آنها همانند گاوچران ها می جنگند

مجموعه: کتاب های متوسط / کتاب: نشان قرمز شجاعت / فصل 11

کتاب های متوسط

42 کتاب | 625 فصل

آنها همانند گاوچران ها می جنگند

توضیح مختصر

هنری به دلیل نفرت از دشمن خوب می‌جنگد.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ۱۰ “آنها مانند کابوی‌ها می‌جنگند!”

هنگ سربازان جوان در نزدیکی یک جنگل توقف کرد. آنها پشت تپه‌های خاک روی زمین دراز کشیدند و منتظر نوبتشان برای جنگ شدند.

چند نفر از مردان سر خود را پایین انداخته و خوابیدند. صدای شلیک تفنگ و توپ در همه جا پخش میشد، اما آنها نمی توانستند جنگ را از بین درختان ببینند. مردان ناراضی بودند. “منتظر چی هستیم؟ چرا کاری نمی‌کنیم؟” پرسیدند.

سر و صدا بلندتر شد، سپس متوقف شد. مردان صدا زدند: “چه خبر هست؟”

از هر طرف پاسخ آمد. “در حال شکستیم! آنها ما را شکست می‌دهند!” صدای تفنگ بلندتر شد. مدت کوتاهی بعد از جنگل دور می‌شدند. شنیدند که دشمن پشت سرشان فریاد می‌زند.

هنری عصبانی بود. “چرا برمی‌گردیم؟” با صدای بلند پرسید.

“ما خوب می‌جنگیدیم، و حالا به ما می‌گویند بروید.

آن ژنرال‌ها احمق هستند.”

دوستش با ناراحتی جواب داد: “ما برمی‌گردیم چون آنها ما را شکست دادند. فقط بدشانسی آوردیم.”

سرباز جوان ادامه داد: “اما این عادلانه نیست! ما تا آنجا که می‌توانستیم خوب جنگیدیم،” هنری یکباره تعجب کرد. “من این حرف را زدم؟” از خودش پرسید. با اضطراب به اطرافش نگاه کرد. مردان دیگر گوش نمی‌کردند. این به او شهامت ادامه داد. چیزی که صبح آن روز شنیده بود را تکرار کرد. “ژنرال می‌گوید ما بهترین هنگ جدید هستیم. بنابراین اگر شکست می‌خوریم، کاری از دستمان برنمی‌آید.”

دوستش موافقت کرد: “من هم همین فکر را می‌کنم. بچه‌های ما سخت تلاش می‌کنند.” “درست است!” هنری گفت. “ما به خاطر آنها شکست نمی‌خوریم.

ما به خاطر آن ژنرال‌های احمق شکست می‌خوریم! نمی‌دانند چه می‌کنند. ما هر بار سخت می‌جنگیم، اما نمی‌توانیم پیروز شویم.” مردی کنارش صحبت کرد. “تو چی میدونی؟ تو تنها کسی بودی که دیروز می‌جنگید؟”

این سؤال مانند چاقو در قلب هنری فرو رفت. سریع گفت: “نه. البته که نه.”

هنری حرفش را قطع کرد. به مردان دیگر نگاه کرد. فکر کرد: “آنها ماندند و جنگیدند. آنها می‌دانند که من فرار کردم؟” بی صدا به راه رفتن ادامه داد.

صدای شلیک را از پشت سرشان می‌شنیدند. گاهی نزدیک به نظر می‌رسید. و بعد دوباره دور میشد. مردان با عصبانیت پشت سرشان را نگاه کردند.

بالاخره، هنگ در یک فضای باز بین درختان توقف کرد.

مردان در خطوط نبرد قرار گرفتند و برگشتند تا با دشمن رو در رو شوند.

با بلند شدن صدای تفنگ‌ها، خورشید طلوع کرد.

“می‌دانستم!” یک افسر با عصبانیت گفت. “منتظر ماندند تا خورشید طلوع کند! حالا حمله می‌کنند!” پشت سر افرادش ایستاد و سبیل‌هایش را کشید.

یک ردیف گلوله‌های توپ به سمت دشمن شلیک شد. هنگ روی زمین دراز کشید و سایه‌های جنگل را تماشا کرد.

“من از این کار خسته شدم.” سرباز جوان با عصبانیت گفت “ما از جایی به جای دیگر حرکت می‌کنیم. نمی‌دانیم کجا می‌رویم.

ما سخت می‌جنگیم، اما آنها ما را شکست می‌دهند. چرا آمدیم اینجا؟ هیچکس نمیداند. و حالا باید دوباره بجنگیم.”

ویلسون خسته به نظر می‌رسید، اما با آرامش به دوستش پاسخ داد. “نگران نباش. همه چیز درست میشه.”

“این را به من نگو!” سرباز جوان جواب داد. “می‌دانم.” صدای بلندی از پشت سرش صحبت کرد. “در این جنگ بیش از حد صحبت می‌شود و به اندازه‌ی کافی نمی‌جنگند!” یک افسر بود و عصبانی بود.

صداهای جنگ نزدیک‌تر میشد. یک تفنگ به سمت هنگ شلیک شد، و سپس تعدادش بیشتر شد. یک توپ به پشت سر آنها افتاد

توپ‌های بیشتری از جلوی آنها پاسخ داد. مردان خسته در انتظار حمله بودند. راه فراری نبود. فریادهای دشمن بلندتر شد. مردان برگشتند و منتظر ماندند.

هنری دوباره عصبانی شد. “چرا دست از سرمان برنمی‌دارند؟ هیچ وقت خسته نمی‌شوند؟” او نیاز به استراحت و فکر داشت. از ارتش دشمن متنفر بود.

هنگ، همه با هم شلیک کردند. دیوار تیره‌ای از دود مانع دید آنها شد. آتش تفنگ آنها مانند چاقو این دیوار را قطع می‌‌کرد.

هنری در گوش دوستش صحبت کرد. “چرا ما را دنبال می‌کنند؟

اگر ادامه دهند، ما همه آنها را می‌کشیم. این را نمی‌دانند؟” دوستش نظر دیگری داشت. “اگر ادامه دهند، ما را به رودخانه خواهند انداخت!”

سرباز جوان با شیدن این حرف فریادی خشمگین زد. پشت درخت کوچکی منتظر ماند. چشمانش از نفرت از دشمن می‌سوخت. دندان‌هایش را مانند سگ نشان داد.

دشمن دوباره شلیک کرد. هنگ پاسخ داد. سرباز جوان به سرعت از پشت درخت شلیک کرد. دوباره شلیک کرد. به خودش قول داد: تکان نمی‌خورم؛ تفنگش داغ شد، اما به شلیک ادامه داد. دود چشمانش را می‌سوزاند. هربار که شلیک می‌کرد فریادی خشمگین میزد. وقتی دشمن عقب رفت، بلافاصله به جلو حرکت کرد. وقتی دشمن آنها را عقب می‌راند، او آرام و با عصبانیت عقب می‌رفت.

وقتی بقیه متوقف شدند، او هنوز در حال شلیک بود. در احساس نفرت از دشمن گم شده بود. اسلحه‌اش را زمین گذاشت، وقتی شنید: «او به چه چیز تیراندازی می‌کند؟ هیچ کس آنجا نیست!” همرزمانش با تعجب به او نگاه می‌کردند. به زمین خالی روبرو نگاه کرد. فهمید و گفت “اوه”. کنار همرزمانش روی زمین دراز کشید. صداهای نبرد هنوز در گوشش بود.

یک افسر به سرباز جوان گفت: “خوب بود! ده هزار تای دیگر مثل تو به من بدهند. در عرض یک هفته جنگ را پیروز می‌شوم!” او از خودش بسیار راضی به نظر می‌رسید.

وقتی همرزمان هنری این را شنیدند، به شکل متفاوت‌تری به او نگاه کردند. “من نمی‌دانستم او می‌تواند اینطور بجنگد!” گفتند.

هنری روی زمین دراز کشید تا استراحت کند و به جنگ فکر کرد.

به خودش افتخار می‌کرد. “من مثل یک قهرمان جنگیدم.” با خودش گفت.

“و آسان بود!” خوشحال بود که همرزمانش او را تماشا می‌کردند.

به صحبت‌های مردان گوش داد. “دشمن افراد زیادی را از دست داد، اینطور نیست؟”

“درست است. و هنوز کارمان تمام نشده! ارتش هرگز هنگ جدید دیگری مانند ما نخواهد دید!”

هنگ مدتی استراحت کرد، اما نبرد در اطراف آنها ادامه داشت. مردها گرم و تشنه بودند. ویلسون و هنری رفتند تا مقداری آب پیدا کنند. هنگام بازگشت، می‌توانستند میدان جنگ را ببینند. در یک طرف، یک ردیف اسلحه را در ابر خاکستری دود و آتش دیدند. در طرف دیگر، صف طولانی سربازها جاده‌ای را دنبال می‌کردند. خمپاره‌ها از بالای سر آنها عبور می‌کرد و گلوله به درختان اصابت می‌کرد. مردان زخمی به آرامی از میان درختان حرکت می‌کردند.

یک ژنرال و یک افسر دیگر سوار بر اسب از کنار دو دوست عبور کردند. با دقت گوش دادند تا خبری بشنوند. اول ژنرال صحبت کرد. “دشمن حمله خواهد کرد. باید جلوی آنها را بگیریم. ما باید اول حمله کنیم. من به مردان بیشتری نیاز دارم. کدام هنگ را می‌توانی به من بدهی؟”

افسر لحظه‌ای فکر کرد. پاسخ داد: “هنگ دوازدهم با هنگ ۷۶ می‌جنگند. اما تو می‌توانی ۳۰۴ را برداری. من به آنها نیاز ندارم.

خیلی خوب نیستند. مثل کابوی‌ها می‌جنگند!” هنری با تعجب به ویلسون نگاه کرد. “۳۰۴!”گفت.

“ماییم! و به ما گفت “گاوچران”! منظورش چیست؟” ژنرال دوباره صحبت کرد: “آنها را آماده کن؛ من دستور را برایت می‌فرستم” شروع به دور شدن کرد، بعد برگشت. “باور ندارم بسیاری از کابوی‌هایت برگردند.”

متن انگلیسی فصل

Chapter 10 “They fight like cowboys!”

The young soldiers regiment stopped near a wood. They lay on the ground behind piles of earth and waited for their turn to fight.

Some men put their heads down and slept. The sound of rifle and cannon fire was everywhere, but they couldn’t see the battle through the trees. The men were unhappy. “What are we waiting for? Why don’t we do something?” they asked.

The noise got louder, then stopped. The men called, “What’s happening?”

Answers came from all sides. “We’re losing! They’re bearing us!” The rifle fire grew louder. Soon they were marching away from the woods. They heard the enemy behind them, shouting.

Henry was angry. “Why are we going back?” he asked loudly.

“We were fighting well, and now they’re telling us to leave.

Those generals are stupid.”

His friend replied sadly, “We’re going back because they beat us. It’s just bad luck.”

The young soldier continued: “But it’s not fair! We fight as hard as we can” Henry suddenly felt surprised. ”Did I say that?” he asked himself. He looked around him nervously. The other men weren’t listening. This gave him the courage to continue. He repeated something that he heard that morning. “The general says that we’re the best new regiment. So it” we lose, we can’t help it.”

“I guess so,” his friend agreed. “Our boys try hard.” “That’s right!” said Henry. “We’re not losing because of them.

We’re losing because of those stupid generals! They don’t know what they’re doing. We fight hard every time, but we cant win.” A man spoke beside him. “What do you know ? Were you the only one who was fighting yesterday?”

The question was like a knife in his heart. “No,” he said quickly. “Of course not”

Henry stopped talking. He looked at the other men. “They stayed and fought,” he thought. “Do they know that I ran away?” He walked along silently.

They heard firing behind them. Sometimes it seemed close. and then it was tar away again. I he men looked behind them angrily.

Finally, the regiment stopped in an open space between the trees.

The men formed into battle lines and turned to face the enemy.

As the sound of rifles became louder, the sun came up.

“I knew it!” said an officer angrily. “They waited until the sun came up! Now they’re going to attack!” He stood behind his men and pulled at his mustache.

A line of cannon tired shells toward the enemy. The regiment lay on the ground and watched the shadows in the woods.

“I’m tired of this!’ said the young soldier angrily “We march from one place to another. We don’t know where we’re going.

We light hard but they beat us. Why did we come here? Nobody knows. And now we have to fight again.”

Wilson looked tired, but he answered his friend calmly. “Don’t worry. Everything will be all right.”

“Don’t tell me that!” replied the young soldier. “I know …” A loud voice spoke behind him. “There’s too much talking and not enough fighting in this war!” It was an officer, and he was angry.

The noises of battle were coming nearer. One rifle fired at the regiment, then many more. Cannon fire crashed behind them.

More cannon answered in front of them. The tired men lay waiting for the attack. There was no escape. The shouts of the enemy became louder. The men turned and waited.

Henry was angry again. “Why don’t they leave us alone? Don’t they ever get tired?” He needed to rest and to think. He hated the enemy army.

The regiment fired, all together. A thick wall of smoke blocked their view. Their rifle fire cut through it like knives.

Henry spoke into his friend’s ear. “Why are they following us?

If they continue, we’ll kill them all. Don’t they know that?” His friend had a different idea. “If they continue, they’ll push us into the river!”

When he heard this, the young soldier gave an angry shout. He waited behind a little tree. His eyes burned with hate for the enemy. He showed his teeth like a dog.

The enemy fired again. The regiment replied. The young soldier quickly tired from behind the tree. He fired again. “I’m not going to move,” he promised himself His rifle became hot, but he continued firing. Smoke burned his eyes. He gave an angry cry every time he fired. When the enemy moved back, he moved forward immediately. When the enemy pushed them back, he moved back slowly and angrily.

He was still firing when the others stopped. He was lost in his feeling of hate for the enemy. He put down his rifle when he heard, “What’s he shooting at? There’s nobody there!” His comrades were looking at him in surprise. He looked at the empty field in front of him. “Oh” he said, understanding. He lay on the ground beside his comrades. The battle sounds were still in his ears.

An officer oiled to the young soldier, “Good work! Give me ten thousand more like you. and I’ll win the war in a week!” He looked very pleased with himself.

When Henry’s comrades heard this, they looked at him differently.” I didn’t know he could tight like that!” they said.

Henry lay on the ground to rest and he thought about the battle.

He was proud of himself. “I fought like a hero.” he told himself.

“And it was easy!” He was pleased that his comrades were watching him.

He listened to the men talking. “The enemy lost a lot of men, didn’t they?”

“That’s right. And we haven’t finished yet! The army will never see another new regiment like us!”

The regiment rested for a time, but the battle continued around them. The men were hot and thirsty. Wilson and Henry went to find some water. As they were returning, they could see the battlefield. On one side, they saw a line of guns in a gray cloud of smoke and fire. On the other side, a long line of soldiers followed a road. Shells passed over their heads, and bullets hit the trees. Wounded men moved slowly through the trees.

A general and another officer on horseback passed the two friends. They listened closely for any news. The general spoke first. “The enemy’s going to attack. We have to stop them. We have to attack first. I need more men. Which regiment can you give me?”

The officer thought for a minute. “The 12th are fighting with the 76th,” he replied. “But you can have the 304th. I don’t need them.

They’re not very good. They fight like cowboys!” Henry looked at Wilson in surprise. “The 304th!” he said.

“That’s us! And he called us ‘cowboys!’ What does he mean?” The general spoke again: “Get them ready I’ll send you the order” He began to ride away, then he turned back. “I don’t believe that many of your cowboys will return “

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.