سرفصل های مهم
"کی قرار است بجنگیم؟"
توضیح مختصر
هنری نمیداند در جنگ شجاع خواهد بود یا خواهد ترسید.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ۳ “کی قرار است بجنگیم؟”
هنگ جدید تمام روز بعد راهپیمایی کرد. آنها از روی پل رودخانه عبور کردند و بعد در نزدیکی جنگل اردو زدند. سرباز جوان از جنگل میترسید. “شاید دشمن آنجا پنهان شده!” فکر کرد. “شاید در تاریکی به ما حمله کنند!” جنگل را با دقت تماشا کرد، اما چیزی ندید.
صبح روز بعد، از یک جاده باریک به سمت جنگل رفتند. آنها ساعتها بدون توقف راهپیمایی کردند.
“خستهام!” سرباز با صدای بلند با ناراحتی گفت. “و پاهایم درد میکند!”
سرباز قد بلند گفت: “کیف من خیلی سنگین است. اینجا رهایش میکنم.” و آن را کنار جاده گذاشت.
سربازان دیگر نیز همین کار را کردند. آنها هر آنچه که نیاز نداشتند را رها کردند. هر مرد فقط لباس، روتختی، غذا، آب، تفنگ و گلولههایش را نگه داشت. سرباز قد بلند گفت: “حالا میتوانید غذا بخورید و شلیک کنید. این تنها کاری است که باید انجام دهید.” هنگ جدید حالا میتوانست مانند هنگهای قدیمی با سرعت بیشتری حرکت کند. گرچه، هنوز هم شبیه یک هنگ جدید بودند. لباس فرم آنها هنوز نو بود و رنگ پرچم آنها هنوز روشن بود.
بالاخره ارتش برای استراحت نشست. “این یک جنگ واقعی نیست. ما فقط تمرین میکنیم،” هنری فکر کرد. “ما فقط در حال راهپیمایی هستیم. کی قرار است بجنگیم؟”
سپس، یک روز خاکستری، ارتش شروع به دویدن کرد. سرباز جوان واقعاً بیدار نشده بود، اما مجبور بود با همرزمانش بدود. از افتادن میترسید. “بقیه از روی من میدوند!” او فکر کرد. جمعیت او را همراه خود میبرد. برای یک ثانیه احساس کرد که مثل یک نوزاد ضعیف است. پوستی که قلبش را پوشانده بود بسیار نازک به نظر میرسید.
او وقت گذاشت و به اطرافش نگاه کرد. او نمیتواند توقف کند و نمیتوانست از هنگ فرار کند. هنگ دورش بود. قوانین و تاریخ کشورش در چهار طرف بودند. او در جعبهای متحرک بود. بسیار میترسید. با خودش گفت: “من هرگز نمیخواستم در جنگ بجنگم. دولت من را به اینجا آورد. و حالا میمیرم!”
هنگ از یک نهر کوچک عبور کرد. یکمرتبه سرباز جوان صدای شلیک توپ را از جلو شنید. ترسش را فراموش کرد و سریعتر دوید. او فقط میخواست مبارزه را ببیند. وقتی از تپهای بالا میرفت قلبش به تندی میتپید.
وقتی به پایین نگاه کرد تعجب کرد. میدان نبرد بزرگی وجود نداشت. چند مزرعه سبز کوچک وجود داشت که درختان اطراف آنها را پوشانده بود. گروههای کوچکی از سربازان در میان درختان میدویدند و با تفنگهای خود شلیک میکردند. یک ردیف نبرد تاریک از سربازان روی چمن خوابیده بود. پرچمی به روشنی تکان میخورد.
هنگ تبدیل به یک صف نبرد شد و حرکت خود را به سمت جنگل آغاز کرد. هنری سربازانی را که مشغول شلیک بودند تماشا کرد. “به چه چیزی شلیک میکنند؟” از خودش پرسید. “من که چیزی نمیبینم.”
درست همان موقع، دید یک سرباز مرده روی زمین افتاده. او کفشهای پاره و لباس قهوهای کهنه پوشیده بود که برایش بزرگ بود.
سرباز جوان با علاقه زیاد به صورتش نگاه کرد. فکر کرد: “او جنگید و مرد. او میداند چگونه است. اما نمیتواند به من بگوید.”
پس از آن، نمیخواست نبرد را ببیند. وقتی از تپه بالا میدوید، آماده جنگ بود. حالا او وقت داشت فکر کند. باز هم ترسید. کمرش سرد شد و پاهایش سست شدند. او خطر را در اطراف خود میدید. سایههای جنگل شبیه سربازان دشمن بود. “ما نمیتوانیم به آنجا برویم!” با خودش گفت. “آنها همه ما را خواهند کشت!”
به همرزمانش نگاه کرد. آنها با آرامش در مزارع و جنگلها قدم میزدند. چهره آنها علاقه نشان میداد نه ترس. آنها میخواستند اولین نبردشان را ببینند.
سرباز جوان میخواست بر سر آنها فریاد بزند: «ایست! برگردید!
همه ما میمیریم! نمیفهمید؟” دهانش را باز کرد، اما صدایی درنیامد. او خیلی ترسیده بود. فکر کرد: “اگر به آنها بگویم برگردند، آنها به من خواهند خندید. نمیفهمند. آنها خیلی احمق هستند. من تنها کسی هستم که میفهمم. و هیچ کس مرا باور نخواهد کرد.”
خیلی برای خودش ناراحت شد. آهسته راه میرفت، سرش پایین بود. یک افسر جوان او را دید. و با شمشیرش شروع به زدن از شانهاش کرد. “عجله کن، مرد جوان!” با صدای بلند گفت. “عجله کن!”
سرباز جوان با سرعت بیشتری راه رفت اما سرش را پایین نگه داشت. از افسر جوان متنفر بود. “او مرا درک نمیکند!” با عصبانیت به خودش گفت. “حیوان احمق!”
هنگ به راهپیمایی خود ادامه داد. پس از مدتی، آنها در یک فضای باز و بزرگ در یک جنگل ایستادند. هنوز هم صدای شلیک تفنگ را میشنیدند. آنها میتوانستند گلولههای کوچک دود سفید تفنگها را ببینند.
بسیاری از مردان هنگ با استفاده از خاک، سنگ و چوب شروع به ساختن تپههای کوچک در مقابل خود کردند. آنها میخواستند در برابر گلولههای دشمن از خود محافظت کنند. اما سپس به هنگ دستور داده شد که حرکت کند. سرباز جوان بسیار تعجب کرد. “چرا آمدیم اینجا؟” از سرباز قد بلند پرسید. “چرا به این زودی میرویم؟”
سرباز قد بلند صبورانه پاسخ داد: “مطمئنم دلیل خوبی وجود دارد.”
آنها به موقعیت جدیدی نقل مکان کردند و تپههای کوچک بیشتری ساختند.
بعد دوباره حرکت کردند. و دوباره. سرباز با صدای بلند عصبانی شد.
“کی قرار هست بجنگیم؟” فریاد زد. “هدف از این همه راهپیمایی چیست؟ آن ژنرالها احمق هستند!”
حالا سرباز قد بلند عصبانی بود. “ساکت باش!” فریاد زد.
“تو ژنرال نیستی!”
سرباز با صدای بلند گفت: “من فقط میخواهم بجنگم. من برای قدم زدم نیامدم اینجا!”
هنگ وارد جنگل شد. هنری دوباره نگران شد. “شجاع خواهم بود یا فرار خواهم کرد؟” از خودش پرسید. او به مرگ فکر کرد و ایده جدیدی به ذهنش رسید. “ اگر بمیرم، میتوانم استراحت کنم.” کمتر شروع به ترس کرد.
همین موقع، صدای شلیک توپ را شنید. او گروهی از سربازان را دید که در حال دویدن و شلیک بودند. صدای تفنگهای آنها را شنید.
هنگ سمت راست او ایستاده بود و همه با هم شلیک میکردند. او آنها را از میان ابری از دود تماشا میکرد. سر و صدا بلندتر شد.
یکباره دست سنگینی را روی شانهاش احساس کرد. سرباز با صدای بلند بود. او با ناراحتی گفت: “این اولین و آخرین نبرد من است. من مطمئنم که میمیرم.” اشک در چشمانش حلقه زده بود و دستانش میلرزید. او یک بسته کوچک در پاکت زرد به سرباز جوان داد: “چند نامه داخلش هست. میخواهم آنها را به خانوادهام بدهی.”
“منظورت چیه؟” هنری فریاد زد. اما جوابی نیامد. سرباز دیگر دور شد.
متن انگلیسی فصل
Chapter 3 “When are we going to fight?
The new regiment marched all the next day. They crossed a bridge over the river, and then they camped near a forest. The young soldier was afraid of the forest.” Maybe the enemy’s hiding there!” he thought. “Maybe they’re going to attack us in the dark!” He watched the forest carefully, but he saw nothing.
Early the next morning, they followed a narrow road into the forest. They marched for hours without stopping.
“I’m tired!” said the loud soldier unhappily.” And my feet hurt!”
“My bag’s too heavy,” said the tall soldier. “I’m going to leave it here.” He put it down by the side of the road.
The other soldiers did the same. They left everything that they didn’t need. Each man kept only his clothes, bed cover, food, water, rifle, and bullets. “You can eat and shoot now,” said the tall soldier. “That’s all that you need to do.” The new regiment could now move more quickly, like the older regiments. They still looked like a new regiment, though. Their uniforms were still new, and the colors of their flag were still bright.
Finally, the army sat down to rest. “This isn’t a real war. We’re just practicing,” thought Henry. “We’re just marching and marching. When are we going to fight?”
Then, one gray morning, the army began to run. The young soldier was not really awake, but he had to run with his comrades. He was afraid of falling. “The others will run over me!” he thought. He was carried along by the crowd. For a second he felt as weak as a baby. The skin that covered his heart seemed very thin.
He took the time to look around him. He could not stop and he could not escape from the regiment. It was all around him. The laws and the history of his country were on four sides. He was in a moving box. He felt very afraid.” I never wanted to fight in the war,” he told himself. “The government brought me here. And now I’m going to die!”
The regiment crossed a little stream. Suddenly, the young soldier heard the sound of cannon fire in front of him. He forgot his fear and ran faster. He only wanted to sec the fighting. His heart was beating very quickly as he climbed up a hill.
He was surprised when he looked down. There wasn’t a big battlefield. There were some small green fields with trees all around them. Small groups of soldiers were running through the trees and firing their rifles. A dark battle line of soldiers lay on the grass. A flag waved brightly.
The regiment formed into a battle line and began to move toward the woods. Henry watched the soldiers who were tiring busily. “What are they firing at?” he asked himself. “I can’t see anything.”
Just then, he saw a dead soldier lying on the ground. He wore broken shoes and an old brown uniform that was too big for him.
The young soldier looked into his face with great interest. “He fought and he died,” he thought. “He knows what it’s like. But he can’t tell me.”
After that, he didn’t want to see the battle. When he was running up the hill, he was ready to fight. Now he had time to think. He was afraid again. His back felt cold and his legs felt weak. He saw danger all around him. The shadows in the woods looked like enemy soldiers. “We can’t go in there!” he told himself. “They’ll kill us all!”
He looked at his comrades. They were walking calmly through fields and woods. Their faces showed interest but not fear. They wanted to sec their first battle.
The young soldier wanted to shout at them, “Stop! Go back!
We’re all going to die! Don’t you understand?” He opened his mouth, but he couldn’t make a sound. He was too afraid.” They’ll laugh at me if I tell them to go back,” he thought. “They won’t understand. They’re too stupid. I’m the only one who understands. And nobody will believe me.”
He felt very sorry for himself. He walked slowly, with his head down. A young officer saw him. and started beating him on the shoulder with his sword. “Hurry, young man!” he said in a loud voice. “Hurry!”
The young soldier walked faster, but he kept his head down. He hated the young officer.” He doesn’t understand me!” he told himself angrily. “Stupid animal!”
The regiment continued marching. After some time, they stopped in a large, open space in a forest. They could still hear the sound of rifle fire. They could see little balls of white smoke from the rifles.
Many men in the regiment began to build little hills in front of them, using earth, stones, and sticks. They wanted to protect themselves against the enemy bullets. But then the regiment was ordered to move. The young soldier was very surprised. “Why did we come here?” he asked the tall soldier. “Why are we leaving so soon?”
“I’m sure there’s a good reason,” replied the call soldier patiently.
They moved to a new position, and they built more little hills.
Then they moved again. And again. The loud soldier was angry.
“When are we going to fight?” he cried. “What’s the purpose of all this marching? Those generals are stupid!”
Now the tall soldier was angry.” Be quiet!” he shouted.
“You’re not a general!”
“I just want to fight” explained the loud soldier. “I didn’t come here to walk!”
The regiment marched into the forest. Henry began to worry again. “Will I be brave, or will I run away?” he asked himself. He thought about dying, and a new idea came to him.” If I die, I’ll be able to rest.” He began to feel less afraid.
Just then, he heard the sound of cannon fire. He saw a group of soldiers running and firing. He heard the sound of their rifles.
The regiment on his right was standing and firing all together. He watched them through a cloud of smoke. The noise grew louder.
Suddenly, he felt a heavy hand on his shoulder. It was the loud soldier. “It’s my first and last battle,” he said sadly. “I’m sure that I’m going to die.” He had tears in his eyes and his hands were shaking. He gave the young soldier a small package in a yellow envelope, “There are some letters inside. I want you to give them to my family.”
“What do you mean?” cried Henry. But there was no reply. The other soldier walked away.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.