سرفصل های مهم
من هوایت را خواهم داشت
توضیح مختصر
هنری به هنگش برمیگردد و دوستش به او کمک میکند.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ۹ “من از تو مراقبت خواهم کرد”
سرباز جوان به آرامی به سمت آتش رفت. او هنوز از سؤالات همرزمانش میترسید. به مخفی شدن در جنگل فکر کرد، اما خیلی خسته بود. ناگهان سایهای بزرگ و سیاه در مقابلش دید. سایه تفنگ را به سمتش نشانه گرفته بود. “ایست!” صدای مضطرب گفت.
هنری با تعجب ایستاد. “سلام. ویلسون،” گفت. “اینجایی.”
سرباز با صدای بلند به آرامی جلو آمد. “تویی، هنری؟
تو زندهای! از دیدنت خیلی خوشحالم!”
هنری گفت: “بله، منم.” احساس ضعف کرد. باید سریع داستانش را میگفت. “من گم شده بودم و هنگ را پیدا نکردم. من از اینجا دور بودم، در سمت راست. نبرد بدی درگرفت. وحشتناک بود. از سرم شلیک شد.”
“چرا به من نگفتی؟” دوستش فریاد زد: “بیا اینجا. هنری.
من از تو مراقبت خواهم کرد.” دستش را روی شانههای هنری گذاشت.
کنار آتش نشستند. ویلسون زیر نور آتش به زخم نگاه کرد. با دقت به آن دست زد. گفت: “همینه. یک گلوله از پهلوی سرت رد شده. انگار یک نفر با چوب بهت ضربه زده. حالت خوب میشه، اما فردا صبح درد خواهد کرد. همینجا صبر کن. یک دقیقه دیگر برمیگردم.” ویلسون هنری را کنار آتش گذاشت و رفت. هنری به اطراف نگاه کرد و سربازانی را دید که همه جا خوابیده بودند. آنها در خواب صحبت میکردند و وضعیت خواب خود را تغییر میدادند. یک افسر پشت به درختی خوابیده بود. شمشیرش هنوز در دستش بود.
ویلسون با آب و قهوه برگشت. گفت: “بفرما، این را بخور.” قهوه در دهان هنری سرد و خوشمزه بود.
ویلسون پارچهای را خیس کرد و آن را با دقت به سر هنری بست.
هنری با قدردانی به او نگاه کرد؛ پارچه روی سر دردناکش سرد بود. ویلسون گفت: “تو مرد خوبی هستی، هنری. بیشتر آدمها وقتی زخمی میشوند فریاد میزنند. اما صدای تو درنیامد.” هنری به زمین نگاه کرد و چیزی نگفت. “حالا دراز بکش و بخواب.” ویلسون گفت.
هنری آرام سرش را بلند کرد. “اما این تخت توست.” گفت.
“تو کجا میخوابی؟”
“بگیر بخواب!” ویلسون دستور داد. “من مشکلی نخوام داشت.” سرباز جوان قبل از اینها خوابیده بود، در امان و گرم بود.
قبل از طلوع آفتاب بیدار شد. سرد و خیس بود. همرزمانش هنوز مثل مردگان روی زمین خوابیده بودند. ویلسون چوب بیشتری روی آتش میگذاشت. “حالت چطوره. هنری؟” با مهربانی پرسید. “بگذار سرت را ببینیم.” تکه پارچه را بلند کرد.
“مراقب باش!” هنری با تندی گفت. “دردم میگیرد!” “حالا بیا و چیزی بخور.” ویلسون با صبر و حوصله گفت.
“آنوقت احساس بهتری پیدا میکنی.” برای هنری قهوه آورد و سریع مقداری گوشت روی آتش پخت. نشست و با خوشحالی غذا خوردن هنری را تماشا کرد.
هنری هم به ویلسون نگاه میکرد. “چه اتفاقی برای او افتاده؟” از خودش پرسید. “عوض شده. قبلاً همیشه عصبانی بود و خیلی به خودش افتخار میکرد. حالا آرام است. خوشحالم که عوض شده.”
ویلسون به نبرد بعدی فکر میکرد. “فکر میکنی آنها را شکست میدهیم؟” از هنری پرسید.
سرباز جوان یک دقیقه فکر کرد، بعد خندید. “دو روز پیش. تو میخواهستی ارتش دشمن را به تنهایی شکست دهی!” ویلسون کمی تعجب کرد. “واقعاً؟” سؤال کرد. “فکر میکنم آن موقع احمق بودم. شاید عوض شدهام. افسران میگویند ما آنها را شکست میدهیم.”
سرباز جوان پاسخ داد: “من چیزی در آن مورد نمیدانم.”
“دیروز فکر کردم آنها ما را شکست میدهند.” هنری یکباره چیزی به یاد آورد. “جیم کانکلین مرده. به پهلویش شلیک شده بود.”
ویلسون با تعجب به او نگاه کرد. “نه! بیچاره جیم پیر!” بی صدا به آتش نگاه کرد.
آتشهای کوچک دیگری در اطراف آنها وجود داشت. مردان به شکل گروهی نشسته بودند و قهوه مینوشیدند و صحبت میکردند. یکباره یک نفر بلند شد و یک فنجان قهوه داغ را. روی زانوی مرد دیگری ریخت. صدای فریاد و ناسزا بلند شد.
“دعوا میشود!” ویلسون گفت. “میروم جلویشان را بگیرم.” به سراغ مردان عصبانی رفت. آرام گفت: «حالا بچهها.
با هم نجنگید، با دشمن بجنگید، نه با دوستان خود!” هر سه مرد با هیجان صحبت میکردند و دستهای خود را تکان میدادند.
بالاخره، آن دو نفر نشستند و ویلسون برگشت. “من باید یکی از آنها را بعد از جنگ بزنم.” با آرامش گفت. “از حرفهای من خوشش نیامد.”
سرباز جوان خندید. گفت: “واقعاً عوض شدهای.”
ویلسون جواب نداد. فکر میکرد. بالاخره صحبت کرد. “میدانی، ما دیروز نیمی از افراد خود را از دست دادیم. اما همه آنها نمرده بودند. گم شده بودند، همین. آنها با هنگهای دیگر میجنگیدند. درست مثل تو.” سرباز جوان چیزی نگفت.
به زودی هنگ در جاده ایستاده بود. آنها منتظر فرمان حرکت بودند. هنری دستش را در جیبش فرو برد.
“این چیه؟” از خودش پرسید. پاکت زردی بیرون آورد. بعد یادش آمد. با تعجب فکر کرد: “نامههای ویلسون.” کم مانده بود با ویلسون صحبت کند، اما نظرش عوض شد.
تصمیم گرفت صبر کند- فکر کرد: “وقتی ویلسون نامهها را به من داد ترسیده بود. اگر سؤالی از من بپرسد، در مورد نامهها صحبت میکنم. او ترسش را به خاطر میآورد، بعد سؤال پرسیدن را متوقف میکند.” کمی برای دوستش ناراحت شد. فکر کرد: “بیچاره ویلسون پیر که مثل بچه گریه میکرد.”
او به اتفاقات روز قبل فکر کرد. ترسهای خودش را فراموش کرد. واقعاً از خودش راضی بود- فکر کرد: “من از جنگ فرار کردم، اما هیچ کس از آن خبر ندارد. و من این کار را به دلیل خوبی انجام دادم. مردان دیگر چون ترسیده بودند فرار کردند. من فرار کردم چون باهوش بودم.”
او نگران آینده نبود. “در صورت نیاز میتوانم دوباره همان کار را انجام دهم.” با خودش گفت. “با کمی شانس، هیچ کس خبردار نمیشود.” حالا برای همرزمانش ناراحت شد. آنها نفهمیدند.
درست همان موقع، ویلسون صحبت کرد. “هنری.”
“چی؟”
ویلسون به زمین نگاه میکرد. “فکر میکنم آن نامهها را پس بگیرم.” صورتش سرخ شده بود.
هنری پاکت نامه را به آرامی از جیبش بیرون آورد. میخواست چیزی بگوید، چون ویلسون بسیار ضعیف و ترسیده بود. بالاخره تصمیم گرفت مهربان باشد. گفت: “ اینجا هستند، ویلسون.” هنگامی که درد و رنج دوستش را تماشا میکرد، احساس کرد قویتر و شجاعتر هست.
متن انگلیسی فصل
Chapter 9 “I’ll look after you”
The young soldier walked slowly toward the fire. He was still afraid of his comrades’ questions. He thought about hiding in the forest, but he was too tired. Suddenly, he saw a big, black shadow in front of him. It was pointing a rifle at him. “Stop!” called a nervous voice.
Henry stopped in surprise. “Hello. Wilson,” he said. “You’re here.”
The loud soldier came slowly forward. “Is that you, Henry?
You’re alive! I’m so glad to see you!”
“Yes, it’s me” said Henry. He felt weak. He had to tell his story quickly.” I was lost and I couldn’t find the regiment. I was far from here, on the right. There was bad fighting. It was terrible. I was shot in the head.”
“Why didn’t you tell me?” cried his friend, “Come here. Henry.
I’ll look after you.” He put his arm around Henry’s shoulders.
They sat down next to the fire. Wilson looked at the wound in the firelight. He touched it carefully. “That’s it,” he said. “A bullet just touched you on the side or the head. It looks like somebody hit you with a stick. You’ll be all right, but its going to hurt tomorrow morning. Wait here. I’ll come back in a minute.” Wilson left Henry by the fire. Henry looked around and saw soldiers lying asleep everywhere. They talked in their sleep, and changed from one position to another. An officer was sleeping with his back against a tree. His sword was still in his hand.
Wilson returned with water and coffee. “Here, drink this,” he said. The coffee was cold and delicious in Henry’s mouth.
Wilson wet a cloth and tied it carefully around Henry’s head.
Henry looked at him gratefully The cloth was cold on his aching head. “You’re a good man, Henry,” Wilson said. “Most people scream when they’re hurt. But you didn’t make a sound.” Henry looked at the ground, saying nothing. “Now lie down and sleep.” said Wilson.
Henry lilted his head weakly. “But this is your bed.” he said.
“Where will you sleep?”
“Go to sleep!” ordered Wilson. “I’ll be all right.” The young soldier was already asleep, sate and warm.
He woke up before the sun came up. He was cold and wet. His comrades still slept on the ground like dead men. Wilson was putting more wood onto the fire. “How are you feeling. Henry?” he asked kindly. “Let’s see your head.” He lifted up the piece of cloth.
“He careful!” said Henry sharply. ”You’re hurting me!” “Come and have something to cat now.” said Wilson patiently.
“Then you’ll feel better.” He brought Henry some coffee, and he quickly cooked some meat over the fire. He sat down and happily watched Henry eat.
Henry was looking at Wilson too. “What happened to him?” he asked himself. “ He’s changed. Before, he was angry all the time, and he was so proud of himself. Now he’s calm. I’m glad that he’s changed.”
Wilson was thinking about the next battle. “Do you think we’ll beat them?” he asked Henry.
The young soldier thought for a minute, then laughed. “Two days ago. you wanted to beat the enemy army alone!” Wilson looked a little surprised. “Did I?” he asked. “I guess I was stupid then. Maybe I’ve changed. The officers say we’re beating them.”
“I don’t know about that,” the young soldier replied.
“Yesterday I thought they were beating us.” Henry suddenly remembered something. “Jim Conklin’s dead. He was shot in the side.”
Wilson looked at him in surprise. “No! Poor old Jim!” He looked silently into the fire.
There were other small fires all around them. Groups of men sat drinking coffee and talking. One man stood up suddenly and dropped a cup of hot coffee. It tell on another mans knee. There was loud shouting and cursing.
‘There’s going to be a fight!” said Wilson. “I’m going to stop them.” He went to the angry men. “Now, boys,” he said quietly.
“Don’t fight, fight against the enemy, not against your friends!” All three men were talking excitedly and waving their arms.
Finally, the two men sat down and Wilson came back. “I have to tight one of them after the battle.” he said calmly. “He didn’t like what I said.”
The young soldier laughed. “You’ve really changed,” he said.
Wilson didn’t reply. Re was thinking. Finally, he spoke. „You know, we lost over half the men yesterday. But they weren’t all dead. They were lost, that’s all. They were fighting with other regiments. Just like you.” The young soldier said nothing.
Soon the regiment was standing on the road. They were waiting for the order to march. Henry put his hand into his pocket.
“What’s that?” he asked himself. He pulled out a yellow envelope. Then he remembered. “Wilson’s letters,” he thought in surprise. He almost spoke to Wilson, but he changed his mind.
He decided to wait-“Wilson was scared when he gave me those letters,” he thought. “If he asks me any questions, I’ll talk about the letters. He’ll remember his fear, then he’ll stop asking questions.” He felt a little sorry for his friend. “Poor old Wilson,” he thought, “crying like a baby.”
He thought about what happened the day before. He forgot his own fears. He was really quite pleased with himself “I ran away from the battle, but nobody knows about it,” he thought. “And I did it for a good reason. The other men ran away because they were afraid. I ran away because 1 was smart.”
He wasn’t worried about the future.” I can do the same thing again if I have to.” he told himself. “With a little luck, nobody will know.” Now he felt sorry for his comrades. They didn’t understand.
Just then, Wilson spoke. “Henry.”
“What?”
Wilson was looking at the ground. “I-I guess I’ll take back those letters.” His face was red.
Henry slowly took the envelope out of his pocket. He wanted to say something, because Wilson was so weak and afraid. Finally, he decided to be kind. “Here they are, Wilson,” he said. As he watched his friend suffer, he felt even stronger and braver.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.