سرفصل های مهم
فصل 15
توضیح مختصر
مسافران و خدمه هواپیما صحیح و سالم از هواپیما خارج شدند.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل 15
هلن سندبرگ هم صدای انفجار را شنید و وقتی نور سفید را دید، فکر کرد هواپیما آتش گرفته. حدود نیم دقیقه چیزی جز صداهای انفجار بلند و جرقههای سفید شنیده نشد و بعد از آن چیزی نبود. هیچ چراغی و هیچ صدایی در هواپیما نبود.
رو کرد به مایکل. «نمیتوانی آنها را با رادیو بگیری؟»
«سعیم رو میکنم، نخست وزیر. اما فکر میکنم خراب شده.»
به سمت در رفت. “ میرم بیرون.”
بازرس هولم مقابل او ایستاد. نباید این کار را انجام دهی، نخست وزیر. ما نمیدانیم چه اتفاقی برای من میافتد.
او مرد درشتی بود اما از هلن میترسید. هلن مستقیم از کنارش گذشت و از پلهها پایین رفت. در سالن خروج، انبوهی از مسافران در انتظار سوار شدن به هواپیماهای دیگر بودند و همچنین تعداد زیادی پزشک، پلیس و روزنامه نگار. هلن مستقیماً از کنار همه آنها گذشت و به روی آسفالت رفت. هوا تاریک و سرد بود و باد باران را به صورتش میکوبید. وقتی حدود پنجاه متر از ساختمان دور شد، صدای چند نفر را از پشت سرش شنید، اما متوقف نشد.
در هواپیما باز شد و مردی سفیدپوش بیرون آمد. اسلحهای در دست داشت و عقب عقب از پلهها پایین آمد. بعد از او دو مرد با بارانی زرد که دستانشان پشتشان بود آمدند و سپس دو مرد سفیدپوش دیگر با اسلحه.
دو افسر پلیس به دنبال هلن آمدند.
گفتند: “صبر کن، نخست وزیر. لطفا بایستید، خطرناک است.”
هلن گفت: “الان نه. دیگر خطرناک نیست.» او زیر باران بدون توقف به راه ادامه داد و افسران پلیس جوان کنارش راه افتادند. افسران پلیس از دست زدن به او میترسیدند و نمیدانستند چه کنند. یک روزنامهنگار به دنبال آنها دوید.
دو مرد آبی پوش از هواپیما بیرون آمدند - خلبان و کمک خلبان. سپس چند مرد کت و شلوار پوش. او حالا کاملاً نزدیک هواپیما بود و عکاسان روزنامهنگاران بسیاری اطرافش بودند، اما هلن توقف نکرد.
یک مرد جوان درشت اندام با یک مرد کوتاه، لاغر و مو خاکستری - هارالد و کارل - از هواپیما بیرون آمدند. هلن میدید که صورت کارل بسیار سفید است و دهانش خونی است، اما میتوانست به خوبی راه برود.
کارل میدید که هلن، یک شخص کوچک قوی زیر باران با جمعیتی از پلیس و عکاسان در اطرافش میآید. گفت: “هارالد، دوست من.”فکر میکنم دوباره خبر شدیم. عکس دیگری برای نشان دادن به پسر کوچولویت در روز تولدش خواهی داشت.» کارل و هلن سندبرگ در پایین پلهها در تاریکی و باران با هم ملاقات کردند.
و کارل حق داشت؛ روز بعد یک عکس از آنها در همه روزنامههای جهان وجود داشت.
متن انگلیسی فصل
Chapter 15
Helen Sandberg heard the bangs too, and when she saw the white light, she thought the plane was burning. For about half a minute there was nothing but loud bangs and white flashes, and then there was nothing. There were no lights at all in the plane and no sounds either.
She turned to Michael. ‘Can’t you get them on the radio?’
‘I’m trying, Prime Minister. But I think it’s broken.’
She walked to the door. ‘I’m going out.’
Inspector Holm stood in front of her. ‘You must not do that, Prime Minister. We don’t know what’s happens to me.’
He was a big man but he was afraid of her. She walked straight past him and down the steps. In the departure lounge there was a crowd of passengers waiting to get on other planes, and also a lot of doctors, police, and newspaper journalists. She walked straight past them all and out onto the tarmac. It was dark and cold, and the wind blew rain into her face. When she was about fifty metres away from the building she heard some people behind her, but she did not stop.
The door of the plane opened and a man in white came out. He had a gun in his hand and he came backwards down the steps. After him came two men in yellow raincoats with their hands their backs, and then two other men in white with guns.
Two police officers came after her.
‘Wait, Prime Minister,’ they said. ‘Please stop, it’s dangerous.’
‘Not now,’ she said. ‘It’s a dangerous any more.’ She walked on through the rain without stopping, and the young police officers walked beside her. They were afraid to touch her and they did not know what to do. Some journalist ran after them.
Two men in blue came out of the plane – the pilot and co-pilot. Then some men in suits. She was quiet near the plane now and there were quiet a lot of newspaper photographers around her, bur she did not stop walking.
A big young man came out of the plane with a short, thin, grey-haired one – Harald and Carl. Helen could see that Carl’s face was very white and there was blood in his mouth, but he could walk all right.
Carl saw her coming, a small strong figure walking through the rain, with a crowd of police and photographers around her. ‘Harald, my friend,’ he said. ‘I think we’re in the news again. You’re going to have another photo to show your little son in his birthday.’ Carl and Helen Sandberg met at the bottom of the steps in the darkness and the rain.
And Carl was right; there was a photo of it in every newspaper in the world the next day.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.