دیدار با جیمی براون

مجموعه: کارآگاه لوگان / کتاب: معمایی برای لوگان / فصل 2

دیدار با جیمی براون

توضیح مختصر

لوگان و گرنت به آپارتمان دوست‌پسر زن مقتول میرن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دوم

دیدار با جیمی براون

وقتی گرنت و لوگان از تپه به طرف ماشین لوگان پایین میومدن، گرنت گفت: “خوش شانس بودیم که کمبل رو برای قتل کریگ سینکلر دستگیر کردیم.”

“تو روی اون قتل کار کردی؟” لوگان پرسید.

“بله، ولی قبل از اینکه بپرسی، من اون موقع با موراگ مکنزی حرف نزدم و نمیدونم اونی که اون بالاست اونه یا نه” گرنت که با انگشت شستش به پشت به دامنه‌ی تپه اشاره می‌کرد، گفت. “اول به هیچ عنوان هیچ نظری نداشتیم که کی سیتکلر رو کشته. بعد یک نفر به پاسگاه پلیس جاده لندن زنگ زد و اسمش رو نگفت، ولی گفت باید آپارتمان کمبل رو بگردیم.”

“و اونجا چی بود؟” لوگان پرسید.

“یک تفنگ در جعبه‌ی فلزی در آشپزخانه. تفنگی بود که سینکلر رو کشته بود. اثر انگشت‌های کمبل همه جای جعبه بود.”

“تفنگ چی؟”

“هیچی. هیچ اثر انگشتی روی تفنگ نبود گرنت گفت. احتمالاً اونا رو پاک کرده. در هر صورت، وقتی موراگ مکنزی وارد پاسگاه پلیس شد، هنوز داشتن از کمبل بازجویی می‌کردن. من اون موقع اونجا نبودم. اون گفت شبی که سینکلر مرده، کمبل و سینکلر رو دیده که با هم مشروب می‌خوردن و سر هم فریاد می‌کشیدند. دو تای اونها در میخانه‌ای در انتهای خیابان رُز- ابوتسفورد آرمز بودن.”

“کمبل چی برای گفتن داشت؟” لوگان پرسید.

“خب، اون گفت جعبه فلزی مال اون هست، ولی هیچ وقت تفنگ رو ندیده. اون همچنین گفت تو عمرش به ابوتسفورد آرمز نرفته. اون گفت اصلاً سینکلر رو خیلی خوب نمی‌شناخت، پس چرا باید اون رو می‌کشت؟”

لوگان گفت: “ولی شما مطمئن بودید که شخص درست رو دستگیر کردید.”

گرنت گفت: “آه بله. کمبل چند بار خودش رو تو دردسر انداخته بود. دو بار به زندان افتاده بود: یک بار به خاطر دزدیدن ماشین و یک بار به خاطر دعوا در میخونه. بازوی یک نفر رو شکسته بود.”

لوگان گفت: “این اینو قاتل نمی‌کنه.”

گرنت گفت: “درسته ولی اگر هم قاتل باشه، تعجب نمیکنی.”

“سینکلر چی؟”لوگان پرسید.

“اون هم یک مجرم ناچیز بود. هیچ وقت به زندان نیفتاده بود، ولی فقط به خاطر خوش شانسی. دعوا می‌کرد، سی‌دی می‌دزدید، همچین چیزهایی.”

لوگان گفت: “آدمای خوب.”

ساعت شش، در پاسگاه پلیس جاده لندن، لوگان گرنت رو فرستاد تا آخرین اخبار درباره رونی کمبل و آئودی آبی تیره رو به دست بیاره. بالاخره زمان این رو پیدا کرد تا لباس‌های ساحلش رو با کت و شلوار آبی تیره که همیشه در دفترش نگه می‌داشت عوض کنه. اگه سر کار لباس‌های شیک می‌پوشید بیشتر احساس راحتی می‌کرد. صورتش رو با دقت در آینه نگاه کرد. موهای کوتاه قهوه‌ای و چشم‌های قهوه‌ای تیره داشت ولی همیشه فکر می‌کرد دماغش کمی درازه. یک دوست روزنامه‌نگارش، تام مک‌دونالد، گفته بود برای افسر پلیس بودن زیادی خوشگله. وقتی این حرف رو زده بود، از دستش عصبانی شده بود. اون باهوش و در کارش خوب بود و این شغل هم شغل مهمی بود. هرچند بعضی وقت‌ها افسر پلیس زن بودن سخت بود. به خاطر خوش‌قیافه بودنش، آدم‌ها همیشه جدی نمی‌گرفتنش. اون سخت کار می‌کرد تا به اون آدم‌ها نشون بده اشتباه می‌کنن.

لوگان برای خودش یک فنجان قهوه آورد. بعد پیشینه‌ی رونی کمبل رو باز کرد و به عکسش نگاه کرد. هیچ چیز جالب یا غیر عادی در موردش وجود نداشت. ۳۵ ساله بود، قد ۱۸۰ سانتیمتر، با موها و چشم‌های قهوه‌ای. موها کوتاه و صاف بود چشم‌ها کوچیک و نزدیک هم. اون لاغر و کاملاً تنومند توصیف شده بود. وقتی لوگان به عکس نگاه کرد، شروع به پرسیدن سؤالاتی از خودش کرد. چرا کمبل فرار کرده؟ جسد موراگ مکنزی در هولی‌رود پارک بود؟ موراگ ۷ سال قبل کمبل رو در ابوتسفورد آرمز دیده بود؟ کمبل اون رو کشته بود؟ در حقیقت، اصلاً اون کریگ سینکلر رو کشته بود؟ و الان کجا بود؟ اون به لباس‌های جدید نیاز نداشت برای اینکه زندانیان در اسکاتلند لباس‌های خودشون رو می‌پوشیدن. ولی به پول نیاز پیدا می‌کرد- از کجا به دست میاورد؟”

همون لحظه گرنت برگشت.

گفت: “متأسفانه هیچ خبری از کمبل یا آئودی نیست. ولی مطمئنم جسد موراگ مکنزی روی دامنه‌ی تپه بود.”

“چرا؟”لوگان پرسید.

“چند تا افسر طبقه پایین اون رو می‌شناختن و برام توصیفش کردن. با مردی به اسم جیمی براون زندگی می‌کرد و اون اصلاً خوب نیست. اون بخشی از همه جور فعالیت‌ مجرمانه است: دزدی خونه، دزدی ماشین، همه چیز.”

لوگان گفت: “بهش نیاز داریم که جسد رو ببینه تا مطمئن بشیم اونه. و با اینکه به نظر میرسه رونی کمبل اون رو کشته، باز هم نیاز هست چند تا سؤال از آقای براون بپرسیم. باید بدونیم امروز بعد از ظهر کجا بود. همونطور که می‌دونیم، زن‌ها اغلب توسط شوهر یا دوست‌پسرشون به قتل می‌رسن. آدرسش رو داری؟”

گرنت جواب داد: “بله. اسپرینگ‌ول پلیس. خیابان آف دیری.”

لوگان گفت: “خیلی‌خب. بیا بریم.”

آپارتمانی که جیمی براون با موراگ مکنزی زندگی میکرد، در طبقه دوم یک آپارتمان قدیمی نزدیک خیابان دِیری بود. گرنت ماشین رو بیرون در خیابان پارک کرد و پشت سر لوگان از پله‌ها بالا رفت. در زدن‌شون توسط یک مرد جوان مو بور پاسخ داده شد که بدجور نیاز به حمام و تعویض لباس داشت. تیشرت کثیف قرمز پوشیده بود، شلوار جین که مدت زیادی قبل سفید بود، و کفش و جورابی نداشت. قد بلند بود و از بالا به لوگان با لبخندی زشت روی صورتش نگاه کرد. برگشت و به گرنت نگاه کرد و بعد به لوگان.

گفت: “خوب خوک‌ها هستن” (اصطلاحی برای پلیس‌ها هستن).

متن انگلیسی فصل

CHAPTER TWO

A visit to Jimmy Brown

‘We were lucky to catch Campbell for Craig Sinclair’s murder,’ said Grant, as he and Logan walked down the hill towards her car.

‘Did you work on the murder?’ asked Logan.

‘Yes, but before you ask, I didn’t speak to Morag Mackenzie then and I don’t know if that’s her up there,’ said Grant, pointing back up the hillside with his thumb. ‘At first we didn’t have any idea at all who’d killed Sinclair. Then someone rang the London Road police station, didn’t leave a name, but said we should search Campbell’s flat.’

‘And what was there?’ asked Logan.

‘There was a gun in a metal box in his kitchen. It was the gun which had killed Sinclair. Campbell’s fingerprints were all over the box.’

‘What about the gun?’

‘None. No fingerprints on the gun,’ said Grant. ‘He’d probably cleaned it. Anyway, they were still questioning him when Morag Mackenzie came into the police station. I wasn’t there at the time. She said she’d seen Campbell and Sinclair drinking together and shouting at each other on the night that Sinclair died. The two of them had been in that pub at the end of Rose Street, the Abbotsford Arms.’

‘What did Campbell have to say?’ asked Logan.

‘Well, he said the box was his but he’d never seen the gun. He also said he’d never been in the Abbotsford Arms in his life. He said he didn’t know Sinclair very well at all so why would he kill him?’

‘But you were sure you had the right person,’ said Logan.

‘Oh yes,’ said Grant. ‘Campbell had been in trouble quite a few times. He’d been to prison twice: once for stealing cars and once for fighting in a pub. He broke someone’s arm.’

‘That doesn’t make him a murderer,’ said Logan.

‘True,’ said Grant, ‘but you wouldn’t be surprised if he was.’

‘What about Sinclair?’ asked Logan.

‘A small-time criminal, too. He’d never been to prison but that was just good luck. He got into fights; he sold stolen CDs, things like that.’

‘Nice people,’ said Logan.

At six o’clock, back at the London Road police station, Logan sent Grant to find out the latest news about Ronnie Campbell and the dark blue Audi. At last she had time to change out of her beach clothes into a dark blue trouser suit that she always kept in her office. She felt more comfortable at work if she wore smart clothes. She studied her face in the mirror. She had short brown hair and dark brown eyes, but she always thought her nose was rather too long. A journalist friend of hers, Tam MacDonald, said she was too pretty to be a police officer. She had been angry with him when he said this. She was intelligent and good at her job, and it was an important job. However, it was sometimes difficult being a woman police officer. Because she was good-looking, people did not always take her seriously. She worked hard to show those people they were wrong.

Logan got herself a cup of coffee. Then she opened Ronnie Campbell’s record and looked at his photo. There was nothing interesting or unusual about him. He was thirty-five years old, 180 cm tall, with brown hair and brown eyes. The hair was short and straight, the eyes small and close together. He was described as slim and quite strong. As Logan looked at the photo, she began to ask herself questions. Why had Campbell escaped? Was that Morag Mackenzie’s body in Holyrood Park? Had Morag seen Campbell in the Abbotsford Arms seven years ago? Had Campbell killed her? In fact, had he really killed Craig Sinclair? And where was he now? He wouldn’t need new clothes because prisoners in Scotland wore their own clothes. But he would need money - where would he get it?

At that moment Grant returned.

‘No news on Campbell or the Audi, I’m afraid,’ he said. ‘But I’m sure that was Morag Mackenzie’s body on the hillside.’

‘Why?’ asked Logan.

‘Some of the officers downstairs knew her and described her to me. She lived with a man called Jimmy Brown and he’s no good at all. He’s part of all sorts of criminal activities: robbery, stealing cars, everything.’

‘We’ll need him to look at the body so that we’re sure it’s her,’ said Logan. And even though it seems Ronnie Campbell killed her, we’ll also need to ask Mr Brown some questions. We need to know where he was this afternoon. As we know, women are most often murdered by their husband or boyfriend. Have you got an address for him?’

‘Yes,’ replied Grant. ‘Springwell Place. Off Dairy Rd.’

‘OK,’ said Logan. ‘Let’s go.’

The flat which Jimmy Brown shared with Morag Mackenzie was on the second floor of an old building near Dairy Road. Grant parked the car in the street outside and followed Logan up the stairs. Their knock was answered by a young fair-haired man who badly needed a bath and a change of clothes. He was wearing a dirty red T-shirt, jeans which a long time ago had been white, and no shoes or socks. He was tall and looked down at Logan with an ugly smile on his face. He turned and looked at Grant and then back to Logan.

‘Well,’ he said, ‘it’s the pigs.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.