی که هاو داشت رو واضح بفهمه و زمان زیادی هم نداشت.
“هاو، نمیتونی بعد از ۵۰ سال همینطور برگردی به زندگیم و شروع به سازماندهی همه چیز بکنی. تو منو دوست نداری. چطور میتونی دوستم داشته باشی؟ تو من رو نمیشناسی. فکر میکنم این فوقالعاده است که تونستیم دوباره همدیگه رو ببینیم و دوست بشیم. ولی آیندهی من با پائول هست.”
هاو آروم گفت: “مگان، دیگه بیشتر از این حرف نمیزنم. ولی میخوام قول بدی به حرفی که زدم فکر کنی.”
مگان با خودش فکر کرد: “چطور میتونم فراموشش کنم؟”
مگان ماشین رو روشن کرد و بدون اینکه یک کلمه با هم حرف بزنن، برگشتن تردونالد. هاو جلوی هتل پیاده شد و خداحافظی کردن. هاو گفت روز بعد به مگان زنگ میزنه، ولی هیچ برنامهی دیگهای نریختن. هاو احساس میکرد بهتره به مگان زمان بده که تنها باشه، هر چند میخواست هر دقیقه از هر روز رو با اون باشه.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER FOURTEEN
In love
On the drive back to Tredonald, Huw talked about Beth - how much he liked her, what a warm person she was, how he wanted to see more of her. He’d decided it was safer to talk about Beth rather than about him and Megan.
‘She’s coming up to Tredonald on Saturday, to have dinner with you and Paul, isn’t she? Perhaps I’ll be able to spend a little more time with her then,’ said Huw.
‘Yes, that’s a good idea,’ said Megan. ‘Beth’s told you about Paul - that we’re getting married? Yes, of course, she did. I’m sorry, Huw, I did mean to tell you yesterday, but it didn’t seem the right time.’
‘When are you marrying him?’ asked Huw.
’21st September. I’m in the middle of selling the shop and the flat at the moment. And when that’s all finished, I’ll move to London.’ Megan didn’t feel very comfortable talking to Huw about her future life with Paul. However, he seemed to be OK about it.
‘And what about Tredonald and all your friends here? And Beth in Cardiff? Won’t you miss it all?’ asked Huw.
‘Yes, of course,’ said Megan quietly. ‘It’ll be strange at first, but I’m ready for a change. The mine is working well - they don’t need me anymore. Beth and the grandchildren have their own lives. And Paul and I haven’t hurried - we’ve got to know each other very well - and I know we’ll be happy together. I’ve told him about you, and I’d like you to meet him on Saturday. Will you join us for dinner?’
‘Thank you, I’d like to. And can I ask you, Megan… do you love him?’ Huw had to ask. He couldn’t just continue being nice. He couldn’t hide what he felt any longer. ‘Do you feel that you can’t live without him? Are you happy every time you see him or hear his voice on the phone? Can you….?’ Huw had many more questions that he wanted Megan to answer, but she stopped him.
‘Huw! Why are you asking me all this?’ asked Megan, in surprise. ‘It isn’t any of your business how I feel about Paul!’
‘Maybe not,’ replied Huw. ‘But I want you to be sure that you’re doing the right thing, and for the right reasons.’
Megan stopped the car at the side of the road and turned to face Huw. ‘Of course I’m sure,’ replied Megan a little angrily.
‘Because I think we still love each other,’ said Huw. ‘Well, perhaps I should say that I know I love you. I’ve always loved you. Even when I was married to Josie, deep inside I knew that - and I think she did too. And I think you still feel something for me, don’t you?’
Megan sat looking straight ahead. She didn’t know what to say.
‘I don’t want you to marry Paul,’ he continued. ‘I want you to marry me. And I’ve got about two weeks to make you feel that, too.’ Huw hadn’t meant to say it quite like that, but he wanted Megan to be clear about how he felt - and he didn’t have very much time.
‘Huw, you can’t just come back into my life after fifty years and start organising everything. You don’t love me, how can you? You don’t know me. I think it’s wonderful that we’ve been able to meet again and become friends. But my future is with Paul.’
‘Megan, I won’t say any more about it. But I just want you to promise that you’ll think about what I’ve said,’ Huw said quietly.
‘How can I forget it?’ thought Megan to herself.
Megan started the car and they drove back to Tredonald without saying a word to each other. Huw got out at his hotel and they said goodbye. He said he would phone her the next day, but they made no other plans. Huw felt it was better to give Megan some time alone - even though he wanted to be with her every minute of every day.