سرفصل های مهم
رهایم کن
توضیح مختصر
دوست قد بلند هنری میمیرد.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ۷ “تنهایم بگذار!”
سربازان دیگر هنری را با دوستش تنها گذاشتند. همه آنها زخم داشتند. ناگهان، سرباز جوان ترس را در چهره جیم مشاهده کرد. سرباز قد بلند دستش را محکم گرفت. با صدایی لرزان صحبت کرد. “میترسم، هنری. میترسم زمین بخورم. و اگر بیفتم، توپ از روی من رد میشود! کمکم کن، هنری! لطفا!” “من مراقبت هستم، جیم!” هنری فریاد زد. اشک در چشمانش حلقه زد.
“من همیشه دوست خوبی بودم، اینطور نیست؟” سرباز قد بلند پرسید. “تو به من کمک خواهی کرد، نه؟ فقط من را از سر راه کنار بکش، همین.” منتظر جواب ماند. هنری با سرش علامتی داد. حالا داشت گریه میکرد.
اما بعد سرباز قد بلند بازوی هنری را رها کرد. به نظر همه ترسهایش را فراموش کرده بود. با احیاط وسط جاده راه میرفت. هنری دوید تا کمکش کند. “نه، نه. تنهایم بگذار،” با صدایی ضعیف گفت. به مکانی دور دست نگاه میکرد. هنری دنبالش رفت و میخواست کمک کند.
کمی بعد صدایی از پشت سرش شنید. برگشت و مرد لاغر را دید. به آرامی گفت: “او را از جاده کنار بکش، دوست من.”
“توپها میآید و با سرعت میآیند. او میمیرد. این را میدانی، نه؟”
“جیم! جیم!” سرباز جوان فریاد زد و به جلو دوید. “با من بیا!”
سرباز قد بلند نگاهش کرد و نفهمید. بعد انگار بیدار شد. ”اوه! به مزارع؟” به سمت چمنها رفت.
وقتی اسبها با توپها رد میشدند، هنری برگشت.
سپس فریادی بلند از مرد لاغر شنید: “ببین! او میدود!”
سرباز قد بلند در حال دویدن در مزارع بود، و کم مانده بود زمین بخورد.
هنری هنگام تماشای او درد تیزی در قلبش احساس کرد. او و مرد لاغر شروع به دویدن به دنبال سرباز قد بلند کردند. مسابقه عجیبی بود.
“کجا میری، جیم؟ بایست! به خودت صدمه میزنی!” سرباز جوان صدا زد. “جیم!”
سرباز قد بلند ایستاد و برگشت. چشمانش غمگین بود.
“دست از سر من بردار!” آرام گفت. “لطفاً!” به راه خود ادامه داد، و باز کم مانده بود زمین بخورد. دو سرباز به دنبالش میرفتند و تماشا میکردند.
بالاخره دیدند که ایستاد. صورتش آرام بود. او در جایی بود که به دنبالش بود. دستانش کنارش بود و ایستاده بود.
منتظر بود اتفاقی بیفتد. در حالی که سعی میکرد کمی هوا به سینه بکشد، ناگهان سینهاش شروع به بالا و پایین شدن کرد. سینهاش تندتر و تندتر حرکت کرد. با هر حرکت، سرباز جوان درد سرباز قد بلند را احساس میکرد.
“جیم!” فریاد زد.
سرباز قد بلند برای آخرین بار صحبت کرد. “دست از سر من بردار!
به من دست نزن!”
صاف ایستاد و دستانش میلرزید. بعد پاهایش یک رقص وحشتناک را آغاز کرد. بعد بدنش به جلو افتاد. شانهاش به زمین خورد و از حرکت باز ایستاد. وقتی کتش باز شد، سرباز جوان زخم وحشتناک را در پهلویش دید. یکباره با عصبانیت برگشت. به میدان جنگ نگاه کرد و فحش داد. خورشید در آسمان سرخ و خشمگین بود.
مرد لاغر ایستاده بود و به جسد سرباز قد بلند نگاه میکرد. “او مردی قوی بود، نه؟” گفت. “من هرگز ندیدم مردی اینطور بمیرد.”
سرباز جوان گوش نمیداد. صورتش را در دستانش گرفت و روی زمین نشست. نمیتوانست صحبت کند.
مرد لاغر ادامه داد: “به حرفم گوش کن، دوست من.” هنوز به جسد نگاه میکرد. “او رفته، نه؟ او تمام شده. اما ما هنوز اینجاییم. ما باید او را اینجا بگذاریم و برویم.” یک دقیقه ساکت بود. به آرامی افزود: “و من سلامت چندانی ندارم.”
سرباز جوان از جا پرید. “تو هم نه!” فریاد زد. “تو هم نمیروی!”
مرد لاغر دستش را تکان داد. “نه، نه، البته نه. من فقط مقداری سوپ و یک تخت خوب میخواهم. بعد دوباره خوب میشوم.
حالا بریم!” یکبار دیگر به جسد نگاه کردند. سپس روی برگرداندند.
آنها بی سر و صدا به جاده برگشتند. بعد از مدتی مرد لاغر دوباره صحبت کرد. “الان حالم بد است، واقعاً بد.” پاهایش میلرزید و پوستش آبی شده بود.
“وای نه!” سرباز جوان فریاد زد. او ملاقات دیگری را با مرگ تصور کرد.
همرزمش دوباره دستش را تکان داد. گفت: “من هنوز نمیمیرم. نمیتونم بمیرم. من بچههای زیادی دارم و همه آنها به من نیاز دارند.” لبخند خفیفی زد. هنری فهمید که شوخی میکند.
اضافه کرد: “و وقتی بمیرم، من مثل آن سرباز دیگر نمیمیرم.
من فقط روی زمین دراز میکشم.”
هنری سریعتر راه رفت، اما مرد دیگر کنارش ماند.
“من مردی به نام تام میشناسم.” مرد لاغر ادامه داد. “در خانه در همسایگی من زندگی میکند. ما دوستان خوبی هستیم. خوب، امروز بعدازظهر با هم میجنگیدیم. شروع کرد به فریاد زدن و فحش دادن به من.
“ببین!” فریاد زد. “از ناحیهی سر مجروح شدی!” “من به سرم دست زدم. حق داشت. دستم خونی شد. من شروع به دویدن کردم، اما همان لحظه گلوله دیگری به بازویم اصابت کرد. من را به راست چرخاند. بنابراین به همین دلیل اینجا هستم. به خاطر دوستم تام.”
مدتی ساکت بود، بعد دوباره صحبت کرد. “من نمیتوانم بیشتر راه بروم. خیلی درد میکند.” به هنری نگاه کرد. “میدانی، خسته به نظر میرسی. باید مراقب خودت باشی. شاید زخمت بدتر میشود. شاید داخل بدنت هست.
آن زخمها بدتر هستند. کجاست؟” منتظر جواب نماند.
مرد لاغر ادامه داد: “من دوست دیگری به نام جان داشتم.
در سرش زخمی داشت.
“خوب هستی، جان؟ همه از او میپرسیدند.
میگفت: “بله، من خوبم. چیزی نیست.” و یک دقیقه بعد مثل یک سنگ بیجان مرده بود. بنابراین باید مراقب زخمت باشی. شاید بدتر از آن چیزی است که فکرش را میکنی. حالا بگو کجاست؟”
سرباز جوان نمیخواست در مورد زخمها صحبت کند. “دست از سرم بردار!” با سردی گفت.
مرد لاغر با ناراحتی نگاهش کرد. “مشکل چیه؟ من کاری نکردم.”
هنری از مرد لاغر متنفر بود. “سعی میکند راز من را بفهمد!” فکر کرد. “خداحافظ!” با صدایی خشن گفت.
“کجا میری دوست من؟” مرد لاغر پرسید. صداش ضعیف بود. “نرو. صدمه دیدهای. من از تو مراقبت میکنم.”
فقط یک چیز به من بگو. زخمت کجاست؟” او وارد هلد شد و با خودش صحبت میکرد.
سرباز جوان به سرعت دور شد. سؤال مرد لاغر خیلی ناراحتش کرده بود. فکر کرد: “من نمیتوانم رازم را پنهان کنم.”
همه از جرم من مطلع خواهند شد و مرا مجازات خواهند کرد. میخواهم بمیرم. در این صورت آزاد میشوم.”
متن انگلیسی فصل
Chapter 7 “Leave me alone!”
The other soldiers left Henry alone with his friend. They all had wounds. Suddenly, the young soldier saw a look of fear on Jim’s face. The tall soldier held his arm tightly. He spoke in a shaking voice. “I’m afraid, Henry. I’m afraid that I’ll fall. And if I fall, the cannon will run over me! Help me, Henry! Please!” “I’ll look after you, Jim!” he cried. There were tears in his eyes.
“I’ve always been a good friend, haven’t I?” asked the tall soldier. “You’ll help me, won’t you? Just pull me out of the way, that’s all.” He waited for a reply. Henry made a sign with his head. He was crying now.
But then the tall soldier dropped Henrys arm. He seemed to forget all his fears. He walked carefully along the middle of the road. Henry ran to help him. ”No, no. leave me alone,” he said in a weak voice. He was looking at a faraway place. Henry followed, wanting to help.
Soon he heard a voice behind him. Turning around, he saw the thin man. “Take him off” the road, my friend,” he said softly.
“The cannon are coming, and they’re coming last. He’s going to die. You know that, don’t you?”
“Jim! Jim!” cried the young soldier, running forward. ”Come with me!”
The tall soldier looked at him, not understanding. Then he seemed to wake up. ”Oh! Into the fields?” He walked into the grass.
Henry turned around as the horses passed with the cannon.
Then he heard a loud cry from the thin man, “Look! He’s running!”
The tall soldier was running across the field, almost falling.
Henry felt a sharp pain in his heart as he watched him. He and the thin man began to run after the tall soldier. It was a strange race.
“Where are you going, Jim? Stop! You’ll hurt yourself!” called the young soldier. “Jim!”
The tall soldier stopped and turned around. His eyes were sad.
“Leave me alone!” he said quietly. “Please!” He continued on his way, almost falling again. The two soldiers followed, watching.
At last, they saw him stop. His face was calm. He was in the place that he was looking for. He stood with his arms at his sides.
He was waiting for something to happen. Suddenly, his chest began to move in and out as he tried to take in some air. His chest moved faster and faster. With every movement, the young soldier felt the tall soldier’s pain.
“Jim!” he cried.
The tall soldier spoke one last time. “Leave—me—alone!
Don’t—touch me!”
He stood up very straight and his arms shook. Then his legs began a terrible dance. Then his body fell forward. His shoulder hit the ground, and he stopped moving. As his coat fell open, the young soldier saw the terrible wound in his side. He turned away, suddenly angry. He looked toward the battlefield and cursed. The sun was red and angry in the sky.
The thin man stood looking at the body of the tall soldier. “He was a strong man, wasn’t he?” he said.” I never saw a man die like that”
The young soldier wasn’t listening. He sat on the ground with his face in his hands. He couldn’t speak.
The thin man continued: “Listen to me, my friend.” He was still looking at the body. “He’s gone, isn’t he? He’s finished. But we’re still here. We have to leave him here and go.” He was quiet for a minute. ”And I’m not in very good health,” he added softly.
The young soldier jumped up. “Not you too!” he cried. “You’re not going too!”
The thin man waved his hand. ”No, no, of course not. I just want some soup and a good bed. Then I’ll be all right again.
Now let’s go!” They looked at the body one more time. then turned away.
They walked silently back onto the road. After some time, the thin man spoke again. “I’m feeling bad now, really bad.” His legs were shaking and his skin looked blue.
“Oh, no!” cried the young soldier. He imagined another meeting with death.
His comrade waved his hand again. ”I’m not going to die yet,” he said. “I can’t die. I have too many children and they all need me.” He gave a little smile. Henry understood that he was joking.
“And when I die,” he added, “I won’t die like that other soldier.
I’ll just lie down on the ground.”
Henry walked faster, but the other man stayed beside him.
“I know a man named Tom.” the thin man continued. “He lives next door to me at home. We’re good friends. Well, we were fighting this afternoon. He started shouting and cursing at me.
‘”Look!’ he shouted. ‘You’re wounded in the head!’ “I touched my head. He was right. There was blood on my hand. I started running, but just then another bullet hit me in the arm. It turned me right around. So that’s why I’m here. It’s because of my friend Tom.”
He was quiet for some time, then he spoke again. ”I can’t walk much longer. It hurts too much.” He looked at Henry. “You know, you look tired. You should look after yourself. Maybe your wound is getting worse. Maybe it’s inside your body.
They’re the worst. Where is it?” He didn’t wait for an answer.
“1 had another friend named John,” continued the thin man.
“He had a wound in the head.
‘”Are yon all right, John? everyone asked him.
“”Yes, I’m fine,’ he said. It’s nothing.’ “And the next minute he was as dead as a stone. So you should be careful of your wound. Maybe it’s worse than you think. Now tell me, where is it?”
The young soldier didn’t want to talk about wounds. “Leave me alone!” he said coldly.
The thin man looked at him sadly. “What’s wrong? I didn’t do anything.”
Henry hated the thin man. ”He’s trying to learn my secret!” he thought. “Goodbye!” he said in a hard voice.
“Where are you going, my friend?” asked the thin man. His voice was weak. “Don’t go away. You’re hurt. I’ll look after you.
Just tell me one thing. Where’s your wound?” He walked into the Held, talking to himself.
The young soldier quickly walked away. The thin man’s question hurt him too much. “I can’t keep my secret,” he thought.
“Everyone will know about my crime, and they’ll punish me. I want to die. Then I’ll be free.”
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.