سرفصل های مهم
ترک تردونالد
توضیح مختصر
هاو به مگان میگه میخوان تردونالد رو ترک کنن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل پنجم
ترک تردونالد
روزی که هاو برگشت سر کار، پدرش دوباره شروع به مست کردن کرد. برای هر دوی اونها روز وحشتناکی بود. هاو مجبور بود خودش رو وادار به سوار آسانسور معدن شدن بکنه. براش خیلی سخت بود بره پایین جایی که گارث فقط یک هفته قبل مرده بود.
نیم ساعت بعد از اینکه هاو از خونه خارج شد، دیوید توماس وارد میخونهی شیر سرخ شد و کل روز اونجا موند. خونهی خودش خیلی ساکت بود و یادآوری براش خیلی عذابآور بود. مست کردن همهی دردش رو دور میکرد. به این ترتیب در شیر سرخ میخورد و فراموش میکرد.
چند هفتهی آتی روزهایی بود که پدر و پسر هرگز همدیگه رو نمیدیدن. ولی روزی هاو تماسی از پاسگاه پلیس دریافت کرده. دیوید توماس شروع به دعوا در یک میخونه کرده بود. پلیس رو صدا زده بودن و آقای توماس رو برده بودن پاسگاه پلیس.
پلیس به هاو گفت: “چند تا از میزها و صندلیهای اونجا رو شکسته. میدونی که بابات مردی قوی هست. و وقتی کمی میخوره قویتر هم میشه.”
هاو گفت: “میدونم. حالا چی میشه؟”
پلیس گفت: “خوب، شانس آوردی. برین مورگان پیر، مدیر میخونه، گفت مسأله رو کش نمیده. و ما هم کش نمیدیم . این بار. ولی دیگه نباید تکرار بشه.”
هاو وقتی برمیگشتن خونه به پدرش گفت: “نمیتونیم اینطور ادامه بدیم.”
“میدونم، پسرم، میدونم. قول میدم تمومش کنم. دیگه این اتفاق نمیفته میبینی.”
ولی قول دیوید توماس زیاد دوام نیاورد. کمی بعد دوباره شروع به خوردن کرد. مردم روستا اول درک میکردن: “دیوید بیچاره غم زیادی تو زندگیش داشت.” حالا همهی اینها تغییر کرده بود. حتی دوستانش دیگه صبوری نمیکردن.
زمان هاو با مگان تنها زمانی بود که واقعاً احساس شادی میکرد. عشقشون نسبت به همدیگه قوی بود. دربارهی حال و آینده حرف میزدن. درباره گارث که برای هاو خوب بود، حرف میزدن. پدرش اغلب وقتی اسم گارث تو خونه میومد، عصبانی میشد ولی هاو نیاز داشت برادرش رو به یاد بیاره.
وقتی بالای تپه نشستن هاو خیلی آروم گفت: “میدونی، مگان. پدرم باید از اینجا بره. فکر میکنم این تنها شانسش هست که به زندگیش سر و سامون بده. اگه اینجا بمونه مشروب خوردن اون رو میکشه- به نحوی. و فکر نمیکنم من بتونم اجازه بدم این اتفاق بیفته.”
“چی داری میگی، هاو؟”مگان گفت. میتونست از صورتش ببینه که حرف زدن براش سخته. و احساس بدی درون مگان رشد میکرد.
هاو به مگان نگاه کرد و ادامه داد. “وقتی گارث مرد ما نامهای از طرف عمو ادوارد از کانادا داشتیم. برادر باباست. وقتی من حدوداً ۴ ساله بودم رفت تورنتو. به هر حال، از ما میخواد بریم و با اون زندگی کنیم. میگه پول کشتی رو میفرسته.”
“و میخوای بری؟”مگان پرسید.
“آه، مگان چطور میتونی این سؤال رو بپرسی؟ میدونی که هیچ وقت نمیخوام تو رو ترک کنم هاو جواب داد. ولی اگه …”
“بابات نمیتونه تنهایی بره؟” صدای مگان خیلی آروم بود.
“نمیبینی؟ من بخشی از مشکل هستم هاو که صورت مگان رو تو دستش گرفته بود، گفت. نمیره بذاره من اینجا در معدن کار کنم. میبینم که به من نگاه میکنه و به خاطر میاره چه اتفاقی برای گارث افتاد. از معدن و هر چیزی که در تردونالد هست متنفره.”
“و ما چی، هاو؟” در صدای مگان غم بود.
هاو گفت: “تو زیباترین چیز زندگی من هستی، مگان. تو رو از دست نمیدم. ولی باید با اون برم.” هاو مگان رو کشید و بغل کرد و چند دقیقهای همدیگه رو بغل کردن.
“فکر میکنی بتونی منتظرم بمونی؟”هاو پرسید.
“نمیدونم. منظورت چیه؟ منتظر بمونم تا تو برگردی چقدر منتظر بمونم؟” مگان شروع به گریه کرد هاو نزدیکتر گرفتش.
“عمو ادوارد میگه کارهای با درآمد خیلی خوبی در تورنتو وجود داره. شهر بزرگیه مثل اینجا نیست. حتی ممکنه بتونم با هنرم کاری کنم. میدونم میتونم سریع پول در بیارم و زیاد پول خرج نمیکنم.” هاو حالا داشت تند تند حرف میزد. “و بعد بگیم در عرض یک سال میتونم پول اومدنت به اونجا رو فراهم کنم و بیای پیشم یا . یا من برمیگردم اینجا و ازدواج میکنیم و هر دومون میتونیم برگردیم کانادا.”
مگان با صدای متعجب گفت: “انگار برنامهی همه چیز رو ریختی.”
“نه، نریختم ولی فکر میکنی ممکنه؟”
“بله … . آه، نمیدونم … “. مگان گفت.
“با پدر و مادرت در مورد برنامههامون حرف بزنم؟” هاو پرسید.
مگان جواب داد: “نه، حالا نه. من با اونها حرف میزنم. من زمان زیادی دارم که لحظهی مناسب رو انتخاب کنم.”
“و یه چیز دیگه. اگه من بتونم در تورنتو پول خوبی در بیارم، پدرت میفهمه که من متفاوتم. یک معدنچی زغال سنگ روستایی نیستم، بلکه یک شخص آیندهدار هستم کسی که برای دختر عزیزش به اندازهی کافی خوب هست.” هاو میدونست آقای جنکینز از دیدن این که هاو میره کانادا خوشحال میشه.
مگان گفت: “آه، هاو.” باور نداشت چطور این مکالمهی عصر دنیاش رو کاملاً عوض کرده.
بنابراین در بیست و هشتم آوریل ۱۹۴۶ دیوید توماس و تنها پسرش، هاو، روستای تردونالد رو برای زندگی جدیدی در کانادا ترک کردن.
برای هاو و مگان خداحافظی سختترین کاری بود که در عمرشون مجبور به انجامش بودن. در مکان همیشگیشون کنار رودخانه همدیگه رو دیدن.
هاو که مگان رو نزدیک خودش نگه داشته بود و نمیخواست ولش کنه، گفت: “هر روز به ما فکر میکنم. و لحظهای که رسیدم اونجا برات نامه مینویسم.”
مگان داشت روی شونهاش گریه میکرد. “میدونم فکر میکنی من شخصی قوی هستم ولی وقتی تو در یک کشور جدید هستی، همه چیز برات متفاوت میشه. با آدمهای جدید زیادی آشنا میشی. من اینجا خواهم بود و کارهای همیشگی رو انجام میدم. فکر میکنی بعد از یک سال همین حس رو به هم داشته باشیم؟”
هاو کشید عقب و به عمق چشمهای مگان نگاه کرد گفت: “من میمونم، مگان. میدونم هرگز تغییر نمیکنم.
برای آخرین بار همدیگه رو بوسیدن و بعد مگان وقتی هاو میرفت تماشاش کرد. لحظهای که رفت، مگان احساس کرد بخشی از وجودش مرد.
متن انگلیسی فصل
CHPATER FIVE
Leaving Tredonald
The day that Huw went back to work, his father started drinking again. It was a terrible day for both of them. Huw had to make himself get into the mine lift. It was very difficult for him to go down to the place where Gareth had died only a week before.
Half an hour after Huw had left the house, David Thomas walked into the Red Lion pub and stayed there all day. His own house was too quiet, and remembering was too painful. Drinking took away all the hurt. So, in the Red Lion, he drank and forgot.
Over the next few weeks, there were days when father and son never met. But one day, Huw got a call from the police station. David Thomas had started a fight in a pub. The police were called and Mr Thomas was taken to the police station.
‘He broke some tables and chairs in there, you know,’ said the policeman to Huw. ‘He’s a strong man, your Dad. and even stronger when he’s had a bit to drink.’
‘I know,’ said Huw. ‘What happens now?’
‘Well, you’re lucky,’ replied the policeman. ‘Old Brian Morgan, the pub manager, said he won’t take the matter any further. And we won’t either. this time. But it must never happen again.’
‘We can’t go on like this,’ said Huw to his father, as they walked back home.
‘I know, son, I know. I promise I’ll stop. It won’t happen again, you’ll see.’
But David Thomas’s promises didn’t last very long. Soon he started drinking again. The people in the village had understood at first: ‘Poor David, he’s had a lot of sadness in his life.’ Now it had all changed. Even his friends were no longer so patient with him.
Huw’s time with Megan was the only time he felt really happy. Their love for each other was strong. They talked about their present and their future. They talked about Gareth, which was good for Huw. His father often got angry when Gareth’s name was spoken at home, but Huw needed to remember his brother.
‘You know, Megan,’ said Huw very quietly, as they sat on top of the hill. ‘My father has got to get away from here. I think it’s his only chance of getting his life together. If he stays here, the drink will kill him - one way or another. And I don’t think I can let that happen.’
‘What are you saying, Huw?’ said Megan. She could see from his face that it was difficult for him to speak. And there was a bad feeling growing inside her.
Huw looked at her and continued. ‘We had a letter, when Gareth died, from Uncle Edward in Canada. He’s Dad’s brother. He went to Toronto when I was about four. Anyway, he’s asked us to go and live with him. He says he’ll send the money for the boat.’
And do you want to go?’ Megan asked.
‘Oh Megan, how can you ask that? You know I don’t ever want to leave you,’ answered Huw. ‘But if. ‘
‘Can’t your Dad go on his own?’ Megan’s voice was very quiet.
‘Don’t you see? I’m part of the problem,’ said Huw, holding Megan’s face in his hands. ‘He won’t go and leave me working in the mine. I see him looking at me and remembering what happened to Gareth. He hates the mine and everything in Tredonald.’
‘And what about us, Huw?’ There was sadness in Megan’s voice.
‘You are the most beautiful thing in my life, Megan,’ said Huw. ‘I won’t lose you. But I have to go with him.’ Huw pulled her into his arms and for a few minutes they held each other.
‘Do you think you can wait for me?’ asked Huw.
‘I don’t know. What do you mean? Wait until you come back, wait for how long?’ Megan began to cry, Huw held her closer.
‘Uncle Edward says there’s lots of well-paid work in Toronto. It’s a big city, not like here. I might even be able to do something with my art. I know I’ll be able to earn money quickly, and I won’t spend much.’ Huw was talking fast now. And then, say, in a year I’ll be able to pay for you to come out and join me or. or I’ll come back here and we’ll get married and both of us can go back to Canada.’
‘You seem to have everything planned,’ said Megan in surprise.
‘No, I haven’t, but do you think it’s possible?’
‘Yes. oh I don’t know.’ said Megan.
‘Shall I talk to your parents about our plans?’ asked Huw.
‘No, not now,’ answered Megan. ‘I’ll talk to them. I’ll have lots of time to choose the right moment.’
‘And another thing. If I can earn some good money in Toronto, your father may realise that I’m different . not just a village coal miner, but someone with a future, someone good enough for his darling daughter.’ Huw knew Mr Jenkins would be happy to see him go to Canada.
‘Oh, Huw,’ said Megan. She couldn’t believe how this evening’s conversation had completely changed her world.
So on April 28th 1946, David Thomas and his only son, Huw, left the village of Tredonald for a new life in Canada.
For Huw and Megan, saying goodbye was the hardest thing they’d ever had to do. They met in their usual place by the river.
‘I’ll think about you every day,’ Huw said, holding her close and never wanting to let go. And I’ll write the minute I get there.’
Megan was crying onto his shoulder. ‘I know you think I’m a strong person, but when you’re in a new country, everything will be different for you. You’ll meet a lot of new people. I’ll be here doing all the same things. Do you think we’ll feel the same about each other in a year’s time?’
Huw pulled back and looked deep into her eyes, ‘I will, Megan,’ he said. ‘I know I’ll never change.’
They kissed one last time and then she watched as he disappeared. The minute he was gone, Megan felt that a part of her had died.