سرفصل های مهم
کشف شگفتآور
توضیح مختصر
پنجاه سال میگذره.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
بخش دوم
۵۰ سال بعد
فصل ششم
کشف شگفتآور
تردونالد، ۱۹۹۶
مگان و دخترش، بث، در اتاق جلوی خونهی مگان نشستن. چند تا جعبهی قدیمی پر از کارت، روزنامههای قدیمی، عکس و نامهها رو نگاه میکنن.
بث سرش رو از روی جعبه بلند کرد و بالا رو نگاه کرد و گفت: “خوب. باورم نمیشه مامانبزرگ و بابابزرگ همهی این چیزها رو نگه داشتن!”
مگان گفت: “میدونم.” پدر و مادرش چند سال قبل مرده بودن و مگان همهی این جعبهها رو در اتاق خواب اونها پیدا کرده بود. ولی تا حالا هرگز جدی نگاهشون نکرده بود. ادامه داد: “خوب، فقط یک جعبه باقی مونده.”
بث که به ساعتش نگاه میکرد، گفت: “حالا باید برم. در واقع فیلیپ منتظرمه تا ساعت ۵ برم خونه” فیلیپ شوهر بث بود.
“پس تو برو، عزیزم. نمیخوام تا همه چیز رو این بالا تموم نکردم، کارم رو متوقف کنم مگان گفت.”
بث گفت: “امشب بهت زنگ میزنم، مامان. زیاد کار نکن و خودت رو خسته نکن.”
مگان گفت: “نمیکنم. بابت کمکت ممنونم.” شنید دخترش در ورودی رو بست.
مگان میخواست کار رو تموم کنه. میخواست به پائول زنگ بزنه و بهش بگه اون روز کارش چقدر خوب بود. دو ماه بعد ازدواج میکردن و مگان میرفت خونه اون در لندن بمونه. خونهی خیلی بزرگی بود، ولی پر از وسایل پائول بود. مگان نمیتونست وسایل پدر و مادرش رو همراه وسایل خودش ببره. و باید چیزهای زیادی میریخت دور.
مگان جعبهی آخر رو به طرف خودش کشید. داخلش رو نگاه کرد. نامههای بیشتر. چند تا نامه رو درآورد و به پاکتنامهها نگاه کرد. چیزی که میدید رو باور نمیکرد. همه به نشانی اون بودن و همه از کانادا بودن. و هیچ کدوم باز نشده بودن. به تاریخها نگاه کرد. ۱۹۴۶ و ۱۹۴۷.
مگان گفت: “آه، خدای من. هاو!”
وقتی شروع به خوندن یکی از نامهها به تاریخ آگوست ۱۹۴۶ کرد، دستهاش میلرزیدن.
مگان دوستداشتنی من
هنوز هم نامهای از طرف تو دریافت نکردم. باورم نمیشه ۴ ماه طول میکشه نامهها از اقیانوس اطلس عبور کنن. چی شده؟ مشکلی پیش اومد؟
مگان ساعتها نشست و همهی نامهها رو خوند. در آخر کاملاً احساس خالی بودن و خستگی میکرد و قلبش پر از درد شده بود. همهی اون عشقی که اون و هاو در جوانی نسبت به هم احساس میکردن رو به خاطر آورد. ولی بیشتر از اون به خاطر آورد وقتی هیچ نامهای از طرف هاو نرسیده بود چقدر ناراحت شده بود. شبهای زیادی رو با گریه در اتاق سپری کرده بود.
حالا میفهمید پدرش چیکار کرده. نامهها رو مخفی کرده بود و ناراحتی مگان رو تماشا کرده بود. میدونست پدرش فکر میکرد هاو به اندازهی کافی برای مگان خوب نیست، ولی هیچوقت فکر نمیکرد پدرش انقدر مخالف هاو باشه.
مگان نامهها رو برد طبقهی پایین. کنار نامهها نشست، یک بطری بزرگ ویسکی خورد و بعد نامهای برای هاو نوشت. نمیدونست هاو نامه رو دریافت میکنه یا نه. با خودش فکر کرد: “ممکنه بعد از ۵۰ سال در همون آدرس نباشه. حتی ممکنه مرده باشه”. ولی میدونست باید این نامه رو بنویسه.
تورنتو، ۱۹۹۶
مایک توماس داد زد: “بابا، این نامه برای شماست.” پدرش در استودیوی نقاشیش بالای خونه کار میکرد.
پدرش، هاو، گفت: “باشه، مایک یک دقیقه بعد میام پایین.”
مایک نامه رو گذاشت رو میز آشپزخونه و برگشت باغچه. ژوئن بود و هوا گرم بود ولی باد ملایمی میوزید.
“نامه کجاست؟”هاو توماس که جلوی در ایستاده بود و دو قوطی آبجو دستش بود، پرسید.
پسرش که یکی از آبجوها رو میگرفت، جواب داد: “روی میز.”
هاو نامه رو برداشت و مهر روی نامه رو خوند “تردونالد.”
“ولز!هاو با تعجب گفت. کی از اونجا برام نامه نوشته؟ سالهاست که خبری از خونه دریافت نکردم.” هاو هنوز هم به ولز میگفت خونه، هرچند کل بزرگسالیش رو در تورنتو زندگی کرده بود.
دید نامه به آدرس هاو توماس، ۲۳۰۰ انتاریو درایو، تورنتو، هست. جایی بود که اون و پدرش سالهای اول در تورنتو زندگی میکردن. یک نفر اونجا فهمیده بود هاو حالا کجا زندگی میکنه و آدرس نامه رو به اونجا تغییر داده بود.
پس کی براش نامه نوشته بود؟ پاکت نامه رو چندین بار توی دستش برگردوند. بعد نامه رو در آورد و خوند:
هاو عزیز
نمیدونم این نامه به دستت میرسه یا نه و واقعاً نمیدونم چرا دارم بعد از این همه سال این نامه رو برات مینویسم ولی .
هاو قسمت آخر نامه رو برگردوند و دید:
با بهترین آرزوها
مگان
باورش نمیشد. برگشت به اول نامه و خوند:
… بعد از این همه سال، ولی تازه نامههایی که از کانادا وقتی تازه رسیده بودی اونجا برام نوشته بودی رو پیدا کردم. باور کن این اولین باری بود که این نامهها رو میخوندم و من رو به گریه انداخت، حتی بعد از ۵۰ سال. این نامهها رو در جعبهای از اوراق پدرم پیدا کردم. باز نشده بودن.
هاو، هیچ وقت نمیدونستم تو برام نامه نوشتی. فکر میکردم زندگی جدیدت در کانادا باعث شده من رو فراموش کنی. حالا میفهمم پدرم نامههات رو نگه میداشت. و به خاطر میارم که ازش میپرسیدم برام نامهای اومده یا نه و اون همیشه میگفت: “نه، اون تو رو فراموش کرده، دخترم. بهت گفتم که هاو فایدهای نداره.” بالاخره بعد از حدود یک سال حرفش رو باور کردم.
ولی چرا این نامهها رو نگه میداشت؟ فکر میکنی منتظر بود وقتی خیلی دیر شده پیداشون کنم؟ به هر حال، حالا مرده بنابراین نمیتونم ازش سؤال کنم. تنها چیزی که میتونم بگم این هست که متأسفم. به خاطر کاری که پدرم کرده متأسفم به خاطر اینکه هیچ وقت خبری از من نشنیدی متأسفم و . برای همه چیز.
امیدوارم حداقل این نامه به دستت برسه. البته اگه نخوای برام جوابی بنویسی درک میکنم ولی اگه اینکارو بکنی، من هنوز مگان جنکینز هستم و هنوز در همون آدرس در تردونالد زندگی میکنم.
بهترین آرزوها
مگان
هاو دوباره نامه رو خوند. مگان و اوقاتی که با هم در تردونالد داشتن یادش اومد. هرگز فراموشش نکرده بود. نمیتونست. هر روز به صورتش رو دیوار استودیو نگاه میکرد. طرحی از مگان داشت که وقتی ۱۶ ساله بودن کشیده بود. همه جا با خودش برده بودش. ولی دوباره ازش خبر گرفتن .
“حالت خوبه، بابا؟”مایک که وارد اتاق میشد، پرسید.
هاو جواب داد: “همین حالا از کسی خبر شنیدم که خیلی وقت پیش میشناختم.”
“کسی هست که در ولز میشناختی؟”
“آره. در واقع باورم نمیشه.” هاو مگان و عشق جوانشون و اینکه وقتی برای نامهاش جوابی نگرفته بود، چی فکر کرده بود رو توضیح داد. سعی کرد صداش آروم بمونه. نیازی نبود مایک بدونه چقدر عمیق همدیگه رو دوست داشتن.
مایک وقتی پدرش حرفش رو تموم کرد، گفت: “پدرش وحشتناک به نظر میرسه.”
هاو جواب داد: “در واقع نه. فقط بهترینها رو برای دخترش میخواست و فکر نمیکرد من بهترین باشم. و هیچ وقت نامههای من رو نخونده، بنابراین نمیدونست کار و بار من اینجا خوبه.”
“مامان چیزی درباره این مگان میدونست؟”مایک با احتیاط پرسید.
“بهش گفته بودم یک نفر دیگه در خونه بود ولی . منظورم اینه که با مامانت آشنا نشدم تا اینکه . چی … . ده سال بعد از اینکه ولز رو ترک کرده بودم. بنابراین مگان قسمتی از گذشتهی من بود قسمتی از یک زندگی دیگه.”
هاو بلند شد ایستاد و به بیرون از پنجرهی آشپزخونه و اون طرف باغچه نگاه کرد و به مگان و زن قبلیش، جوزی، فکر کرد. اون و جوزی قبل از اینکه طلاق بگیرن ۱۲ سال با هم زندگی کرده بودن. گفتن طلاقشون به خاطر اینه که تفاوتهای زیادی بینشون وجود داره ولی هاو میدونست مگان قسمتی از این مشکل هست. جوزی همیشه فکر میکرد هاو مگان رو بیشتر از اون دوست داره. بنابراین چیزی که به مایک میگفت حقیقت نداشت. مگان فقط در گذشتهی هاو نبود.
مایک اومد و کنارش ایستاد. “میخوای براش نامه بنویسی؟”
هاو آروم جواب داد: “نمیدونم. نیاز به زمان دارم تا به همهی اینها فکر کنم. همهی اینها خیلی ناگهانی اتفاق افتاد.”
هاو نامه رو برداشت و برگشت طبقهی بالا به استودیوش. باقی بعد از ظهر نقاشی نکرد. فقط نشست و به بیرون از پنجره نگاه کرد.
متن انگلیسی فصل
PART TWO
Fifty years later
CHAPTER SIX
A surprise find
Tredonald 1996
Megan and her daughter, Beth, sat in the front room of Megan’s home. They were going through some old boxes full of cards, old newspapers, photographs and letters.
‘Well’ said Beth, looking up from her box. ‘I can’t believe Grandma and Grandpa kept all these things!’
‘I know,’ said Megan. Her parents had died some years ago and she had found all these boxes in their bedroom. But until now she had never really looked through them. ‘Well,’ she continued, ‘only one box left.’
I have to go now, actually,’ said Beth looking at her watch. ‘Philip’s expecting me home by five,’ Philip was Beth’s husband.
‘You go then, dear. I don’t want to stop until I’ve finished everything up here,’ Megan said.
I’ll ring you this evening, Mum,’ said Beth. ‘Don’t do too much and make yourself tired.’
‘I won’t. Thanks for your help earlier,’ said Megan. She heard her daughter close the front door.
Megan wanted to finish. She wanted to ring Paul and tell him how well she had done that day. They were getting married in two months and she was moving into his house in London. It was quite a big house, but it was already full of his things. She couldn’t take all her parents’ things with her as well as her own. She had to throw away a lot.
Megan pulled the last box towards her. She looked inside. More letters. She took out a few and looked at the envelopes. She couldn’t believe what she saw. They were all addressed to her and they were all from Canada. And none of them had been opened. She looked at the dates. 1946 and 1947.
‘Oh, my God,’ she said. ‘Huw!’
Her hands were shaking as she started to read one of the letters, dated August 1946.
My lovely Megan
I still haven’t received a letter from you. I can’t believe it takes four months for letters to cross the Atlantic. What’s happened’? Is something wrong?
Megan sat for hours reading every letter. At the end she felt completely empty and tired and her heart was full of pain. She remembered all the love that she and Huw had felt for each other when they were young. But more than that, she remembered how terribly hurt she had been when no letters had arrived from him. She had spent many nights crying in her room.
Now she realised what her father had done. He had hidden the letters and watched her unhappiness. She knew that her father had thought Huw was not good enough for her, but she never realised he’d been so much against him.
Megan took the letters downstairs. She sat with them beside her, drank a large whisky and then wrote a letter to Huw. She had no idea if he would ever receive it. ‘He won’t be at the same address after fifty years. he might even be dead,’ she thought to herself. But she knew she had to write.
Toronto 1996
‘Dad, letter for you,’ shouted Mike Thomas. His father was working in his painting studio at the top of the house.
‘OK, Mike, I’ll be down in a minute,’ said his father, Huw.
Mike put the letter on the kitchen table, and went back into the garden. It was June and the weather was hot, but there was a light wind.
‘Where’s the letter then?’ asked Huw Thomas, standing at the door and holding two cans of beer.
‘On the table,’ replied his son, taking one of the beers.
Huw picked up the letter and read the postmark ‘Tredonald’.
‘Wales!’ said Huw in surprise. ‘Who’s writing to me from there? It’s years since I had any news from back home.’ Huw still talked about Wales as ‘home’, although he had lived in Toronto all his adult life.
He saw that the letter was addressed to Huw Thomas, 2300 Ontario Drive, Toronto. That was where he and his father had lived in their early years in Toronto. Someone there had discovered where he was living now and had re- addressed the letter.
So who was writing to him? He turned the envelope over in his hands several times. Then he took out the letter and read:
Dear Huw
I don’t know if this letter will reach you, and I don’t really know why I’m writing to you after all these years but.
Huw turned to the end of the letter and saw:
With best wishes
Megan
He couldn’t believe it. He turned back to the first words of the letter and read:
.after all these years but I’ve just found your letters to me from Canada, when you first got there. Believe me, this was the first time I’d read them and they made me cry, even after fifty years. I found them in a box of my father’s papers. They were unopened.
Huw, I never knew that you’d written to me. I thought your new life in Canada had made you forget me. Now I realise that my father kept your letters. I can still remember asking him if there was any post for me and he always said, ‘No, he’s forgotten you, my girl. I told you he was no good.’ Finally, after about a year, I believed him.
But why did he keep the letters? Do you think he waited me to find them when it was too late? Anyway, he’s dead now so I can’t ask him. All I can say is I’m sorry. Sorry for what my father did, sorry that you never heard from me, and sorry for. everything.
I hope that at least this letter reaches you. Of course, I’ll understand if you don’t want to write back to me, but if you do, I am still Megan Jenkins and I still live at the same address in Tredonald.
Best wishes
Megan
Huw read the letter again. Megan and their time together in Tredonald came back to him. He had never forgotten her. He couldn’t. Every day he looked at her face on the wall of his studio. He had a drawing of her which he’d done when they were sixteen. It had travelled everywhere with him. But to hear from her again.
‘Are you all right, Dad?’ asked Mike, coming into the room.
‘I’ve just heard from someone I knew a long time ago,’ Huw replied.
‘Is it someone you knew back in Wales?’
‘Yeah. I can’t believe it really.’ Huw explained about Megan and their young love and what he had thought when there were no replies to his letters. He tried to keep his voice light. Mike didn’t need to know how deeply they had loved each other.
‘Her father sounds terrible,’ Mike said when his father had finished.
‘Not really. He just wanted the best for his daughter, and he didn’t think I was the best,’ replied Huw. ‘And he never read my letters so he didn’t know I was doing well over here,’
‘Did Mum know anything about this Megan?’ asked Mike carefully.
‘I told her that there had been someone else at home, but. I mean, I didn’t meet your mother until. what. ten years after I’d left Wales. So Megan was part of my past - part of another life.’
Huw stood up and looked out of the kitchen window across the garden, thinking about Megan - and his ex-wife, Josie. He and Josie were married for twelve years before they got divorced. They said it was because there were too many differences between them, but Huw knew that Megan was part of the problem. Josie always thought he loved Megan more than her. So what he had just said to Mike wasn’t really true. Megan had not been only in Huw’s past.
Mike came and stood next to him. ‘Are you going to write back to her?’
‘I don’t know,’ replied Huw slowly. ‘I need time to think about it all. It’s all so sudden.’
Huw took the letter and went back upstairs to his studio. He did no painting for the rest of the afternoon. He just sat looking out of the window.