سرفصل های مهم
بدش به من
توضیح مختصر
هنری و همرزمانش در نبرد پیروز میشوند.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ۱۱ “بده به من!”
دو دوست به خطوط برگشتند. یک افسر جلوی آنها را گرفت.
“کجا بودید؟” با عصبانیت پرسید. وقتی چهرههای هیجانزده آنها را دید حرفش را قطع کرد.
“قرار هست حمله کنیم!” سرباز جوان فریاد زد.
“حمله!” افسر با تعجب گفت. “این یک نبرد واقعی است!” لبخند غرورآمیزی زد.
سربازان دیگر دور دو دوست حلقه زدند. “حقیقت دارد؟ حمله میکنیم؟”
“بله! حقیقت دارد!” سرباز جوان جواب داد. “ما صحبتهای ژنرال را شنیدیم!” چند دقیقه بعد، دستور رسید. افسران به سرعت افراد را به خط کردند. هنگ آماده بود و جنگل را تماشا میکرد. میشنیدند که دو ارتش در اطراف آنها میجنگند.
سرباز جوان به دوستش نگاه کرد. به سخنان ژنرال فکر کرد: “بسیاری از کابویهایت برنخواهند گشت.” آنها تنها کسانی بودند که این راز را میدانستند. مرد کنار آنها با صدای آرامی صحبت کرد. “آنها ما را میخوردند!” دو دوست در سکوت موافقت کردند، اما چهره آنها هیچ ترسی نشان نداد.
سرباز جوان جنگل را با دقت تماشا کرد. از گوشه چشمش. یک افسر سوار بر اسب دید. کلاهش را تکان میداد. هنگ فریادزنان به جلو حرکت کرد، سپس شروع به دویدن کرد. سرباز جوان مانند مردی که سگهای وحشی دنبالش میکنند، دوید. چشمانش سرخ شده بود و صورتش خشن بود. لباس فرمش کثیف بود. روی سرش پارچهای خونی گذاشته بود. هنگام دویدن تفنگش به شانهاش میخورد. شبیه یک دیوانه بود.
با حرکت هنگ به فضای باز، تیراندازی آغاز شد. آتش زرد از میان درختان پرتاب میشد. مردان هنگام دویدن به داخل جنگل به گروههای کوچکی تقسیم شدند. دشمن هنگام شلیک فریاد میزد. خمپارهها از بالای سرشان از میان درختان عبور میکرد. یکی از خمپاره وسط گروهی از مردان افتاد و به تکههای قرمز روشن تبدیل شد. یکی از مردان برای محافظت از چشمانش دستانش را بالا برد. مردان دیگر مورد اصابت گلوله قرار گرفتند. فریادزنان بر زمین افتادند. هنگ آنها را پشت سر گذاشت. وقتی دیوانهوار به جلو میدویدند، خطر را فراموش کردند. نفرتشان را بر سر دشمن فریاد میزدند.
به زودی خسته شدند و آهستهتر شروع به دویدن کردند؛ سپس هنگ توقف کرد و تفنگ به دست ایستاد. تماشا میکردند که همرزمانشان در اطرافشان میمیرند. همانند احمقها دشمن را تماشا میکردند. یک افسر فریاد زد: “نمیتوانید اینجا بمانید! حرکت کنید!” پشت به دشمن ایستاد و ناسزا گفت.
سرباز جوان افتاد روی زانوهایش و یک شلیک خشمگینانه کرد. همرزمانش بیدار شدند و دوباره شروع به تیراندازی کردند. با احتیاط از درختی به درخت دیگر حرکت میکردند. دود غلیظ جنگل را فرا گرفته بود. با جلوتر رفتن صدای تیراندازی بلندتر میشد.
دوباره قبل از یک فضای باز سرعتشان را کم کردند. یک افسر بازوی هنری را گرفت. “حرکت کن!” در گوشش فریاد زد. “اگر بمانیم کشته میشویم!” هنری را جلو کشید. هنری دست افسر را کنار زد.
“تو هم بیا!” به افسر فریاد زد.
ویلسون به دنبال آنها دوید. سه مرد با هم بر سر هم فریاد میزدند: «حرکت کن! حرکت کن!” سربازی حامل پرچم از کنار آنها عبور کرد.
هنگ دنبالش کرد. با سرهای پایین میدویدند. آنها به سمت گلوله و آتش زرد میدویدند. از میان دود غلیظ آبی عبور کردند. سر و صدای شلیک سر آنها را پر کرده بود.
هنری با چشمان تقریباً بسته میدوید. رنگهای روشن پرچم را دنبال میکرد. عاشق پرچم بود. از جنگ برای پرچم احساس غرور میکرد.
یکباره گلولهای به سرباز حامل پرچم اصابت کرد. افتاد روی زمین. هنری و ویلسون همزمان پریدند جلو.
پرچم را از دستان در حال مرگ او بیرون کشیدند.
دو سرباز جوان پرچم را در دست گرفتند و پشت سرشان را نگاه کردند.
چند مرد هنوز تیراندازی میکردند. رو به دشمن بودند، اما از جنگ دور میشدند. افسری از خلال سر و صدا فریاد زد: “کجا میروید؟ به آنها شلیک کنید!”
سرباز جوان و دوستش هر دو پرچم را کشیدند.
“بده به من!”
“نه، بگذار من نگهش دارم!”
هنری پرچم را از دستان ویلسون بیرون آورد.
هنگ از لابلای درختان به فضایی باز برگشت.
گلوله از هر سو به طرف آنها میآمد. مردان خسته آهستهتر حرکت میکردند. میخواستند مبارزه را تمام کنند.
پیروزی ممکن نبود.
سرباز جوان عصبانی و ناراحت بود. به ژنرالی که همرزمانش را “کابوی” خوانده بود، فکر کرد. فکر کرد: “میخواستم به او ثابت کنم که ما مبارزان خوبی هستیم. و حالا شکست خوردیم!” از ژنرال متنفر بود و میخواست او بمیرد. پرچم را بالاتر گرفت. بر سر همرزمانش فریاد زد و با دست آزادش آنها را هل داد. او و افسر آنها را به نام صدا کردند، اما آنها گوش ندادند. هنگ یک ماشین از کار افتاده بود.
یکباره دود زدوده شد و آنها دشمن را در اطرافشان دیدند. مردان از ترس فریاد زدند. نمیدانستند از کدام راه فرار کنند. هنری در میان جمعیت ایستاده بود و پرچم را در دست داشت. دوستش به سراغش آمد. با صدایی آهسته گفت: “حدس میزنم این یک خداحافظی است، هنری.”
“اوه ساکت باش!” سرباز جوان جواب داد. به ویلسون نگاه نکرد.
افسران سعی کردند مردان را به یک دایره منتقل کنند. یک افسر جوان شمشیر به دست ایستاد. با دقت جنگل را تماشا میکرد. فریاد بلندی زد. “میآیند!” هنگ شلیک کرد. میتوانستند چهره سربازان دشمن را ببینند. آنها لباس فرم خاکستری روشن پوشیده بودند. هر دو طرف با عصبانیت به شلیک طرف دیگر پاسخ میداد. دود غلیظتر شد، اما آنها به شلیک ادامه دادند.
سربازان خاکستری پوش نزدیکتر شدند. هنری با ناراحتی فکر کرد: “هیچ امیدی برای ما وجود ندارد.” او به زمین افتاد و پرچم را بین زانوهایش گرفت و نشست. نبرد همرزمانش را تماشا کرد. با خود گفت: “ما به شدت به آنها صدمه میزنیم.”
بعد متوجه شد آتش دشمن ضعیفتر میشود. هنگ از میان دود به اطراف نگاه کرد. با پاک شدن دود، دیدند سربازی در میدان جنگ نمانده. فقط مردگان هنوز آنجا بودند. سربازان آبی پوش به آرامی بلند شدند. چشمانشان میسوخت و صورتشان کثیف بود، اما خوشحال بودند. آنها با هم دست دادند و لبخند مغرورانهای زدند. حالا احساس میکردند یک سرباز واقعی هستند.
متن انگلیسی فصل
Chapter 11 “Give it to me!”
The two friends ran back to the lines. An officer stopped them.
“Where have you been?” he asked angrily. He stopped talking when he saw their excited faces.
“We’re going to attack!” shouted the young soldier.
“Attack!” said the officer in surprise. ”That’s real lighting!” He smiled proudly.
The other soldiers stood in a circle around the two friends. “Is it true? Are we going to attack?”
“Yes! It’s true!” replied the young soldier. “We heard the general talking!” A few minutes later, the order arrived. The officers quickly pushed the men into line. The regiment stood ready, watching the woods. They could hear the two armies battling all around them.
The young soldier looked at his friend. He thought of the general’s words: “not many of your cowboys will return.” They were the only ones who knew this secret. The man beside them spoke in a low voice. “They’re going to eat us!” The two friends silently agreed, but their faces showed no fear.
The young soldier watched the woods carefully. From the corner of his eye. he saw an officer on horseback. He was waving his hat. The regiment pushed forward and shouted, then began to run. The young soldier ran like a man followed by wild dogs. His eyes were red, and his face was hard. His uniform was dirty. On his head he wore a blood-covered cloth. His rifle hit his shoulder as he ran. He looked like a madman.
As the regiment moved into an open space, the shooting started. Yellow fire shot out from the trees. The men broke into small groups as they ran into the woods. The enemy shouted as they fired. Shells passed through the trees over their heads. One landed in a group of men and broke into bright red pieces. One of the men threw up his hands to protect his eyes. Other men were hit by bullets. They fell to the ground, screaming. The regiment left them behind. They forgot the danger as they ran madly forward. They shouted their hate at the enemy.
Soon they became tired and they began to run more slowly Then the regiment stopped and stood with their rifles in their hands. They watched their comrades dying all around them. They watched the enemy stupidly. An officer screamed, “You can’t stay here! Move!” He stood with his back to the enemy and cursed them.
The young soldier fell to his knees and fired an angry shot. His comrades woke up and began firing again. They moved carefully from tree to tree. The smoke was thick in the wood. The gunfire became louder as they moved forward.
They slowed down again before an open space. An officer took Henry by the arm. “Move!’” he shouted in his ear. “We’ll be killed if we stay!” He pulled him forward. Henry shook off the officer’s hand.
“You come too!” he shouted back at the officer.
Wilson ran after them. The three men shouted together to the others, “Move! Move!” A soldier ran past them carrying the flag.
The regiment followed. They ran with their heads low. They ran into the bullets and the yellow fire. They ran on through thick blue smoke. The noise of the firing filled their heads.
Henry ran with his eyes almost closed. He followed the bright colors of the flag. He loved the flag. He felt proud to fight for it.
Suddenly, a bullet hit the soldier who was carrying it. He fell to the ground. Henry and Wilson jumped forward at the same time.
They pulled the flag from his dying hands.
The two young soldiers looked behind them, holding the flag.
A few men were still shooting. They were facing the enemy, but moving away from the battle. An officer’s voice screamed above the noise: „Where are you going? Shoot them!”
The young soldier and his friend both pulled at the flag.
“Give it to me!”
‘”No, let me keep it!”
Henry pulled the flag out of Wilson s hands.
The regiment moved back through the trees to an open space.
Rifle fire was coming at them from all sides. The tired men moved more and more slowly. They wanted to give up the fight.
It was not possible to win.
The young soldier was angry and unhappy. He thought about the general who called his comrades “cowboys.” “I wanted to prove to him that we’re good fighters” he thought. “And now we’ve lost!” He hated the general, and he wanted him to die. He held the flag higher. He shouted at his comrades, and pushed them with his free hand. He and the officer called them by name, but they didn’t listen. The regiment was a broken machine.
Suddenly, the smoke lifted, and they saw the enemy all around them. The men cried out in fear. They didn’t know which way to run. Henry stood in the middle of the crowd, holding the flag. His friend came to him. “I guess this is goodbye, Henry,” he said in a low voice.
“Oh. be quiet!” replied the young soldier. He didn’t look at Wilson.
The officers tried to move the men into a circle. A young officer stood holding his sword. He was watching the woods closely. He gave a loud shout. “They’re coming!” The regiment fired. They could see the faces of the enemy soldiers. They wore light gray uniforms. Bach side angrily returned the other’s rifle fire. The smoke grew thicker, but they continued firing.
The gray soldiers came closer. “There’s no hope for us,” thought Henry sadly. He dropped to the ground and sat with the flag between his knees. He watched his comrades fight. “We’re hurting them badly,” he told himself.
Then he noticed that the enemy fire was growing weaker. The regiment looked around through the smoke. As the smoke lifted, they saw a battlefield without soldiers. Only the dead were still there. The blue soldiers stood up slowly. Their eyes burned and their faces were dirty, but they were happy. They shook hands and smiled proudly. They felt like real soldiers now.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.