سرفصل های مهم
دارند می آیند
توضیح مختصر
جنگ آغاز شد و هنری شجاعانه جنگید.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ۴ “دارند میآیند!”
هنگ هنری بیرون یک جنگل توقف کرد. از میان درختان، میتوانستند زمینی باز و ابری غلیظ از دود ببینند. در دود میتوانستند صف مردانی را ببینند که به طرف آنها میدویدند. تیمی از اسبها همراه مردان میدویدند و توپ را روی چرخها میکشیدند.
خمپارهای بالای سرشان به فریاد درآمد و در جنگل نزدیک آنها فرود آمد. ابری از خاک قهوهای به هوا بلند شد و روی آنها بارید. گلولهها به درختانی که پشت آنها مخفی شده بودند اصابت کردند. سربازان بسیار نزدیک زمین ماندند.
فریادی بلند از درد شنیدند. یک افسر جوان از ناحیه دست مورد اصابت گلوله قرار گرفت. افسر دیگری زخم او را با یک تکه پارچه تمیز پوشاند.
دورتر، پرچم جنگ در حال سقوط بود و اطراف دود و آتش بود. مردان آبی پوش از دود بیرون آمده و مانند اسبهای وحشی میدویدند. مردان بیشتری با فریاد به طرف هنگ میدویدند. صدای آنها با صدای گلوله و خمپاره در هم آمیخته بود. با نزدیک شدن آنها، هنگهای قدیمی شروع به خندیدن به آنها کردند. “موضوع چیه؟ از چی میترسید؟” صدا زدند. “سعی میکنید مخفی شوید؟”
افسران سوار بر اسب با شمشیر آنها را میزدند و به آنها لگد میزدند. “ایست! برگردید!” فریاد زدند. مردان در حال دویدن آنها را ندیده و نشنیدند.
هنری ترس را در چهره آنها دید. او میخواست بدود، اما نتوانست. پاهایش از حرکت امتناع کردند. “آنها از چه چیزی فرار میکنند؟” از خودش پرسید. “من میخواهم ببینمش. اما وقتی آن را ببینم، شاید من هم فرار کنم!”
سرباز جوان فقط باید چند دقیقه صبر میکرد.
“آنها میآیند!” صدایی فریاد زد.
مردان تفنگهای خود را چک کردند. هنری یک فکر وحشتناک داشت: “در تفنگم گلوله هست؟”
یک ژنرال اسب خود را نزدیک افسر دیگر سوار بر اسب متوقف کرد.
“باید آنها را متوقف کنید!” با عصبانیت فریاد زد.
افسر با اضطراب جواب داد: “بله، ژنرال. سعی خواهیم کرد!” مرد کنار سرباز جوان با خودش صحبت میکرد: “وای، نه، حالا در دردسر افتادیم!”
یک افسر جوان پشت هنگ ایستاد. “شلیک نکنید، بچهها! صبر کنید تا من بگم! صبر کنید تا نزدیک شوند!” یکمرتبه انبوهی از سربازان دشمن بدو از آن طرف آمدند و به شدت فریاد میزدند؛ سرباز جوان وقت فکر کردن نداشت. تفنگش را در موقعیت مناسب قرار داد و اولین شلیک وحشی را انجام داد.
بلافاصله مانند دستگاه شروع به کار کرد. گلولهای دیگر گذاشت. بارها و بارها تفنگش را شلیک کرد. یکمرتبه خودش را فراموش کرد. او بخشی از هنگ و بخشی از ارتش بود.
کشورش در خطر بود و او مجبور بود از آن محافظت کند.
او میدانست که همرزمانش دور و بر او هستند. همه آنها برادر بودند و با یک دشمن میجنگیدند. همه آنها با خطر مرگ روبرو بودند. میتوانست آنها را از لابلای دود ببیند. دست خود را پایین بردند تا یک گلوله دیگر بردارند. بعد ایستادند تا شلیک کنند. وقتی گلولهها را قرار میدادند میتوانست صدای فلز را روی فلز بشنود. اسلحهها صدای بلند مهیبی ایجاد میکردند. صداهای عجیبی از دهان سربازان بیرون میآمد. برخی فریاد میزدند و برخی آواز میخواندند. برخی صداهایی مانند حیوانات وحشی در میآوردند. سرباز قد بلند فحش میداد.
افسران پشت سربازان ماندند و دستور میدادند. آنها از خلال دود غلیظ دشمن را تماشا میکردند. مردی تفنگش را انداخت. با فریاد فرار کرد. افسری جلوی او را گرفت و شروع به زدنش کرد. او را به طرف خط کشید. مرد با چشمانی شبیه سگ کتک خورده به افسر نگاه کرد. سعی کرد یک گلوله در اسلحهاش قرار دهد، اما دستانش میلرزید. افسر کمکش کرد.
دهان سرباز جوان خشک شده بود و چشمانش حسی شبیه سنگهای داغ داشتند. صدای اسلحه گوشهایش را پر کرده بود و دود بینیش را میسوزاند. او در حالی که با سربازان دشمن مبارزه میکرد با درد و دود مبارزه میکرد. او از اسلحهاش عصبانی بود، زیرا هربار فقط یک گلوله شلیک میکرد. او میخواست بدود جلو و همه را بکشد.
مرد کنارش روی زمین افتاد. خون از سینهاش ریخت. یک گلوله به کنار سر یک سرباز برخورد کرد. اسلحهاش را انداخت و سرش را در دستانش گرفت. بعد دوید.
گلولهای به زانوی مرد دیگری خورد. او کنار درختی نشست و فریاد زد: “کمکم کنید، کمکم کنید!” افسر جوان در ابتدای نبرد کشته شد. او مانند یک مرد خسته روی زمین دراز کشید، اما نگاهی متعجب روی صورتش شد.
سرباز جوان فریاد بلند را در امتداد خط شنید. سربازان آبی تیراندازی را متوقف کردند. وقتی دود به آرامی زدوده شد، گروههای کوچکی از مردان قهوهای را دید که در حال فرار بودند. یک نفر برگشت تا آخرین شلیک را انجام دهد. بعد در میان دود ناپدید شد.
برخی از مردان با خوشحالی فریاد میکشیدند؛ بسیاری دیگر ساکت بودند و فکر میکردند. سرباز جوان احساس گرما و کثیفی میکرد و بسیار تشنه بود. نشست و آب گرم زیادی نوشید. صداهای هیجانزده از اطرافش میشنید: “انجامش دادیم! جلوی آنها را گرفتیم!” با خوشحالی از زنده بودن به اطراف نگاه کرد. مردان مرده روی زمین افتاده بودند. دستها و پاهای آنها در موقعیتهای عجیبی قرار داشت. صف مردان مجروح به آرامی از کنارش میگذشتند.
یکمرتبه، صدای بلندی از پشت سرش شنید. او یک صف از کامیونها و سربازان مشغول را دید. آنها از بالای سر او گلولههایی به سمت خطوط دشمن شلیک میکردند. صدای فریادها و شلیک تفنگ را از دامنه تپه شنید. او پرچمهایی را دید که در میان دود به اهتزاز در آمدند و احساس غرور کرد.
“پسران ما هنوز در حال مبارزه هستند!” فکر کرد. بعد نگاهی به بالا انداخت. آسمان آبی بود و خورشید به درختان و مزارع میتابید.
“اینجا خیلی زیباست.” او فکر کرد، “حتی وقتی جنگ هست.”
متن انگلیسی فصل
Chapter 4 “They’re coming!”
Henry’s regiment stopped outside a wood. Through the trees, they could see some open fields and a thick cloud of smoke. In the smoke they could see a line of men running toward them. A team of horses ran with the men, pulling cannon on wheels.
A shell screamed over their heads and landed in the woods near them. A cloud of brown earth flew up into the air and showered down on them. Bullets hit the trees where they were hiding. The soldiers stayed very close to the ground.
They heard a loud cry of pain. A young officer was shot in the hand. Another officer covered his wound with a clean piece of cloth.
Far away, the battle flag was falling, and there was smoke and fire all around. Men in blue came out of the smoke, running like wild horses. More and more men ran toward the regiment, shouting. Their voices mixed with the sound of the bullets and the shells. As they came closer, the older regiments began to laugh at them. “What’s the matter? What are you afraid of?” they called. “Are you trying to hide?”
Officers on horseback were beating them with their swords and kicking them. “Stop! Go back!” they cried. The running men didn’t see or hear them.
Henry saw the fear on their faces. He wanted to run, but he couldn’t. His legs refused to move. “What are they running from?” he asked himself. “I want to see it. But when I see it, maybe I’ll run too!”
The young soldier only had to wait for a few minutes.
“They’re coming!” cried a voice.
The men checked their rifles. Henry had a terrible thought: “Is there a bullet in my rifle?”
A general stopped his horse near another officer on horseback.
”You have to stop them!” he shouted angrily.
“Yes, General” the officer replied nervously. “We’ll try!” The man next to the young soldier was talking to himself: “Oh, no, we’re in trouble now!”
A young officer stood at the back of the regiment. ”Don’t fire, boys! Wait until I tell you! Wait until they come close!” Suddenly a crowd of enemy soldiers came running across the field, shouting wildly The young soldier didn’t have time to think. He threw his rifle into position and fired a first wild shot.
He immediately began to work like a machine. He put in another bullet. He fired his rifle, again and again. He suddenly forgot about himself. He was part of the regiment and part of the army.
His country was in danger, and he had to protect it.
He knew that his comrades were all around him. They were all brothers, fighting the same enemy. They all faced the danger of death. He could see them through the smoke. They reached down to get another bullet. Then they stood up to fire. He could hear the sound of metal on metal as they put in the bullets. The rifles made a loud crashing noise. Strange sounds came from the soldiers’ mouths. Some shouted and some sang. Some made noises like wild animals. The tall soldier cursed.
The officers stayed behind the soldiers, shouting orders. They watched the enemy through the thick smoke. A man dropped his rifle. He ran away screaming. An officer stopped him and began hitting him. He pushed him back toward the line. The man looked at the officer with the eyes of a beaten dog. He tried to put a bullet into his rifle, but his hands were shaking. The officer helped him.
The young soldier’s mouth was dry and his eyes felt like hot stones. The noise of the guns filled his ears and the smoke burned his nose. He fought against the pain and the smoke while he fought against the enemy soldiers. He was angry with his rifle, because it fired only one bullet at a time. He wanted to run forward and kill everyone.
The man next to him fell to the ground. Blood poured from his chest. A bullet touched one soldier on the side of his head. He dropped his rifle and held his head in his hands. Then he ran.
Another man had a bullet in his knee. He sat against a tree, crying, “Help me, help me!” The young officer was killed early in the battle. He lay on the ground like a tired man, but there was a surprised look on his face.
The young soldier heard loud shouting along the line. The blue soldiers stopped firing. As the smoke slowly cleared, he saw small groups of men in brown running away. One man turned around to fire a last shot. Then he disappeared into the smoke.
Some of the men began to shout happily Many others were silent, thinking. The young soldier felt hot and dirty, and very thirsty. He sat down, and took a long drink of warm water. He heard excited voices around him: “We did it! We stopped them!” He looked around, happy to be alive. Dead men were lying on the ground where they fell. Their arms and legs were in strange positions. A line of wounded men walked slowly past him.
Suddenly, he heard a loud crash behind him. He saw a line of camion and busy soldiers. They were firing shells over his head into the enemy lines. He heard shouts and rifle fire coming from a hillside. He saw flags waving in the smoke, and he felt proud.
“Our boys are still fighting!” he thought. Then he looked up. The sky was blue, and the sun was shining on the trees and fields.
“It’s so beautiful here.” he thought, “even when there’s a war.”
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.