سرفصل های مهم
مرگ در معدن
توضیح مختصر
گارث میمیره.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهارم
مرگ در معدن
آدمها از هر سنی در گروههای کوچیک ایستاده بودن و با صداهای آروم حرف میزدن ساعت ۳ صبح بود، ۴ ساعت بعد. هاو با پدرش ایستاده بود. با یک نگاه به صورت پدرش، هاو میتونست بگه پدرش چی میخواد بدونه: گارث اون پایین در معدن بود.
بخشی از سقف یک تونل ریخته بود و چند تا معدنچی اون طرف سنگهای ریخته بودن. تیمی از مردها رو برای کمک صدا زده بودن و ۱۰ تا مرد رو صحیح و سالم آورده بودن بالا. وقتی این گروه رسیدن بالا، خانوادههایِ منتظر مردم رو کنار زدن و رفتن جلو تا کسی که دوستش داشتن رو ببینن. گارث یکی از این ده نفر نبود.
مدیر معدن اومد پیش هاو و پدرش. گفت: “هنوز امید هست، دیوید. تیم میگه میتونن صداهایی از پشت سنگها بشنون.”
“چند نفر هنوز اون پایینن.”هاو پرسید. “۵ تا. مدتی زمان میبره تا بتونیم بهشون برسیم.” هاو و پدرش چیزی نگفتن و مدیر معدن دور شد تا همین حرف رو به خانوادههای دیگه بگه. در طول انتظار طولانی دیوید توماس و پسرش هاو بدون اینکه حرف بزنن، با هم ایستاده بودن. هر از گاهی یکی از اونها سیگاری روشن میکرد و چایای که همسایههای مهربون بهشون داده بودن رو میخوردن. مگان هم اومد و کنار اونها ایستاد و دستش رو گذاشت تو دست هاو. به چشمهاش نگاه کرد و ترسش رو دید.
ساعت ۱۰ بود که جسد گارث رو آوردن بالا.
اون و دو تا مرد دیگه در ریزش سنگ مرده بودن. دو تای دیگه شانس آورده بودن.
گارث اومد به خونهی کوچیک. جسدش رو گذاشتن جلوی اتاق و پدرش کنارش نشست. همسایهها اومدن با مرد جوانی که خیلی خوب میشناختن خداحافظی غمانگیز بکنن. وقتی مردم میاومدن و میرفتن پدر هاو چیزی نمیگفت. کنار گارث نشست تا این که هوا تاریک شد. وقتی هاو اومد شب بخیر بگه، انگار پدرش نشنید.
هاو نصف شب بیدار شد و نتونست بخوابه. به نظر شما اشتباه میرسید در تخت گرم و امن باشه در حالی که برادرش پایین در سرما دراز کشیده بود. تصمیم گرفت بره کنار گارث بشینه. از تخت بیرون اومد و به طرف اتاق جلو رفت. وقتی رسید اونجا، دید در کمی بازه. ایستاد. هاو در نور ماه میتونست پدرش رو ببینه از کنار پسرش تکون نخورده بود. هاو در سکوت میتونست صدای گریهی پدرش رو بشنوه و صدای آرومش رو که بارها و بارها میپرسید چرا این اتفاق افتاد. ولی این حرفها میافتادن در تاریکی و گم میشدن. هاو به آرومی برگشت به تختش. مدتی طولانی به شب خیره شد و گذاشت اشکهای خیس و گرم روی گونههاش جاری بشه.
چند روز بعد از مرگ گارث پدر هاو در خونه نشست. اون و هاو به آرامی شروع به حرف زدن اول در مورد گارث و بعد دربارهی مرگ ریچارد در جنگ در آفریقای شمالی کردن. هر دو گریه کردن و سعی کردن به هم کمک کنن ولی هاو میدونست پدرش در عمق وجودش عصبانیه. به خاطر اینکه مرگ سه نفر از کسانی که دوست داشت رو گرفته بود: زنش، ریچارد و حالا گارث.
پدرش گفت: “حالا فقط من و تو موندیم، پسر. نمیخوام برگردی اون پایین به معدن.”
هاو جواب داد: “باید برم بابا، اینو میدونی. دیگه چیکار میتونیم بکنیم؟ کار دیگهای در تردونالد نیست فقط معدن.”
پدرش چیزی نگفت.
اون شب هاو کنار رودخانه مگان رو دید. اولین بارشون بود که بعد از مرگ گارث تنها میشدن. وقتی هاو دربارهی اینکه خونه چقدر بدون برادرش خالیه حرف میزد مگان گوش داد. وقتی هاو کوچکتر بود، گارث ازش مراقبت کرده بود و با هم از پدرشون مراقبت میکردن. هاو بدون گارث احساس تنهایی میکرد.
مگان گفت: “تو تنها نیستی. من رو داری. چیزی این رو تغییر نمیده.” میتونست ببینه هاو از درون آسیب دیده. میخواست همهی اینها رو بشوره ببره، ولی میدونست تنها کاری که میتونه انجام بده گوش دادن هست.
هاو مگان رو به این دلیل که انقدر قوی و با درک هست، دوست داشت. یکمرتبه دستهای مگان رو گرفت. “با من ازدواج میکنی؟” گفت.
“چی؟ بله، البته” مگان لبخند زد. “اما … “
هاو جواب داد: “نگو اما. همه چیز رو دربارهی اماها میدونم. همین که گفتی بله، کافیه.”
همدیگه رو بوسیدن و فقط زمانی که مگان احساس کرد اشک روی صورت هاو جاریه، تموم کردن.
مگان و هاو به آرومی به طرف خونهی مگان رفتن.
هاو که آقا و خانم جنکینز رو نگاه میکرد که در ورودی مغازه رو پشت سرشون بستن، گفت: “هی، ببین، مامان و بابات هستن.”
مگان جواب داد: “بله به دیدن خاله ماری میرن. اگه میخوای میتونی بیای تو.”
رفتن طبقهی بالا به آپارتمان بالای مغازه، جایی که مگان و خانوادهاش زندگی میکردن. مگان متوجه شد این اولین باری هست که اون و هاو تنها هستن. آتیش گرم در نشیمن میسوخت. روی کاناپه نشستن و حرف زدن و هاو کمی بیشتر گریه کرد. مگان بغلش کرد تا اینکه هاو آروم شد. بعد شروع به بوسیدن هم کردن و بوسههاشون محکمتر و محکمتر شد.
مگان بلند شد و از اتاق رفت بیرون. هاو نمیدونست چیکار کنه ولی مگان درست همون موقع برگشت. همهی لباسهاش رو در آورده بود و درحالیکه نور آتش پشتش بود، اونجا ایستاده بود.
هاو گفت: “آه، مگان تو زیبایی. ولی … . مطمئنی این چیزیه که تو میخوای؟”
مگان با صدای آروم گفت: “بله، هاو. حرف نزن فقط بیا پیشم.”
روی زمین عشقبازی کردن. برای هر دو بار اول بود و فوقالعاده بود.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER FOUR
Death at the mine
People of all ages stood around in small groups, talking in low voices, it was three o’clock in the morning, four hours later. Huw was standing with his father. One look at his father’s face had told Huw what he didn’t want to know: Gareth was down the mine.
Part of the roof of a tunnel had fallen down and some miners were on the wrong side of the fallen rock. A team of men had been called in to help and had brought up ten men safely. As this group arrived at the top, the waiting families pressed forward looking for their loved ones. Gareth was not one of the ten.
The mine manager came over to Huw and his father. There’s still hope, David,’ he said. ‘The team say they can hear noises behind the rock,’
‘How many are still down there?’ asked Huw. ‘Five. It’ll take some time before we reach them.’ Huw and his father said nothing, and the mine manager walked away to say the same thing to another family. During the long wait David Thomas and his son, Huw, stood together without speaking. From time to time, one of them lit a cigarette and they drank tea which was given to them by kind neighbours. Megan came and stood with them and put her hand into Huw’s. She looked into his eyes and saw he was afraid.
It was ten o’clock when they brought out Gareth’s body.
He and two other men had died in the rockfall. The two others had been lucky.
Gareth came home to the small house. His body lay in the front room and his father sat beside him. The neighbours came to say a sad goodbye to the young man they had known so well. Huw’s father said nothing as people came and went. He sat by Gareth’s side until it grew dark. When Huw came in to say goodnight, it was as if his father hadn’t heard.
Huw woke in the middle of the night and couldn’t get back to sleep. It seemed wrong to be safe and warm in bed while his brother lay cold downstairs. He decided he would go and sit with Gareth. He got out of bed and walked towards the front room. As he got there, he saw the door was open a little. He stopped. By the light of the moon, Huw could just see his father: he hadn’t moved from his son’s side. In the quiet, Huw could hear his father’s crying and his low voice asking again and again why this had happened. But his words fell into darkness and were lost. Slowly, Huw turned and went back to bed. He stared into the night for a long time and let the hot wet tears run down his cheeks.
For a few days after Gareth’s death, Huw’s father sat at home. He and Huw slowly began to talk - first about Gareth and then about Richard’s death in the war in North Africa. Both of them cried and tried to help each other, but Huw could see that deep inside, his father was angry. Angry because death had taken away three people he loved - his wife, Richard, and now Gareth.
‘Just you and me now, boy,’ said his father. ‘I don’t want you to go back down that mine.’
‘I’ve got to, Dad, you know that,’ replied Huw. ‘What else can I do? There’s nothing in Tredonald - only the mine.’
His father said nothing.
That evening Huw met Megan down by the river. It was their first time alone since Gareth’s death. She listened as he talked about how empty the house was without his brother. Gareth had taken care of Huw when he was younger and together they had looked after their father. Without him, he felt alone.
‘You’re not alone,’ said Megan. ‘You have me. Nothing will change that.’ She could see that Huw was hurting inside. She wanted to wash it all away, but knew that the only thing she could do was listen.
Huw loved her for being so strong and understanding. Suddenly, he took hold of both her hands. ‘Will you marry me?’ said Huw.
‘What? Yes, of course I will,’ smiled Megan. ‘But
‘Don’t say “but”. I know all about the “buts”,’ replied Huw. ‘It’s enough that you’ve said “yes”.’
They kissed and only stopped when Megan felt the tears running down Huw’s face.
Megan and Huw walked slowly back towards her home.
‘Hey look, there’s your Mum and Dad,’ said Huw, watching as Mr and Mrs Jenkins closed the front door of the shop behind them.
‘Yes, they’re going to visit Aunt Mary,’ replied Megan. ‘You can come in, if you like.’
They went upstairs to the flat above the shop where Megan and her family lived. Megan realised it was the first time she and Huw had been there alone. There was a warm fire burning in the sitting room. They sat together on the sofa and talked, and Huw cried some more. Megan held him in her arms until he was quiet. Then they started kissing and their kisses became stronger and stronger.
Megan got up and went out of the room. Huw didn’t know what to do, but just then she returned. She had taken off all her clothes and was standing there with the light of the fire behind her.
‘Oh Megan, you’re beautiful,’ said Huw. ‘But. are you sure this is what you want?’
‘Yes, Huw,’ said Megan in a quiet voice. ‘Don’t talk, just come to me.’
They made love on the floor. For both of them it was the first time and it was wonderful.