سرفصل های مهم
گفتن به بث
توضیح مختصر
هاو پدر بث هست.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هشتم
گفتن به بث
شنبه مگان از تردونالد به طرف کاردیف رفت. در راه خونهی بث برای ناهار بود. هرچند افکارش واقعاً روی جاده نبودن، بلکه روی نامهها و هاو بودن.
نمیدونست نامه نوشتن به هاو کار درستی بود یا نه. شجاعت بود یا فقط حماقت؟ و امروز میخواست چی به بث بگه؟ و پائول چی؟ نیاز بود دربارهی نامهها به اون هم بگه؟ البته دربارهی هاو حرف زده بودن، ولی حالا فرق میکرد. هاو دیگه امن و امان در گذشته نبود یک بار دیگه بخش زیادی از حال شده بود.
ولی پائول حال و آیندهاش بود. در سن ۶۶ سالگی و برای بار دوم در زندگیش برنامههای ازدواج میریخت. چند سال قبل از طریق کارش در دفتر توریستی ولش با پائول هندرسون آشنا شده بود و دوستان خوبی شده بودن. حالا هیچ کدوم کار نمیکردن، بنابراین میتونستن با هم برن تعطیلات. پائول مگان رو به مکانهایی مثل ژاپن و پرو برده بود. مکانهایی که مگان همیشه میخواست ببینه. و به آرومی دوستیشون تبدیل به چیز بیشتری شده بود.
مگان ماشین رو بیرون خونهی بث نگه داشت. در باغچهی جلو بود و منتظرش بود.
گفت: “صبحبخیر، مامان” و مادرش رو بوسید. “سفر خوبی بود؟”
“بله، خوب بود. حالا که اون تکهی جدید جاده رو باز کردن، خیلی سریعتر شده مگه نه؟” مگان پشت سر دخترش رفت تو خونه. “فیلیپ کجاست؟”
بث جواب داد: “گلف بازی میکنه. بعد از ظهر برمیگرده.”
مگان راضی بود. دامادش رو دوست داشت، ولی چیزی که میخواست بگه برای بث بود. تنها با بث حرف زدن آسونتر میشد.
بعد از این که غذا خوردن رو تموم کردن، مگان چند تا از نامههای هاو رو از کیف دستیش بیرون آورد و گذاشت روی میز.
گفت: “اینها رو اون روز پیدا کردم. میدونی، تو جعبهی آخر. بعد از اینکه اومدی خونه.”
“از طرف کی هستن؟” بث وقتی یک فنجان قهوه به مادرش میداد، گفت.
“خوب، دقیقاً همینه … “. مگان حرفش رو قطع کرد. میدونست این لحظه برای بث مهمه. “از طرف هاو هستن . هاو توماس . پدرت.”
“پدرم! خدای بزرگ!” بث به پاکتنامههای روی میز نگاه کرد و بعد به مادرش نگاه کرد. همیشه از پدرش خبر داشت. مادرش وقتی کوچیک بود همه چیز رو براش تعریف کرده بود. ولی سالها هیچ وقت بهش فکر نکرده بود- هاو توماس فقط یک اسم بود، نه یک شخص.
مگان که یکی از نامهها رو به بث میداد، گفت: “بیا. میتونی این یکی رو بخونی.”
بث سریع خوندش. “چند تا نامه هست؟” پرسید.
مگان آروم گفت: “حدود ۵۰ تا. سال ۱۹۴۷ متوقف شدن. بعد از اون نامه ننوشته.”
“پس هیچ وقت چیزی دربارشون نمیدونستی … . معنیش اینه که بابابزرگ و مامانبزرگ اونها رو از تو مخفی کرده بودن و …”
“بله پدرم بود، مطمئنم. فکر میکنم مادرم هم از نامهها خبر نداشت. این پدرم بود که مخالف هاو بود.”
“ولی قرار بود بچهدار بشی در انتظار من بودی. هاو پدرم بود. چطور تونست؟” بث کلمه کم میآورد.
“میدونم، بث. درکش سخته. تنها چیزی که میتونم بگم اینه که پدرم کاری میکرد که فکر میکرد برای من درسته. آدم بدی نبود.”
بث گفت: “میدونم. من دوستش داشتم. وقتی کوچیک بودم، با من عالی بود. به همین دلیل هم باورش خیلی سخته.”
مگان که سعی داشت توضیح بده، گفت: “پدرم همیشه میخواست من تو زندگی موفق بشم. میخواست برم کالج و از جوانهای دیگهی روستا بهتر باشم. هیچ وقت فکر نمیکرد هاو برای من به اندازهی کافی خوب باشه و به وضوح فکر میکرد بدون اون زندگی بهتری خواهم داشت.”
بث گفت: :ولی این تصمیم تو بود، نه اون.”
“یادت باشه، من فقط ۱۷ ساله بودم. هنوز به چشم اون بچه بودم. شاید حق با اون بود. منظورم اینه که وقتی نوزاد بودی اونها از تو مراقبت کردن و من تونستم برم کالج.” مگان رو کرد به دخترش. “و ما با هم زندگی خوبی داشتیم مگه نه؟ خانوادهی شادی تشکیل دادیم.”
بث که دستش رو دور مادرش حلقه میکرد، گفت: “بله، مامان خوبه. و تو چی؟ حالا دربارهی همه اینها چه حسی داری؟”
“نامهای برای هاو نوشتم، ولی احتمالاً به دستش نمیرسه. فقط احساس کردم باید چیزی بگم. دیر بهتر از هرگز هست.” مگان با ناراحتی خندید.
“از من بهش گفتی؟”بث پرسید.
“نه فکر کردم باید صبر کنیم تا . اگه … . جوابی بنویسه. امیدوارم جواب بنویسه. میخوام از زندگیش خبردار بشم. فکر میکنی اشتباه کردم بهش نگفتم؟”
بث جواب داد: “میخوام اگه هنوز زنده است از من خبر داشته باشه.”
مگان گفت: “بله، میفهمم. اگه بخوام واقعیتش رو بهت بگم، بث، احساسات خیلی قدیمی رو برگردوند. ما خیلی عاشق بودیم، هرچند خیلی جوون بودیم.”
“یادم میاد قبلاً دربارش حرف میزدی. و همیشه وقتی بچه بودم به نظرم فوقالعاده میرسید.” هیچ کدوم از زنها چند دقیقه چیزی نگفتن. بعد بث پرسید: “میخوای از همهی اینها به پائول بگی؟”
مگان گفت: “بله، البته. ولی این چیزی رو عوض نمیکنه. هنوز هم با پائول ازدواج میکنم.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER EIGHT
Telling Beth
On Saturday, Megan drove out of Tredonald towards Cardiff. She was on her way to Beth’s house for lunch. Her thoughts, however, were not really on the road but on the letters and Huw.
She didn’t know if she’d done the right thing writing to Huw. Was it brave or was it just stupid? And what was she going to say to Beth today? And what about Paul? Did she need to tell him about the letters, too? Of course they’d talked about Huw, but it was different now. Huw was no longer safely in the past: he was once again very much part of the present.
But Paul was her present - and her future. At the age of sixty-six, and for the second time in her life, she was making plans to get married. She’d met Paul Henderson some years ago through her work for the Welsh Tourist Office and they’d become good friends. Neither of them were working now so they were able to go on holiday together. Paul had taken her to places like Japan and Peru. places she’d always wanted to visit. And slowly the friendship had developed into something more.
Megan stopped the car outside Beth’s house. Beth was in the front garden, waiting for her.
‘Morning, Mum,’ she said, giving her mother a kiss. ‘Journey OK?’
‘Yes, fine. It’s much quicker now they’ve opened that new bit of road, isn’t it?’ Megan followed her daughter into the house. ‘Where’s Philip?’
‘Playing golf,’ replied Beth. ‘He’ll be back this afternoon.’
Megan was pleased. She loved her son-in-law but what she had to say was for Beth. It would be easier to talk to her alone.
After they’d finished eating, Megan took some of Huw’s letters from her handbag and put them on the table.
‘I found these the other day,’ she said. ‘You know, in that last box. After you’d gone home.’
‘Who are they from?’ asked Beth as she passed her mother a cup of coffee.
‘Well, that’s just it.’ Megan stopped. She knew that this moment was important for Beth. ‘They’re from Huw. Huw Thomas. your father.’
‘My father! Good God!’ Beth looked at the envelopes on the table and then looked at her mother. She’d always known about her father. her mother had told her everything when she was young. But for years she’d never thought about him - Huw Thomas was just a name, not a person.
‘Here,’ said Megan, giving Beth one of the letters. ‘You can read this one.’
Beth read it quickly. ‘How many more letters are there?’ she asked.
About fifty. They stopped in 1947,’ said Megan quietly. ‘He didn’t write after that.’
‘So you never knew anything about them. That means grandpa or grandma just hid them from you and.’
‘Yes, it was my father, I’m sure. I don’t think my mother knew about them either. It was my father who was so against Huw.’
‘But you were going to have a baby, you were expecting me. Huw was my father. How could he?’ Beth was lost for words.
‘I know, Beth. It’s difficult to understand. All I can say is my father was doing what he thought was right for me. He wasn’t a terrible person.’
‘I know,’ said Beth. ‘I loved him. He was great to me when I was little. That’s why it’s so hard to believe.’
‘My father always wanted me to do well in life,’ said Megan, trying to explain. ‘He wanted me to go to college and be better than the other young people in the village. He never thought Huw was good enough for me and he clearly thought I would have a better life without him.’
‘But that was your decision to make, not his,’ said Beth.
‘Remember, I was only seventeen. still a child in his eyes. Maybe he was right. I mean, they looked after you when you were a baby and I was able to go to college.’ Megan turned to her daughter. ‘And we had a good life together, didn’t we? We made a happy family.’
‘Yes, Mum, it’s OK,’ said Beth putting her arm round her mother. ‘And what about you? How do you feel about it all now?’
‘I’ve written a letter to Huw, but it probably won’t reach him. I just felt I had to say something. better late than never.’ Megan laughed sadly.
‘Did you tell him about me?’ Beth asked.
‘No, I thought we should wait until. if. he writes back. I hope he does write back. I want to know about his life. Was I wrong not to tell him, do you think?’
‘I want him to know about me, if he’s still alive,’ replied Beth.
‘Yes, I understand,’ said Megan. ‘To tell you the truth, Beth, it’s brought back a lot of old feelings. We were very much in love, even though we were so young.’
‘I remember you used to talk about him. And he always seemed so wonderful to me as a child.’ Neither of the women said anything for a few minutes. Then Beth asked, ‘And are you going to tell Paul about all this?’
‘Yes, of course. But it doesn’t change anything,’ said Megan. ‘I’m still going to marry Paul.’