سرفصل های مهم
شام پنج نفره
توضیح مختصر
شام پنج نفره خوب پیش میره.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل شانزدهم
شام پنج نفره
“پائول، این هاو هست. هاو، پائول.” مگان دو تا مردی که با هم دست میدادن رو به هم معرفی کرد. و بعد رفت توی آشپزخونه و گذاشت اونها با هم حرف بزنن. بث و فیلیپ دیر کرده بودن. مگان میخواست اونجا باشن. به کمک نیاز داشت.
مگان در حالی که به طرف پنجرهی نشیمن میرفت، گفت: “نمیدونم چه اتفاقی برای بث و فیلیپ افتاده.” هاو و پائول به نظر با شادی زیاد با هم حرف میزدن.
پائول گفت: “احتمالاً فیلیپ بازی گلفش رو دیر تموم کرده” و رفت کنار مگان بایسته. “برای بازی گلف آخر هفتههاش زنده است، مگه نه؟ یه نوشیدنی دیگه میخوای، عشقم؟”
“نه بهتره نخوردم. آه، اومدن. خوبه.” و مگان یک بار دیگه از اتاق رفت بیرون.
بث گفت: “ببخشید دیر کردیم، مامان.” تقصیر من بود. مگان گفت: “اشکالی نداره.” بث و فیلیپ هر دو مگان رو بوسیدن. “میرم کارم رو در آشپزخانه تموم کنم. شام ۱۰ دقیقه بعد آماده است.”
مگان میتونست از تو آشپزخونه صدای خندهی پائول و بعد بث رو بشنوه. فکر کرد: “آه، خوبه. شاید همه چیز خوب پیش بره. شاید اصلاً نیاز نیست نگران باشم.”
سر شام مکالمه خوب پیش رفت. بث و فیلیپ میخواستن همه چیز رو دربارهی هنر هاو بدونن و هاو از حرف زدن در این باره لذت میبرد. پائول هم به مکالمه ملحق شد. هنرمندی رو در لندن میشناخت که یکی از نقاشیهای هاو رو خریده بود. مگان تونست تکیه بده، و گوش بده پائول بهش نگاه کرد و لبخند زد.
مگان تماشا کرد، گوش داد، به مکالمه پیوست، و مقایسه کرد. کار وحشتناکی بود ولی فهمید پائول و هاو رو با هم مقایسه میکنه. هاو با صورت قهوهایش، داستانهاش و گذشتهای که با هم داشتن. و پائولِ مهربون که باعث شده بود دوباره حس خوبی به مگان دست بده و آیندهاش بود. دیدن دو نیمهی زندگیش اینجا در یک اتاق عجیب بود.
یکی دو بار دید وقتی بث چیزی درباره زندگی جوونیش گفت، هاو کمی ناراحت شد. و مگان متوجه شد هاو سخت تلاش میکنه مکالمه رو شاد نگه داره و سؤالات زیادی دربارهی گذشته نپرسه.
نیمه شب هاو بلند شد ایستاد تا بره. بقیه شب پیش مگان میموندن. “فراموش نکن، مگان ساعت ۱۰ فردا صبح برای تور معدن همدیگه رو میبینیم.”
“فراموش نکردم. همه رو میذارم اینجا ظرفها رو بشورن و در ورودی معدن میبینمت.”
همه بلند شدن تا خداحافظی کنن. پائول باهاش دست داد و گفت: “از آشنایی باهات لذت بردم، هاو شاید روزی من و مگان بتونیم در کانادا به دیدنت بیایم. دوست دارم ماهیگیری که دربارش باهام حرف زدی رو امتحان کنم.”
هاو چیزی نگفت فقط لبخند زد. جلوی در برگشت و گفت: “پائول، باور دارم تو مرد خوبی هستی و امیدوارم تو و مگان با هم خیلی خوشبخت بشید.” بث و مگان رو بوسید. وقتی در پشت سرش بسته میشد، بث مادرش رو نگاه کرد.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SIXTEEN
Dinner for five
‘Paul, this is Huw. Huw, Paul.’ Megan introduced the two men who shook hands. Then she disappeared into the kitchen and left them to make conversation. Beth and Philip were late. She wanted them here now. she needed help.
‘I don’t know what’s happened to Beth and Philip,’ she said, walking over to the window of the sitting room. Huw and Paul seemed to be talking quite happily.
‘Probably Philip was late finishing his game of golf,’ said Paul, going over to stand by Megan’s side. ‘He lives for his golf at the weekends, doesn’t he? Do you want another drink, love?’
‘No, I’d better not. Oh, here they are now. Good.’ And Megan once again disappeared out of the room.
‘Sorry we’re late, Mum. My fault,’ said Beth.
‘That’s OK,’ she said. Beth and Philip both gave her a kiss. ‘I’ll just go and finish off in the kitchen. Dinner will be about ten minutes.
From the kitchen she could hear Paul laughing, and then Beth. ‘Oh good,’ she thought. ‘Maybe it’s all going to be fine. Maybe I don’t need to worry at all.’
At dinner the conversation went well. Beth and Philip wanted to know all about Huw’s art, and Huw enjoyed talking about it. Paul also joined in. he knew an artist in London who had bought one of Huw’s paintings. Megan was able to sit back and listen; Paul looked over at her and smiled.
Megan watched, listened, joined in the conversation - and compared. It was a terrible thing to do, but she found that she was comparing Paul and Huw. Huw with his brown face, his stories and the past that they shared. And kind Paul who’d made her feel good again, and who was her future. It was strange to see the two halves of her life here in the same room.
Once or twice she saw Huw looking a little sad - when Beth had said something about her younger life. And she realised that he was trying hard to keep the conversation light, and not ask too many questions about the past.
At midnight, Huw stood up to go. The others were staying the night at Megan’s. ‘Don’t forget, Megan, we’re meeting at ten tomorrow morning for our tour of the mine.’
‘I haven’t forgotten. I’ll leave everybody here doing the washing-up and I’ll see you at the entrance to the mine.’
Everybody stood up to say their goodbyes. Paul shook his hand and said, ‘I’ve enjoyed meeting you, Huw, and maybe some day Megan and I can visit you in Canada. I’d love to try that fishing you were telling me about.’
Huw said nothing but just smiled. At the door, he turned and said, ‘Paul, I believe that you’re a good man and I hope you and Megan will be very happy together.’ He kissed Beth and Megan. As the door closed behind him, Beth looked at her mother.