سرفصل های مهم
نامهی دوم
توضیح مختصر
بث به هاو نامه مینویسه و میگه دخترشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل نهم
نامهی دوم
وقتی نامه کوتاه دوم از ولز رسید، هاو یک بار دیگه سوپرایز شد.
آقای توماس عزیز
میدونم مادرم، مگان جنکینز، دو هفته قبل براتون نامه نوشته. امیدوارم اون نامه به دستتون رسیده باشه. بنا به دلیلی فکر میکنم رسیده.
هاو فکر کرد: “آه! پس ازدواج کرده.”
دربارهی نامههایی از شما که پیدا کرده به من گفت، و من زیاد دربارهی شما حرف زدم. ولی چیزی هست در نامهاش نگفته.
نوشتنش برای من خیلی آسونه، ولی احتمالاً خوندنش برای شما آسون نباشه. من دختر شما هستم. چهاردهم نوامبر ۱۹۴۶، ۷ ماه بعد از اینکه شما تردونالد رو ترک کردید به دنیا اومدم.
پس میبینید - اگه این نامه به دستتون برسه - هر دوی ما واقعاً دوست داریم از شما خبری بشنویم.
با آرزوی بهترینها
بث جونز
خدای بزرگ! حقیقت داشت؟ هاو یک دختر داشت؟ میتونست حقیقت داشته باشه -تاریخها درست بودن. تنها باری که اون و مگان با هم عشقبازی کرده بودن رو به خاطر آورد. کمی بعد از مرگ گارث در معدن ذغال بود و برای اولین بار در آپارتمان پدر و مادر مگان تنها بودن.
هاو که با طرح مگان حرف میزد، گفت: “ببخشید، مگان. به خاطر اتفاقی که افتاد، ازم متنفر بودی؟”
مجبور بود برای مگان نامه بنویسه. یک دختر داشتن! چقدر عجیب به گوش میرسید! چه شکلی بود؟ چیزی در نامهی بث نبود که بهش کمک کنه ایدهای ازش داشته باشه. میخواست بث رو ببینه، ولی بث هم میخواست اون رو ببینه؟ برای هر سهی اونها خیلی سخت بود. ۵۰ سال بینشون چیزی نبوده.
اون شب هاو به مایک و زن مایک، ربکا، از نامه گفت. هیچ کدوم واقعاً نمیدونستن چی بگن. درک این که پدرش یک دختر داشت برای مایک سخت بود دختری که پدرش هیچ وقت ازش خبر نداشت. برای ربکا همهی اینها غیر واقعی به نظر میرسید.
ربکا گفت: “یک دقیقه صبر کن، هاو. یک نفر برات نامه مینویسه و میگه دختر تو هستم. و تو حرفش رو باور میکنی؟ از کجا مطمئنی؟”
هاو آروم گفت: “حقیقت داره در قلبم میدونم حقیقت داره.”
به مایک و ربکا نگاه کرد و گفت: “به هر حال تصمیم گرفتم برای مگان نامه بنویسم. ببینیم چی میگه.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER NINE
A second letter
Huw got another surprise when a second short letter arrived from Wales.
Dear Mr Thomas
I know that my mother, Megan Jenkins, wrote to you two weeks ago. I hope you got that letter. For some reason, I think you did.
‘Ah! So she did get married,’ thought Huw.
She told me about your letters that she’d found, and I’ve talked a lot about you. But there was something in her letter that she didn’t say.
It’s quite easy for me to write, but probably not easy for you to read. I am your daughter. I was born on November 14th, 1946, seven months after you left Tredonald.
So you can see - if you get this letter - that both of us really would like to hear from you.
With best wishes
Beth Jones
Good God! Was it true? Did he have a daughter? It could be true - the dates were right. He remembered the one and only time that he and Megan had made love. It was quite soon after Gareth’s death down the coal mine, and they’d been alone in her parents’ flat for the first time.
‘I’m sorry, Megan,’ said Huw, talking to his drawing of her. ‘Did you hate me for what happened?’
He had to write back to Megan. They had a daughter! How strange that sounded! What was she like? There was nothing in Beth’s letter to help him get any idea of her. He wanted to meet her, but would she want to meet him? It’d be very difficult for all three of them. there was fifty years of nothing between them.
That night Huw told Mike and Mike’s wife, Rebecca, about the letter. Neither of them really knew what to say. Mike found it hard to understand that his father had a daughter, a daughter his father had never known about. To Rebecca it all seemed unreal.
‘Wait a minute, Huw,’ she said. ‘Someone writes to you saying she’s your daughter and you believe her? How do you know for sure?’
‘It’s true,’ said Huw slowly. ‘In my heart, I know it’s true.’
He looked at Mike and Rebecca and said, ‘Anyway, I’ve decided I am going to write back to Megan. We’ll see what she says.’