سرفصل های مهم
گرفتن یک قاتل
توضیح مختصر
لوگان فهمیده قاتل باکستر هست و مدارک کافی داره.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دهم
گرفتن یک قاتل
لوگان ساعت پنج به پاسگاه پلیس جاده لندن برگشت و پیغامی روی میزش پیدا کرد. اثر انگشت روی پاکت نامهی در جیب موراگ شبیه هیچ کدوم از اثر انگشتهای در بایگانی پلیس نبود. لوگان در این باره فکر کرد. چیزی نبود که انتظارش رو داشت. به هیچ عنوان چیزی نبود که انتظارش رو داشت.
همون لحظه گروهبان گرنت سرش رو از درآورد تو.
گفت: “خبرهای خوب. غواصها چاقویی در دریاچه سنت مارگارت پیدا کردن. در کف دریاچه، داخل یک کیسهی پلاستیکی پر از سنگ بود. حالا دست کارشناسان هست.”
لوگان گفت: “عالیه ولی باید منتظر بمونیم و ببینیم چاقویی هست که موراگ مکنزی رو کشته یا نه.”
گرنت به لوگان گفت: “در اسرع وقت بهمون اطلاع میدن. و باکستر در حال حاضر در گلسگاو هست. صبح اولین کار به ادینبرا برمیگرده و نه و نیم اینجا خواهد بود.”
لوگان گفت: “ممنونم، گرنت.” ادامه داد: “گوش بده. دو تا چیز: اول میخوام سوابق کیفری رابرت باکستر رو ببینم.”
گرنت گفت: “سابقه نداره، مادام.”
لوگان متعجب گفت: “ولی از زمانی که با یک کیف دستی دستگیر شده بود بهم گفتی.”
“بله، ولی اون موقع فقط ۱۵ یا ۱۶ ساله بود. سابقهی کیفری براش درست نشد. مأموری که باکستر رو گرفته بود، فقط بهش گفت اگه دوباره این کار رو بکنه تو دردسرهای زیادی میفته. فکر میکرد کافی خواهد بود.”
لوگان گفت: “خوب، این توضیح میده چرا اثر انگشتهاش رو نداریم. حالا فقط یک چیز دیگه هست که ازت میخوام قبل از اینکه بری خونه انجام بدی.” و چیزی که میخواست رو توضیح داد.
بعد وقتی گرنت رفت، کیفش رو برداشت و رفت خونه.
آپارتمان لوگان در لیث بود منطقهای در شمال ادینبرا، کنار دریا. لیث زمانهایی مکان شلوغی بود با کشتیهایی که هر روز وارد و خارج میشدن. هر چند حالا، مکان آرومتری بود و ساختمانهای قدیمی زیادی برای جوانهای مجرد ادینبرا آپارتمان شده بودن. لوگان در اتاق نشیمنش روی کاناپه دراز کشید و به کاپرکیلی، گروه اسکاتلندی مورد علاقهاش در سیدی پلیر گوش داد.
وقتی اونجا دراز کشیده بود به تمام اطلاعاتی که پیدا کرده بود فکر کرد. مثل تیکههای متفاوت پازل ارّه مویی بودن- بازیای که با همهی تکههای کوچیک یک تصویر میسازی. برای ساختن تصویر فقط به یک طریق میتونی تکهها رو کنار هم بذاری. اگه اونها رو به شکل اشتباه کنار هم بذاری میفهمی که نمیتونی از بعضی از تیکهها استفاده کنی. ساعتها اونجا دراز کشید و سعی کرد روش درست ساختن تصویر کامل رو پیدا کنه.
بالاخره تا نیمه شب تقریباً تصویر کامل رو کنار هم چیده بود. هنوز دو تا تیکه وجود داشت که کاملاً نتونسته بود سرجاشون بذاره. هرچند امیدوار بود گفتگوش صبح روز بعد با رابرت باکستر اون دو تا مشکل رو حل کنه.
صبح روز بعد، لوگان با یک فنجون قهوه تلخ داغ سر میزش نشست و پیغامهایی که گرنت بعد از سر زدن به آپارتمان براون براش گذاشته بود رو خوند.
درش زده شد و گروهبان گرنت اومد داخل.
“صبحبخیر گرنت. درحالیکه ورق کاغذ رو به طرفش تکون داد و بعد گذاشت توی جیبش، گفت بابت این ممنونم.”
گرنت که خشنود به نظر میرسید، گفت: “در مورد چاقو از کارشناسان خبر گرفتم. خوش شانسیم.”
لوگان گفت: “ادامه بده.”
“چاقویی هست که موراگ رو کشته- خونش روش هست.”
“خیلیخب. شروع خوبیه” لوگان گفت.
گرنت گفت: “و چاقو احتمالاً به خاطر اینکه دستهاش چوبی هست با سنگها در کیسه پلاستیکی بود. قاتل حتماً نگران بوده که در کف دریاچه نمیمونه.”
لوگان که متوجه شده بود اطلاعات بیشتری در راهه چیزی نگفت.
“به خاطر اینکه چاقو در کیسه پلاستیکی بود، آب خیلی کمی رفته توش و کارشناسان قادر بودن چند تا اثر انگشت روش پیدا کنن.”
لوگان گفت: “عالیه.”
“و یکی از اثر انگشتها شبیه همون اثر انگشت روی پاکتنامه هست.”
لوگان با دستش محکم زد از روی میز. گفت: “عالیه. حالا، باکستر هنوز نرسیده؟”
گرنت گفت: “بله. اون رو در اتاقی که خواسته بودی گذاشتم و یک فنجان قهوه بهش دادم. ولی هنوز هم نمیفهمم. ما مطمئنیم که قاتل موراگ رو میشناخت و میدونیم که قاتل چپ دست هست. کمبل و براون هر دو اون رو میشناختن و هر دو چپ دست هستن. باکستر ممکنه مرد اصلی باشه، ولی مطمئن نیستیم. میگه اصلاً اون رو نمیشناخت. و راست دست هست. تنیس بازی کردنش رو دیدیم.” لوگان فقط بهش لبخند زد.
“تو که یک پاکت سیگار نداری، داری؟”پرسید.
گرنت نگاه تعجبآمیزی بهش کرد. لوگان سیگار نمیکشید. گفت: “البته” و یک پاکت سیگار و یک قوطی کبریت که از جیبش در آورد داد بهش.
“ممنونم. بعداً بهت پسشون میدم درحالیکه هنوز لبخند میزد، گفت. خیلیخب. بیا بریم با باکستر حرف بزنیم.”
لوگان در رو باز کرد و وارد اتاقی شد که رابرت باکستر نشسته بود. اتاقهای معمولی که پلیس با آدمها صحبت میکرد کوچیک بودن با مبلمان خیلی کم: سه یا چهار تا صندلی سخت و یک میز، بدون چیز دیگهای. لوگان اتاق متفاوت و راحتتری رو انتخاب کرده بود. بزرگتر هم بود و حرکت برای باکستر آسونتر میشد. لوگان میخواست قادر به حرکت باشه. میخواست بتونه دستهاش رو حرکت بده تو اتاق صندلیهای راحتی و یک میز کوتاه با مجلههای روش بود. یک قهوهساز در یک گوشه و عکسهایی روی دیوار بود. باکستر در یک صندلی نشسته بود و مجله میخوند. وقتی لوگان و گرنت وارد شدن مجله رو گذاشت زمین.
لوگان گفت: “صبح بخیر، آقای باکستر. ازتون خیلی ممنونم که امروز صبح اومدید اینجا. فقط دو تا چیز هست که میخوام روشن بشه.”
باکستر که لوگان رو با دقت نگاه میکرد، گفت: “اشکالی نداره، بازرس ولی آخرین بار من به تمام سؤالاتتون جواب دادم. هر کاری از دستم بر بیاد امروز برای کمک به شما انجام میدم، ولی خوشحال میشم اگه بعد از این دست از سرم بردارید.”
لوگان گفت: “خوب. سیگار؟” وقتی صحبت کرد، پاکت سیگار گرنت رو از جیبش در آورد و با سستی به طرف باکستر انداخت. پاکت در هوا برگشت و به طرف دستهی چپ صندلی باکستر افتاد. دست چپ باکستر پرت شد تا پاکت رو بگیره. یک سیگار از پاکت در آورد، گذاشت دهنش، و پاکت رو با دست چپش پس انداخت.
گفت: “ممنونم.”
لوگان کبریت رو انداخت براش. دوباره کبریت به طرف دستهی چپ صندلی افتاد. دوباره باکستر با دست چپش گرفت. سیگارش رو روشن کرد و کبریت رو به آسونی با دست چپش پس انداخت.
لوگان به گرنت نگاه کرد. گرنت لبخند زد. باکستر لبخند رو دید.
“چه خبره؟” درحالیکه از لوگان به گرنت و دوباره به لوگان نگاه میکرد، پرسید.
“شما در ورزش بد نیستید، مگه نه؟”لوگان گفت.
“خوب که چی؟”باکستر پرسید. شروع به فهمیدن کرده بود که مشکلی وجود داره.
“علاوه بر تنیس چه ورزشهایی میکنید؟”لوگان پرسید.
“فوتبال، اسکواش. همچنین راگبی و کریکت هم بازی کردم. این سؤالات به خاطر چی هست؟”
لوگان ادامه داد: “و مثل بسیاری از ورزشکارهای خوب با هر دو دستتون هم خوب کار میکنید، مگه نه؟ شما کاملاً راست دست نیستید با دست چپتون هم خیلی خوب کار میکنید.”
“خوب؟”باکستر با عصبانیت گفت.
لوگان گفت: “خوب، شخصی که موراگ مکنزی رو به قتل رسونده چپ دست بود.”
باکستر گفت: “شما دیوانهاید. کاملاً دیوانهاید. بهتون گفتم هیچ وقت اسمش رو نشنیدم.”
لوگان یک ورق کاغذ از جیبش در آورد و بهش نگاه کرد.
“شما موبایل دارید؟”از باکستر پرسید.
جواب داد: “البته.”
“و شمارهاش این هست؟” لوگان شماره رو از روی ورق کاغذ خوند.
باکستر که بهش نگاه میکرد، گفت: “بله. ولی شما به آسونی میتونید این اطلاعات رو به دست بیارید.” یواش یواش بیشتر نگران به نظر میرسید.
لوگان گفت: “بله. به دست آوردنش آسون بود. دیشب گروهبان گرنت تاریخچهی تلفن آپارتمان موراگ مکنزی رو به دست آورده. حدودای ظهر روزی که به قتل رسیده با شماره شما تماس گرفته.”
اون درحالیکه اطراف اتاق رو طوری نگاه میکرد که انگار میخواد راهی برای خروج پیدا کنه، گفت: “اون میتونست شماره منو از هر کسی بگیره.”
لوگان ادامه داد: “ما پاکتنامهای داریم که در جیب موراگ مکنزی پیدا کردیم. اسمش روش هست و مقایسه دستخط روی پاکتنامه با دستخط شما جالب میشه. و روش اثر انگشتی هم هست.”
صورت باکستر شروع به سرخ شدن کرد.
“پس شاید اون رو میشناختم. ولی معنیش این نیست که من اون رو کشتم. شما اینو نمیدونید.”
لوگان جدی گفت: “ولی به زودی میفهمیم، آقای باکستر. میدونید، ما همچنین چاقویی که موراگ مکنزی رو کشته رو پیدا کردیم و روی اون هم اثر انگشتهایی هست.”
باکستر گفت: “نمیدونید اونها اثر انگشتهای من هستن.”
لوگان گفت: “نه، نمیدونیم ولی فکر میکنم میفهمیم که هستن. و شما حقیقت رو درباره خودتون و موراگ مکنزی بهمون نگفتید. شما قطعاً اون رو میشناختید و درست قبل از اینکه به قتل برسه باهاش صحبت کردید. حالا به اندازه کافی اطلاعات داریم که اثر انگشتتون رو بگیریم. بعد میتونیم اونها رو با اثر انگشتهای روی پاکتنامه و چاقو مقایسه کنیم.”
سر باکستر افتاد جلو توی دستهاش.
لوگان به طرف گرنت برگشت. “اثر انگشتهای آقای باکستر رو بگیر و ترتیب تفتیش مرکز ورزشی جاده کارستورفین و خونهی آقای باکستر رو بده. دنبال لباسهای خیلی خونی میگردیم. فکر نمیکنم پیداشون کنیم، ولی چه معلوم، ممکنه شانس بیاریم.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TEN
Catching a murderer
Logan got back to the London Road police station at five o’clock and found a message on her desk. The fingerprint on the envelope in Morag’s pocket was not the same as any of the fingerprints in the police records. Logan thought about this. It was not what she had expected. Not what she had expected at all.
At that moment Sergeant Grant put his head round the door.
‘Good news,’ he said. ‘The divers found a knife in St Margaret’s Loch. It was on the bottom of the loch inside a plastic bag full of stones. The scientists have got it now.’
‘That’s great,’ said Logan, ‘but we’ll have to wait and see if it’s the knife that killed Morag Mackenzie.’
‘They’ll let us know as soon as possible,’ he told Logan. ‘And Baxter’s in Glasgow at the moment. He’ll be back in Edinburgh first thing in the morning and he’ll be here at nine thirty.’
‘Thanks, Grant,’ said Logan. ‘Listen,’ she went on. ‘A couple of things: first, I’d like to see Robert Baxter’s criminal record.’
‘He hasn’t got one, madam,’ said Grant.
‘But you told me about the time he was caught with the handbag,’ said Logan, surprised.
‘Yes, but he was only fifteen or sixteen at the time. He didn’t get a criminal record. The officer who caught Baxter just told him that if he did it again, he’d be in a lot of trouble. He thought that would be enough.’
‘Well, that explains why we don’t have his fingerprints,’ said Logan. ‘Now there’s just one other thing I’d like you to do before you go home.’ And she explained what she wanted.
Then, when Grant had gone, she picked up her bag and went home.
Logan’s flat was in Leith, an area in the north of Edinburgh, by the sea. Leith had once been a busy place with a lot of ships going in and out every day. Now, however, it was a quieter place, and many of the old buildings were flats for the young single people of Edinburgh. Logan lay on the sofa in her living room, listening to Capercaillie, her favourite Scottish band, on the CD player.
As she lay there she thought about all the facts that she had discovered. They were like the different pieces of a jigsaw puzzle - the game where you make a picture out of all the little pieces. You can only put the pieces together one way to make a picture. If you put them together the wrong way, you find that you can’t use some of the pieces. She lay there for hours trying to find the right way to make a complete picture.
By midnight she had finally put an almost complete picture together. There were still a couple of pieces that she couldn’t quite put in. However, she hoped her conversation with Robert Baxter the next morning would take care of those problems.
The next morning, Logan sat at her desk with a cup of hot black coffee, reading the message that Grant had left after his visit to Brown’s flat.
There was a knock at her door and Sergeant Grant came in.
‘Morning, Grant. Thanks for this,’ she said, waving the piece of paper at him and then putting it in her pocket.
‘I’ve got news from the scientists about the knife,’ he said, sounding pleased. ‘We’re in luck.’
‘Go on,’ said Logan.
‘It’s the knife which killed Morag - her blood is on it.’
‘OK. That’s a good start,’ said Logan.
‘And the knife was probably in a plastic bag with stones because the handle is wooden. The murderer must have been worried that it wouldn’t stay at the bottom of the loch,’ Grant said.
Logan said nothing, realising that there was more information to come.
‘Because the knife was in a plastic bag, very little water got in and the scientists have been able to find some fingerprints on it.’
‘Great,’ said Logan.
‘And one of the fingerprints is the same as the fingerprint on the envelope.’
Logan banged the top of her desk with her hand. ‘Excellent,’ she said. ‘Now is Baxter here yet?’
‘Yes,’ said Grant. ‘I’ve put him in the room you asked for and given him a cup of coffee. But I still don’t understand. We’re sure the murderer knew Morag and we know the murderer was left-handed. Campbell and Brown both knew her and they’re both left-handed. Baxter may be the main man but we’re not sure. He says he never knew her. And he’s right-handed. We’ve seen him playing tennis.’ Logan just smiled at him.
‘You haven’t got a packet of cigarettes, have you?’ she asked.
Grant gave her a surprised look. Logan didn’t smoke. ‘Sure,’ he said, and gave her a packet of cigarettes and a box of matches which he took from his pocket.
‘Thanks. I’ll let you have them back later,’ she said, still smiling. ‘OK. Let’s go and talk to Baxter.’
Logan opened the door and walked into the room where Robert Baxter was sitting. The usual rooms where the police talked to people were small with only a little furniture: three or four hard chairs and a table, but nothing else. Logan had chosen a different, more comfortable, room. It was bigger too and it would be easier for Baxter to move. Logan wanted him to be able to move. She wanted him to be able to move his arms. There were comfortable chairs and a low table with magazines. There was a coffee machine in the corner and pictures on the wall. Baxter was sitting in a chair reading a magazine. He put it down as Logan and Grant came in.
‘Good morning, Mr Baxter,’ said Logan. ‘Thank you very much for coming here this morning. There are just a couple of things I’d like to get clear.’
‘That’s all right, Inspector,’ said Baxter, watching Logan carefully, ‘but I did answer all your questions last time. I’ll do my best to help you today but after that I would be happier if you left me alone.’
‘Fine,’ said Logan. ‘Cigarette?’ As she spoke, she took Grant’s packet of cigarettes out of her pocket and threw it lazily towards Baxter. The packet turned over in the air and fell towards the left arm of Baxter’s chair. Baxter’s left hand shot out to catch it. He took a cigarette out of the packet, put it in his mouth and threw the packet back with his left hand.
‘Thanks,’ he said.
Logan threw him the matches. Again they fell towards the left arm of the chair. Again Baxter caught with his left hand. He lit his cigarette and threw the matches back easily with his left hand.
Logan looked at Grant. Grant smiled. Baxter saw the smile.
‘What’s going on?’ he asked, looking from Logan to Grant and back.
‘You’re not bad at sport, are you?’ said Logan.
‘So what?’ asked Baxter. He was beginning to realise something was wrong.
‘What sports do you play, as well as tennis?’ asked Logan.
‘Football, squash. I’ve also played rugby and cricket. What’s all this about?’
‘And like many good sportspeople,’ continued Logan, ‘you’re good with both hands, aren’t you? You’re not completely right-handed; you’re very good with your left hand too.’
‘So?’ asked Baxter, angrily.
‘So,’ said Logan, ‘the person who murdered Morag Mackenzie was left-handed.’
‘You’re mad,’ said Baxter. ‘You’re completely mad. I’ve told you I’ve never heard of her.’
Logan pulled a piece of paper out of her pocket and looked at it.
‘Have you got a mobile phone?’ she asked Baxter.
‘Of course,’ he replied.
‘And is this the number?’ Logan read a number from the piece of paper.
‘Yes,’ said Baxter, looking at it. ‘But you could easily get that information.’ He was beginning to look more worried.
‘Yes,’ said Logan. ‘It was easy to get. Last night Sergeant Grant got the phone records for Morag Mackenzie’s flat. She called your number at about midday on the day she was murdered.’
‘She could have got my number from anyone,’ he said, looking round the room as if he wanted to find a way out.
Logan continued: ‘We’ve got an envelope which we found in Morag’s pocket. It’s got her name on and it will be interesting to compare the handwriting on the envelope with your handwriting. And there’s a fingerprint on it too.’
Baxter’s face started to go red.
‘So perhaps I did know her. But that doesn’t mean I killed her. You don’t know that.’
‘But we will know very soon, Mr Baxter,’ said Logan seriously. ‘You see, we’ve also found the knife that killed Morag Mackenzie and there are fingerprints on that too.’
‘You don’t know they’re my fingerprints,’ said Baxter.
‘No, we don’t,’ said Logan, ‘but I think we’ll find they are. And you haven’t told us the truth about you and Morag Mackenzie. You certainly knew her, and you spoke to her just before she was murdered. We know enough now to take your fingerprints. We can then compare them with those that we have found on the envelope and the knife.’
Baxter’s head fell forward into his hands.
Logan turned to Grant. ‘Take Mr Baxter’s fingerprints and organise a search of the sports centre on Corstorphine Road and Mr Baxter’s home. We’re looking for clothes with a lot of blood on them. I don’t think we’ll find them but, you never know, we may get lucky.’